۱۳۸۵ آذر ۵, یکشنبه

Pussy and Pessimism

هستی (زندگی، بودن) چیست؟
هیاهویِ گوش‌خراش ِ هر روزه‌ی آدمیان که از شدتِ إستیصال به زندگی سعادتمندانه فکر می‌کنند و هم‌هنگام در کثافت دست و پا می‌زنند.
وقتی مبتلا به سرماخوردگی یا شکست می‌شوی، اندیشه‌هایِ نیهیلیستی‌ات دچار نعوظ می‌شوند.
وقتی سرحال (در اوج لذت) باشی و یا در آرامش پس از ارگاسم ، سرشار می‌شوی از امید و عشق به زندگی.
این یعنی همان سایکولوژیزم ِ مطرودِ ملعون، ریشه‌ی تمام تحلیل‌هایِ دیگری ست که از وقایع پیرامونی می‌شود.
نیچه زن‌ستیز بود چون در رابطه‌ی خود با سالومه دچار ناکامی و شکستِ زجرآوری گردید.
شوپنهاور (این مسیحی‌ستیز ِ مسیحیت‌زده) زن‌ستیز بود چون همیشه با مادرش مشاجره و مشکل داشت.
بدونِ اینکه سرشتِ دردآور زندگی و مرگِ تراژیکِ پایانی‌اش را انکار کنم باید بگویم که بسیاری از پسیمیست‌ها، عقده‌هایِ جنسی و شخصیتی خود را به جهان و هستی فرافکنی کردند، آنوقت سخن از وجوهِ تراژیکِ زندگی به‌میان آوردند حال آنکه اگر به یک روانکاو مراجعه می‌کردند تمام بدبینی فلسفی‌شان همچون بُخاراتِ معده از ذهن و ضمیرشان خارج می‌شد.
آن پرسش "هستی چیست؟" که در ابتدا آمد ناشی از شکستِ عاطفی، سرماخوردِگی سگی، و حشریّتِ إرضا ناشده است... به‌همین سادِگی!
پ.ن:
تعطیلی موقتِ یک وبلاگِ عمومی هر چقدر مضحک باشد، در موردِ وبلاگِ خصوصی مضحک‌تر خواهد بود.
اما به ناچار لااقل تا سه ماهِ آتی چیزی نخواهم نگاشت و بیش‌تر سعی می‌کنم به درس و زندگی ِ آشفته‌ام سر و سامان بدهم.

فریب دیرین

از هیچ واژه‌ای به‌اندازه‌ی "عشق" بی‌زار نیستم.

۱۳۸۵ آذر ۲, پنجشنبه

تفاسیر مخلوقی: هیتَ لک!

در کلام الهی آمده است که زلیخا چون یوسف علیه‌السلام را به خلوتِ خود کشانید و درها را فراز کرد، او را خطاب قرار داد که: "هیت لک!"
به‌معنایِ آنکه: "به من روی بیاور و پیش آ!" یا به این معنی که: "من برایِ [عشق‌بازی با] تو مهیا و آماده‌ام". (1)
سخن زلیخا البته در زبانِ مدرنِ خودِمان می‌شود همان "Come on!" یا به تعبیر سلیس‌تر "بیا بُکن!".
گویند علیه‌السلام در جمال و دلربایی به‌حدی بود که آنگاه که زلیخا برایِ فرونشاندنِ شایعاتِ همجنسانِ خویش درباره‌ی خود و سرزنش در بابِ اینکه مفتونِ غلام خویش گردیده، یوسف را به مجلس آنان وارد ساخت و هر یک ناخودآگاه از شدتِ سکسیّتِ یوسف علیه‌السلام دستِ خویش ببریدند، هنگام خروج از مجلس یکایکِ‌شان با علامات و اشارات و رموز به پیامبر خدا رساندند که تمایل به دیدار او دارند (که یعنی همان "Come on!")
و اما یوسف علیه‌السلام از آنجا که دل به فرج‌هایِ وعده داده شده از سویِ باری تعالی بسته بود و می‌پنداشت که "إنّ الله لایُخلف المیعاد"، تمام پیشنهادهایِ نقد را رد کرده و با حالتی از بلاهتِ آمیخته به پارسایی (مازوخیسم) چنین فرمود: "و ما أبرّئ نفسی، إنّ النفس لأمارة بالسوء إلاّ ما رحم ربّی" که یعنی من به‌واسطه‌ی رحمتِ پروردگار از همنشینی با شما و إلتذاذ از شما معصوم می‌باشم و البته رندانِ مورخ چنین آورده‌اند که علیه‌السلام تا آخر عمر جَلق می‌فرمود و ذکر حق تعالی بر لب داشت.

(1): جوامع الجامع – طبرسی – جلد دوم – صفحه‌ی 212 - ذیل آیه‌ی بیست و سوم سوره ی یوسف
پ.ن:
برخی اشتباهاتِ نگارشی و ادبی ِ این متن به لطفِ دیده‌ی تیزبین و ظریفِ سرانگشت میرزا برطرف گردید.
حقیقتاً اگر همه‌ی وبلاگ‌نویس‌ها همانندِ سرانگشتِ عزیز ما، اینچنین در قبال زبان و ادبِ فارسی حساس و متعهد بودند، دنیای مجازی به گلستان [ِسعدی] بدل می‌شد و وضعیتِ زبانِ مادری به از این می‌بود.

تفاسیر مخلوقی: باسن ابراهیم و وسوسه‌های نمرودی

در اخبار آمده است که چون ابراهیم را عریان (1) در آتش افکندند، نمرود با دیدنِ فرج او در سوزاندن‌اش مردد گشت و شیطان در اینحال بر دلِ او وسوسه‌ها کرد.
پس از چندی حق تعالی، جبرئیل را بر خلیل ظاهر نمود تا پیراهنی از حریر بهشتی به او بپوشاند اما هر چه کردند پیراهن بر تن ابراهیم موزون نگشت.
اما برخلافِ تاریخ به روایتِ الله، نمرود سرانجام تصمیم خود را گرفته و به ابراهیم چنین خطاب کرد:
"ای ابراهیم! یا در آتش، عریان می‌جَهی یا تو را به‌شیوه‌ای دیگر خواهم کشت."
و اینچنین بود که سنتِ استریپتیز در آتش، میانِ انبیاءِ الهی بنیان نهاده شد.

