۱۳۸۴ شهریور ۶, یکشنبه

آدمها گاهی بنظرم موجودات فوق‌العاده ابلهی جلوه می‌کنن. غالبا وقتی چنين ديدی پيدا می‌کنم، خودم رو جدای از ابلهان می‌بينم.
نمی‌دونم! شايدم اين يه جور "بلاهت مضاعف" باشه...

۱۳۸۴ مرداد ۲۰, پنجشنبه

"ایمان" دلپذیر هست ولی نه وقتی که در یک سنت دینی خاص محبوس بشه و هزاران حجاب از ظواهر دین گرفته تا اعتقادات دینی، از این ایمان، صورتی خشک و بی‌روح بسازند.
وقتی تهران نیستم، یک آرامش خاصی دارم... یک آرامش وصف‌ناشدنی... آرامشی که هیچ وقت نتونستم در تهران داشته باشم. چرا؟

دینداری‌های تناقض‌نما

يک بار با يکی از شاگردان نزديک "احمد فرديد" که برخلاف استادش بسيار باادب، با اخلاق و متواضع هست، بحثم شد.
می‌گفت "فرديد" متدين بود ولی مشروب هم می‌خورد، خيلی هم اهل نماز نبود!!!
ولی تمام حرف من اين بود که اگر کسی ادعای تدين می‌کنه بايد به محدوديت‌های ناشی از اون هم پايبند بمونه. فروکاستن "دين" به "اخلاق" هم هيچ دردی را دوا نمی‌کند... اخلاقيات (با صرف‌نظر از اين بحث که در مواردی متدين بودن با اخلاقی بودن تعارض پيدا می‌کنه) مهم هست، اما دين فقط اخلاقيات نيست [حالا بگذريم که جناب فرديد، همين اخلاقيات رو هم نداشت].
"تدين تمام‌عيار" يعنی تحفظ به متن مقدس يک دين، يعنی تقيد کامل به آداب شريعت و Ritual های دينی.
من اصلا نمی‌تونم بفهمم و قبول کنم که کسی "متدين" باشه ولی "متشرع" نباشه. يعنی ادعا کنه که در حصار و محدوده‌ی يک دين خاص قرار داده ولی عملا از اون محدوديت‌ها فرار کنه، عرصه‌ی عمل رو برای خودش فراخ ببينه و چيزهائی رو تجربه کنه که در اون دين منع شده.
اساسا دين برای همين اومده که به متدينان بفهمونه نبايد هر چيزی رو تجربه کنن... و اين خيلی مضحک هست که کسانی ادعای تدين کنند و مانند غيرمتدينان زندگی کنند!
حداقل چيزی که می‌تونم راجع به چنين آدم‌هائی بگم اين هست که تدين اونها دچار يک پارادوکس و تناقض چندش‌آور هست.
اين ديگه خيلی زرنگی برای متدينان هست که بگن ما به توحيد، رسالت محمد، امامت جانشينانش، قيامت و هزار فقره‌ی ديگه اعتقاد داريم ولی هر عمل و لذتی رو هم که خواستيم، (مانند غيرمتدينان) انجام می‌دیم و تجربه می‌کنيم... بعد هم بگن "با کريمان کارها دشوار نيست" و خيال کنن که زيستی متدينانه داشته‌اند... به وعده‌های سرخرمن و کودکانه‌ی دين‌شون دلخوش کنن و به خودشون وعده‌ی بهشت و نعمت‌های جاودانه بدن!!!
زندگی اينطور آدم‌ها اخلاقی و انسانی نيست (حالا بگذريم که دينی هست يا نه)، سازگاری و Consistency نداره و راستش رو بخوايد من حالم از چنين زيستی بهم می‌خوره!
البته سخن من شامل کسانی نمی‌شه که به يک خدائی (حال بمعنی "خالق جهان" باشد يا به هر معنی ديگری) اعتقاد دارند ولی خودشون رو در قالب هيچ دينی محدود نکرده‌اند. تمام بحث من درباره‌ی کسانی هست که ادعای تدين به يک "دين نهادينه‌ی تاريخی" دارند.

