۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

چون ما شوی بدانی!

آنچه در پی می‌آید به-ذهن-آمده‌های من در روندِ گپ و گفتی نوروزی (همراهِ دو نیمه‌اله و یک الهه‌ی کامل) با مصطفی ملکیان (پس از دو سال و نیم دوری) است که همگی همچنان برای‌م پرسش یا نهادِ درنگ است. به‌طبع پاسخ‌های او، تردیدافکنی‌ها و سنجشگری‌های‌ش نسبت به خرده‌گیری‌های من، میانِ خط‌ها، در پانوشتِ پایانی یا در چگونگیِ روایت جا داده شده است. (1) می‌پذیرم که طرحِ ذهنی‌ام (در پاره‌ای سویه‌ها) مبهم، نامدلّل و گاه تناقض‌نُمایانه است. اما در کل، بایسته و پسندیده دانستم که تقریری نوشتاری و کمابیش پرداخته‌تر از آنرا اینجا چاپ کنم. این گفتگو از دیدِ شخصی بسیار کانونی و بااهمیت است. دستِ‌کم ازین‌جهت که برای خودم روشن کرد که یک آدمِ بدبینِ خودخواهِ نامعنوی‌ام. این خود-سنجشگری را نه به زبانِ طنز بخوانید و نه ریشخند؛ بلکه آنرا یک حکمِ جدی، واقعی و توصیفی بدانید:

I
جمال و جلال در خودِ زندگی نیز دیده می‌شود. آن کنجکاوی، کشش و حالتِ دوگانه‌ی ترس/اشتیاق که آدمی‌زاد نسبت به دره‌ای دارد که از فرازِ کوه به آن نظر می‌کند (و برای ایمان مثال آورده شده) درست حالی ست که همه‌ی ما نسبت به زندگی داریم. شاید برای همین، بیش‌ترِ آنانکه خودکشیِ کامیابی داشته‌اند، نشانه‌هایی از تمنای بازگشت به زندگی در واپسین لحظه‌های‌شان می‌توان یافت؛ چنگ‌زدن به طناب، خراشیدنِ زمین و ... . آیا نفسِ رویکردِ ما به زندگی گونه‌ای حالِ ایمانی یا دین‌خویانه نیست؟ دستِ‌کم آیا جنسِ زندگی و امرِ قدسی به یکدیگر همانند نیست؟ آیا هر دو ویژگی‌هایی ندارند که به‌نحوی شگفت‌آور دیگری را به ذهن می‌آورند؟ هر دو مهابت/بزرگی دارند، جاذبه/دافعه دارند و ما را دمادم در برزخی مه‌آلود از امید و ناامیدی نگه می‌دارند. (2)
II
آیا آنجایی که ما برای زندگی یک جوهر/وجود/تشخص می‌سازیم و نام‌هایی چون سرنوشت یا تقدیر را برای آن به‌کار می‌بریم و در نهایت می‌گوییم «روزگار با من بد تا کرد!» (در حالی که زندگی به‌خودی‌خود هیچ وصفِ انسانی مانندِ کُنش/رفتار/کردار ندارد تا بخواهد با کسی معامله‌ی خوب یا بد کند) گونه‌ای جایگزینی رخ نداده است؟ گویا در چنین موقعیت‌هایی تنها سوژه‌ی ایمان از خدا به زندگی تغییرِ مسیر داده است.
