۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

Memories of destruction

۱
بچه که بودم به‌خاطرِ فضای خانواده‌ام، «سیاست» خیلی زود پای خود را به زندگی‌ام باز کرد. در خانه‌ی ما همه چیز سیاسی بود، حتی دعواهای پدر و مادرم. من از دورانِ بچگی کاریکاتور (به‌ویژه کاریکاتورِ شاه) می‌کشیدم (یعنی از روی کاریکاتورهای معروف تقلید می‌کردم) و دفتری داشتم پُر از کاریکاتورهای بریده‌ی روزنامه‌ها که پاره‌ی چشمگیری از آن به کاریکاتورهای شاه اختصاص داشت. در دورانِ بچگی عاشقِ تمبر بودم و یکی از مجموعه‌دارانِ خُردسالِ تمبر در فامیل. دخترخاله‌ها و پسرعموهای بزرگ‌تر همیشه به من قول می‌دادند که برای‌ام تمبر بیاورند، گرچه هیچ‌وقت به وعده‌ی خود وفا نمی‌کردند. از عمو و دوستِ پدر و هر کسِ دیگری که می‌توانستم گاه با مذاکره و گاه با دزدی، تمبر جمع می‌کردم. داستان به جایی رسید که پدرم آلبوم‌های تمبرِ من را پنهان کرد و تمبر جمع کردن را ممنوع! درست مانندِ سریالی که در موردِ پسری اهلِ یزد بود و در دهه‌ی شصت از برنامه‌ی کودک و نوجوانِ صدا و سیمای جمهوریِ اسلامی پخش می‌شد و شوربختانه نام‌اش را نمی‌دانم (آن سریال یک دیوانه‌ای داشت که به تمبر می‌گفت «عسک» و منظورش «عکس» بود). گویی داستانِ آن مجموعه‌ی تلویزیونی را از روی داستانِ زندگیِ من ساخته باشند. پاره‌ی بزرگی از این تمبرها نیز به دورانِ شاه تعلق داشت.
همه‌ی اینها نشان می‌داد که کم‌کم حسی نوستالژیک نسبت به دورانِ پهلوی در من در حالِ شکل‌گرفتن است. بهمن‌ماه و جشن‌های پیروزیِ انقلاب برای من حال و هوای غریبی داشت. یک شور و شوقی داشتم که در دیگر ماه‌های سال هرگز تجربه نمی‌کردم. کارهای عروسکیِ برنامه‌ی کودک درباره‌ی شاه، فرح و دیگر اشخاصِ دربار را با دقت و علاقه‌ی فراوان می‌نشستم و می‌دیدم. شاه برای من سویه‌ی ترحم‌انگیزی داشت و من عمیقاً دل‌ام به حالِ او می‌سوخت (این حس در دورانِ نوجوانی از ترحم نسبت به ضعفِ شاه، به ستایش نسبت به قدرتِ خمینی تغییرِ جهت داد). آن حسرت‌زدگی نسبت به دورانِ آزادی‌های فرهنگی و اجتماعی هنوز هم در من وجود دارد و با دیدنِ تصاویرِ تاریخی یا فیلم‌های سینماییِ آن سال‌ها فزونی می‌گیرد.
۲
اول یا دومِ دبستان بودم. بابای مدرسه‌ی ما همیشه یک کلاهِ نمدی بر سر داشت و تکیه کلام‌اش «بی‌شهور‌ها» بود که آنرا سخاوتمندانه دمادم نثارِ بچه‌ها می‌کرد. یکی از همان روزها که مدرسه تعطیل شده بود و بچه‌ها رفته بودند و بابای اخمویِ مدرسه هم سرش در کلبه‌اش گرم بود، من به کلاسِ درس برگشتم. برادرم نگران بود و می‌گفت الان راننده‌ی بابا می‌آید و باید برویم. گفتم «تو برو! من بعداً میام!». واردِ کلاس شدم، گچ را برداشتم و روی تخته با خطِ درشت نوشتم: «درود بر شاه!»
از کلاس بیرون آمدم و از پشتِ شیشه به نتیجه‌ی کارِ خودم دوباره نگریستم؛ من؟ خوشحال! خیلی خیلی شاد بودم! و برادرم با دیدنِ تخته‌سیاه دل‌نگران و سرزنشگر گفت «این چه کاری بود کردی؟ زود بیا برویم!»، ما رفتیم. اما همان روز از مدرسه با خانه‌ی‌مان تماس گرفتند و ماجرا را به پدر و مادرم اطلاع دادند. هرگز نفهمیدم آنها چگونه دانستند که من آن جمله را نوشته‌ام. به‌هرحال، همان شب مفصل دعوا شدم. مدیرِ مدرسه به‌احترامِ خانواده‌ی ما، داستان را مسکوت گذاشت و رسالتِ تاریخیِ تنبیهِ من را به والدین‌ام واگذار کرد.
۳
حتماً همه‌ی شما لذتِ سرک کشیدن به گنجه‌های اجدادی را در کودکی با خود داشته‌اید. [1] برای من هم دل‌پذیرترین مکانِ کودکی‌ام همانا سردابِ بزرگِ خانه‌ی قدیمیِ مادربزرگ‌ام بود. آنجا تاریخِ یک خاندان در صندوق‌ها، چمدان‌ها و صندوقچه‌ها پنهان شده بود و گرد و خاکِ سالیانِ دراز آنها را به عتیقه‌هایی دل‌فریب بدل کرده بود. از لباس‌های فاخرِ زنانه و عکس‌های نایابِ خانوادگی بگیرید تا روزنامه‌ها، نشریات و کتاب‌های درسیِ دورانِ پیش از انقلاب. بختِ آشنایی با نشریه‌های دورانِ پهلوی (به‌ویژه «زنِ روز») نخستین‌بار برای من در همین سرداب رخ داد. چهره‌ی زن‌های بی‌حجاب را دوست داشتم و با لذتِ تمام، تک تکِ صفحاتِ آن مجله‌ها را ورق می‌زدم و از شوق می‌بلعیدم. نخستین واکنش‌ها از سوی شخصِ مادربزرگ با سرزنش و نکوهش همراه بود. زان پس خاله‌ها چشم از من بر نمی‌داشتند تا مبادا به سرداب بزرگه بروم. هر وقت پیدای‌ام نبود می‌گفتند «نکنه باز رفته سرداب؟».
مساله‌ی تعجب‌برانگیز برای من آن بود که وقتی این نشریه‌ها را می‌آوردم بالا، خانم‌جان و خاله‌ها خودشان می‌نشستند اینها را می‌دیدند، ورق می‌زدند و همراه با نثارِ مقادیری فحش و نفرین بر شاهِ ملعون، یادِ گذشته‌ها می‌کردند. تردیدی نداشتم که چهره‌ی زن‌های نیمه‌برهنه با موهای افشان برای آنها هم دیدنی بود. اما البته آنان توانسته بودند این شورِ زندگی را در خود به‌تمامی یا تا حدِ زیادی نابود کنند.
داستانِ کتاب‌های درسی اما با همه‌ی چیزهای گذشته فرق داشت. در آغازِ هر کدام از این کتاب‌ها تصویرهای بزرگی از خاندانِ سلطنتی چاپ شده بود؛ شاه، فرح، ولیعهد و گاه اشرف و دیگران. من حسِ بسیار خاصی به اشرف داشتم. چشمانِ اشرف را حتی زیباتر از چشمانِ فرح می‌دیدم؛ شاید چشمانِ شهلا که می‌گویند چیزی بود در همان مایه‌ها. باقیِ داستان خیلی روشن است؛ من تک تکِ این تصاویر را از آغازِ کتاب‌های درسی جدا می‌کردم و آنها را همچون گنجینه‌های گران‌بهای شخصی برای خودم جمع می‌کردم. هر وقت دل‌تنگِ آنها می‌شدم، به سراغ‌ِشان می‌رفتم و تصاویر را برای خودم یکی یکی تماشا می‌کردم.
۴
چرا؟ چرا من این تصویرها را جمع می‌کردم؟ به‌دلیلی بسیار ساده؛ آنها زیبا و باشکوه بودند، همگی‌ِشان. من این زیبایی، شکوهمندی و آراستگی را دوست داشتم. اما واکنش‌ها در این مورد دیگر با اندک تسامحِ پیشین نیز همراه نبود. زمانی که آنها فهمیدند من چه چیزهایی برای خودم پنهان کرده‌ام و جای گنجینه‌ی شخصیِ مرا یافتند، تصمیم گرفتند که یک بچه‌ی هفت/هشت ساله را ارشاد کنند. گویی انحرافِ من قطعی و محرز شده بود. یکی از خاله‌های‌ام [2] (هنوز هم عزیزترین و زیباترین خاله‌ام) مرا بُرد به یکی از اتاق‌ها و روی زمین نشاند و خودش هم در برابرِ من نشست. تصاویر را هم آورد گذاشت وسط.
خاله: اینا چیه؟
کودک: اینا مالِ منه. همش مالِ منه. خودم جمعِ‌شون کردم.
خاله: تو بی‌جا کردی! می‌دونی از چه خاندانی هستی؟ تو؟ تو باید اینها رو جمع کنی؟
کودک: من اینا رو دوس دارم.
خاله: دوس داری؟
کودک: ها! من فرح رو دوس دارم. عکسِ شاه و تصویرِ اشرف رو دوس دارم.
خاله [برافروخته، خشمگین و با پچ پچی شبیه به نعره]: تو بیخود می‌کنی! خجالت نمی‌کشی؟ تو رو چه به شاه و فرح؟ بچه مسلمونی مثلن تو؟ ...
۵
خاله تک تکِ آن تصاویر را در برابرِ چشمانِ من پاره کرد. تصویرهای زیبای من یکی پس از دیگری ریز ریز می‌شدند و با مرگِ هر کدام، پاره‌ای از زیبایی و شکوهِ دورانِ کودکی‌ام نیست می‌شد. من؟ همه‌ی گنجینه‌ی شخصی‌ام را که با گرد و خاک خوردن و کوششِ فراوان برای خودم جمع کرده بودم، در یک چشم به‌هم زدن از دست دادم. خاله پاره می‌کرد و من گریه می‌کردم.
صدای خاله در آن روز هنوز هم گاهی در گوشِ من می‌پیچد، چشمان‌اش که قرمز شده بود و حرکاتِ دست و سرش که سرزنش‌ها را چیره‌دستانه به روح و روانِ کودکی هفت ساله پرتاب می‌کرد. هنوز هم گاهی با خودم می‌گویم یعنی آنها واقعاً نمی‌فهمیدند چرا من تصاویرِ خاندانِ پهلوی را دوست داشتم؟ آیا کودکی به سنِ من می‌توانست مصداقِ (به‌پندارِ آنها) یک منحرفِ عقیدتی باشد؟ آیا من در آن سن می‌توانستم یک سلطنت‌طلب بوده باشم؟ چه انتظاری از من می‌رفت؟ آیا احساسِ وظیفه‌ی خاله برای هدایتِ من درست بود؟ ... همیشه با افتخار می‌گفتند که خمینی پس از پانزدهِ خرداد و آزادی‌اش از زندان به یکی از نخستین جاهایی که سر زده بود، همین خانه بود. حالا دیگر خوب می‌دانم که چرا.