(1): جوامع الجامع – طبرسی – جلد دوم – صفحه ی 207 - ذیل آیه‌ی پانزده سوره‌ی یوسف

۱۳۸۵ آبان ۲۶, جمعه

چالش علوم تجربی و حقایق ماورایی

1. مهم‌ترین چالش در فیلم جن‌گیریِ امیلی رز - که بر اساس داستانی واقعی طراحی گردیده - تضادِ واضح میانِ تبیین علمی از یک حالتِ جنون‌آمیز در امیلی رز و تبیین‌های ماورائی از آن است.
آیا امیلی رز مبتلا به صرع و یا آنچنانکه آن دکتر از پیش خود اختراع کرد دچار "جنونِ صرع‌وار" بود؟
مشکل آن است که علم تجربی هرگز نمی‌گوید چرا امیلی به این مشکل دچار شد.
علم حداکثر و تنها چیستی و شرایطِ چنین وضع هولناکی را می‌تواند توضیح دهد نه چرایی و علتِ موجده‌ی آنرا.
علم می‌تواند برایِ کنترلِ توهمات، روان‌پریشی‌ها، انقباض عضلات و تخریبِ مغزی یک دارو تجویز کند اما هرگز نمی‌تواند و بر عهده نیز نگرفته تا علل موجبه و اسبابِ حقیقی چنین حالاتی را بیابد.
عضلات منقبض می‌شوند اما آیا اگر این انقباض حاصل حمله‌ی نیروهایِ شیطانی باشد و این حمله‌ها ادامه یابد، داروهایِ تجویز شده می‌توانند اثربخش باشند؟
آیا امتحانِ راه‌حل‌هایِ ماورائی برایِ اسبابِ احتمالی چنین مشکلی ضرری دارد؟
معضل مهم در این فیلم آن است که کشیش، هم‌زمان با انجام مراسم جن‌گیری، امیلی را از مصرفِ گمبیوترول (دارویِ مخصوص صرع) بازداشته بود.
برایِ تمام حالاتِ شیطان‌زدِگی امیلی تبیین علمی وجود داشت:
مسوولِ بخش عصب‌شناسی دانشگاه: صرع از جریان‌هایِ الکتریکی کنترل نشده در مغز به‌وجود می‌آید. در یک تشنج حادِ صرع، شخص ممکن است برایِ دقایقی بی‌هوش بشود و عضلاتِ تمام بدنش بی‌اختیار منقبض بشوند.
دادستان (ایتن توماس): آیا ممکن است کسی که در حالتِ تشنج قرار دارد، دچار توهم گردیده یا چیزهایی را که امیلی می‌گفت ببیند؟
دکتر بریگز (فوق تخصص در پزشکی، روان‌شناسی و عصب‌شناسی از دانشگاهِ جان هاپکینز): "احساس انقباض عضلات ممکن است شبیه به فشار شدید روی بدن به‌نظر بیاید و قطعاً ممکن است به‌خاطر فعالیتِ بالایِ مغز شخص انواع توهماتِ عجیب و خشن را داشته باشد."
اما دکتر سدیرا ادانی (استادِ روان‌شناسی و مردم‌شناسی در دانشگاهِ نورتوسترن و فارغ‌التحصیل از دانشگاهِ ییل و کمبریج) چیز دیگری می‌گوید:
«... درمانِ پزشکی و به‌طور خاص دارویِ گمبیوترول مانع موفقیتِ جن‌گیری از امیلی رز گردید. مراسم جن‌گیری منجر به نوع خاصی از فعالیتِ مغزی می‌شود که شخص را از تجربه‌ی تسخیرشدِگی جدا می‌کند. ولی جن‌گیری امیلی موفق به انجام این کار نشد چون دکتر به او گمبیوترول داده بود که تاثیر تخدیرکننده‌ای بر مغز می‌گذارد. دارو او را در مقابل شوکِ روانی – معنوی که جن‌گیری باید ایجاد کند، مصون نگاه داشت. نتیجه‌ی درمان با این دارویِ تخدیرکننده آن بود که گمبیوترول امیلی را در حالتِ تسخیرشده قفل کرد. این باعث شد مغزش نتواند به جن‌گیری پاسخ بدهد و در نتیجه مستقیماً در مرگِ او تاثیر داشت... من معتقد نیستم که تسخیر شدن توسطِ ارواح یک تجربه‌ی عادی هست ولی معتقد هستم که به‌نحوی علمی تایید شده است و بدونِ ارتباط به یک فرهنگِ خاص در سراسر جهان وجود دارد.»
در خلال فیلم کشیش به وکیل می‌گوید که باید مواظبِ خودش باشد چون نیروهایِ پلیدِ قدرتمندی این محاکمه را زیر نظر دارند.
وکیل می‌گوید: یادتان باشد که من بی‌خدا (اگنوستیک) هستم و کشیش پاسخ می‌دهد که شیاطین وجود دارند، چه باورشان داشته باشی و چه نداشته باشی.
در جریانِ تلاش برایِ تبرئه‌ی پدر مور، وکیل به دوست و همکارش می‌گوید که اثر یک مردم‌شناس را می‌خواند که تسخیرشدگی را عمدتاً در جهانِ سوم موردِ بررسی قرار می‌دهد.
همکار او می‌گوید: البته! چون مردم اونجا اکثراً بدوی و خرافاتی‌اند.
و وکیل چنین پاسخ می‌دهد: شاید. شاید هم اونها تسخیرشدگی را همانطور که هست می‌بینن. شاید ما به خودمون یاد دادیم که نبینیمش.
وکیل تیزبینانه متوجهِ چالش بسیار مهم در این پرونده گردیده است:
«شاید ما فقط نباید سعی کنیم حرف‌های دادستان را با زیر سوال بردنِ پزشک‌ها و ایراد گرفتن ازشون خدشه‌دار کنیم. شاید باید در کنارش سعی کنیم نظریه‌هایِ دیگر را هم (تسخیر شدن توسطِ روح) با اعتبار کنیم.»
این نکته‌ای ست که تمام مرکزیتِ این چالش را در خود دارد:
میانِ تببین علمی و تببین ماورائی تکافؤ ادله وجود دارد. باید بتوانیم حداقل این همسانی و تکافؤ را نشان دهیم. و حتی باید بتوان نشان داد که "تسخیرشدگی" هم می‌تواند به‌معنایی عام مشمولِ تبیین علمی قرار گیرد.