۱۳۸۴ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

امشب با هم دوباره حرف زدیم... از تشابه "Archetype" و "Collective Perception"، ملاک و معيار حقيقت، درک ناب، اعتبار دريافت‌های درونی و... گفتيم تا روحيات شخصی همديگه، رمان‌هائی که خونديم، تجربيات‌مون توی زندگی، نسبت عشق با سکس و ...
نمی‌دونم واقعا آدم‌ها چه مراحلی رو بايد طی کنن تا همديگر رو دوست داشته باشن و يا به‌اصطلاح عاشق همديگه بشن... فقط اينو می‌دونم که در وجود اين دختر، ويژگی‌ها و خصوصياتی هست که برای من فوق‌العاده جذاب و دلپذيره... يه حس خاصی نسبت بهش دارم که شايد نشه توضيحش داد...
اين دختر بزرگ‌ترين معضل زندگی من رو خيلی زودتر از اونچه که بايد، فهميد... ولی عکس‌العملش اونقدر واقع‌بينانه و ارضاءکننده بود که تلخی اين معضل رو برای خود من هم کم کرده... از اين بابت بايد ازش ممنون باشم.
دوستی با اين دختر بعد از يک تجربه‌ی تلخ، برای من حکم "نوشداروی قبل از مرگ سهراب" رو داشت... هيچ باور نمی‌کردم که بعد از اون تجربه، به دختری برخورد کنم که از لحاظ خصوصيات مورد علاقه‌ی من، بمراتب بالاتر باشه.
شايد اين آشنائی و علاقه‌ی به اين دختر رو مديون همون کسی باشم که به ابراز عشق و محبت من کوچک‌ترين پاسخی نداد و شايد بخاطر شرائطی که توش قرار داشت، نمی‌تونست خودش رو درگير من کنه... نمی‌دونم... ولی اين رو می‌دونم که اگر اون دوران سخت و بی‌اعتنائی‌های او نبود، من الان توی يک وضعيت ديگری بودم و اين حسی رو که الان نسبت به اين دختر دارم، نمی‌تونستم داشته باشم...
اون تجربه‌ی تلخ، يه چيزی رو هم به من ياد داد که بخاطر روحيات‌ام خيلی اميد ندارم بتونم بهش پايبند بمونم: "به هيچ آشنائی و رابطه‌ای نبايد دل بست."

۱۳۸۴ مرداد ۱۵, شنبه

امشب با یک نفر سه ساعت حرف زدم... خونه‌اش از من خیلی دور هست ولی با تمام وجود حس کردم که خونه‌ی دلش به من نزدیکه... نه تنها خونه‌ی دلش، که خونه‌ی ذهنش هم همینطور.
از خدا، دين، اخلاق، معنویت، ايمان، سياست، روحانيت، تعصب و ... حرف زديم تا ادبيات، فلسفه، شیفتگی، عشق، سکس و ...
بنظرم اين چيزی که گراهامبل اختراع کرده، واقعا سحرآميز هست... آدم رو جادو می‌کنه... شايد اينجور ارتباط داشتن از ديدار حضوری هم گاهی تاثيرش بيشتر باشه... شماها چنين حسی نداشتيد؟

۱۳۸۴ مرداد ۱۲, چهارشنبه

سید مظلوم

عرصه‌ی اندیشه، عرصه‌ی مظلوم‌نمائی نیست.
اگر روشنفکران ما به‌حق "ریشه داشتن جامعه‌ی مدنی در مدینة‌النبی" را به نقد کشیدند، بزرگ‌ترین خدمت را به جامعه‌ای کردند که با مفهومی نو و ناشناخته روبرو شده بود و صرفا از روی سادگی و جهل از سخن رئیس‌جمهورش به شوق و شعف آمده بود.
همه می‌دانیم که خاتمی زمانی این سخن را بر زبان راند که بخاطر طرح شعار "جامعه‌ی مدنی" و پیش کشیده شدن بحث در باب الزامات برقرار کردن چنین جامعه‌ای و اینکه آیا اساسا می‌توان با یک "حکومت دینی"، جامعه‌ای مدنی برپا کرد، از سوی نهادهای سنتی ایران و خصوصا روحانیت به پرسش کشیده شده بود و برای فرار از این مخمصه دو مفهوم کاملا جدا و بی‌ربط را به هم آمیخت و با تن دادن به این آمیزش نامشروع و بی‌توجهی به تبعات آن، به خیال خود از مهلکه گریخت... حال آنکه این بار گرفتار مخمصه‌ای دیگر شد... حال این روشنفکران بودند که سخن بی‌معنای او را به زیر تیغ نقد بردند و عبدالکریم سروش با اینکه در نظریات خویش گاه دچار همین آمیزش‌های نامشروع شده بود اما این‌بار با شجاعت و به‌زیبائی گفت: «اگر خاتمی از سر مصلحت چنین گفت، اشتباه کرد و اگر هم واقعا نظر خودش را گفت، بازهم اشتباه کرد».
و خاتمی توقع نداشت که از جانب دوستان خود، مورد نقد و توبیخ قرار گیرد.
من به یاد ندارم که هیچ روشنفکری او را مرتد خوانده باشد.
وانگهی! ربط دادن احمقانه‌ی "مرتد نزد روشنفکران" به "مرتد نزد فقیهان" توسط او، شیطنتی بود غیرقابل بخشش... همه می‌دانند که فقیهان اعدام می‌کنند و روشنفکران نقد.
گناه روشنفکران ما تنها آن بود که نخواستند تحمیق جامعه‌ی ایران توسط رئیس‌جمهور را به‌نظاره بنشینند. همین!