* عنوانِ یادداشت برگرفته از مجموعه‌ای به همین نام (خاطراتِ انهدام) از نقاشی‌های آیدینِ آغداشلو است.
پس‌نوشت:
[1] یکی از دل‌پذیرترین خاطراتِ کودکی‌ام زمانی بود که پدربزرگِ پدری‌ام مُرد و فرزندان‌اش همراه با برخی نوه‌ها به‌سراغِ صندوقِ بزرگِ اسرارِ او رفتند؛ آنجا پر از قلم‌دوات‌های نفیس، نامه‌هایی که هرگز خوانده نشده بودند، دعانوشته‌های عجیب و غریب و دیگر عتیقه‌جاتِ زیبا بود. لذتِ آن روز تا همیشه با من است!
[2] من از کودکی تصاویرِ زنانِ برهنه را نقاشی می‌کردم. در آن دوران چون تصوری از آلتِ زنانگی نداشتم (چرا که هنوز بختِ دیدارِ آن نصیب‌ام نشده بود)، ترکیبی از بدنِ زن با آلتِ مردانه می‌کشیدم؛ زنی با پستان‌ها و باسنِ زیبا که آلتِ مردی داشت (کمابیش می‌شود چیزی شبیه به وَنیتیِ خودمان). روزی خاله‌ی بزرگ‌ام (که جانِ برادر و پسرش را هم در جزیره‌ی مجنون به پیشگاهِ جنونِ خمینی پیشکش کرده بود) این دفترِ نقاشی را یافت. جمله‌ای را که به من گفت هرگز از یاد نمی‌بردم: «من اینها را دیدم. ... خدا آدمِ فاسد را رسوا می‌کند!». پس از این برخورد، یک کودک مانده بود و بارِ گناهی گران بر دوش که نمی‌دانست آنرا در باراندازِ کدامیک از خدایان از گرده‌ی خود باز کند.

