۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

نبوغ انباشته

از دفترچه‌یِ خاطراتِ فرانسیس:
فردریش را چند سالی ست که می‌شناسم. پیش‌تر تنها نوشتارهایش را در یک نشریه‌ی محلی با نامِ مستعارِ «جراحِ انسان» می‌خواندم. نثرِ بامزه‌اش بر مضمونِ درهم‌برهمِ نوشته‌ها سایه می‌انداخت. اولین باری که او را دیدم از قدِ بلندی که داشت اندکی شگفت‌زده شدم. چه‌بسا پیش از تولد به پدر و مادرش سفارش کرده بود که بلندپروازیِ فکری‌اش با فاصله‌ی سرش از سطحِ زمین تناسب داشته باشد. فردریش با آنکه فلسفه می‌خواند اما در کنارِ نوشتن، رئیسِ یک کارخانه‌ی خصوصی در شرقِ رگنسبورگ بود؛ کارخانه‌ای که هیچ‌کس به‌درستی سر در نمی‌آورد در آن چه می‌گذرد و چه چیزی تولید می‌کند. همیشه در هر شهری عده‌ای آدمِ بازیافتی پیدا می‌شوند که تمایلِ وحشتناکی به داستان‌پردازی دارند. همین آدم‌ها شایع کرده بودند که فردریش تلاش دارد با یاریِ پزشکان و شیمی‌دانان در آزمایشگاهِ زیرزمینیِ آن کارخانه، یک ابرمرد تولید کند. فردریش خودش هیچ‌گاه در این مورد با من صحبتی نکرد و من هم هرگز از او چیزی نپرسیدم. اما سخنانِ مالیخولیاییِ او گاهی مرا به شک می‌انداخت یا نگران می‌کرد یا شاید هم هر دو. فردریش باور داشت که بیش‌تر انسان‌ها موجوداتِ (به گفته‌ی خودش «هستنده‌های») بی‌ارزش و پستی اند. حالتِ گفتنِ این جملات وقتی روی آن صندلیِ چوب‌گردویی می‌نشست و پیپِ چوب‌گردویی‌اش را می‌کشید، واقعاً با شایعه‌های پشتِ سرش جور در می‌آمد.
فردریش غرورِ دون‌کشیوت‌واری داشت اما نمی‌دانم چرا هیچ‌گاه (جز یک مورد) نتوانستم او را خودخواه بنامم با اینکه بارها توانستم دیوانه بنامم‌ش و حتی یک‌بار که به شومینه‌ی همیشه خاموشِ اتاقش خیره شده بود و از لزومِ نابودیِ انسان‌های بی‌ارزش و زن‌ها سخن می‌گفت، ناگهان بی‌اختیار یک سیلی به گوشش نواختم و دیوانه خطابش کردم. فردریش پر از پارادوکس بود. با آنکه همه‌ی اهالیِ شهر از رابطه‌ی عاشقانه‌ی او با لِنا (دخترِ لوکای کشیش) باخبر بودند، نظریاتش در بابِ نبودِ آگاهیِ انسانی در جنسِ زن و بی‌ارزش‌بودنِ زنان می‌توانست غذای یک ماهِ استیفوس را تامین کند. (1) حتی انبوهِ تناقض‌های شخصیتش زمانی مرا به فکرِ نوشتنِ داستانی طنزآمیز به نامِ «غولِ کوچولو» یا «کوتوله‌ی لنگ‌دراز» یا چیزی مشابهِ این‌ها انداخت. اسم‌ها همیشه من را به دردسر می‌اندازند و همیشه هم اول باید اسمِ نوشته‌ام را انتخاب کنم و سپس آن را بنویسم. برای همین تا کنون موفق نشده‌ام تا داستانم را در موردِ فردریش شروع کنم.
از همه‌ی این اتفاق‌ها باورنکردنی‌تر ناپدیدشدنِ او بود. نزدیک به یک سال می‌شود که کسی او را ندیده است. پیش از آنکه غیبش بزند همه‌ی کارمندانِ کارخانه را اخراج کرد. آدم‌های بازیافتی شایع کرده‌اند که در آزمایشگاهِ زیرزمینیِ همان‌جا گاهی با خودش تخته‌نرد بازی می‌کند، به سرزمین‌های بیگانه لشکرکشی می‌کند و برای تولیدِ ابرمرد نقشه می‌کشد. چند روز پیش اتفاقی افتاد که همه‌ی شهر را نگران کرد. یادداشتی در مشهورترین نشریه‌ی رگنسبورگ در موضوعِ امکانِ خلقِ گونه‌ی برتری از انسان به‌چاپ رسید. این البته شاید به‌خودیِ خود چندان نگران‌کننده نبود اما چیزی که خوانندگان را به وحشت انداخته بود امضای پای آن نوشتار بود: «ج.ا»

پی‌نوشت:
(1) مَثلی ست که در زبانِ اهالیِ رگنسبورگ برای سخنانِ تهوع‌آور به‌کار می‌رود. در این مَثل استیفوس جانوری ست که از استفراغِ آدم‌ها تغذیه می‌کند.