2. مسئله‌ی مهم دیگری را که این فیلم پیش می‌کشد، می‌توان چنین صورت‌بندی نمود:
آیا باید رویدادهایِ جهان را "نشانه" (Sign) ببینیم یا "تصادف"؟
ماتریالیزم روش‌شناختی که سابقاً در "سوفیست" به ستایش‌اش پرداختم مهم‌ترین اثری که بر زندگی شخص می‌گذارد آن است که راه را بر هر نوع معنایابی برایِ زندگی سد می‌کند. (اگر هر معنادهی به زندگی را لزوماً واجدِ سویه‌هایِ ماورائی بپنداریم)
اگر از هر اتفاقی تبیین صرفاً مادی انجام دهیم، جهان هیچ نشانه‌ای برایِ ما در اختیار قرار نمی‌دهد. در آنصورت جهان گنگ و کور خواهد شد. البته پذیرش اصولی چون "نظام اخلاقی جهان" گرچه جز به‌قیمتِ عدول از ماتریالیزم روش‌شناختی حاصل نمی‌آید اما یقیناً تنها یک باور متافیزیکی است و لزوماً به‌هیچ وجه راه به ایمانِ دینی در یک سنتِ خاص نخواهد برد. این باور باید به صدها باور بعضاً خردستیز دیگر ضمیمه گردد تا شخص مثلاً به یک مسلمان تبدیل شود. اما با صرفِ باور آوردن به "شعور اخلاقی جهان" او صرفاً یک انسانِ نامادی‌گرا خواهد بود و بس.
سؤالِ مهم این است:
آیا اگر شیاطین و روح‌هایِ خبیث وجود داشته باشند، خدا هم وجود دارد؟
آیا پذیرش موجوداتِ ماورائی یعنی که آنها خالقی دارند یا خود خالق خویش‌اند؟
در هر صورت اعتبار بخشیدن به موجوداتِ ماورائی، به‌نوعی راه را برایِ پذیرش سنخ‌هایِ دیگری از آنها هم باز خواهد کرد. اینطور نیست؟
مگر کارل پوپر برایِ اولین‌بار استادانه نشان نداده که اگر یک باور بدونِ دلیل را بپذیری آنوقت راه برایِ پذیرش هر خرافه و یاوه‌ای باز خواهد شد؟
حال باید پرسید که مرز خرافه و واقعیت کجاست؟
تعیین چنین مرزی آیا ملاکِ آبجکتیوی دارد یا اینکه تنها احساسات و درون‌بینی‌هایِ سوپژکتیو می‌تواند ملاکِ عمل فردی باشد؟
اگر این اخیری ست پس چگونه می‌توان خرافه بودنِ یک باور را نشان داد و ثابت کرد؟
به‌واقع خرافه چیست و واقعیت کدام است؟

 
3. به‌هرحال، استثنایی‌ترین بخش فیلم آخرین دفاعیاتِ ارین از پدر مور است و تاکید بر اینکه فکت‌هایی که دادستان بر آن به‌عنوانِ شواهدِ علمی پافشاری کرده و اصرار بر اینکه سخنانِ پدر را باور نکنند جز به این معنی نیست که امکانِ آن را نیز انکار کنند.
Fact ها (حقایق اثبات شده) جایی برایِ شکِ منطقی و معقول (Reasonable Doubt) باقی نمی‌گذارند. فکت آن است که امیلی نه روان‌پریش بوده و نه صرع داشته و نه مبتلا به ترکیبی از این دو (جنونِ صرع‌آمیز) بوده است. به‌قولِ دکتر گراهام کارترایت (حاضر در مراسم جن‌گیری) امیلی روان‌پریش و مبتلا به صرع نبود چون این دکتر صدها نفر را با آن بیماری‌ها دیده بود. آن بیماری‌ها خیلی دردناکند ولی هیچ‌یک او را نمی‌ترساندند اما حالاتِ امیلی به‌شدت او را ترسانده بود. در معاینه‌ی پس از جن‌گیری آن دختر سالم و به‌هوش بود. امیلی جنون هم نداشت زیرا امیلی به‌خوبی از حضور نیرو و وجودِ موجودِ جداگانه‌ای به‌جز خود در درونِ خویش آگاه بود ولی دیوانه‌ها نسبت به جنونِ خویش خودآگاهی ندارند. وقتی امیلی در چنگالِ آن نیرو نبود کاملاً خودش بود و کاملاً عادی. آگاهی امیلی به وجودِ حالتِ دیگر روانی‌اش کاملاً نشان می‌دهد که دچار جنون نبوده است. (دیوانه‌ها نمی‌دانند که دیوانه هستند.)
ولی این محاکمه فقط در موردِ واقعیات نیست بلکه در موردِ ممکن‎ها هم هست.
آیا سخن دکتر سدیرا ادانی که امیلی یک فوق حساس (HyperSensitive) بود و صرفاً به‌دلیل طبیعت‌اش آمادگی بیش‌تری برایِ تسخیرشدگی داشته، اگر یک حقیقتِ اثبات شده نباشد لااقل ممکن نیست؟
این یک Possibility است که مراسم جن‌گیری در موردِ امیلی ناموفق ماند دقیقاً به این دلیل که مصرفِ گامبیوترول مانع شد تا مراسم جن‌گیری او را از فضا و ارتباطاتِ کشنده‌ای که در آن قرار داشت خارج سازد و وضعیتِ امیلی را در حالتِ تسخیرشدگی قفل کرد و مرگِ امیلی نیز جز به این دلیل نبود. اما فکت‌هایِ به‌ظاهر علمی که دادستان از آنها سخن به میان می‌آورد جز به این معنی نیست که این امکان‌ها تماماً نادیده گرفته شوند. آیا امیلی به دلیل عشق به خداوند بود که دچار این رنج شد؟ شاید بله و شاید هم خیر اما امکانِ آن را نمی‌توان انکار کرد.