III
بر اساسِ آنچه خودتان بازگو کردید (هیچ وضعیتِ خوشایندی نیست مگر آنکه آدمی می‌تواند آنرا به دردناک‌ترین لحظه‌ی خود بدل کند و هیچ وضعیتِ دردآوری هم نیست مگر آنکه آدمی توانایی دارد آنرا به خوشایندترین لحظه‌ی خود تبدیل کند و نتیجه گرفتید که امرِ بالقوه دردآور ممکن است برای فردی لذت‌زا باشد و امرِ بالقوه لذت‌آور می‌تواند برای یک فردِ خاص دردناک باشد و در واقع، درد و رنج امری یکسره نسبی/فردی/درونی/سوبژکتیو است) به‌نظر می‌رسد که هر چه از اختیار و اراده‌ی بشر بیش‌تر دور شویم و به «ضرورت» (حتی در فلسفی‌ترین معنای آن) باورمندتر گردیم خواه‌ناخواه به رویکردی ایمانی/دینی نسبت به جهان آغوش گشوده‌ایم. ازین‌جهت، گمان می‌کنم در همه‌ی جبرگرایان (فارغ از اینکه کفه‌ی دلیل‌های فلسفی به‌جانبِ جبر سنگین‌تر است یا اختیار) می‌توان رگه‌هایی از ایمان یافت؛ حالی درونی که آدمی خود را مقهور/محکوم/زیرِ سلطه‌ی نیروهایی بیرون از اراده‌ی خودش می‌بیند و نسبت به «اراده‌ای برتر» سرِ تسلیم فرو می‌آورد. ازین‌جهت چه‌بسا عیارِ الحاد پیوندِ معناداری با باور به اراده و اختیارِ فردِ انسانی داشته باشد. اوجِ این باور به «قدرتِ انسان در دگرگون‌کردنِ موقعیتِ خود» (یا همان پافشاری بر معادله‌ی «خواستن توانستن است») در سخنِ سارتر جلوه کرده است؛ کور هم اگر بخواهد بینا می‌شود.
IV
گمان کنم کسانی که نسبت به وضعِ امورِ جهان حساسیتِ مثبت یا منفی دارند (که این حس می‌تواند پشتوانه‌ی نظری/تئوریک هم داشته باشد و یک سازه‌ی متافیزیکی آنرا پشتیبانی کند) هر دو از کشتزارِ ایمان برخاسته‌اند. انسان‌های خوش‌بین (Optimist) و افرادِ بدبین (Pessimist) هر دو دچارِ احساس‌گرایی (یکی سلبی و دیگری ایجابی)اند. شگفت آنکه در هر دو هم (شاید نه با دلیلِ منطقی اما) به استقرای ناقص می‌توان باورِ ژرف به سرنوشت/تقدیر/ضرورت را دید؛ یکی ایمان دارد که همه چیز آرام است و چقدر او و همه‌ی جهانیان خوش‌بختند و دیگری هم ایمان دارد که ساز و کارِ جهان پُرآشوب است و او همراه با دیگر مردمانِ زمین در بدبختی دست و پا می‌زنند. ولی در واقعیتِ سکولارِ جهان هیچ چیز یکسره نور یا ظلمت نیست و هر رویدادی دارای طیفی از روشنایی تا تاریکی است. از این‌رو، گمان‌م بر آن است که انسان‌های خنثی/بی‌تفاوت/سرد (Neutral) ناب‌ترین و راست‌گوترینِ کافرکیشان‌اند. این بی‌حسی نیز به‌طبع پشتوانه‌ی اندیشگی دارد؛ اراده‌ی بشر تا جایی که می‌تواند کارگر/اثرگذار است، از آنجا به بعد دیگر نه جای رواقی‌گری ست نه کلبی‌مسلکی؛ باید نادیده‌اش گرفت و بی‌خیال از کنارش گذشت. روشن بگویم؛ اگر کسی توانست از کنارِ فاجعه‌های طبیعی و انسانی بگذرد، سرش را بالا بگیرد و بدونِ لرزشِ تن و زبان بگوید «بیش از این نمی‌شد کاری کرد» آنگاه من او را یگانه ملحدِ جهان می‌نامم.