۱۳۹۰ فروردین ۳, چهارشنبه

سومین سال بیداری

به‌معنایی می‌توان گفت که «تاریخِ ایرانی» برای ما از سالِ هشتاد و هشت دوباره آغاز شده است؛ تاریخی که ایرانیان عزم کرده‌اند تا آنرا از غاصبانِ متعصب پس بگیرند. عمرِ رژیمِ اسلامی هم به‌معنایی در همان بیست و دومِ خرداد به پایان رسید. زمانی که «قدرتِ ملی» در برابرِ «اقتدارِ حکومتی» سر بر آورد دیگر نمی‌توان به‌معنای رایج از حیاتِ رژیمِ سیاسی سخن گفت.
بسیاری می‌دانند که افزون بر افرادِ حقیقی، ساختارِ حقوقیِ جمهوریِ اسلامی تبعیض‌آور و فسادپرور است. به‌گمانِ من ارزشِ اخلاقی و سیاسیِ رفتارِ موسوی در آن بود که هم پرهیز داشت تا افراد را علت‌العللِ مشکلاتِ کشور بداند و هم به ملت اطمینانِ نسبی می‌داد که زدودنِ تبعیضِ ساختاری را بر اساسِ رایِ مردم خواهد پذیرفت.
رویاروییِ جنبشِ سبز با استبدادِ حاکم فرآیندی را در می‌نوردد که خوشبختانه همه‌ی وسواس‌ها و نقادی‌ها معطوف به چگونگیِ پیمودنِ راهِ مبارزه است نه قبضه کردنِ قدرتِ سیاسی توسطِ یک شخص یا گروه. ما با خامنه‌ای هیچ مشکلی نداشتیم اگر حقوقِ شهروندی و آزادی‌های دموکراتیک را پاس می‌داشت و هیچ مشکلی نداریم (اگر بر فرضِ محال) چنین پاسداشتی را در پیش گیرد. همچنانکه انبوهی از معترضانِ دهه‌ی شصت با شخصِ خمینی هیچ مشکلی نداشتند اگر به آرمان‌های انقلابِ بهمن وفادار می‌ماند و عقده‌های هزار و چهارصد ساله را یکجا بر سرِ ملت آوار نمی‌کرد.
آرزو دارم که در سالِ نود، زندانیانِ اوین و زندانیانِ ایران و زندانیانِ غربت همگی رهایی را جشن بگیرند و میهنِ ما روی آزادی و شادی را ببیند!

نقدناپذیری؛ ویژگی مشترک رسانه‌های ایرانی

ماه‌ها پیش به‌خاطرِ انبوهِ اشتباه‌های املایی و تایپی در تارنمای «کلمه» (به‌ویژه در چند گفتگویی که با میرحسین داشت) نظری انتقادی درج کردم که باز هم اجازه‌ی انتشار نیافت. گمان کردم این سانسورهای توجیه‌ناپذیر منحصر به تارنمای منسوب به رهبرانِ جنبش است. اما بیست و هفتمِ اسفندِ سالِ تازه‌به‌سررسیده انتقادی مشابه را پای این گفتگوی تارنمای «رادیو فردا» نوشتم که آن هم هرگز منتشر نشد. به‌نظرم رسید که رسانه‌های ما نسبت به خرده‌گیری بر عملکردِ خودشان و آفتابی‌کردنِ کمبودهای حرفه‌ایِ‌شان بسیار حساس‌تر هستند تا نقدِ فکری. این را می‌شود از نحوه‌ی بازتابِ نظرها در تارنمای «رادیو فردا» دریافت. نظرهایی که می‌گوید این تارنما وابسته به آمریکای جهانخوار است یا با لحنی انتقادی کوشش می‌کند تا از رژیمِ اسلامی پشتیبانی کند، به‌میزانِ چشمگیری اجازه‌ی انتشار می‌یابد (که این دومی هرگز در «کلمه» پذیرفته نشد و تا جایی که من دیدم خرده‌گیری‌ها به عملکردِ سرامدانِ جنبش همیشه احساسی بوده است و نظرهای انتقادی نسبت به آنها کم‌تر بختِ انتشار پیدا می‌کند). اما هیچ‌گونه خرده‌گیری بر مشیِ رسانه‌ای یا کاستی‌های کاری در «رادیو فردا» درست مانندِ «کلمه» تاب آورده نمی‌شود. جالب آن است که نه کامنت را منتشر کردند و نه حتی اشتباه‌های گوشزد شده را از متن زدودند؛ انگار نه انگار که یک خواننده برخی «بی‌دقتی»های جزیی و ریز را دیده است. به‌قولِ معروف: «شتر دیدی ندیدی».

پس‌نوشتِ اول:
متنِ کامنتِ انتقادیِ من برای «رادیو فردا» چنین بود:
آقای نیکفر گفته‌اند "«فتنه» که رهبرِ جمهوری ِاسلامی وضع کردند و عواملِ ایشان به‌کار بردند" اما شما نوشته‌اید "«فتنه و عواملِ فتنه» که ایشان وضع کرده‌اند"
آقای نیکفر گفتند «نطق‌های خمینی» و شما نوشته‌اید «نطق‌های کنونی». قرینه‌ی آن هم افزون بر صدا، اشاره به «شکستنِ قلم‌ها» هست که عبارتِ معروفِ خمینی بود.
به‌نظرم شایسته است که در برگردانِ نوارها دقتِ بیش‌تری اعمال شود!
پس‌نوشتِ دوم:
امروز (پنج‌شنبه، چهارمِ فروردینِ نود) دیدم که «رادیو فردا» با گذشتِ یک روز از انتشارِ یادداشتِ من، هر دو موردِ گوشزدشده را (بدونِ چاپِ کامنتِ سانسورشده) اصلاح کرده است.

۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه

چهارمین روز نوزایش: آمدم نبودی اما از سیرک لذت بردم

گزارش:
آنچه می‌نویسم دیده‌های من از شش و نیمِ عصر تا هشتِ شب (هفدهمِ اسفند) است:
به‌خاطرِ عادت به شب‌زنده‌داری، بسی دیر از خواب بیدار شدم. پانزده دقیقه به شش از خانه راه افتادم. در خیابانِ بهشتی ترافیکِ وحشتناکی بود. روشن بود که دلیل‌اش لشکرکشیِ حکومت به خیابان‌ها است. ساعتِ شش و نیم به میدانِ هفتِ تیر رسیدم. بیش‌تر نیروهای انتظامی و گاردِ ضدِ شورش بودند و کم‌تر لباس‌شخصی و بسیجی دیدم. حضورِ نیروها در میدانِ ولیعصر به‌طبع سنگین‌تر بود و می‌شد حضورِ مشهودِ لباس‌شخصی‌های بسیجی را در ضلعِ شمالیِ میدان نظاره کرد. راننده غر زد که «همین‌ها باعثِ این ترافیک هستند». در بلوارِ کشاورز گله‌های پراکنده از گاردی‌ها در پارکِ میانه‌ی بلوار پراکنده بودند. راننده از خیابانِ طوس واردِ انقلاب شد. ترافیکِ انقلاب رسماً خیابان را به پارکینگ بدل کرده بود. چیزِ چشمگیر بوق‌های نامعمول و اعتراضیِ ماشین‌ها بود.
نزدیکِ ساعتِ هفت در تقاطعِ وصالِ شیرازی و انقلاب از تاکسی پیاده شدم. جمعیتِ مردم همانندِ هفته‌ی پیش بود؛ سمتِ راستِ پیاده‌رو انبوه و نامعمول بود و سمتِ چپ شبیه به رفت و آمدهای روزمره. نیروهای لباس‌شخصی و گارد در سراسرِ خیابانِ انقلاب موضع گرفته بودند. به‌ویژه لباس‌شخصی‌ها بسیار زیاد بودند. اما وقتی از روبروی سر درِ دانشگاهِ تهران رد شدم هیچ نیرویی (حتی یک نفر) آنجا نبود، در حالی که هفته‌ی پیش آنجا را تا خرخره از بسیجی پُر کرده بودند. میدانِ انقلاب و پیرامونِ لاک‌پشتِ آن از موتورسوارهای هالو متورم بود.
از ایستگاهِ متروی انقلاب که گذشتیم دو سه موجودِ جوراب‌به‌سر میانِ مردم راه افتادند و با جلیقه‌ی سیاه و باتون (درست شبیه به دزدهای بانک) شروع کردند به تند تند راه رفتن و جمعیت را کنار زدن. یک خانمِ جوانی همینجور که می‌گذشت با خنده گفت «چه شبیهِ لولو!». نزدیکِ ساعتِ هفت و ده دقیقه بود که پیش از رسیدنِ به تقاطعِ ولعصر/آزادی یک لباس‌شخصیِ سن‌بالا که شبیه به سردسته‌ها بود این نقاب‌داران را متوقف کرد و ازشان خواست که جوراب‌ها را از سر بردارند. یک لباس‌شخصیِ ریش‌دراز که کناره‌ی چپِ پیاده‌رو ایستاده بود با لحنی انتقادی و به‌ظاهر معقول گفت: «راست می‌گه بابا! آخه این چه کاریه؟». مردم جمع شده بودند و نگاه می‌کردند که عربده‌ها شروع شد: «وانستا آقا!» «برو!». انگار می‌خواستند این مشکلِ خانوادگی و درگیریِ درونیِ خودشان با یکدیگر را با فریاد زدن سرِ مردم جبران کرده باشند. به‌هرحال از این ماجرا مبسوط خندیدم. کمی جلوتر یک لباس‌شخصیِ نوجوان با جامه‌های پلنگی داشت کنارِ پیاده‌رو بر سجاده‌اش نماز می‌خواند و نوجوانِ دیگری از همان قماش در کنارِ او به مردم و دوست‌اش نگاه‌های متناقض می‌کرد؛ به ما که نگاه می‌کرد انگار خجالت می‌کشید و به او که می‌نگریست اندکی حسرت در چشمان‌اش بود. دل‌ام به حالِ هر دو سوخت.
از تقاطعِ اسکندری/آزادی اجازه‌ی پیش‌روی نمی‌دادند. اما مردم واردِ خیابانِ اسکندریِ شمالی می‌شدند و از کوچه‌پس‌کوچه‌ها باز به آزادی می‌رفتند. حدودِ ساعتِ هفت و نیم در نزدیکیِ تقاطعِ توحید/آزادی برخوردها شدیدتر بود و فضا ملتهب. یک مردِ سی و پنج ساله را همان موقع با خشونت و توهین بازداشت کرده بودند و با داد و هوار به‌دنبالِ خود می‌کشاندند. اجازه نمی‌دادند هیچکس پیش‌روی کند و کوچه‌پس‌کوچه‌های خیابانِ توحید هم پُر از لباس‌شخصی بود. یکی از میانسال‌های‌شان داشت یکی از نوجوان‌ها را همراه با پیاده‌روی توجیهِ عقیدتی می‌کرد و با مهربانی و لبخند چنین می‌گفت «من خودم هشت سال جبهه بودم. حاج فلانی هم همینجور...». از چهره‌ی نوجوانکِ تپل که هنوز بختِ ریش‌دار شدن هم نیافته بود، دودلی و سرگردانی می‌بارید. کمی دورتر یک جوان به دیگری آشناییِ سبز داد و گفت «تا سه‌شنبه‌ی بعد».
میدانِ توحید همانندِ همیشه پُر از بسیجیِ بیکار بود. از میدان به‌سوی خیابانِ نصرت راه کج کردم. نزدیکی‌های ساعتِ هفت و چهل دقیقه در خیابانِ نصرت یک گله موتورسوار با چند پرچم به‌آرامی به‌سوی میدانِ توحید می‌رفتند و ترکِ موتوریِ پیشاهنگ‌ِشان برعکس نشسته بود و از گله فیلم می‌گرفت. نمی‌دانم اینجور حرکت‌ها چه افتخاری دارد و فیلم‌گرفتن از آن به چه کارِشان می‌آید. در کل وضعیتِ ترحم‌انگیز و مبتذلی داشتند.
تصمیم گرفتم مسیر را به‌سوی میدانِ انقلاب برگردم. از نصرت واردِ فرصتِ شیرازی شدم و سپس به خیابانِ آزادی برگشتم. در راه یک جوان را نگه داشته بودند و یک سردسته‌ی لباس‌شخصی داشت به‌سختگی و عاجزانه محتویاتِ موبایلِ او را زیر و رو می‌کرد. همان حوالی یک لباس‌شخصی مانده بود و یک موتورِ بدونِ سوویچ! هی غرولند می‌کرد که یکی از همان قماش آمد گفت چه شده و او هم پاسخ داد «فلانی توی اسکندری هست و سوویچ رو هم با خودش برده»؛ کم مانده بود وسطِ پیاده‌رو از خنده روده‌بُر بشوم. کمی جلوتر یک ونِ نیروی انتظامی همراه با مشتی خاله‌خامباجیِ چادری و جوان دورِ آن به‌چشم می‌خوردند که با همدیگر جیغ جیغ می‌کردند و دانسته نبود چه می‌گویند یا چه شده است. ساعتِ پانزده دقیقه به هشت در ضلعِ غربیِ میدانِ انقلاب دو جوانِ ریشوی بسیجی دو عکس از خامنه‌ای به‌دست گرفته بودند و تا جایی که می‌توانستند عکس‌ها را بالا می‌گرفتند که همه ببینند. به چهره‌ی یکی‌شان زل زدم و او نگاه‌اش را به جانبِ دیگری تغییر داد. نه شاد بودند نه خشمگین؛ می‌توانم بگویم خسته و پریشان‌حال بودند.
نزدیکیِ ساعتِ ده دقیقه به هشت در کنارِ دیوارِ نرده‌ایِ دانشگاهِ تهران (حدِ فاصلِ میدان تا سر درِ اصلی) یک هنگ نوجوانِ بسیجی با کلاه و باتون و جلیقه ایستانده بودند. یک لباس‌شخصیِ سی ساله دمادم به اینها سرکشی می‌کرد (در راهِ رفت هم همینجور بود). همین زمان چند تا از این نوجوان‌های نوباوه باتون‌ها را کنارِ نرده پارک کرده بودند، به دیوار لم داده بودند و برای خودشان سیر و سیاحت می‌کردند. این مسوول ناگهان آمد و گفت «این صف چرا خالیه؟ بیا واستا سرِ جات ببینم!». به‌راستی پس از کشفِ حجاب از لولوها این دومین باری بود که مبسوط می‌خندیدم. آخر مگر مجبورید بچه‌های مردم را زور کنید بیایند در خیابان باتون‌کشی کنند؟ خب اینها هم نیاز به سرگرمی دارند و شک ندارم اگر روزی مانندِ عاشورا یا بیست و پنجِ بهمن باشد کم‌تر کسی از میانِ این نوجوانان می‌تواند به روی مردمِ خود پنجه بکشد؛ نه دل‌ و جراتِ این کار را دارند و نه آن باورِ جزمی را که پشتوانه‌ی سرکوب است. در همان زمان بود که یک گله موتورسوار از خطِ ویژه‌ی اتوبوس با ویراژ و گاز دادن باز پرچم بلند کرده بودند و برای خودشان نعره‌ی پیروزی سر می‌دادند، چندین نفر از لولوهای سابق‌الذکر نیز در میان‌ِشان دیده می‌شدند.
ساعتِ هشتِ شب به چهار راهِ ولیعصر رسیدم و بدبختانه مانندِ همیشه پیرامونِ تئاترِ شهر به لش‌کده‌ی ماشین‌های ضدِ شورش و نیروهای گارد و بسیج بدل شده بود. با اینحال اجراها لغو نشده بود و به تماشای «تماشاچیِ محکوم به اعدام» رفتم که مانندِ بسیاری از کارهای این روزها ارزشِ دیدن نداشت، مگر به‌خاطرِ دیدارِ رخِ زیبای یکی از بازیگرانِ دوست‌داشتنیِ من؛ الهام کُردا. در ضمن نسیمِ ادبی هم (که از بهترین و محبوب‌ترین بازیگرانِ تئاتر نزدِ من است و در بازی‌اش گونه‌ای شورِ زندگی و گرمای زنانگی را می‌توانید بچشید) چند صندلی آن‌ورتر همراه با ما به تماشای تئاتر نشسته بود.
نه و نیمِ شب در پیرامونِ تئاترِ شهر تنها گاردی‌ها مانده بودند و کمابیش خلوت شده بود. رفت و آمدِ مردم شبیه به روزهای عادی شده بود و ماشین‌های عجیب و غریب در میدانِ ولیعصر نیز به چشم نمی‌خوردند.

