۱۳۹۵ دی ۹, پنجشنبه

نامه به ترامپ

آدم‌های بی‌پرنسیپی مانند بهنود در رژیم پیشین به‌آسانی زیستند و بالیدند (چه بالیدنی!) و سپس با گفتار تباهی تا همین امروز همگام شدند. جمهوری اسلامی هم اگر اینقدر بدقلق نبود، الان همین آقا در ستون ثابت‌ش در روزنامه‌ی وزین «شرق» با به‌هم‌بافتن همین مهملات حسابی از خجالت امضاکنندگان نامه در می‌آمد. مسئله ولی تقسیم کار است؛ شما گاهی در راستای حفظ نظام مجبورید هجرت کنید به شهر بی‌آب و علف لندن و آنجا به وظیفه‌ی پاسداری از انقلاب اسلامی و سرداران عارف‌ش ادامه دهید.

این عزیزانی که همیشه وسط بازی می‌کنند، این گرامیانی که استتوس می‌نویسند و تاکید می‌کنند که ما امضاکنندگان خائن و وطن‌فروش نیستیم اما بی‌درنگ مدعی می‌شوند که رفع تحریم‌های هسته‌ای بیش از همه به ضرر سپاه پاسداران بوده است و دروغ بزرگ دولت حسن روحانی را تکرار می‌کنند، اینهایی که همیشه ژست جنتلمن می‌گیرند و دوست دارند همه‌ی طرف‌های درگیر ستایش‌شان کنند، این بزرگانی که به ما امضاکنندگان نامه لبخند می‌زنند و بلافاصله از متن ما با شعبده و در نهایت موذی‌گری همان حرفی را بیرون می‌کشند که فلان «رفیق» چپ می‌زند، این رندانی که به ما احترام می‌گذارند و همهنگام ما را متهم می‌کنند که جنگ‌طلبیم، اینها بدترین آفت هر جامعه‌ای هستند. تکلیف تو با مسعود بهنود و علی علیزاده و ابراهیم نبوی و محمدرضا جلایی‌پور و عقبه‌ی سایبری و فرهنگی‌شان که در بدزبانی ید طولایی دارند روشن است. اما این جماعت بندباز از همین بلاتکلیفی مخاطب با دیدگاه‌شان امرار معاش می‌کنند و سود می‌برند و روزگار می‌گذرانند. اینان در زیست دوگانه‌ی‌شان صاحبان بِرند «اعتدال» اند و در نهایت مدافع بقاء جمهوری چپاولگر اسلامی. خلاصه از اینها باید بیش از همه ترسید. هر کس که بتواند در چنین شرایطی وسط بازی کند، امکان بر باد دادن هر حرکت اعتراضی و هر ائتلافی از مخالفان را ضد نظام اسلامی خواهد داشت. فراموش نکنیم که ما مردم همیشه خودمان را متهم کرده‌ایم به افراط یا تفریط و با این فرهنگ و آن گذشته‌ی پر از شکست، شما به‌آسانی با همین فرمان «نه تندروی نه کُندروی» می‌توانید دست مخاطبان خود را بگیرید و به ناکجاآباد ببرید.

مهم‌ترین مشکل و افسوس بزرگ و دریغ بی‌کران این بود که در کمال ناباوری دیدم نیم‌فاصله میان «سی» و «وطن‌فروش» در تیتر صبح نو (روزنامه‌ی زمانه‌ی نادانی) به‌نادرستی به‌کار رفته است. دوستان می‌دانند که من چقدر به نیم‌فاصله دلبسته‌ام، ولی در جای درست‌ش. سی‌وطن‌فروش یعنی چه؟ سی‌وی البته داریم و سی‌دی هم داریم و سیمرغ هم (بدون نیم‌فاصله) به‌عنوان اسم عَلَم/خاص داریم و سینما هم همچنین ولی سی‌وطن‌فروش الان چیست؟ اصطلاح جدیدی است که روزنامه‌ی وابسته به «برادران قاچاقچی» اختراع کرده است؟ الان سی‌وطن‌فروش چیزی است شبیه به سیروس یا سیرجان یا چی؟ خلاصه که: سی وطن‌فروش نه سی‌وطن‌فروش. فارسی را (فارغ از بی‌شرافتی، دروغ‌گویی، وارونه‌نُمایی و لجن‌پراکنی) پاس بداریم.