4. در این فیلم یک منظر نوظهور نیز می‌توان سراغ گرفت که مدتی ست دغدغه‌ی من گردیده و شایسته‌ی بازنمایی ست:
نزدیکی و همگرایی میانِ دین‌ناباوران و متدینانِ راست‌کیش (ارتدوکس) در برابر متدینانِ مدرن.
وقتی وکیل (ارین برونره) سؤالِ چالش‌برانگیز "خیرخواهی خداوند" و "چرایی زجرهای امیلی رز" را پیش می‌کشد، دادستانِ مسیحی مدرنِ ما به قاضی اعتراض می‌کند که نباید اجازه دهد چنین پرسشی در موردِ خداوند طرح گردد که چرا باعثِ مرگِ زجرآور یک دختر جوان شده است.
در حالی که کشیش مور به‌عنوانِ یک راست‌کیش مسیحی در برابر شبهه‌های طرح شده از جانبِ وکیل با صبر و متانت برخورد می‌کند اگرچه چیزی جز پاسخ‌های ساده‌اندیشانه و مؤمنانه‌ی خود در دست نداشته باشد.
دادستان (ارین تاماس) اما مدعی است که هم یک ایمان‌باور است و هم یک واقع‌بین. او یک مسیحی مدرن است که فی‌الواقع نه مسیحی ست و نه مدرن، نه مؤمن است و نه واقع‌گرا.
ولی وکیل به‌عنوانِ یک لاادری‌گر (Agnostic) در عین طرح چالش‌هایِ الهیاتی مربوط به پرونده‌ی امیلی رز در برابر دادگاه، گشودِگی بیش‌تری برایِ پذیرش واقعیاتِ ترنس‌فیزیکال و ماورایی در قالبِ یک "امکان" دارد.
همچون بسیاری از مواردِ دیگر در این مورد نیز ملحدان و راست‌کیشان در برابر متدینانِ به‌ظاهر مدرن صف‌آرایی می‌کنند.
5. مهم‌ترین بخش و غیرقابل‌دفاع‌ترین جهتی که در این وقایع وجود دارد همان چیزی ست که از آن با عنوانِ امتحانِ الهی یاد می‌کنند
وکیل از پدر مور می‌پرسد اگر امیلی اینقدر به خداوند عشق می‌ورزید، اگر اینقدر خوب و اینقدر مؤمن بود، چرا خداوند اجازه داد امیلی توسطِ ارواح تسخیر بشود، رنج بکشد و سپس بمیرد؟
پدر از زبانِ امیلی جواب می‌دهد (نامه‌ی امیلی در روز پس از جن‌گیریِ ناموفق) که من مادر متبرک (مریم باکره) را وسطِ کشتزار خانه دیدم، وقتی به او نگاه کردم به من لبخند زد و گفت: امیلی! بهشت چشمش را به رویِ دردِ تو نبسته است.
امیلی: از مادر مقدس پرسیدم چرا من اینگونه رنج می‌کشم؟ چرا شیاطین امشب بدن‌ام را ترک نکردند؟
او گفت: متاسفم امیلی! شیاطین آنجا که هستند خواهند ماند. سپس گفت: می‌توانی با من به آرامش برسی... از بندِ تن برهی... و یا می‌توانی در همین حال بمانی. رنجی عظیم خواهی برد ولی از طریق تو بسیاری به دنیایِ دیگر ایمان خواهند آورد. انتخاب با توست.
امیلی: من می‌مانم.
مهم‌ترین اشکالِ این قبیل آزمودن‌ها آن است که چرا خداوند برایِ هدایتِ عده‌ای باید یک انسانِ دیگر را (که از قضا بسیار هم به او ایمان دارد) از بین ببرد؟
آیا این اخلاقی و انسانی ست که یک نفر رنج بکشد و زندگی‌اش تباه گردد به این خاطر که دیگران به‌وسیله‌ی او و با دیدنِ وضعیتِ هولناکِ او عبرت گرفته ابتدا به وجودِ شیاطین و سپس از آن طریق به وجودِ خدا و زندگی پس از مرگ باور بیاورند؟ (واقعاً از راهِ بهتری جز شیاطین نمی‌شد وجودِ خدایِ مهربان و بخشنده را اثبات کرد؟)
اصلاً بحث بر سر رضایت یا عدم رضایتِ امیلی به این وضعیت نیست، بحث بر سر اخلاقی بودن یا نبودنِ فعل الهی ست.
مضافاً بر اینکه هیچ‌کس ابتدا به ساکن به چنین وضعی راضی نمی‌شود. خداوند به شیاطین اجازه داد که به بدنِ امیلی وارد شوند و روح او را تخسیر کرده و بدترین شکنجه‌ها را به او تحمیل کنند:
ترس
ترس هولناک
ترس تخریب‌کننده
ترس ویرانگر
خداوند زندگی دختری نوزده ساله را با ترس و وحشتِ کشنده‌ای عجین ساخت و نهایتاً نیز او را در بدترین شرائط قبض روح کرد صرفاً به آن دلیل که دیگران از وضع او عبرت بگیرند.
و اما سؤالِ مهم‌تری هم در این بین هست:
خداوند چرا اساساً از ابتدا اجازه‌ی تسخیر روح امیلی به‌واسطه‌ی شیاطین را داد؟
آیا جز به این دلیل که در این مدت تا ملاقاتِ مریم مقدس، کسانی به‌هرحال با مشاهده‌ی وضع او عبرت بگیرند و به دنیایِ دیگر ایمان بیاورند؟
آیا ناموفق ساختن مراسم جن‌گیری و این سخن مریم باکره که شیاطین در آنجا که هستند خواهند ماند جز به‌همین هدف صورت گرفته است؟
در اینصورت مخیر ساختن امیلی پس از قریب به یکسال ترس، زجر و شکنجه‌ی کشنده جز شیادی و مراسمی صوری و مضحک چیز دیگری می‌تواند باشد؟
اگر بنا به انتخابِ امیلی بود چرا از همان اول او را مخیر نساختند که شیاطین تسخیرش کنند به قیمتِ ایمان آوردنِ دیگران؟