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

ایمان از جنس خانوم کارمودی

این زن در The Mist نمونه‌ی ایمانِ خودآزار-دیگرآزار است؛ همان ایمانی که ادیانِ ابراهیمی برای مؤمنان به ارمغان آورده‌اند، ایمانی که مخصوص انسان‌های ضعیف و بیمار است؛ بیمارانی که تا یک خدای موجود، تا یک سمیعِ علیم برای‌شان نسازی آرام نمی‌گیرند و وقتی چنین خدایی در اختیارشان گذاشتی، آرامش را از دیگران می‌گیرند.
و پایانِ داستان... غم‌انگیز، شوک‌آور و ویران‌گر!
آنها قوی بودند و توانستند جراتِ رویارویی با بخشی از واقعیتِ بیرون را بیابند اما اندکی و تنها اندکی زود ناامید شدند.
آگاهی‌نوشت‌ها:
اول: بیژنِ عبدالکریمی متفکرِ نازنین، دلسوز، تیزبین و بسیار منصفی است! «به‌سوی گذر از تئولوژی» (پاسخ‌های او به پرسش‌های روزنامه‌ی کارگزاران در موردِ شریعتی) و نقدِ روشن‌گرانه‌ی او نسبت به بدخلقی‌ها و بداندیشی‌های جامعه‌ی ایرانی مرا بیش از گذشته به او علاقمند ساخت!
دوم: یادداشتِ «وقار که چون فرهنگ مرموز است» بسیار تامل‌برانگیز بود! مضمونِ آن مرا به این اندیشه کشاند که اگر توصیفاتِ نویسنده نسبت به سطحِ وقار و فرهنگِ شهروندانِ آن زمان درست است باید در موردِ همین شهروندان در دورانِ کنونی چه گفت؟

موعود موهوم

تنها فرومایگان به ظهورِ یک منجی برای بشریت باور دارند و برای چنین حماقتی انتظار می‌کشند. فردِ انسانی هیچ نجات‌گری جز خود ندارد و نجاتِ نوعِ بشر مهمل‌ترین سخنی ست که می‌توان گفت. باور به موعود نشانه‌ی غفلت از حقیقتِ انسانیتِ انسان است. انسان موعود ندارد و هیچ موعودی نمی‌تواند انسانی باشد.
ایده‌ی منجی چیزی فراتر از ساده‌باوری ست؛ گونه‌ای ریشخندِ تاریخِ بشری.

۱۳۸۷ مرداد ۲۵, جمعه

گاردن‌پارتی در برف: داستان عشق و نفرت

تئاترِ زنانه‌ای بود، حس‌های یک زنِ عاشق و پر از نفرت را خیلی خوب به تماشاگر انتقال می‌داد. قدرتِ متنِ چیستا یثربی در بازنماییِ این احساساتِ زنانه البته نقشِ به‌سزایی دارد. ساحلِ عاشق و ساحلِ مادر و درهم‌تنیدگیِ این حس‌های زنانه و مادرانه در یکدیگر تنها با بازیِ خوبِ نرگسِ امینی می‌توانست محقق شود. آن مردِ برف‌پاروکن و حسِ وهم‌آلودِ بیرونِ کلبه و درونِ آن بسی دل‌پذیر بود! نیز ماجرای یکی‌یکی یافتنِ خاطرات و شواهدِ گذشته‌ی زندگی از میانِ برف‌ها توسطِ او. و پرسشِ شاهکارِ ساحل از مردِ برف‌پاروکن: «تو که می‌دانی برف‌ها تمام‌نشدنی‌اند، پس چرا همچنان پارویشان می‌کنی؟». پایانِ داستان همان بود که باید باشد و بهره‌گیریِ خلاقانه‌ی پرستو گلستانی از امکاناتِ ساده‌ی صحنه که در تبدیلِ وانِ حمام به یک قایق نمود یافت، شایسته‌ی تحسین بود.
در همین زمینه:
شقاوتِ عاشقانه (تحلیلِ ساختار و محتوای نمایش)
به آثارِ چیستا یثربی علاقمندم/گفت‌وگو با کارگردان
عکس از رضا معطریان
پی‌نوشت:
خواستم برایِ به‌دست آوردنِ آگاهی‌هایِ بیش‌تر نسبت به بازخوردِ نمایش در اینترنت جستجو کنم اما با همان پیامِ کذاییِ آشنا مواجه شدم. بله! کلمه‌یِ «پارتی» برایِ موتورهایِ جستجو مسدود شده است.