تحلیل:
در کل نمی‌دانم نوشتنِ گزارش برای این روزها که به سه‌شنبه‌های اعتراض مشهور شده است تا چه حد سودمند است و باز هم نمی‌دانم برای چنین روزهایی آیا می‌توان نامِ «نوزایش» نهاد یا نه. چون چیزِ خاصی رخ نمی‌دهد و همه‌ی این روزها هم در «امنیتی‌شدنِ شهر» و «حضورِ سنگینِ سرکوبگران» به یکدیگر شباهت دارند.
به‌نظرِ من ایده‌ی سه‌شنبه‌ها از جهتِ حضورِ موثر و چشمگیرِ معترضان کامیاب نبوده است. البته حکومت که به‌خودی‌خود حکمِ «تفِ سر بالا» را برای خودش دارد؛ به خیابان قشون می‌فرستد و خودش به صد زبان می‌گوید که وضعیتِ کشور به‌هیچ‌رو عادی و آرام نیست.
بدونِ هیچ تعارفی باید گفت که شمارِ معترضان در این دو سه‌شنبه‌ی اخیر کاهش یافته است. به‌عنوانِ نمونه‌ی شخصی، چندین نفر از دوستانِ خودم را می‌شناسم که دیگر به خیابان نمی‌آیند؛ یکی ویزای‌اش جور شده و، با وجودِ ادعاهای انقلابی، دیگر پای‌اش را به خیابان نمی‌گذارد؛ یکی ترسِ خودش و نگرانیِ نامزدش مشکل‌ساز است و دیگری هم دوست‌دخترش اجازه نمی‌دهد به خیابان بیاید. من باور دارم که هر کس به خیابان می‌رود بیش و پیش از هر چیز به‌خاطرِ خودش می‌رود؛ نخستین دلیلی که خودِ من را به خیابان می‌کشد بغضِ گلوگیری ست که با حضور در میانِ مردمِ همدل اندکی مرهم می‌یابد، که البته این روزها چندان بخت یار نیست (گرچه دیدنِ ناکارامدی، خوددرگیری و شلختگیِ سرکوبگران خودش کم انگیزه‌ای نیست) و دلیلِ دیگر عادت به نوشتنِ گزارش.
به‌هر حال ماهایی که به خیابان می‌رویم از آنانکه به هر دلیل نمی‌روند هیچ چیزی طلب نداریم، ولی به‌گمانِ من کسی که ادعای روشنفکرانه دارد و به حضورِ خیابانی اعتقاد دارد و دیگران را به‌خاطرِ برج‌عاج‌نشینی سرزنش می‌کند، باید به خیابان بیاید؛ این یک «بایدِ اخلاقی» و ناظر به لزومِ سازگاری میانِ باور و رفتار است. باز هم به‌روشنی باید گفت که روزهای پایانیِ سال و عزمِ مردم برای سفر و خوش‌گذرانی در روزهای نوروز خودش دلیلی بر کاهشِ شمارِ معترضان است. به‌هر حال این روزها من احساس می‌کنم که در خیابان‌ها تنهاییم و در کل از همان روزِ پس از کودتا تا به امروز، پاره‌ی چشمگیری از مردم همیشه از حضور در خیابان و هزینه‌دادن پرهیز داشته‌اند. به‌گمان‌ام باید فکری اساسی کرد و حس می‌کنم داریم تنها وقت تلف می‌کنیم. خوشبختانه جنبشِ سبز زنده و پویا است اما شوربختانه هنوز سرنوشت‌ساز و تعیین‌کننده نیست. از همه‌ی اینها که بگذریم، نگرانیِ بیش‌ترِ من به‌خاطرِ فرصتِ هولناکِ حاکمیت در دو هفته سکوت و آرامشِ مطلق برای طرح‌ریزی و اجرای منویاتِ خامنه‌ای درباره‌ی رهبرانِ محبوسِ جنبش است.
بازتاب در سی‌میل و بالاترین

۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه

درفش سیاه مرهون ناپاکی درفش سپید است

سردار: «... بپرسش ویرانه چرا می‌سازند؛ آتش چرا می‌زنند؛ سیاه چرا می‌پوشند؛ و این خدای که می‌گویند چرا چنین خشمگین است؟»
زن: «دشمنِ تو این سپاه [تازیان] نیست پادشاه. دشمن را تو خود پرورده‌ای. دشمنِ تو پریشانیِ مردمان است؛ ورنه از یک مشت ایشان چه می‌آمد؟»
مرگِ یزدگرد، بهرامِ بیضایی، انتشاراتِ روشنگران و مطالعاتِ زنان، چاپِ هفتم، 1383

مرگِ یزدگرد؛ داستانِ خودکُشی، شاه‌کُشی، مردم‌کُشی و ملتی را (بر سرِ نابخردیِ پادشاهی) با هولناک‌ترین سرنوشت تاخت زدن. بیضایی به‌زیبایی هر آنچه را خواسته در این متن و آن فیلمِ بی‌مانند آفریده است. شاهکارِ هنریِ او حتی در نخستین سال از دهه‌ی شصت برای اولین و آخرین بار، نمایشِ همگانی داشته است. دستاوردِ بیضایی یادآورِ جمهوریِ اسلامی در روزهایی ست که تاراج و کشتار را نیک آموخته بود اما هنوز فرصت نیافته بود تا حجاب و حقارت را نیز بر آن بیفزاید؛ سوسنِ تسلیمی و یاسمنِ آرامی با گیسوانی پریشان در این فیلم چه زبردستانه و زیبا نقش‌آفرینی کرده‌اند و چه با شکوه است آن هنگام که آسیابان سرهای همسر و دخترِ خود را در آغوش می‌گیرد!
بیضایی داستانِ یک پادشاهِ سرگردان را روایت می‌کند که از مردم‌گریزیِ خود چه دیر پشیمان شده و تازه دانسته است که روی‌گردانیِ مردمان از ستمِ او و موبدان، یگانه سببِ از میان رفتنِ امپراتوریِ چند هزار ساله به‌دستِ آدمیانی «ژولیده‌مو و چرکین و چرمین‌کمر» است. او «تاریخِ دوستان» را بسی بیش‌تر شایسته‌ی سرزنش می‌یابد تا ویرانگریِ دشمنان را. مناسباتِ ستمگرانه میانِ رعیت و پادشاه در جدالِ کلامیِ آسیابان و یزدگرد نمایان می‌شود و مردِ آسیابان به‌هنگام پادشاه را استیضاح می‌کند که اینهمه از بینوایانی چون او باج نگرفته است تا در هنگامه‌ی بلا و یورشِ دشمنان، جامه دگر کند و همچون گدایان یا رهزنان به بیغوله‌ای بگریزد.
نویسنده به‌زیبایی مخاطبِ خود را در برابرِ این پرسش به اندیشه وا می‌دارد که «آیا با مردنِ یک پادشاه، ملتی می‌میرد یا از نو زنده می‌شود؟». بیضایی تصویرِ دوگانه، متناقض و هم‌ستیزِ ما ایرانیان را از «پادشاه» روایت می‌کند و با جابه‌جاییِ پی در پیِ این چهره‌های خوب و بد (که گفتارش بر زبانِ زن، آسیابان و دختر در گردش است) نشان می‌دهد که چگونه «تاریخِ پادشاهی» در ایران تداعی‌گرِ بدترین و بهترین احساس‌ها در ذهن و ضمیرِ ماست؛ زیبایی و زشتیِ یک در میان، خنده و اشکِ یک در میان و به‌فرجام سربلندی و سرافکندگیِ یک در میان.
با اینهمه، چنین به‌دید می‌آید که او در این اثر واپسین فرودِ مرگ‌بارِ خنجر را بر پیکرِ بی‌جانِ پادشاهی خود به‌عهده گرفته است؛ یزدگرد برای به‌خشم آوردنِ آسیابان و همسرش به دخترِ دیوانه‌ی آنان تجاوز می‌کند تا آنان را به کشتنِ خود برانگیزد و در فرازهای پایانیِ داستان، مردِ بینوا را به بیرون می‌فرستد و زنِ آسیابان را نیز با فریب به هم‌بستری می‌کشاند تا با همکاریِ او بتواند آسیابان را بکشد و به‌جای کشته‌ی خود برای سرداران و تازیان جا بزند. بیضایی در «مرگِ یزدگرد» مرگِ آموزه‌های راستینِ اهورامزدا را در کردارِ فرمان‌روایان و دین‌پراکنانِ آن روزگار روایت می‌کند و برای همین است که زنِ آسیابان به سرداران می‌گوید که پادشاه پیش از آمدن به اینجا به‌دستِ خود کشته شده بود و آنکه به این سرا درآمد، نه پادشاه که «مردکی ناتوان» بود و بس!

۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

سومین روزِ نوزایش: نگرانی برای رهبران

گزارش:
آنچه می‌نویسم دیده‌های من از پنج و نیمِ عصر تا هشت و پانزده دقیقه‌ی شب (دهمِ اسفند) است.
ساعتِ پنج و نیم به میدانِ هفت تیر رسیدم که همانندِ همیشه پُر از نیروهای بسیجی بود. پیاده از مفتحِ جنوبی به‌سمتِ دروازه دولت رفتم. در این مسیر حدودِ پنج دقیقه به شش و نزدیکیِ یک کلیسا فریادِ بلندِ مردی شنیده می‌شد که «مرگ بر دیکتاتور» و «مرگ بر خامنه‌ای» می‌گفت اما همه حیران مانده بودند که صدا از کجا می‌آید. این تنها موردی بود که من در آن روز شعار شنیدم.
ساعتِ شش و چهار دقیقه به دروازه دولت رسیدم. سمتِ راستِ خیابانِ انقلاب پُر از مردم بود اما سمتِ چپ تقریباً سوت و کور بود. در کل، برآوردِ من از جمعیتِ مردم چیزی کم‌تر از اولِ اسفند است.
در بینِ صفِ لباس‌شخصی‌های بسیجی در کنارِ پیاده‌رو (پس از پلِ کالج و پیش از رسیدن به پارکِ دانشجو) نوجوانی با کلاه و سپر و باتون ایستاده بود که به‌گونه‌ای ترحم‌انگیز صورتِ خود را برگردانده بود تا چشمِ مردم به او نیفتد. کوشش کردم ببینم‌اش و دیدم که چهره‌ای معصومانه داشت بی‌شباهت به بسیاری از سرکوبگرانِ آن روز. روشن بود که برخلافِ میلِ خودش ناگزیر به چنین هیاتی در آمده است.
نزدیکِ ساعتِ شش و سی دقیقه و پیش از رسیدن به چهار راهِ ولیعصر برخوردهای گاردی‌ها و بسیجی‌ها فضا را ملتهب کرده بود. به هیچکس اجازه نمی‌دادند از پیاده‌رو بگذرد و در خیابان هم لباس‌شخصی‌های موتوری بیداد می‌کردند. اوایلِ پارکِ دانشجو رسیده بودم که سوارِ یک پراید شدم.
دو جوان که زودتر به میدانِ انقلاب رسیده بودند و از آنجا برمی‌گشتند می‌گفتند که جمعیتِ میدان چنان انبوه شده بود که سرکوبگران از ترسِ‌شان (بدونِ اینکه شعاری گفته شده باشد) با باتون مردم را می‌زدند و پراکنده می‌کردند. به‌ویژه به فراوانیِ مردم در بی‌آرتی‌ها اشاره می‌کردند. می‌گفتند یک دخترِ جوانِ چادری در اتوبوس شجاعانه برای مردم سخنرانی کرده و از تحقیرِ سی ساله‌ی رژیم گفته و اینکه «دیگر خسته شده‌ایم از دست‌ِتان». توصیفِ هر دو جوان با ستایشِ چشمگیری همراه بود.
از ساعتِ شش و چهل دقیقه تا هفت و ده دقیقه سوارِ تاکسی بودم. پانزده دقیقه به هفت بود که (از درونِ تاکسی دیدم) پیش از تقاطعِ طالقانی/ولیعصر یک بسیجی یقه‌ی جوانی گریان و هراسان را گرفته بود و می‌کشید. چهره‌ی جوان (با لباسِ آستین‌بلندِ سفید) به معترضانِ دانشجو نمی‌خورد اما با خشونت و توهین بازداشت شده بود.
ساعتِ هفت و ده دقیقه به‌سببِ شدتِ ترافیک و ناکامیِ راننده (برای رساندنِ ما به میدانِ انقلاب) در خیابانِ ایتالیا پیاده شدم.
نزدیکی‌های ساعتِ هفت و پانزده دقیقه در تقاطعِ وصالِ شیرازی و ایتالیا، دو لباس‌شخصی که کلاهِ جورابیِ جلادان (دو چشم و یک دهان) بر چهره داشتند در واکنش به بوق‌های اعتراضیِ ماشین‌ها با باتون چراغِ یک اتوموبیل را خُرد کردند و بر سرش نعره کشیدند.
هفت و بیست دقیقه به تقاطعِ وصال و انقلاب رسیدم. همان نسبتِ جمعیت حفظ شده بود. حجمِ نیروهای امنیتی و سرکوبگر از اولِ اسفند کم‌تر بود، به‌گونه‌ای که کمابیش مطمئن بودی که در میانِ مردم جاسوس و شنودچی وجود نداشت (در گزارش‌های دوستان خلافِ این نیز ذکر شده است). اما با اینهمه باز هم سراسرِ خیابانِ انقلاب و آزادی و پیرامونِ آنرا پوشش داده بودند.
هفت و نیم در برابرِ سر درِ دانشگاهِ تهران پُر از لباس‌شخصی با موتورهای پارک‌کرده بود. در همین حین یک بسیجی داشت برای دیگری جُک تعریف می‌کرد « ترکه گفت این پرده نداره. گفتن شبِ اول چی؟ گفت اون شب پرده داشت.» و هر هر می‌خندیدند.
هفت و چهل دقیقه از میدانِ انقلاب گذشتم و خیابانِ آزادی را تا نزدیکی‌های تقاطعِ خیابانِ قریب پیمودم اما جمعیتِ مردم کم‌تر از عصر شده بود. بازگشتم. اینبار از سمتِ چپِ خیابان به‌سوی چهار راهِ ولیعصر رفتم. ساعتِ نزدیک به هشتِ شب بود و می‌توان گفت که به‌جز حضورِ سنگینِ سرکوبگران، رفت و آمدهای شهروندان کمابیش حالتِ عادی به‌خود گرفته بود. هشت و ربع در میدانِ ولیعصر، آرایشِ نیروها بسیار شبیه به اولِ اسفند بود و همان ماشین‌های عجیب و غریب در ضلعِ شرقیِ میدان صف کشیده بودند.