V
من (از جهتِ نظری می‌گویم و ضمانت نمی‌کنم که در مقامِ عمل مو به مو چنین مشی کنم) وارونه‌ی شما به نابینای کنارِ خیابان یاری نمی‌رسانم و او را به آن سوی خیابان نمی‌برم. چرا که نخست باور دارم اینگونه رفتار با آن نابینا تنها دست کشیدن بر سرِ احساس‌های شخصیِ ماست که «آری! تو انسان‌دوست، مهربان و شریف هستی» و ازین‌جهت، خود گونه‌ای خودخواهی و خودنوازشگری است و دوم اینکه با دیدنِ آن نابینا، چنان دچارِ حسِ غم، ناراحتی، دلزدگی از خودم و جهان و دیگران می‌شوم که هر چه زودتر آن موقعیتِ نابینا-حضور را ترک می‌کنم و از آن فضا می‌گریزم. چرا؟ چون بدبینیِ من چنان بدخیم است که در اینچنین شرایطی پرسش‌های هولناکی در برابرم قرار می‌دهد؛ پس از آنکه او را به آن‌سوی خیابان بُردی چه؟ آیا وظیفه‌ی تو تنها گذراندنِ او از عرضِ جاده بود؟ یا چیزی بیش‌تر؟ از اساس وظیفه‌ی تو نسبت به آن نابینا چیست؟ (3)
VI
شما نادیده‌گرفتنِ نابینای نیازمند به گذر از خیابان را برابر با ردِ انسان‌دوستی دانستید. اما گمان کنم مساله این نیست که منِ بدبین، به ایثار/فداکاری/ازخودگذشتگی باور ندارم. مساله آن است که به چنان معنای برین/متعالی/ناب از نوع‌دوستی (Altruism) باورمندم که در واقعیت هیچ سهمی از آن نخواهم داشت. ازین‌جا به سنجه‌ی دیگری برای بازشناسیِ تیزبینانه‌ی ایمان از الحاد می‌رسیم؛ آنانکه به یک آرمانِ دست‌نایافتنی/ایده‌آلِ برین/خواستِ والا گرایش دارند، در پستوی ذهن و روانِ خود ایمان به خدا را بازآفرینی و ته‌نشین کرده‌اند. آرمان‌گرایانِ ناب، منفعل‌ترین کسانِ جامعه‌اند. آنان همه چیز را به‌حالِ خود رها می‌کنند، چرا که باورِ بنیادین دارند به اینکه بهبودبخشیدن به وضعِ جهان در مقیاسِ ریز/کوچک/جزیی هیچ دردی را دوا نمی‌کند. آنها به ریزه‌کاری‌های اندک‌شُمار اعتنایی ندارند (و حتی آنرا با خوارداشت می‌نگرند) و در رادیکال‌ترین معنای ممکن، کلی‌نگر و کل‌نگرند. به‌فرجام، باید یادآور شد که «آرمانشهر» در گوهر و بنیادِ خود چندان فرقی با «شهرِ خدا» ندارد.
VII
راهِ حلِ رواقی (4) برای دست‌یافتنِ به وضعِ معنوی نسبت به ناخوشایندها و ناملایماتِ زندگی، انگیزه/رانه/سائق/سبب را برای پژوهش/کاوشگری/بوالفضولی/ستیهندگی در کارِ جهان و انسان از آدمی می‌گیرد. کسی که با دگرگون‌شدن از پیِ یک خودکشیِ نافرجام، پدرِ متعصب و مستبدِ خود را دیگر آزارنده نمی‌یابد، چه چیزی می‌تواند او را برای زدودنِ تعصب و استبداد در پهنه‌ی جامعه برانگیزد؟ به‌ویژه اگر دست به تعمیم/همگان‌سازیِ نادرستی بزند؛ «دیگران هم چون من‌اند یا باید چون من چنان درونِ خود را زیر و رو کنند که هیچ انسانِ نادان و نارواداری نتواند آنان را آزرده سازد». اما گمانِ من بر این است که نفرت و عشق دو انگیزه‌ی بزرگ در پژوهیدنِ میراثِ بشر (از جمله دین و سنتِ معنوی) بوده است. چنانکه خودِ ملکیان از زبانِ یکی از معنویانِ جهان روزی برای‌م بازگو کرد که «پیشرفتِ تمدنِ بشری بیش‌تر مدیونِ رذیلت‌های آدمی بوده تا فضیلت‌های او؛ وصف‌هایی چون خودخواهی، حسادت، رقابت، دشمنی، شهرت و جلوه‌گری، بنیادی‌ترین انگیزه‌های کشف و شناختِ خود، دیگری و طبیعت بوده است و اینکه اگر همه‌ی مردمِ جهان می‌خواستند مانندِ گاندی، دالایی‌لاما یا بهجت باشند، دیگر هیچ‌یک از نمادهای دنیای نو پدید نمی‌آمد». خب! بر همین اساس، مجموعه‌ی آثارِ کسروی فرآورده‌ی نفرتِ او از اسلام یا دستِ‌کم تشیع بوده است. این نفرت/عشق رانه‌ی ارزشمندی برای پژوهش درباره‌ی امرِ منفور/معشوق است و در روندِ این کاویدن‌ها، هم آن حسِ بد/خوب به تعادل می‌گراید و هم موضوعِ کاوش بهتر و ژرف‌تر برای پژوهنده شناخته/فهم می‌شود. (5) اندک‌شُمارند آنانکه از تعصب و جمود درد نکشند و هم‌هنگام به نادرستی و زیانِ آن باور داشته باشند و در نهایت نیز با آن به ستیز برخیزند. باور دارم که بسیاری از روشنگرانِ تاریخ، نخستین انگیزه‌ی خود برای زدودنِ سیطره‌ی دین یا هر گونه جزم‌گرایی را از زخم‌های شخصی اندوخته بوده‌اند. در واقع، درد کشیدنِ آنها از امرِ بالقوه دردآور سبب شد تا برای از بین بردنِ آن دست به کار شوند.