قابل توجه دوستان ساده‌دلی که در این چند روز روی شخصیت حقیقی ترامپ تاکید کردند تا بگویند خطاب قرار دادن او در جایگاه حقوقی‌اش خطاست. مصاحبه‌ی عباس ملکی را با روزنامه‌ی شرق بخوانید! این آن ترامپی است که جمهوری اسلامی آرزوی‌ش را دارد؛ ترامپی که به‌قول این استاد دانشگاه صنعتی شریف برای ایران یادآور روزهای خوش ریگان و مک‌فارلین‌بازی باشد؛ ترامپی که به‌خاطر جذابیت بازار کشوری که دارد رسماً به‌دست حاکمان‌ش تاراج می‌شود، با این قبیله‌ی فاسد و تمدن‌ستیز لاس بزند؛ ترامپی که با سیاست منطقه‌ای فاجعه‌بار جمهوری اسلامی کنار بیاید. این آقا صریحاً به قبیله‌ی حاکم التماس می‌کند که ترامپ را ضد ایران معرفی نکنید و با او شروع کنید به پیغام و پسغام و ارتباط‌گیری و معرفی کردن ایران آنگونه که جمهوری اسلامی می‌پسندد. این است آن ترامپی که مافیای شیعی حاکم بر ایران به‌دنبال‌ش است.

ما نامه نوشتیم تا دستِ کم صدایی باشیم در هشدار به عواقب ادامه دادن سیاست خاورمیانه‌سوز اوباما در تعامل غیرسازنده با جمهوری اسلامی. این رژیم که شرارت‌هایش هم آبروی ملی ما را بر باد داده و هم از روز نخست پایه‌های مشروعیت خودش را بر هیچ بنا نهاده و هم هر جایی که توانسته، صلح و ثبات در منطقه را گاه با حمایت از ناراضیان و گاه با حمایت از نظام حاکم بر هم زده است، باید دست‌ش از ویرانگری کوتاه شود. دست جمهوری اسلامی دست ایران نیست. ایران چهار دهه است که ناقص‌الخلقه و مُثله شده است. البته رندانی هم در این میان هستند که به‌خوبی فهمیدند مسئله شخصیت دانلد ترامپ نیست و اصل نامه برآشفته‌ی‌شان کرد، نیکوست که آنان نیز یک‌بار برای همیشه تکلیف خود را روشن کنند؛ شما حامی تبهکاری‌های جمهوری اسلامی هستید نه حامی ایران و ایرانی.

بی‌شرمانه‌ترین اظهارات این استاد دانشگاه را در فراز زیر بجویید:
«نگاه کلی آقای ترامپ در یک حالت عمومی این خواهد بود که به بیشترشدن تنش‌ها با ایران نپردازد، چون کمترشدن تنش بین ایران و ایالات متحده به معنای باثبات‌تر‌شدن منطقه است. به هر حال همه می‌دانیم جمهوری اسلامی ایران در سوریه، عراق، یمن و برخی دیگر از کشورها نقش دارد و به نظر من این نقش، مثبت است.»