پ.ن:
1. این فیلم دو هفته تمام فکر و ذهن من را به خود مشغول داشته بود. تا به‌حال چهار بار آنرا دیده‌ام و هنوز هم شوق دوباره دیدن‌اش از بین نرفته است.
2. دیالوگ‌هایِ فیلم استادانه خلق شده‌اند و بدونِ تردید کارایی و ظرفیتِ یک کتابِ حجیم را در بابِ چالش‌هایِ مطروحه در خود دارند.
3. بازیِ جنیفر کارپنتر در نقش "امیلی رز" وصف‌ناشدنی ست.
4. از بحثِ کامنتی مشخص گردید که شخصیتِ دادستان "ارین تاماس" شباهتِ حیرت‌انگیزی به امین عنکبوتی خودمان دارد.

۱۳۸۵ آبان ۲۲, دوشنبه

در ستایش رذالت

در دنیایِ انسانی ما هر کس به‌واسطه‌ی خصلت‌ها، توانایی‌ها و ایده‌هایش شناخته می‌شود و می‌تواند از همان طریق هم شاخص گردد.
توانایی‌ها در هر جهتی که به‌کار افتند توانایی‌اند و غیرقابل انکار.
استعدادِ بافندِگی، آشوبگری و تخریب هم اگر با ظرافت، زیرکی و استادی همراه گردد بدونِ تردید عظمت و شکوهِ خود را در دیده‌ی کسی چون من پیدا خواهد کرد.
خلاقیّت و پختگی در "یاوه‌گویی" و "شرارت" گرچه ویرانگر باشد اما طراحی ماهرانه‌ی یک آشوب من را به ستایش آشوبگر خواهد کشاند.
یک آنارشیستِ واقعی کسی ست که لااقل به برخی الزاماتِ ایده‌ی خود به‌طور کامل پایبند می‌ماند و این تعهدِ به پیامدها برایِ من سخت احترام‌برانگیز است.
امیدِ میلانی در وبلاگستان برایِ خیلی‌ها نام آشنایی ست و برایِ من هم.
کودکی‌ها و ناپختگی‌ها، دگم‌ها، رنگ عوض کردن‌ها، شگردها، شیادی در بحث، قضاوت‌هایِ غیرمنصفانه و آشفتگی در فلسفیدن‌هایش را شاید بهتر از خیلی‌هایِ دیگر (و البته نه بهتر از این یکی) دیده‌ام و می‌شناسم.
اما امید در تمام رذالت‌هایش واجدِ یک ویژگی برتر بود که همیشه او را نزدِ من از مشابه‌هایِ خود در جایگاهی بالاتر می‌نشاند.
امیدِ میلانی دقیق و استادانه می‌کشت و به‌جز یک مورد تا آنجا که دیده و شنیده‌ام غالباً پیروز میدان بود گرچه این پیروزی را به‌قیمتِ رذالت به‌دست می‌آورد.
تنها جایی که خوشه‌نشین حقیقتاً غافلگیر شد، دست و پایِ خود را گم کرد و حتی عنوانی که برایِ مطالب‌اش برگزید نیز (چهارگانه‌ی "پس لرزه") از این دستپاچگی و تشویش خبر می‌داد، در نبردی بود که میانِ او و همزادِ زشت‌گویش سعیدِ درهمی با حلقه‎ی اسلام‌ستیزان (آریا، محمد، انگشت، دخو و مخلوق) درگرفت و برخلافِ دفعه‌هایِ قبل اینبار این امیدِ میلانی بود که ناباورانه می‌باخت و البته به‌نحو ترحم‌برانگیزی نیز سعی می‌کرد پس‌لرزه‌ها را یکی پس از دیگری از سر بگذراند.
از این باختِ فضاحت‌بار و تاریخی که بگذریم، پایبندی به آنارشیزم گفتاری، دقتِ نسبی در بحث و مهارت و خونسردیِ غالبِ او در آشوبگری‌هایش خطِ فاصل میانِ امیدِ میلانی و دیگر آشوبگرانِ آماتور وبلاگستان بود.
به‌عنوانِ نمونه امیدِ آنارشیست کامنتهایش را حقیقتاً با اصولِ آنارشیستی اداره می‌کرد و ذره‌ای در این بین از سانسور استفاده نکرد حتی نسبت به فحش‌هایی که نثار خود و خانواده‌اش می‌شد. (گرچه این آخری را می‌توان به حالاتِ سادو - مازوخیستی او نسبت داد اما آنچه برایِ من مهم است نه اسبابِ چنین رفتاری بلکه سازگاریِ میان رفتار و ایده است) اما در سویِ دیگر هم این کوچولویِ مشوش قرار داشت که با یک بحثِ کامنت‌ای به‌نحو کودکانه‌ای به حذف‌هایِ پی در پی متوسل شد و از همه ترحم‌برانگیزتر آنکه کامنت‌ها را سانسور می‌کرد و هم‌هنگام به آنها پاسخ نیز می‌داد.
مسلماً من منکر نیستم که شیوه‌ی میلانی در اداره‌ی کامنتهایش به آنارشیزم و لجن‌مالی ِ یکدیگر کشیده می‌شود (کما که شد) اما تمام سخن‌ام اتفاقاً جز این نیست که چنین رفتاری از یک آنارشیست نه تنها با ایده‌هایش تناسب دارد بلکه در نسبت با آن ایده‌ها "باید" انجام گیرد.
این "باید" نه یک داوریِ اخلاقی که صرفاً معطوف به لزوم سازگاری میانِ نظر و عمل است و حفظِ این اصل برایِ من یک ارزش است ولو که موردِ بحثِ ما، یک جانی بالفطره باشد.
شاید آنارشیزم ِ میلانی از لحاظِ اخلاقی نمره‌ی منفی بگیرد اما وقتی کسی آنارشیست باشد طبعاً باید به لوازم آن نیز پایبند بماند.
چه بسا اگر می‌توانستیم از یک "اخلاق درجه‌ی دوم" سخن بگوییم آنگاه مدعی می‌شدیم که کسی اخلاقاً نباید آنارشیست باشد اما اگر به آنارشیزم اقتدا نمود، اخلاقاً (اخلاق درجه‌ی دوم) مجاز نیست که از اصولِ آن تخطی کند.
امیدِ میلانی در شرارت، تزویر و تلوّن فکری (یا بنابر نظریه‌ی عمیق و طنزآمیز محمد؛ "تارزانیزم")، نمونه‌ی منحصر به فردی ست و صرفِ این تفاوت (قدرتِ در رذالت) برایِ من ارزشمند و ستودنی است.

