۱۳۹۲ دی ۱۱, چهارشنبه

آن چیست که نامندش «دوستی»؟

مفهوم «دوستی» نیازمند بازتعریف و بازشناسی است، درست به همان دلیل که واقعیت‌ش برای همه‌ی ما محل پرسش، تردید، شگفتی و شوک بوده است. من خودم همیشه متهم بوده‌ام به اوصافی چون بی‌معرفتی، بی‌خبری، غیبت/ناپیدایی و برای زمانی دراز گم و گور شدن. حتی دیده‌ام که نبودن‌م برای مدتی سبب شده که دوست نازنینی گمان کند فاصله‌ای میان ما افتاده و لحن‌ش با من سرسنگین یا رسمی بشود. آنها که بیش‌تر می‌شناسندم البته به‌جای رسمیت، از در فحش و ناسزا برون می‌آیند ولی همان حال هجو و کنایه نشان می‌دهد که آنان هم از «دوستی» توقعاتی دارند اما برآورده‌نشدن این چشمداشت‌ها برای‌شان حالت جدی یا متعجب ایجاد نمی‌کند یا به‌قول معروف آنچنان جا نمی‌خورند. گاهی برای دوری‌های آگاهانه‌ام توضیح داده‌ام و اغلب هم چنین نکرده‌ام. هراس از ناراحتی طرف مقابل (فارغ از جنسیت‌ش) مهم‌ترین عامل پرهیزم از روشن‌سازی موضوع بوده است. اما رگه‌های سترگ خودخواهی را در این شیوه می‌توان به‌عیان دید. چون «رفتار سلبی بدون توضیح» حتماً بیش‌تر باعث ناراحتی دیگری می‌شود. پس مسئله دلسوزی یا خیرخواهی برای دیگران نیست بلکه «هراس از ناراحتی طرف مقابل در حضور من» است. در واقع، من نمی‌خواهم شاهد ناراحتی دیگران باشم. نمی‌خواهم بدانم که دیگران از من ناراحت شده‌اند. نباید این ناراحتی در حوزه‌ی آگاهی من رخ بدهد، اما اگر همین دیگران از ناراحتی دق کنند و من خبر نشوم هیچ مشکلی ندارد. «هراس از آگاه شدن نسبت به ناراحتی دیگران» را در بسیاری از پیرامونیان خودم نیز دیده‌ام. به‌نظرم از نشانه‌های بالینی خودشیفتگی باشد و صد البته گونه‌ای فرار از پیامدهای ناگزیر و طبیعی رابطه با دیگری. ما نمی‌خواهیم بفهمیم کاری کرده‌ایم که برای دیگری ناخوشایندی به بار آورده است. «دوست ندارم کسی از من ناراحت شود» جمله‌ی بسیار آشنا و انسان‌دوستانه‌ای است که از زبان اطرافیان هر روزه می‌شنویم، اما معنای واقعی‌اش درباره‌ی بسیاری از ما چیز دیگری است: «دوست ندارم بفهمم که کسی از من ناراحت باشد». گاهی سبب توضیح ندادن دوری، هراس مذکور نیست بلکه ناراحتی خود فرد از کاری است که گمان می‌کند نادرستی‌اش آنچنان آشکار است که نیازی به توضیح ندارد. در هر صورت با «هراس از توضیح» مواجهیم حال یا به‌خاطر ناراحتی خودمان (از کار آشکارا نادرست) یا به‌خاطر ناراحتی دیگران (از شنیدن خرده‌گیری‌های ما). در چند ماه اخیر با چند نفر چنین کرده‌ام و چند نفر نیز با من همین کار را کرده‌اند. بدبختی بزرگ آن است که در همه‌ی ما «تظاهر به ناراحت نشدن» وجود دارد، در همه‌ی ما آدم‌های احساساتی که تظاهر می‌کنیم به بی‌احساسی. این هم نشانه‌ی دیگر خودشیفتگی است که فرد از چیزی یا کسی ناراحت شود اما وقتی با پرسش «ناراحت شدی؟» مواجه شود خیلی دستپاچه و با تاکید بگوید که «نه بابا! ناراحتِ چی؟»، یعنی آنقدر خودشیفته‌ایم که حتی حاضریم با وجود ناراحتی در برابر دیگران وانمود کنیم که آدم‌های بی‌نهایت خونسرد، آسان‌گیر، خنثی و بی‌تفاوتی هستیم. شاید علت‌ش آن است که ناراحت شدن را مصداقی از احساساتی‌بودن و این آخری را نقطه‌ضعف می‌دانیم. علت دیگرش این است که واکنش طرف مقابل در برابر ناراحتی ما اغلب به شوخی و طعنه یا شاهد گرفتن شخص ثالث که «فلانی مگه من کار بدی کردم؟» و نظایرش ختم می‌شود، یعنی ما می‌ترسیم که به‌خاطر «ابراز ناراحتی‌» دست انداخته شویم و از سوی دیگران متهم شویم به حساس‌بودن یا به‌قول مشهورتر بی‌جنبگی. از آن سو، طرف مقابل که از بخت بدش فهمیده است دیگری از او ناراحت شده می‌خواهد هر جور شده از این واقعیت فرار کند و برای همین کوشش می‌کند وضعیت موجود را با خنده و مزاح و گاه انکار نادیده بگیرد. نتیجه اما اغلب یکسان است: دور شدن از یکدیگر. می‌بینید؟ اگر تنها مشکل خودم بود باز می‌شد امیدی داشت. اما این خودشیفتگی ویرانگر و دوسویه آنقدر شایع است که «قصه‌های هزار و یک‌شب» یک ورق آن هم نمی‌شود. ما نتوانسته‌ایم برای دوستی‌های‌مان معنای درست و منصفانه‌ای دست و پا کنیم. ما فهم مشترکی از «دوستی» نداریم و برای همین با ناهمسانی توقعات مواجهیم. همه‌ی ما در حال «انکار خود» هستیم. برای همین گاه چیزی می‌گوییم و درست وارونه‌ی آن رفتار می‌کنیم. پای جنسیت که به‌میان بیاید البته ماجرا به‌نحو سرسام‌آوری پیچیده‌تر هم می‌شود. در کل، شبکه‌ی بیمارگونه‌ای از وابستگی و گسست میان ما وجود دارد، از هیجان و سردی، از نیاز و سیرابی، از عادت‌دادن به حضور تا رنج‌دادن از غیبت، از ستایش و سرزنش، از هیاهو و سکوت.