یک ژانر هم داریم که هر وقت بگویی جمهوری اسلامی شر سیاسی است و باید جلوی تبهکاری‌های روزافزون آنرا گرفت، بی‌درنگ می‌گویند «پس عربستان سعودی چی؟». انگار ولایت فقیه پادزهر پادشاهی سنتی سعودی باشد. خیلی شیک و با ژست تحلیلگر هم خودشان را به آن راه می‌زنند که وقتی سخن از یک مصیبت می‌رود، پیش کشیدن مصیبت دیگر هیچ چیزی جز سفسطه نیست. انگار نه انگار که جمهوری اسلامی حکم بالانس/موازنه در نسبت با عربستان سعودی را ندارد بلکه دقیقاً حکم شر مضاعف را دارد و این جنگ خانمان‌سوز فرقه‌ای را نخست دستگاه ولایت فقیه در خاورمیانه به‌راه انداخت. در این نگاه، شما هرگاه بخواهید به جمهوری اسلامی فشار وارد کنید تا از سرکوب داخلی و آتش‌افروزی منطقه‌ای دست بردارد، متهم خواهید شد که بازیچه‌ی عربستان و اسرائيل شده‌اید. صاحبان این ژانر همانند حرز حضرت جواد دائم تکرار می‌کنند که «اوضاع منطقه پیچیده است» و «تاریخ باید قضاوت کند». تو گویی با پافشاری پی‌درپی بر پیچیدگی یک امر، تحلیل‌ت از سادگی بیرون می‌آید و آن هم پیچیده و ظریف می‌شود. شما باید بپذیرید که اوضاع منطقه پیچیده است تا دیگر بازخواست از جمهوری اسلامی بابت نقش ویرانگرش در این خطه و مشارکت تمام‌عیارش در کشتار قریب به نیم میلیون سوری خودبه‌خود منتفی شود. عزیزان این ژانر که پیش‌تر در مرحوم «روزآنلاین» خیمه زده بودند، اکنون به «زیتون» جلایی‌پور جونیور پیوسته‌اند.

۱۳۹۵ دی ۴, شنبه

The Great Madonna


This wonderful woman is one of the creators of our contemporary Western world.

مدونا بی‌اغراق یکی از بانیان فرهنگ امروزین غرب است. به این سخن‌رانی بی‌مانندش گوش فرا دهید! ببینید این زن پولادین چه دشواری‌هایی را در آغاز راه تاب آورده تا بدین‌جا رسیده است. او همیشه زیبا بوده و زیبا خواهد ماند.

۱۳۹۵ دی ۲, پنجشنبه

واژه مقدسی که برای ما لعنت به بار آورد

فروغی این بیم را ابراز کرد که چون بیش‌تر خاک کشور در اشغال نیروهای انگلیس و شوروی است، انتخابات جدید به برگزیده شدن نمایندگانی خواهد انجامید که به این دولت‌ها وابسته‌اند. بیم فروغی بی‌اساس نبود. دو سال بعد که انتخابات مجلس چهاردهم برگزار شد، شمار زیادی از نمایندگان که به انگلیس و شوروی وابسته بودند، به نمایندگی مجلس انتخاب شدند. البته عدم تمایل فروغی به تجدید انتخابات، به کاهش شدید محبوبیت او انجامید. فروغی برای مقابله، در ۱۳ مهر ۱۳۲۰ به ایستگاه رادیو ایران رفت، نطق مفصلی ایراد کرد، همگان را به اطاعت از حکم قانون، عدم دخالت در حقوق یکدیگر، و درس گرفتن از گذشته فراخواند.