پ.ن:
1. برایِ شناختِ بیش‌تری از روحیات و شخصیتِ میلانی از جمله به این بحث (و خصوصاً دو کامنتِ آخر من) رجوع کنید!

2. ه‌مزمان با چاپِ این یادداشت، "برای سانتیمتر 135 تا 150 روده‌ی بزرگ‌ام" که امیدِ میلانی در آن برای بخش تحتانی خویش می‌نویسد به‌راه افتاد و اولین یادداشتِ آن نه تنها دشمنان و بدخواهان را نترساند که قدرتِ سابق صاحبِ روده‌ی بزرگ را نیز در دادنِ هر چه بیش‌تر به اثبات رساند.
إحاله دادنِ توصیه‌ی من برایِ درمانِ آشفته‌اندیشی (لزوم فرصت دادن به ذهن جهتِ هضم خوانده‌ها) به "وجدان" نیز حاکی از نوعی مشنگ‌ایِ تعمدی ست که فقط مختص خودِ میلانی ست و بس!
این شروع بیش‌تر امید کننده و البته ناامید کننده بود تا باقی خروجی‌هایِ روده‌ی میلانی (شطحیات؟!) چه باشد.
در هر حال آسایشگاهِ امیدآبادِ شماره‌ی سه افتتاح شد!

Omidology

یکی از خصلت‌هایِ موذیانه و در عین حال ملیح امیدِ میلانی آن است که گاهی که چیزی را انکار می‌کند دقیقاً از آنروست که در حالِ ارتکابِ آن می‌باشد!
در اینجا به سه نمونه از این دست روحیاتِ متلون‌مآبانه و شگردهایِ منکرانه‌‎ی او اشاره می‌کنم:

1. امید در برابر آریا که نسبت به دهن‌دریدگی‌هایِ سعیدِ مجهول اعتراض می‌کند پاسخ می‌دهد که:
"آریا جان! من که کوچک‌ترین مشکلی با تو ندارم."
و در ادامه به آریا می‌گوید که در جدال میانِ او و سعیدِ مالیخولیا طرف هیچکس را نخواهد گرفت.
ولی در ادامه‌ی حیاتِ این وبلاگ متوجه می‌شوید که امید اصلاً بی‌طرف نیست و این دوقلویِ افسانه‌ای با آریا و دوستانِ او نه تنها مشکل دارند که مشکل‌شان بسیار هم جدی ست.

2. امید چندین بار در وبلاگ در جوابِ انتقاداتِ دیگران می‌گفت "من ارزش جواب دادن نمی‌بینم" ولی پس از آن مفصل جواب می‌داد. از جمله زمانی که در وبلاگستان بر اثر گفتار چاروادارانه‌ی سعید درهمی موجی علیهِ میلانی به‌راه افتاده بود، حضرتِ ایشان در ابتدایِ یادداشتِ پس لرزه‌ی سه چنین نگاشتند:
"چه بلوایی به پا شده در این دور و اطراف. ارزش پاسخ گفتن در این نوشته‌ها نمی‌بینم..."
اما در ادامه‌ی همین یادداشت و در بخش "توضیحاتِ اضافی"، او به‌تمام نقل‌قول‌های منتقدان و البته به‌شیوه‌ی خاص خودش پاسخ می‌دهد!

3. امید در بحث با پارتنر خود می‌گوید که اسلام صلح‌طلب‌ترین دین در جهان بوده و او ساحتِ این دین آسمانی را از قیاس شدن با هر ایدئولوژیِ بشری مبرا می‌داند.
و این در حالی ست که در یک پُست قبل از این بحث، از ربط و نسبت و نزدیکی میانِ اسلام و فاشیزم گفته بود (تا آنجا که به‌طور ضمنی قرآن را کتاب راهنمای فاشیزم نامیده بود) و نیز تصریح کرده بود که اگر نمی‌ترسید بیش‌تر از این هم سخن می‌‎گفت!
همسنگرش او را به‌خاطر همین رنگ عوض کردن‌ها به اُختاپوس ملقب نمود!