تحلیل:
راستش آن است که برآوردِ من از راهپیماییِ دهمِ اسفند چیزی جز نگرانیِ بیش‌تر برای موسوی و کروبی نیست. در واقع، من برای آنها بیش‌تر نگران هستم تا برای آینده‌ی جنبشِ اعتراضی. چرا که باور دارم این جنبش با آنها یا بدونِ آنها پیروز خواهد شد. به‌گمانِ من برخلافِ نقلِ قولِ کلمه از شبکه‌ی خبریِ آلمان، جمعیت نه تنها از بیست و پنجِ بهمن بیش‌تر نبود که نسبت به اولِ اسفند هم کاهش یافته بود. با اینهمه برخی ویدیوهای ارسالی نشان می‌دهد که مردم در مناطقی از تهران یکصدا خواستارِ آزادیِ موسوی و کروبی شده‌اند و گویا شیراز هم گوی سبقت را از همه ربوده است. به‌هرحال اهمیتِ گسترشِ اعتراض به شهرهای بزرگِ دیگر، واقعیتی امیدوارکننده است که هرگز نباید آنرا نادیده گرفت.
اما به‌نظرم روزِ عاشورا از هر جهت شایسته‌ی درنگ است! آن روز هیچ یک از رهبران فراخوان ندادند و تا جایی که می‌دانم هیچیک از گروه‌های سیاسی برای راه‌پیمایی در آن روز بیانیه ندادند. با اینهمه، برای حکومت روزِ بسیار نگران‌کننده‌ای بود. آن روز نشان داد که مردم به‌گفته‌ی موسوی منتظرِ بیانیه‌ی کسی نمی‌مانند. اما ساعتِ راهپیمایی هم بسیار سرنوشت‌ساز بود! ساعتِ هشتِ صبح تا دوِ عصر (به‌اعترافِ احمدی‌مقدم) تهران توسطِ معترضان به گسستِ امنیتی دچار شد. با نگاه به آن تجربه باید گفت که ساعتِ پنجِ عصر (در زمستان) بدترین زمانِ ممکن برای راهپیمایی است. در کل، به‌گمانِ من نمی‌توان اینگونه نتیجه گرفت که تجمعِ کمابیش کاهش‌یافته‌ی مردم در دهِ اسفند به‌خاطرِ پیوندِ تنگاتنگِ زندگی/مرگِ جنبش با زندگی/مرگِ رهبرانِ آن است. اما برای رهاییِ رهبران از چنگِ رژیم باید فکری کرد.
پس‌نوشت:
راستش آن است که با وجودِ انفجارِ بمبِ خبریِ «کلمه» در نخستینِ ساعاتِ شبِ پیش از راه‌پیمایی و پوششِ گسترده‌ی آن توسطِ رسانه‌های برون‌مرزی، چشمداشتِ من از اعتراض‌های روزِ دهمِ اسفند بسی بیش‌تر از چیزی بود که دیدم.

بازتاب در بالاترین

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

مادر مریض است

«تحملِ آدم به‌خاطرِ این است که درد باز هم بیش‌تر بشود. اما هنگامی که درد آنقدر زیاد بشود که دیگر نتواند بیش‌تر بشود، سیاهانِ جنوب زارِشان می‌گیرد»
بادِ جن، ناصرِ تقوایی

داشتمِ باشوی بیضایی را می‌دیدم. نخستین‌بار در کودکی دیده بودم؛ سینمای کانونِ پرورشِ فکریِ کودکان و نوجوانان در اواخرِ دهه‌ی شصت. چند ماه پیش برای دومین بار فیلم را دیدم. همیشه در ذهن‌ام چنین نقش بسته بود که نخست باشو بیمار می‌شود و نایی پرستار، سپس نایی بیمار می‌شود و باشو او را تیمار می‌کند. اما تقوایی مرا از گمراهی رهاند. پیش از «باشو غریبه‌ی کوچک»، فیلمِ کوتاهِ «بادِ جن» را (با صدای شاملو) دیده بودم. آنگاه بود که وقتی نوبت به نایی‌جان رسید، دانستم که او را بادِ زار گرفته است. مراسمی که بیضایی ترتیب می‌دهد درست همان آیینی ست که تقوایی با دوربینِ خود در خطه‌ی جنوب ثبت کرده است؛ نایی پارچه‌ای سفید روی خود می‌اندازد، می‌نشیند و سرِ خود را دمادم به راست و چپ می‌گرداند. در همین حال، باشو طبل می‌زند و فریاد سر می‌دهد. این درست همان مراسمِ «بیرون کردنِ جن از تن» در سنتِ مردمانِ جنوبِ ایران است.
تازه دانسته بودم که بیضایی در «باشو» نه تنها زبان و سبکِ زندگیِ دو سوی ایران را به هم پیوند داده است، بلکه آداب و رسومِ دیرینِ جنوب را نیز تا شمال با خود بُرده است؛ اگر نه، بادِ جن را در شمال و در تنِ نایی‌جان چه کار؟ بیضایی با چنین چینشی، سنت‌های بومی را هماغوش کرده است و آن را داستان‌وار آفریده است.
ایران مادرِ ماست. مادر سی و دو سال است که بادِ زار گرفته و پیچ و تاب می‌خورد. تا همگی طبل‌ها را بر دست نگیریم و فریاد بر نیاوریم، این بادِ مُسلمِ جن از تنِ ایران بیرون نخواهد رفت و این نفرین از سرنوشتِ ما رخت بر نخواهد بست. دردِ مادر در این سی و اندی سال چنان فزونی گرفت که بیش از آن در تصور هم نمی‌گنجد. گاه با خود می‌گویم «می‌توانست بدتر از این بشود» و سپس به خودم پاسخ می‌دهم «بدتر شد. بدترین شد». بختکِ تقدیرگرایی را باید از خود برانیم. چرا همیشه با فرضِ شرایطی بدتر به بدترینِ خود خو کنیم؟ تنها یک نمونه از جنایتِ این رژیم برای فهمِ آوارِ تبهکاری فروریخته بر سرِ مردمانِ این کشور بسنده است؛ بیش از سی سال صدای زن را از این مرز و بوم گرفتند.
روانِ داریوشِ همایون، آن بزرگمرد، شاد که گفت «ما جز جنبشِ سبز چه داریم؟». تنها نوشداروی ما برای رهایی از نفرینِ رژیمِ اسلامی همین نهالِ سبزی ست که ریشه در خاکِ یکصد سال استبدادستیزیِ ایرانیان دارد. این جنبش و رهبرانِ سرفرازِ آن تواناییِ زدودنِ زهرِ خودکامگی را از تنواره‌ی سیاسیِ میهن‌ِمان دارند. من امیدِ فراوانی دارم که این آزمونِ تاریخی کم‌خطاترین مشقِ ملتِ ما باشد!

در همین زمینه:
آیا رهبری را می‌پذیریم؟ / ساقیِ قهرمان (که هم زیبا شعر می‌گوید و هم زیبا تحلیل می‌کند.)