«از رنج و محنتی که در ظرف سی-چهل سال گذشته به شما رسیده است امیدوارم تجربه آموخته و عبرت گرفته و متوجه شده باشید که قدر نعمت آزادی را چگونه باید دانست... شما ملت ایران به‌موجب قانون اساسی، که تقریباً ۳۵ سال پیش مقرر شده است، دارای حکومت ملی پادشاهی هستید، اما اگر درست توجه کنید، تصدیق خواهید کرد که در مدت این ۳۵ سال کم‌تر وقتی بوده است که از نعمت آزادی حقیقی... برخوردار بوده باشید... علت اصلی این بوده است که قدر این نعمت را به‌درستی نمی‌دانستید و به وظایف آن قیام نمی‌کردید... وظیفه‌ی مستخدمین و کارکنان دولت این است که در خدمت اجرای قوانین از روی صحت و درستی باشند... وظیفه‌ی روزنامه‌نگاران این است که هادی افکار مردم شوند و ملت و دولت را به راه خیر دلالت کنند. وظیفه‌ی پادشاه این است که حافظ قانون اساسی و ناظر اعمال دولت باشد و افراد ملت را فرزندان خود بداند و به‌مقتضای مهر پدری با آنها رفتار کند و گفتار و کردار خود را با اصول شرافتمندی و آبرومندی تطبیق کند... و بالاخره جمیع طبقات باید دست‌به‌دست یکدیگر داده در پیش بردن حکومت ملی متفق و متحد باشند.»

از این نطق آشکارا پیداست که فروغی در ماه‌های پس از حمله‌ی متفقین، مسئول کشور بود. او حتی می‌توانست علناً به شاه یادآور شود که وظایف او چیست و به این وظایف چگونه باید عمل کند. تا مدت کوتاهی پیش از آن، چنین چیزی قابل تصور نبود. با این حال، نطق در رادیو به محبوبیت او کمک زیادی نکرد و او همچنان آماج حمله‌های شخصی مخالفانش باقی ماند و شعر هجوآلود زیر با عنوان «نکرده یک سرِ مو وضع مملکت تغییر»، پس از همان نطق، در تهران پخش شد:

اگر ز نان شکم آدمی نباشد سیر / حدیث و موعظه در وی نمی‌کند تاثیر
وطن به باد فنا رفته است و هم‌وطنان / برهنه‌اند و پریشان، گرسنه‌اند و فقیر
برای ملت خود شعر خواجه می‌خواند / غذای روح به ما می‌دهد نخست‌وزیر
بیا که صوفی ما ترک گوشه‌گیری کرد / دوباره باز نموده است مکتب تزویر
چنان ریا و تظاهر نمود و شعبده کرد / که پادشاه جوان، شد مرید صوفی پیر
ریا بس است و تظاهر، بس است و خدعه بس است / تو عارفی، نکند عارف این همه تقصیر
به گرگ‌زاده، شهنشاه تاجدار مگوی / مگو گزاف و مریز آبروی تاج و سریر
که گرگ‌زاده سرانجام گرگ خواهد شد / اگرچه مریم عمرانش داده باشد شیر...
سلام ما که رساند، پیام ما که برد؟ / به این یهودی میهن‌فروش و دزد شهیر
به پشت رادیو هر شب میا و نطق مکن / که حرف مفت تو دیگر نمی‌کند تاثیر
همان بساط و همان کاسه و همان آش است / نکرده یک سر مو وضع مملکت تغییر
چه دولتی و چه آزادی و چه قانونی / کدام شاه و کدام افسر و کدام وزیر؟

بی‌نظمی عمومی و هتک حرمت شدید از مقامات دولتی در مطبوعات، فروغی را واداشت در ۸ آبان ۱۳۲۰ لایحه‌ی سانسور مطبوعات را تقدیم مجلس کند. البته این لایحه با مخالفت شدید نمایندگان روبه‌رو گردید و تصویب نشد.

زندگی و زمانه‌ی محمدعلی فروغی، احمد واردی، ترجمه‌ی عبدالحسین آذرنگ، نشر نامک، تهران، ۱۳۹۴، صفحه ۱۰۱ تا ۱۰۴

پس‌نوشت:
عین همین اتفاق شوم هم در آستانه‌ی انقلاب ضدسلطنتی بهمن افتاد و مطبوعات یک‌سره به بلندگوی دروغ‌ها و پروپاگاندای مسموم انقلابیان و سوداگران بدل شد.  شخصیتی مشابه (داریوش همایون) درست به‌همان طریق هشدار داد که این آزادی بیان نیست بلکه نشر تباهی و نیستی است. اما کسی سخن او را نشنید.