دنیای دیوانه و اخلاق دیوانگان

نمی‌دانم این مالیخولیای بی‌نظیرِ آرشِ میرطالبی در نمایشِ «عروس، کابوس، افسوس، بلوتوث» را چگونه توصیف کنم! بگویم تئاترِ پست‌مدرن بود؟ بگویم تئاترِ آوانگارد بود؟ شاید هم هر دو بود. چرا که نه؟
همین‌قدر بگویم که زوالِ اخلاق و تراژدیِ باشرافت زیستن و در عینِ حال در بی‌شرافتی غوطه‌ورشدن را خیلی خوب به‌تصویر کشیده بود؛ ماجرای تلاش برای فرهیختن اما در پیچ و تابِ زندگی گندیدن.
باشکوه‌ترین فراز آنجا بود که مرد در پاسخ به پرسشِ زن که «این موجودِ لقوه‌ایِ همراهت کیست؟» چنین می‌گوید: «اون منه. اون خودِ منه. اون منِ منه.» نیز توصیف‌هایی که برایِ آن مردِ نرم‌تنِ دزد به‌کار می‌رفت (همان مردی که در نهایت جانِ بچه‌ی قورباغه‌سانِ مردِ داستان را گرفت) همگی اوصافی بود که در الهیات ( ِ سلبی) برایِ خدا ثبت گردیده: «اون هیچ، اون عدم، اون ناتعریف». در کل بازیِ مرد و خصوصاً زنِ داستان واقعاً بی‌نظیر بود!
نمایش پر از بن‌مایه‌های روان‌شناختی بود و البته آن فرازهایی که مرد رو به تماشاگران می‌گفت «ای مردم!» و حکمت به زبان می‌راند یا جاهایی که مردِ لقوه‌ای کلماتِ نامفهومی ادا می‌کرد و مردِ داستان رو به تماشاگران می‌گفت «بزرگِ ما می‌گوید...» همه و همه نشانه‌ای از جامعه‌ی آشفته و مالیخولیاییِ امروزِ ما بود. شاید در توصیفِ تئاتری همچون این، باید تنها و تنها به یک عبارت بسنده کرد:
محشر!
در همین زمینه:
گفت‌وگو با زبانِ نشانه‌ها (تحلیلِ ساختار و محتوای نمایش)