پانوشت‌ها:
(1) کسی گلایه نکند چرا ملکیان در پانوشت آمده است و خودم در متن. نخست آنکه اینجا سرای من است نه او. دوم آنکه صرفِ بودنِ مطلبی در متن آنرا ارزشمند نمی‌کند و صرفِ آوردنِ چیزی در پانوشت نیز از ارزشِ آن نمی‌کاهد. اگر می‌پسندید چنین بپندارید که اینجا پانوشت از متن مهم‌تر است. اما پیشنهادِ من آن است که اگر از اساس حوصله‌ی خواندنِ چنین نوشتارهای بلندِ خسته‌کننده‌ای را دارید، متن و پاورقی هر دو را با یکدیگر بخوانید.
(2) ملکیان سخنِ مرا پذیرفتنی نمی‌دانست. از دیدِ او، این حالتِ ما نسبت به زندگی بستگی به خودمان دارد و امری نسبی/شخصی است و هیچ پیوندی نیز با داستانِ الحاد/ایمان ندارد. نمونه‌ای که آورد مرتضی کیوان بود در واپسین لحظاتِ زندگی پیش از اعدام. ملکیان بسیار با ستایش و احترام از او یاد می‌کرد و می‌گفت روحِ بزرگی داشته است. اینکه به کسی بگویند پانزده دقیقه‌ی دیگر اعدام می‌شوی و در این فرصت کاغذ و قلمی در اختیارش بگذارند که آنچه می‌خواهد وصیت کند، و او متنی بسیار زیبا، فاخر و همراه با دقت در رعایتِ اصولِ نگارشی و سجاوندی بنویسد، نشان‌دهنده‌ی خودساختگی و فرازمندی/تسلط نسبت به زندگی است. از دیدِ ملکیان، اگر ما به‌جای مرتضی کیوان بودیم هراس از مرگ چنان در سرانگشتانِ‌مان لرزش می‌انداخت که تواناییِ نوشتنِ یک جمله‌ی درست و معنادار را نیز نداشتیم.
(3) ملکیان باور داشت که من سُرنا را از سرِ گشاد می‌نوازم... یعنی انگیزه را با انگیخته و نتیجه را با مقصود به یکدیگر آمیخته‌ام... کمک به آن نابینا اثری که دارد رضایتِ درونی ست ولی خودِ آن فعل هدفی جز این دارد. مثالِ نقض/نمونه‌ی تخریبگری که می‌آورد این بود که دستِ‌برقضا اگر هدفِ شما خودستایشگری باشد، هرگز انجامِ این کار در شما اثرِ خرسندکننده نخواهد داشت. زمانی خرسند می‌شوید که تنها و تنها به‌خاطرِ آن نابینا و خودِ آن کُنش بدان دست یازیده باشید. همچنین می‌گفت «ناچیزیِ نتیجه» ربطی به «درستیِ فعل» ندارد. اگر می‌توانی افزون بر گذراندنِ نابینا از خیابان، تن‌پوشی هم برایش بخری یا بیش‌تر از این، مجانی او را درمان کنی، آنها را هم باید انجام دهی. درباره‌ی ملاحظه‌ی دوم نیز خیلی صریح و روشن گفت «مجبور نیستی به آن نابینا کمک کنی... و صد البته مجبور نیستی آن موقعیت را با یک رفتارِ دیگردوستانه به حالی رضایتمند و معنوی برای خودت بدل کنی». کلام‌ش رنگی از «آنچه شرطِ بلاغ بود با تو گفتم. دیگر خود دانی» داشت و برای من نشانه‌ای بود از اینکه ملکیان چقدر در دلبستگی به ایده‌های اخلاقی – معنویِ خودش و پاسداری از حریمِ آنها (افزون بر دقتِ منطقی) جدی و بی‌پرده است. گرچه در فرجامین فرازهای گفتگو برای کاستن از جدیت یا سنگینیِ فضای بحث با لبخند گفت «نه من در یاری به آن نابینا آنقدرها جدی هستم و نه تو در نادیده‌گرفتنِ او آنچنان جدی هستی».