یلدای دو هزار و شانزده میلادی

دیشب در محفل یلدایی کوچک و صمیمی ما (که شرمسارنه یک ساعت و نیم دیر خودم را رساندم) تفأل زدیم به حضرت حافظ. بعد ایشان یکی در میان بی‌ادب می‌شد و با ادب، کام‌جو می‌شد و عاشق‌پیشه. خلاصه لسان الغیب دیشب احوال متغیّری داشت.

مثلاً برای یکی از دوستان غزلی آمد که وسط و آخرش چنین بی‌ناموسانه بود:

کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنیم / علم عشق تو بر بام سماوات بریم
...
حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز / حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم

و به یکی از دوستان رسماً گفت بی‌شعور:

شاه شوریده سران خوان من بی‌سامان را / زان که در کم خردی از همه عالم بیشم

باقی شیرین‌زبانی‌های همشهری گرامی از خاطرم رفته. ولی مبسوط هم به خودمان و هم به حافظ خندیدیم جای همگی شما خالی!

۱۳۹۵ آذر ۳۰, سه‌شنبه

تجربه‌های برلینی - یک

هر پاره بی‌ارتباط با دیگر بخش‌هاست و از این متن دراز هر گوشه را که خوش داشتید بخوانید. نام‌های افراد در اینجا لزوماً با نام‌های واقعی‌شان یکی نیست.