دو جور کتاب‌فروش

اول:
بعضی آدم‌ها زود من را امیدوار و خیلی زودتر هم ناامیدم می‌کنند. کتابفروشِ میانسالِ چهارراهِ ولیعصر (زیرزمینِ سالنِ اصلیِ تئاترِ شهر) هم از همین جمله بود. چندباری بیش‌تر او را ندیده بودم و با این‌حال گمان می‌کردم در عینِ ناآرام‌بودنش می‌توان گپ‌های خوبی با او زد. تنها نکته‌ی منفی که تا پیش از این در موردش به‌نظرم رسیده بود، پارادوکسِ روشنفکرستیزی‌اش همراه با ژستِ روشنفکری بود. به‌هرحال گاهی حرف‌های خوبی می‌زد. اما آخرین بار دریافتم که با کاسبِ پرمدعای پریشان‌گویی طرف هستم. ناگهان مدعی شد که «خدا مشکلی جهانِ سومی است و تو گرفتارِ مشکلاتِ جهان سومی‌ها هستی» [تابه‌حال داوری از این جهان‌سومی‌تر نشنیده بودم]. برای من منبرِ کانت و هگل رفت [آنهم با این جملات که «تو کانت نمی‌فهمی، هگل نمی‌فهمی»] از این پس افزون بر پراندنِ نامِ فیلسوف‌ها، نامِ کتاب‌ بود که پشتِ سرِ هم بر زبانش جاری می‌شد [آنهم با این ترجیع‌بند که «دولتِ کاسیرر... نخوانده‌ای دیگر»، «فوکو... نخوانده‌ای دیگر». یکی نبود بگوید (البته من بودم اما واقعاً آن روز حوصله‌ی بحث نداشتم و از آن مهم‌تر عزیزی همراهِ من بود که نمی‌خواستم گمان کند من هیچ‌گاه از گرفتنِ پاچه‌ی دیگران یا واکنش نسبت به گرفته‌شدنِ پاچه‌ی خودم چشم‌پوشی نمی‌کنم) تو تا چه حد طرفِ مقابلت را می‌شناسی که این‌طور درباره‌ی اموری که ذاتاً در بابِ آنها فاقدِ صلاحیت هستی اظهارنظر می‌کنی و از آن بدتر مدعی می‌شوی دیگری این امور را نمی‌داند. یعنی مگر تو هگل خوانده‌ای مردک؟ و سپس از کجا می‌دانی طرفِ مقابلِ تو هگل خوانده یا نخوانده؟ از این گذشته این آدم با الفبای فلسفه به‌کل بیگانه بود. چه سود از خواندن‌های بی‌حساب و کتاب و هضم‌نشده تا جایی که همانندِ همین پدیده رودلِ کتاب بگیری؟ دکارت (جدِ فلسفه‌ی مدرن) به‌درستی گفته بود که دو کتاب بیش‌تر ارزشِ خواندن ندارد یکی کتابِ طبیعت و دیگری کتابِ نفس. بعد چه کسی گفته حتماً باید فوکو بخوانیم؟ چه کسی گفته حتماً باید «اسطوره‌ی دولتِ» کاسیرر را بخوانیم؟ مطالعه باید فقط و فقط بر اساسِ علائق/دلبستگی‌های شخصی باشد وگرنه سر به ناکجاآباد می‌زند. بعد این آدم با وجودِ طبعِ کاسبکارانه‌اش در مشتری‌شناسی بسیار کودن بود وگرنه در برابرِ من نه باید اسمِ فیلسوف می‌آورد و نه کتابِ تاریخِ فلسفه و فلسفی نشان می‌داد چرا که من از اساس به آنجا می‌آمدم تا اسمِ فلسفه و فیلسوف را نشنوم و فضاهای دیگری همچون رمان یا درام را تجربه کنم. این همان نکته‌ای بود که برای یک کاسب بسیار مهم است اما این ابله از فهمِ آن عاجز بود.] سپس شاهدِ ژستی بودم که تصویرِ مضحکِ آن هیچ‌گاه از ذهنم پاک نمی‌شود: همان‌طور که ایستاده بود یک پایش را روی آن یکی تکیه داد، پکی به سیگارش زد و سرش را بالا گرفت و با لبخندِ احمقانه‌ای گفت: «من مقالاتِ زیادی نوشته‌ام که می‌خواهم همه را خارج از ایران چاپ کنم، اینجا که هه! [یعنی ارزش ندارد].» [آخر اینجا جهانِ سوم بود و ایشان فراتر از این حرف‌ها بوده، در سطحِ جهانی کار می‌کرد.] همچنین فخرفروشی‌های بی‌ربط و مهملی همچون اینکه «من زمانی کتابخانه‌ای داشتم که با فروشِ کتابهایش یک خانه خریدم.» [و این جمله را دقیقاً دو یا سه بار تکرار کرد.] کرکگور را صرفاً در حدِ «هامون» می‌شناخت و مدعی بود محمودِ عبادی بیش‌ترین کار را روی فلسفه‌ی کانت در ایران انجام داده است. [گفت خسن و خسین نیستند اولاً و خواهر نیستند ثانیاً. حالا این هم عبادیان است نه عبادی و اصلاً از نام که بگذریم، ایشان هیچ علاقه‌ای به کانت ندارد بلکه محورِ مطالعات و نوشتارهایش بر هگل و هگلیانِ چپ می‌چرخد.] در نهایت هم خطابه‌ای در لزومِ وفاداری و تعهد در روابطِ دختر و پسر ایراد فرمود (چون طفلی من را تا به‌حال با سه دختر دیده بود، توهم برش داشته بود.) کم‌کم دانستم که او با شگردهای خاصی کتاب را به مشتری‌ها زورچپان می‌کند. جملاتی نظیرِ «این را بخر و حتماً امشب بخوان!»، «این چاپش تمام شده و فقط من دارم.»، «این را نبری پشیمان می‌شوی.»، «این را من خوانده‌ام و می‌گویم ببر» و از این قبیل پدرسوختگی‌های کاسب‌مآبانه. لابد می‌دانید که ایرانی‌جماعت همیشه چیزی که بر زبانش جاری می‌شود باید انتظارِ عملِ خلافِ آن را ازش داشته باشید. مثلاً همین پدیده یکبار حینِ تعریف از کتابی و در کمالِ دورویی اظهار کرد: «حالا مگر مهم است بخری یا نخری؟ نه!»؛ آمیزه‌ی چندش‌آوری از ادعا، ابهام، طلبکاری، پریشان‌حالی و کاسبکاری. همینطور ردیفِ کلمات بود که بدونِ ربطِ درست به‌یکدیگر از دهانش به فضا پرتاب می‌شدند و در گوشِ شنونده صدا می‌کردند. من به این‌طور آدم‌ها می‌گویم «کاسبِ فرهنگی»، که این یکی البته افزون بر آن مبتلا به‌گونه‌ای تکبرِ مالیخولیایی و آشفتگیِ باطن نیز بود.