۱۳۸۵ آبان ۲۰, شنبه

پارادیزوی مضاعف

سینما پارادیزو در زمانِ جنگِ دوم جهانی در ایتالیا روایت می‌شود. کشیش شهر ابتدا فیلم‌ها را بازبینی کرده و در ضمن تمام صحنه‌هایِ بوسه را با یک زنگ دستور به سانسور می‌دهد.
پس از مصدوم شدنِ آلفردو و جانشینی سالواتوره، وقتی یکی از این صحنه‌ها پخش شده و اهالی شهر بالاخره عقده‌ی بوسه‌هایِ سانسور شده را بیرون ریختند و هورا کشیدند، کشیش با عصبانیت بلند می‌شود و در حالی که سینما را ترک می‌کند زیر لب می‌گوید: "من حاضر نیستم فیلم پورنو نگاه کنم."!
جالب‌ترین جمله‌ی این فیلم از زبانِ آلفردو و خطاب به سالواتوره‌ی کوچک است در تقبیح و تحقیر شغل آپاراتچی‌گری:
«... در این شغل فقط جمعه‌ها تعطیلی و اگه مسیح رو به صلیب نکشیده بودن بازم باید کار می‌کردیم.»
زیباترین و برایِ موجودِ سنسیتیوی چون من، نوستالژی‌زا ترین صحنه، بخش‌هایِ پایانی فیلم است که آلفردویِ پیر به قولی که در زمانِ کودکی سالواتوره به او داده بود عمل می‌کند و یک بسته فیلم پس از مرگش از جانبِ او به سالواتوره داده می‌شود.
فیلمی که از آلفرودیِ نابینا به او بخشیده شد، مجموعه‌ی تمام صحنه‌هایِ عاشقانه و بوسه‌ها و هم‌خوابگی‌هایِ فیلم‌هایی بود که در زمانِ خود به‌تیغ سانسور کشیش سپرده شده بود.
این پنج دقیقه‌ی آخر فیلم چنان تاثیرگذار است که با تمام داستانِ قبل از آن برابری می‌کند و شاید بهترین پایان برایِ "سینما پارادیزو" نیز جز این نمی‌توانست باشد.
اما الان در آغاز هزاره‌ی سوم و با گذشتِ بیش از پنجاه سال از جنگِ جهانی دوم، ما در کشوری زندگی می‌کنیم که "سینما پارادیزو" را سانسور می‌کند.
فیلمی که خود درباره‌ی سانسور قطعه‌هایِ عاشقانه است، خودش نیز سانسور می‌شود و این جز سانسور مضاعف و فلاکتِ پایان‌ناپذیر نمی‌تواند باشد.
وقتی فیلمی که مضمونِ اصلی و بنیادی‌اش درباره‌ی سانسور است، خودش هم سانسور گردد دیگر از آن فیلم جز مشتی صحنه‌هایِ بی‌ربط و غیر اصیل چه چیز باقی می‌ماند؟

من فرانکی نیستم

من هرگز سماجتِ Frankie را در رابطه‌هایِ خودم نداشته‌ام و شاید هم برایِ همین تا به‌حال چندین Johnny از دست داده‌ام.

جهنم خانوادگی

هفته‌ی قبل "سینما چهار" زندگی خانوادگی را نمایش داد.
خانواده‌ای که در ظاهر می‌خواهد تو مستقل باشی اما از تهِ دل همچنان فرمانبرداری‌ات را طلب می‌کند!
خیر و صلاح‌ات را می‌خواهد اما در واقع خیر و صلاحی که خودش برایِ تو درست می‌داند و در این بین، گزینش راهِ متفاوت از جانبِ تو به‌معنی تمرد است و قدرناشناسی از خانواده.
هیچ إقناعی هم در کار نیست، آنکه قدرت دارد همو حکم می‌راند.
چنین خانواده‌ای یک فردِ سالم را به‌مرور به یک انسانِ بیمار تبدیل می‌کند... به‌همین راحتی!

۱۳۸۵ آبان ۱۴, یکشنبه

در باب اصالت فلسفه

همیشه مطالعه‌ی فلسفه‌ی محض نسبت به مطالعاتِ الهیاتی – کلامی حس متفاوتی در من ایجاد می‌کند.
مثلاً وقتی اثر یک فیلسوف یا فلان شارح از یک فیلسوف را می‌خوانم حس می‌کنم در فضایی باز و بی‌انتها نفس می‌کشم اما با خواندنِ اثری در بابِ آراء فلان الهیدانِ مسیحی گرچه اعتراف می‌کنم که علاقه‌ای به‌مراتب بیش‌تر برایِ دنبال کردنِ نوشته و به پایان بردنِ اثر دارم ولی همیشه نوعی حس نفس‌تنگی به‌سراغ‌م می‌آید.
شاید من هرگز نتوانم "گذار از تئولوژی به آنتولوژی" را در موردِ خودم به‌معنایِ دقیق کلمه به‌سرانجام رسانم اما حقیقتاً به‌همان میزانِ توان و استعدادِ خودم در فضایِ آنتولوژیِ فلسفی حس بهتری دارم نسبت به اتمسفری که از تئولوژی‌هایِ متفاوتِ دینی تجربه کرده‌ام.
شاید یک دلیل چنین حسی این باشد که آنتولوژیِ فلسفی نسبت به تئولوژی‌های سنت‎‌های دینی بی‌هیچ تردیدی یک "فراروایت از هستی" به‌حساب می‌آید و تمنای استعلایی را در وجودِ من بیش‎‌تر ارضاء می‌کند.

۱۳۸۵ آبان ۱۲, جمعه

واقعیت

هیچ لذتِ ماندگاری ورایِ ذهن و خیال وجود ندارد.

پدرخوانده می‌تازد

بیش‌تر محدودیتهای سیاسی هم مانند نظارت استصوابی بر انتخابات یا فشار روی روزنامه‌نگاران یا روشنفکران یا گزینش برای استخدام کارمندان دولت یا پذیرش دانشیجویان و مانند آن به دلیل ساختار جمهوری اسلامی نیست. بلکه بخاطر تهدیدهای جدی قدرت‌های بزرگ است که از روز اول خواسته‌اند به هر ترتیب ممکن این حکومت را از روش‌های نظامی یا غیر نظامی ساقط کنند. به این تهدید، پارانویای کهن حاکمان ایران را (از رضا شاه بگیرید تا خامنه‌ای) هم اضافه کنید تا دلیل واکنش محافظه‌کارانه‌ی حاکمان را بهتر بفهمید. (برای همین است که می‌گویم اگر ایران بمب اتمی بسازد و در نتیجه خیالش از تهدید نظامی خارجی راحت شود، ناگزیر تمام فضاهای چهارگانه‌ی اقتصاد، سیاست، اجتماعی و فرهنگ را بازتر خواهد کرد. از این زاویه به آن نگاه کرده بودید؟) +