۱
کریستین دختری فمینیست و خوشگل و فرهیخته است. یک‌بار توصیف جالب و عجیبی از سینمای کیشلوفسکی کرد: آثار او زیاده از حد مردانه است درست مانند پولانسکی. با اینحال نیمفومانیاک فون‌تریه را بسیار پسندیده بود. از هر جهت هم (چهره و خنده و هیکل) مرا یاد دوستی در تهران می‌اندازد که برای خودش فنومنی بود. کریستین در برلین زاده شده است. در یک قرار سینمایی شش نفره او را دیدم. در لابه‌لای سخنان جورواجور، از برلین هم گفتیم. او هم آغاز کرد به درددل‌هایی تلخ و بسیار واقعی؛ من اینجا زاده شده‌ام اما این برلین آن برلینی نیست که من می‌شناختم. کسی که سی و پنج سال اینجا زندگی کرده باشد می‌فهمد که در شش سال اخیر چقدر این شهر دگرگون شده است، چه از دید بافت باشندگانش و چه از دید هزینه‌های زندگی. در سالیان اخیر در محله‌ی‌مان مُشتی پولدار بی‌بته سبز شده‌اند. این شهر دارد به‌گونه‌ای هولناک بدل می‌شود به چیزی که برای من غریبه و ناشناخته است. شما نمی‌توانید حس کنید چقدر دردآور است که در زادگاهت زندگی کنی اما عمیقاً احساس کنی که زادگاه‌ت را از دست داده ای. می‌گفت من برلین‌م را از دست داده‌ام. می‌گفت کم کم دارد برایم می‌شود آرزو که بروم جایی و بتوانم به زبان مادری‌ام سخن بگویم. می‌گفت روزی سرگرم گفتگو با یک دسته توریست فرانسوی بوده است و در خلال گپ و گفت‌ها می‌گوید دوست دارد به پاریس سفر کند و آنها بی‌درنگ با لبخند طعنه‌آمیزی پاسخ می‌دهند که «ولی باید فرانسوی یاد بگیری!». کریستین می‌گفت همین جمله و کل مکالمه‌ی خودشان با من اما به انگلیسی بود. آزرده‌خاطر بود که گویا هیچ‌کس در زادگاه‌ش احساس نیاز نمی‌کند که به زبان آلمانی سخن بگوید.
۲
آلفرد مردی میانسال و بسیار خوش‌مشرب و باصفا بود. او مرا از اوزنابروک با کلی بار آورد به برلین. خودش در نزدیکی برلین کار می‌کرد و در شهری نزدیک اوزنابروک زندگی. داستان‌ش بسیار شنیدنی است. می‌گفت وقتی برای این شغل پذیرفته شد، همه‌ی دوستانش شرط بستند که زندگی زناشویی‌اش به‌هم می‌خورد. ولی تا به امروز نُه سال می‌شود که او روزهای کاری هفته اینجاست و  آخر هفته نزد همسر و دخترش می‌رود. به‌شوخی می‌گفت بسیاری از آن رفقایی که سر طلاق ما شرط بستند، خودشان الان از همسرشان جدا شده‌اند. می‌گفت این وضعیت (رابطه‌ی راه دور) دشوار است ولی ناممکن نیست.
آلفرد برایم از دهاتی هشتصد نفره گفت که دولت آلمان بیش از دو برابر ظرفیت‌ش پناهنده به آنجا فرستاده است. سپس هشت قتل در دهاتی رخ می‌دهد که به عمرش چنین چیزی ندیده و در سکوت و سکون و بی‌خبری زیسته است. می‌گفت الان بروی آنجا هر کدام از دهاتی‌ها از پیر و جوان و زن و مرد آشکارا خشم و نفرت خود را از خارجی‌ها نشان می‌دهند و می‌گویند ما حتی یک خارجی در این دهات نمی‌خواهیم داشته باشیم. می‌گفت اکنون یک گردان پلیس شبانه‌روز پیرامون کمپ پناهندگان آنجا پاس می‌دهد تا میان بومیان و پناهندگان درگیری رخ ندهد. آلفرد می‌گفت خانم مرکل اعلام کرده که دوباره نامزد می‌شود اما کسی نیست از او بپرسد که شما اینهمه ستایش اخلاقی برای باز کردن آغوش کشور به روی مردمان بی‌پناه شنیدی ولی وارونه‌ی قول و قرار و تعهدی که به شهروندان آلمانی دادی، نتوانستی برای این نزدیک به دو میلیون انسان جدید برنامه‌ریزی کنی.