دوم:
بعضی آدم‌ها زود من را امیدوار کرده و هرگز هم ناامیدم نمی‌کنند. کتابفروشِ میانسالِ پاساژِ صفوی هم از همین زمره است. چندباری بیش‌تر او را ندیده‌ام و با این‌حال درکِ محضرش برای من بسی دل‌پذیر بوده است. او را دوستِ نازنینی به من معرفی کرد (حالا هر چه بیش‌تر به شباهت‌های آن دوست و این کتابفروش پی می‌برم. آن دوست و این کتابفروش هر دو ساکت، فرزانه، دوست‌داشتنی و بسیار فروتن هستند). این آدم هرگز کتابی را به تو معرفی نمی‌کند و تنها اگر از او راهنمایی بخواهی سخن خواهد گفت. هرگز ندیدم و نشنیدم که ادعایی گزاف کند یا از میزان و نوعِ مطالعه‌ی خود سخن بگوید چه رسد به آنکه خود را مجاز بداند تا یقه‌ی دیگران را گرفته و با نام‌پرانی مدعیِ نخواندن و نفهمیدنِ آنان شود. با این‌حال من از طریقِ همان دوست می‌دانم که این آدم مطالعه‌ی بسیار خوبی دارد و در زمینه‌ی فلسفه نیز صرفاً بر اساسِ دل‌بستگیِ شخصی‌اش کتاب می‌خواند. کوچک‌ترین نشانی از خودنمایی در وجودِ این مرد نخواهی یافت. هرگز نه ادعای سواد کرد و نه با ژستِ روشنفکری به تمسخرِ روشنفکران پرداخت. بسیاری از متفکرانِ وطنی را خیلی خوب (نه صرفاً در حدِ نام) می‌شناخت و همیشه با احترام از آنان یاد می‌کرد. در سرای باصفای این آدم همیشه بهترین و نایاب‌ترین کتاب‌های فلسفی را یافته‌ام. خوب به یاد دارم که روزی ناامیدانه از انتشارتِ خوارزمی بیرون آمدم و به پاساژ صفوی و کلبه‌ی کوچکِ این آدم سر زدم و در کمالِ ناباوری همان کتابی را که می‌خواستم و هیچ‌کجا هم آن را نداشت در قفسه‌های زنگ‌زده اما دوست‌داشتنیِ این مرد پیدا کردم. با این‌حال هرگز فخرفروشی نکرد و منتی نگذاشت و هیچ‌گاه از خود بابتِ دراختیارداشتنِ کتابهایی که چاپش تمام و حتی نایاب شده، تمجید نکرد و این مزیت را بهانه‌ای برای زورچپانِ کتابهایش به مشتری قرار نداد. همیشه بابتِ کتاب‌هایی که خریدم به‌میزانِ چشمگیری تخفیف داد با آنکه نیک می‌دانم زندگیِ ساده و محقری دارد. هرگاه خواستم در یافتنِ کتابی یا آگاهی در بابِ کتاب‌هایی که در یک موضوع چاپ شده یاری‌ام کند، همیشه با مهربانی و آن لبخندِ زیبایش که نشانی از سخت‌کوشی و شرافت دارد کمک‌م کرد. ولی حتی یک‌بار نشد که بگوید کتابی را بخرم چه رسد به اصرار و لفاظی برای فروشاندنِ کتاب. هیچ‌گاه نشد که کتابی را بخواهی و چون خودِ آن کتاب را ندارد، بی‌درنگ مشابهِ آن را (همچون دارو) به تو پیشنهاد دهد. وقتی بیش‌تر با او هم‌کلام شدم دانستم که وجودش پر است از دل‌نگرانی‌های فرهنگی. ماجرای تخفیف‌ها نه برای مشتری‌شدنِ خریدار بلکه برای آن بود که از منظرِ این مردِ شریف نباید به قشرِ دانشجو فشار آورد. بعدها دانستم در کارهایش ملاحظاتِ اخلاقی دارد که حتی می‌تواند به او زیانِ مالی برساند. مثلاً یکبار کتابی می‌خواستم که گفت ندارد و تا هفته‌ی دیگر تماس بگیرم بلکه گیر آورده باشد. هفته‌ی بعد که به او سر زدم، کتاب را در اختیارم گذاشت اما صادقانه چنین گفت: «هفته‌ی پیش هم همین کتاب نزدِ من بود اما من قولِ آن را به دیگری داده بودم و تا زمانی که از پشیمانیِ او آگاهی نمی‌یافتم نمی‌توانستم آن را به شما بفروشم.» و فروتنانه بابتِ این امر از من عذرخواهی کرد. در میانِ کتاب‌فروش‌های آن پاساژ به انصاف و نیک‌منشی شهره است. واقعاً گاهی دل‌تنگِ خودش و نه کتابهایش می‌شوم، می‌روم در کتابفروشیِ کوچکش و لحظاتی را در محضرِ ساکت و باصفایش می‌نشینم، گپی می‌زنم و گویی سبک شده باشم از نزدش خداحافظی می‌کنم؛ آمیزه‌ی دل‌پذیری از بی‌ادعایی، زلالی، بی‌توقعی، سلامتِ نفس و فرهنگ‌دوستی. من به این‌طور آدم‌ها می‌گویم «شخصیتِ فرهنگی» که این یکی البته افزون بر آن گونه‌ای فروتنیِ باورپذیر و صفای باطن نیز دارد.

۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه

حقیقت دیدگاه/دیدگاه حقیقت

سرانگشت در یادداشتِ مغالطه توانسته رذالتِ جمهوریِ دینی را از منظری که لائیک‌ها کم‌تر بخت و توانِ نگریستن از آنرا دارند تحلیل کند و با آنکه خودِ او با نواندیشیِ دینی هیچ نزدیکی ندارد سهل است که ربطِ عمیقی میانِ رذالتِ اسلام و رذالتِ جمهوریِ اسلامی می‌بیند اما واقع‌بینانه و به‌دور از جزم‌اندیشی، نیرنگِ جمهوریِ دینی را در رویارویی با نواندیشانِ دینی نشان دهد.
من دو نکته‌ی تکمیلی بیش‌تر بر سخنانِ او (که نمونه‌ی جامعیت و اختصار است) نمی‌افزایم:
1. به گمانِ من خلافتِ عباسی تنها در دوره‌ی مأمون و آن هم کمی به‌سببِ گرایش‌های اعتزالیِ او و البته بیش‌تر به‌خاطرِ ویژگی‌های شخصی‌اش توانست دوره‌ای از شکوهِ علمی و آزادیِ عقیدتی را تجربه کند. گرچه منصور و هارونِ عباسی پیش از مأمون برای چنین گرایشی زمینه‌سازی کرده بودند اما با رسیدنِ خلافت به مأمونِ جوان دورانِ یگانه‌ای از تاریخِ امپراتوریِ عربی شکل گرفت. البته به‌درستی گفته‌اند که نقشِ ایرانیانِ فرزانه‌ای همچون خاندانِ برمک و بختیشوع که دربارِ مأمون به خدمت گرفته بود در بالیدنِ این دوران بسیار تاثیرگذار بوده اما از حق نباید گذشت که خودِ مأمون از لحاظِ شخصیتی، فردی علاقمند به مباحثِ فلسفی/معرفتی و دوستدارِ دانش و حکمت بوده است. وانگهی مورخانِ بیمارِ شیعه که عالم و آدم را به دو دسته‌ی دوستان و دشمنانِ پیشوایانِ خود تقسیم می‌کنند، تمامیِ عظمتِ آن دوران و حتی برپاییِ مناظره‌های آزادِ نمایندگانِ ادیان و مذاهب توسطِ مأمون را ناشی از حسادت و به‌هدفِ تضعیفِ امامِ هشتمِ خود می‌دانند. اما دورانِ حکم‌رانیِ مأمون پرافتخارترین برگ از کارنامه‌ی امپراتوریِ اسلامی است. تاسیس بیت‌الحکمة به فرمانِ او (و البته به اشارت و مشاوره‌ی فرزانگانِ ایران‌زمین) و فراخواندنِ دانشمندانِ بزرگِ دنیا به آنجا و پیگیریِ مأمون در غنابخشیدن به کتابخانه‌ی بیت‌الحکمة و ترجمه‌ی بزرگ‌ترین آثارِ فلسفی و فکریِ جهان خود بهترین نشانه از فرهیختگیِ اوست. اصالت و سخت‌گیریِ علمی در ترجمه‌های متونِ بیت‌الحکمة بر اهمیت و سترگیِ نهضتِ ترجمه‌ی قرنِ هشتمِ میلادی گواهی می‌دهد. مصطفی ملکیان از میرشمس‌الدین ادیب سلطانی (مترجمِ ارغنونِ ارسطو) نقل می‌کرد که در میانِ نسخه‌هایی که از زبان‌های گوناگون با متنِ یونانیِ ارگانون مقابله کرده بوده، هنوز هم بهترین و اصیل‌ترین ترجمه از آنِ بیت‌الحکمة و بزرگانی چون حنین‌بن‌اسحق بوده است.
2. ادعای سکولاربودنِ دورانِ خلافتِ اموی و عباسی افزون بر شواهدی که سرانگشت در ردِ آن ذکر کرده یک تراژدیِ تاریخیِ دیگر نیز در نقضِ خود دارد:
مأمون با همه‌ی آزاداندیشی، تساهل و حتی مدارایش نسبت به منتقدانِ حکومتِ خود در کارنامه‌ی خویش ماجرای «محنة» را دارد. او در اواخرِ عمر دستور داد تا از قاضی‌ها و محدث‌های بغداد در مسئله‌ی کلامیِ «خلقِ قرآن» پرسش کنند و اگر کسی آن را نپذیرفت با تهدید به مرگ روبرو شود و این سنتِ تفتیشِ عقاید به‌نفعِ باورِ اعتزالیِ «حدوثِ قرآن» پس از مأمون در دورانِ معتصم و واثق نیز ادامه داشت. در واقع تسامحِ فکریِ مأمون مانع از این نشد که با ابزارِ قدرتِ سیاسی به مبارزه با باورهایی که مخالفِ اسلام می‌دانست نپردازد. نکته‌ی تلخ آنکه تا پیش از خلافتِ مأمون که گرایشِ اشعری قدرت داشت همین ماجرا به عکس پیگیری می‌شد. نمونه‌اش دورانِ هارون‌الرشید است که فکرِ اعتزالی نشانه‌های رونقِ خود را آشکار کرده بود و هارون در مقابله با آن، برای مخالفت با عقیده‌ی «قدیم و ازلی‌بودنِ قرآن» مجازاتِ مرگ تعیین کرده بود. در دورانِ اموی نیز جعدبن‌درهم اولین کسی بود که در دورانِ اقتدارِ تفکرِ اشعری به مخالفت با باورِ «قِدمِ قرآن» پرداخت و به مخلوق‌بودنِ قرآن اذعان کرد و به‌همین سبب نیز در ايامِ خلافتِ هشام‌بن‌عبدالملک به قتل رسید. به‌درستی گفته‌اند که ماجرای «محنة» در دورانِ خلافتِ سه تن از عباسیان با گرایشِ اعتزالی (مأمون، معتصم، واثق) در افول و انحطاطِ قدرتِ معتزله به‌مثابه‌ی مذهبی عقل‌گرا در سنتِ اسلامی که قدرتِ سیاسی را به‌دست گرفته بود، کمابیش موثر افتاد. به‌هرحال تاریخِ خلافتِ اموی و عباسی نشان می‌دهد که یک اختلافِ کلامی میانِ مذاهبِ اسلامی چگونه بسته به گرایشِ حاکمان منجر به محاکمه و مرگِ هر یک از باورمندان به حدوث یا قدمِ قرآن به‌صرفِ عقیده می‌شده است و این ماجرا خود بهترین گواه بر ویژگیِ دینی و مذهبیِ امپراتوریِ اموی/عباسی و بیگانگیِ آنان از الزاماتِ یک حاکمیتِ غیردینی است.