(4) تعبیرِ ملکیان از این راهِ حل: ما چندان اثری در ساز و کارِ پیرامونِ خود نداریم. اگر بتوانیم اثرگذار باشیم و چیزی را تغییر دهیم، تنها یک چرخ‌دنده‌ی بسیار کوچک و ریز از کلِ جهان را می‌توانیم دگرگون کنیم. پس باید به‌جای بیرون، درونِ خود را متحول کنیم.
(5) ملکیان اما اعتقاد داشت که حالتِ «هیچ چیز در جهانِ بیرون نمی‌تواند درونِ مرا آزرده و متلاطم کند» با ایده‌ی اصلاحگری و بایستگیِ دگرگون‌سازیِ ذهن و ضمیرِ مردمان هیچ ناسازگاری ندارد. در برابر، من نفهمیدم چطور آدم می‌تواند مانندِ حسینِ الهی قمشه‌ای یا کسانی چون او باشد که در دیدِشان هیچ ناخوشایندی، ناسازی، تضاد، دوگانگی و گسستی در جهانِ بیرون وجود ندارد و همچنان باور به ضرورتِ زدودنِ آنها داشته باشد. در دیدگاهِ ملکیان، انسانِ رواقی حتی تقدیرگرا و جبرانگار هم نیست. یعنی پیوندی ضروری میانِ «تمرکز بر تحولِ درون» و «بی‌باوری به تغییرِ بیرون» وجود ندارد. گرچه من این را از جهتِ منطقی کمابیش می‌فهمم، ولی باز هم درک نمی‌کنم چگونه ممکن است چیزی از دیدِ فرد ناخوشایند نباشد و او بخواهد آنرا تغییر دهد.

۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه

نگهبان/همسایه‌ی هستی؟! من شهروندم و بس!

«مساله‌ی شر» کمابیش در کانونِ همه‌ی نظرورزی‌های فلسفی پیرامونِ انسان و جهان قرار دارد؛ درنگ در مفهوم و تاریخِ «قدرتِ سیاسی» هم می‌تواند از منظرِ مساله‌ی شر به‌گونه‌ی دیگری نگریسته شود. گمان می‌کنم در کنارِ تقسیم‌بندیِ شر به طبیعی و اخلاقی می‌توانستیم یک قِسم دیگر هم (با دو عنوان) بر داستان بیفزاییم؛ شرورِ الاهی با نگاه به آسمان/خدایان و شرورِ الاهیاتی با نگاه به زمین/انسان‌ها که البته به‌دقتِ سخت‌گیرانه، شرورِ الاهی در شرورِ اخلاقی و شرورِ طبیعی تزریق شده و شرورِ الاهیاتی هم زیرمجموعه‌ی شرورِ اخلاقی خواهند بود. یعنی هر دو طبقِ حصرِ استقراییِ رایج از مساله‌ی شر به‌حساب آورده شده‌اند و نمی‌توان با اینها قِسمِ دیگری برساخت. اما پافشاری می‌کنم بر اینکه سه مفهومِ شر، اخلاق و قدرت (به‌همراه مفاهیمِ پیرامونی‌ِشان مانندِ اراده، اختیار، مسوولیت، آزادی و غیره) پیوندی ژرف با یکدیگر دارند که اگه حوصله داشتم درباره‌ش بیش‌تر می‌خوندم و بیش‌تر می‌نوشتم... فعلاً در همین حد می‌تونم بگم و بس! [تغییرِ لحن از رسمی به خودمانی به‌خاطرِ گذار از گنده‌گوییِ فلسفه‌مآبانه به خودانتقادیِ طنزآمیز است]