آقایان و خانم‌های محترم!
متوجه شدید که چرا ج.ا.ا با روزنامه‌نگاران و روشنفکران همچون سگِ هار رفتار می‌کند؟
این جمهوری اهورایی تنها و تنها نگرانِ تهدیدهای خارجی ست و الا اگر مجهز به بمب اتمی گردد، ایرانی تحویل می‌دهد که رویِ آزادی‌های جنسی، زبانی، بیانی، سیاسی و فرهنگی را سفید خواهد کرد.
پدرخوانده‌ی نامشروع وبلاگستان براندازی را چنین تعریف کرده است:
"براندازی نرم یعنی شورش نظری و عملی بر ساختار حکومت و قانون موجود که معمولا هم به کمک یک نیروی خارجی انجام می‌شود."
درخشان پیشاپیش هر گونه تلاش برای سرنگونی ج.ا.ا را به قدرتِ خارجی نسبت می‌دهد و گویا تنها استثنا ء در نظر او همان براندازیِ رژیم پهلوی ست!
التفاتِ هودر به "شورش نظری" را قیاس کنید با نگاهِ محافل امنیتی جمهوری اسلامی به فعالیت‌های روشنفکران و از جمله پروژه‌ی تحقیقی رامین جهانبگلو در قیاس نقش روشنفکران در اروپای شرقی و سرنگونی رژیم‌های کمونیستی با نقش این طیف در جمهوری اسلامی!
شورش نظری عبارتِ رسوایی ست!
اما براندازیِ داخلی از طریق جنبش‌های روشنفکری و رسانه‌ای چه ارتباطی به اطمینانِ خاطر ج.ا.ا از تهدیدهای خارجی دارد؟
شورش داخلی را چه دخل به تجهیز رژیم اسلامی به بمبِ اتم؟
یعنی درخشان گمان می‌کند از آنجا که ج.ا.ا هر نوع فعالیتِ روشنفکرانه را مرتبط با یک قدرتِ خارجی در براندازیِ رژیم می‌داند با تجهیز به بمبِ اتم، ایران را به مهدِ آزادی بدل خواهد کرد؟
آیا از آن پس جنبش‌های براندازانه‌ی فرهنگی در داخل کشور از طریق آگاهی‌بخشی به شهروندان بدونِ نگرانی از جانبِ رژیم، آزادانه به فعالیت خواهند پرداخت؟
آیا درخشان مخاطبانِ خود را ابله فرض می‌کند که نگرانی همیشگی ج.ا.ا از براندازی داخلی را با ربط دادن به قدرتِ خارجی و در نتیجه رفع این نگرانی به‌وسیله‌ی تجهیز به بمبِ اتم توجیه می‌کند؟
آیا به‌واقع استبدادِ رژیم اسلامی با بمبِ اتم حل خواهد شد؟
آقایان و خانم‌های محترم!
رذالتِ حاد را در این استدلال‌تراشی جنابِ هودر مشاهده می‌فرمایید؟
از همه جالب‌تر ادعای حسین درخشان در ابتدای مقاله است مبنی بر اینکه در این مهمل‌بافی‌ها یک دلیل اخلاقی را در مخالفت با براندازیِ جمهوری اسلامی صورت‌بندی کرده است!

۱۳۸۵ آبان ۱۰, چهارشنبه

الهه‌ی تن‌فروش

این شعر نمونه‌ی ایده‌آلِ یک انسان‎دوستی دروغین است.
در تک تکِ مصراع‌های آن به‌وضوح حس ترحم نسبت به روسپی موج می‌زند.
القابی چون "معصوم آتشفشان"،"الهه‌ی نور" و "کبوتر لطافت" تنها و تنها سرپوشی هستند بر نگاهِ سراسر تحقیرآمیز شاعر به روسپیان.
شعر از درون و ضمیر ناخودآگاهِ شاعر خویش پرده بر می‌دارد:
روسپی گناه‌کار است و انسانیتِ خود را معامله می‌کند و چنین موجودِ بیچاره و خطاکاری را باید به دیده‌ی ترحم نگریست. تمام تمجیدهای در بطن سرزنشگرانه‌ی شعر نیز در همین حال و هوا شکل گرفته است.
شاعر حتی در فرازهایِ پایانی از این نیز مفتضحانه‌تر نگاهِ خود را به روسپی عریان نموده است. او آرزوی زمانه‌ای را می‌برد که کسی دیگر تن‌فروشی نکند و از اسارت به‌در آید!
در چنین نگرشی روسپی متهم است اما شاعر این اتهام را در ظاهر به مردانِ روسپی فرافکنی می‌کند. روسپی تبدیل می‌شود به متهم ستم کشیده.
نگاه به روسپی از فراز قله‌هایِ ساختگی اخلاق و شرافت محصولی جز شعر چندش‌آور "فاحشه" پدید نخواهد آورد.
ترحم استعلایی موجود در چنین اشعاری حالِ تهوع به من می‌دهد!
پ.ن:
در تمام این مدت به این مسئله فکر می‌کردم که آیا وقتی کسی "نابودیِ تن‌فروشی" را آرزو می‌کند در حاق و جوهره‌ی خویش، جز نابودیِ "تن‌فروشان" معنی دیگری می‌دهد؟
کسی که آرزو می‌کند دزدی از بین برود آیا نابودیِ دزدان را آرزو نکرده است؟
کسی که آرزوی نابودیِ ظلم را می‌کند آیا جز نابودیِ ظالمان را خواسته است؟
تن‌فروش کسی ست که تن‌فروشی می‌کند و الا که دیگر تن‌فروش نبود و تبدیل به چیز دیگری می‌شد.
شاعر خواهد گفت من آرزوی آن دارم که هیچ‎کس تن‌فروشی نکند. اما واقعیت این است که تن‌فروشان همیشه بوده‌اند و خواهند بود.
تن‌فروشی بدونِ مصداق آن (تن‌فروش) هیچ معنایی نخواهد داشت.
از این رو گویا آرزویِ نابودیِ تن‌فروشی جز به این معنی نیست که مصادیق این مفهوم یعنی کسانی که تن می‌فروشند تا تن‌فروشی محقق گردد، نابود شوند.