اما در بابِ حاشیه‌ی خلبانِ کور بر نوشته‌ی سرانگشت سه نکته گفتنی ست:
اول آنکه نواندیشانِ دینی همه از یک سنخ نیستند. ادعای مسلمانیِ اکثرِ آنها با توجه به دلبستگیِ عاطفیِ آنان به محمد و اسلام، دستِ‌کم از منظرِ «احساسِ دینی» صادق و پذیرفتنی است. مسئله این است که مسلمانیِ آنان با ایده‌ای که ما از مسلمانی داریم هم‌خوان نیست. از منظرِ ما سروش از متن و تاریخِ اسلام عقب‌نشینی کرده و این نه نشانه‌ی مسلمانی ست اما سروش از جهتِ دلبستگی به پیامبرِ اسلام و حتی التزام به ظواهرِ شریعت یک مسلمان است. مسلمانیِ سروش در محمد منحصر می‌ماند و او به‌هیچ رو یک شیعه نیست اما آیا اذعانِ صریح به این امر او را در تنگنا قرار نخواهد داد؟ سروش حتی از اصولِ دینِ اسلام نیز دستِ‌کم چنان شاخ و برگِ نبوت را زده که جز پیکری نحیف و فاقدِ حجیتِ تام از آن باقی نمانده است. حال آیا اعترافِ سروش به اینکه نبوت و وحی را مطلقاً در معنایِ کلاسیک قبول ندارد و در واقع مطلقاً معنایی نسبی و باطنی برای آن قائل است، او را در معرضِ اتهامِ ارتداد قرار نخواهد داد؟ اینجاست که سخنِ سرانگشت مصداق می‌یابد و من نیز هم‌صدا با او این عدمِ صراحت و نفاق را عاقلانه‌تر از آن صراحتِ مرگ‌بار می‌یابم. نمونه‌ی سروش نشان می‌دهد که حتی سخنانِ ضمنیِ او در ردِ تصورِ راست‌کیشانه از نبوت و وحی همراه با ابرازِ التزام به اسلام باز او را از اتهامِ ارتداد نجات نمی‌دهد چنانکه نداد. حال اگر به‌صراحت بگوید آنچه را تا کنون در پرده می‌گفت آیا به‌دستِ خود موجباتِ تباهیِ زندگی‌اش را فراهم نساخته است؟ مسئله این است: آیا باید بهانه به دستِ حکومتِ اسلامی داد؟
دوم آنکه می‌توان به‌کل ماجرا را از دو منظرِ متفاوت نگریست و دو حکمِ به‌ظاهر مخالف داد. سخنِ سرانگشت در بابِ عقلانیتِ حاکم بر نفاقِ نواندیشانِ دینی حکمی ناظر به عمل و نفعِ عینی است. از منظرِ پراگماتیستی البته که آنها در عدمِ صداقتِ خویش بر حق هستند. اما از منظرِ عقلانیتِ نظری و اخلاقِ باور البته هیچ ارزشی فراتر از صراحت و صداقت نیست. اما باز می‌توان پرسید به چه قیمتی؟ به‌قیمتِ جان؟ اینجا باید ملاکی بیابیم و تعیین کنیم که در مواردِ تعارض آیا حقیقت بر مصلحت تقدم دارد یا برعکس. شاید از جهتِ اخلاقی نیز ما مجاز نباشیم که به‌قیمتِ گفتنِ حقیقت، مصلحتِ ادامه‌ی زندگیِ خود را بر باد بدهیم، البته تنها شاید.
سوم آنکه من مقصودِ محمد از تعبیرِ «حقیقت‌جویی فلسفی» را نمی‌فهمم. شاید مرادش «حقیقت‌جویی دینی» است یا «حقیقت‌جوییِ فکری در وادیِ دین» یا چیزی از این قبیل. به‌هرحال این «حقیقت» چنان که ما گمان می‌کنیم به‌نحوی تام و تمام به نفعِ باورهای‌مان شهادت نخواهد داد گرچه ما باور داریم که «حقیقت» در باورِ ما سکونت دارد نه در باورِ مخالفانِ ما. در واقع «حقیقت» هست اما نیاز به اثبات از طریقِ استدلال دارد. «استدلال» همان چیزی ست که خلبانِ کور نه به آن باور دارد و نه به آن تن می‌دهد.
آنچه برای من شگفتی به‌بار آورده سخن گفتن از «حقیقت‌طلبی» از جانبِ کسی ست که «خواستِ قدرت» بر سراسرِ منظومه‌ی فکری‌اش حاکم است. محمد بیش از آنکه به «حقیقت» باور داشته باشد به «قدرت» باور دارد و در واقع جز در قدرت حقیقتی نمی‌یابد. افزون بر این اگر محمد به «حقیقت» باور دارد باید به «اثباتِ حقیقت» نیز باور داشته باشد. نمی‌توان گفت حقیقتی هست اما راهی برایِ نشان‌دادنِ آن نیست. اما ما می‌دانیم که محمد به «استدلال» باور ندارد. گرچه در بابِ اشکالِ اخیر این راهِ فرار برای او باز است که بگوید راه‌هایی جز استدلالِ منطقی برای نشان‌دادنِ حقیقت می‌شناسد؛ چیزی از قبیلِ همان تمسخرِ تیزبینانه و ولترمآبانه‌ای که در برخی نوشته‌های کوتاه اما ویرانگرِ او شاهد هستیم. آنچه باقی می‌ماند این است که آیا اینگونه نوشته‌ها حقیقتاً چیزی را اثبات می‌کند یا تنها منظرِ نویسنده را با ابزارِ هنرِ طنز/هجو در ضمیرِ خواننده جای می‌دهد؟ گرچه تاثیرِ طنز با استدلال قابلِ قیاس نیست اما باز هم در نهایت این استدلال است که حرفِ آخر را خواهد زد.
در همین زمینه:
کوتاه‌دستی/سرانگشت

۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه

قطعاتی از ساموئل بکت: صدای پای رنج انسان

صدای گام‌های سنگین و یکنواختِ دختر در باریکه‌ای از خطِ نور بر صحنه‌ای یکسره تار:
یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه... چـــــــــــــــــــــــــرخ!
رفت و برگشتِ پایان‌ناپذیرِ او در کوره‌راهی کوتاه و صدای مادری که از او خواهش می‌کرد: «بس است!»
صدای پا فضایی وهم‌آلود داشت و در هر حرکت و گفتارِ دختر حسی از رنجِ زیستن در چشمانِ تماشاگر می‌دوید. حتی چهره‌پردازیِ دختر نیز بیش از هر چیز در خود فریادِ درد داشت.
از میانِ چهار قطعه‌ای که آخرین اجرای آنرا (بیست و یکم تیرماه) در تالار مولوی دیدم، قطعه‌ی صدای پا بهترین و قوی‌ترین کار بود. پس از آن فاجعه (آخرین قطعه) بسیار تاثیرگذار و نمادی از تبدیلِ انسان به ابزار/شیء و یا بهتر بگویم نمادِ مسخِ انسان توسطِ انسان به گونه‌ی جاندارِ جذابِ موزه‌ها بود. در پایان آمد و رفت و قطعه‌ای برای تئاتر کمابیش در یک جایگاه از جهتِ اجرا قرار داشتند. گرچه جنسِ این دو قطعه به‌کل از یکدیگر جدا بود؛ یکی بیش‌تر متکی بر فضای نمایش بود و دیگری بر دیالوگِ بازیگران.

در همین زمینه:
چرا ساموئل بکت کار می‌کنم؟/وبلاگِ علی‌اکبرِ علیزاد
بکتِ اصیل وجود ندارد/بخشِ اولِ گفت‌وگو با کارگردان
ترجمه‌ی بکت سخت‌تر از پینتر یا شکسپیر نیست/بخشِ دومِ گفت‌وگو با کارگردان
نمایشِ نیستی (تحلیلِ ساختار و محتوای نمایش)

برای نازنین استادم

به‌خاطر دارم روزی کلاس را با زمزمه‌ی «هو حسبی» شروع کردی
و من در حیرتی تمسخرآمیز نگاهت می‌کردم.
بعدها اما دانستم که برای تو اینشتین همان‌قدر جذاب است که الله
و کواین همان‌قدر بزرگ است که عطار.
درویش‌دل بودی و باریک‌بین؛
ستایشِ خدا را در دل داشتی
اما ذهنت سراسر پای‌بندِ تحلیلِ مفهومی بود.
شوریده‌حال بودی و منطق‌بین؛
گویی دلت جای دیگر در سماع بود
و ذهنت اینجا درگیرِ ارزش – صدقِ گزاره‌ها.
روزی در برابرِ تردیدافکندنِ من در شایستگیِ جهانی‌بودنِ دینِ محمد،
برایم از کُدهای اخلاقی سخن گفتی؛
کدهایی که در هر قوم و فرهنگی رمزگشاییِ خاصِ خود دارند
و گفتی نمی‌توان این کدها را نابود کرد.
گفتی که ایرانیان نیز این کدها را به فراخورِ فرهنگِ خود ترجمه کردند
و حاصل دینی شد که معجونِ مغان و مکه بود.
تو من را خوب شناختی.
من به برگردانِ این کدها نیز بدبین بودم.
در هر ترجمه‌ای عناصری از فرهنگِ مبدأ نیز خودنمایی می‌کنند.
تمامِ مشکل همین است که حضورِ سنگینِ آن کدها بر سرِ این سرزمین دوام یافته است
و در این میان شریعت خود کُدِ خویش است و برگردان‌ناپذیر.
اما تو خوش‌بین بودی
و سرخوش.
می‌گویند آدم‌ها هر یک دنیایی ناشناخته‌اند
و تو ناشناختنی‌ترین دنیای یک آدم را داشتی.
نازنین پیرمردی بودی که با هیچ سنجه‌ای نتوانستیم رفتار و گفتارت را پیش‌بینی کنیم.
خنده‌های کودکانه و بی‌ریای تو را در عینِ تمسخر دوست می‌داشتیم
و چهره‌ات را که گویی تازه از خانقاهِ دل فارغ شده
و به آزمایش‌گاهِ ذهن پای نهاده است.
هرگز ندانستیم که تو را در نهایت درویش بنامیم یا فیلسوف.
صریح و گاه گزنده سخن می‌گفتی اما همیشه با مهر و خنده.
همیشه در گفتارت یک آیرونی، یک اتفاق و یک ناخواسته وجود داشت؛
از ابله خطاب کردنِ چهره‌های ماندگار بگیریم تا یادِ داریوشِ فروهر.
رفتنت نیز همچون خودت ناگهانی بود.
و ما چه کنیم که گاهی دلتنگِ تو می‌شویم؟
خنده
خنده
خنده‌های دل‌نشینِ این پیرمرد
و نگاهِ ناگهان ماتِ او به نقطه‌ای مبهم در فضای کلاس
هرگز از یادم نمی‌رود.