در خلال گفتگو با آلفرد نظریه‌ی تفکیک اسلام از مسلمانی را طرح کردم و از ریا و دوچهرگی رسانه‌ای و حتی آکادمیک اروپا انتقاد نمودم. در ضمن سخنان‌م یک اشاره‌ی کوتاهی هم کردم که من خودم دوره‌ای در نهاد دینی رسمی درس خوانده‌ام و «من اسلام را می‌شناسم. شما با این چندفرهنگ‌گرایی گور ارزش‌های اروپایی را خواهید کند. همانندهای ما از اسلام گریخته‌ایم به اینجا و باز هم اسلام اینجا رهایمان نمی‌کند». چه می‌خواهم بگویم برای‌تان؟ اینکه ذهنیت یک غربی چقدر در برخورد با ما پیچیده و دور و بدفهمی‌برانگیز است. آلفرد وقتی آغاز کرد به گفتن تجربه‌های‌ش از کار در آلمان شرقی و دهه‌هایی که این کشور پشت سر گذاشته است و بحران پناه‌جویان در پنج سال اخیر ناگهان از دهانش پرید و یکی از جمله‌های من را عیناً به خودم برگرداند «اینها آمده‌اند در این کشور و همانطور که خودت هم گفتی به فرهنگ غربی کوچک‌ترین احترامی نمی‌گذارند و برای من دیگر مهم نیست از اسلام فرار کرده‌اند یا از هر چیز دیگر». جمله پارادوکسیکال بود البته. کسی که از اسلام و فضای اسلامی دل خوشی نداشته باشد، خواه ناخواه با فرهنگ باخترزمین احساس نزدیکی می‌کند. ولی فارغ از تناقض چیزی که آلفرد گفت، من در یک لحظه دیدم که ذهنیت آلفرد مرا با اسلام‌گرایان اینجا کمابیش هم‌کاسه و هم‌سرنوشت کرده است. صورت‌بندی رادیکال از چنین ذهنیتی شاید اینگونه باشد: «یک خاورمیانه‌ای یعنی یک اسلام مجسم. برگردید به همان جهنمی که از آن آمده‌اید! آن جهنم مال شماست و شما مال آن جهنمید. به ما چه؟». البته در رفتار عملی، آلفرد با من درست مانند فرزندش برخورد کرد. و مطمئن باشید آلمانی‌جماعت با آن احساس گناه تاریخی و کمر خم‌شده زیر بار اخلاقی جنگ دوم، تا با شما احساس صمیمیت و انس نکند حتی یک کلمه در باب این موضوعات سخن نمی‌گوید. من شوربختانه در بسیاری از این مردم شریف حس ترس‌خوردگی و محافظه‌کاری و خودسانسوری را دیده‌ام. راه حل چیست؟ از این وضعیت کودکانه‌ی عذاب وجدان بیرون آمدن و سیاستی یگانه و کارساز در پیش گرفتن؛ باز گذاشتن نقد ذهنیت اسلامی در رسانه‌ها و دانشگاه‌ها و همزمان کوشش برای زدودن ذهنیتی بومی که باشنده‌ی برآمده از آن خطه را با فلاکت‌های آن خطه یکی می‌کند. البته که شاهد برای تایید این‌همان‌انگاری میان دین اسلام و فرد مسلمان و آدم خاورمیانه‌ای در اروپا فراوان است (به احتمال زیاد جنایت دیروز هم یک بینه‌ی دیگر خواهد بود). ولی نجات اروپا و خاورمیانه یعنی مبارزه با ایدئولوژی اسلامی و پیوند همدلانه با انسان خاورمیانه‌ای.
۳
سیلویا اهل نروژ است. برای من یادآور همه‌ی شکوه و تباهی توامان سده‌های میانه است. او صادقانه می‌گفت فمینیست نیست و برابری‌خواه است و راست هم می‌گفت. از نژادپرستی مثبت حرف می‌زد و اینکه یک مرد اروپایی با تبعیض ضد سیاه‌پوستان مخالف است اما وقتی زن شرقی دقیقاً به‌خاطر جایگاه فرودست‌ش به او نزدیک می‌شود، هیچ مشکلی ندارد و به خودش هم می‌بالد. یا مثال می‌زد از زنان اروپایی که به مردان سیاه‌پوست فقط به چشم ابزار لذت نگاه می‌کنند و صد سال سیاه آنان را شایسته‌ی ازدواج نمی‌بینند. او نام این وضعیت را تبعیض مثبت می‌گذاشت و خودشان را به دورویی متهم می‌کرد. سیلویا مانند قرون وسطا می‌خواست جامعه را در راستای ارزش‌های خانوادگی هدایت کند و مرز قانون و اخلاق را درنوردیده بود. با روسپی‌ها بر سر مهر نبود و می‌گفت شوهر من اگر برود سمت یکی از اینها نصف تقصیر گردن شوی من است و نصف دیگر گردن آن بدکاره. باور نمی‌کردم یک زن از فرهنگ اسکاندیناوی تا بدین‌حد پدرسالارانه به جهان بنگرد. روایت او از مدعای درست «زن نباید در پیوند انسانی خودش سکس را به ابزاری برای تحریم و تسلیم طرف مقابل بدل کند» تا جایی پیش می‌رفت که مرز سکس و تجاوز را در زندگی زناشویی کمرنگ می‌کرد، چرا که او قویاً باور داشت زن در رد درخواست سکس شوهرش باید دلیل قانع‌کننده‌ای داشته باشد نه اینکه فقط خودش را لوس کند و بهانه بیاورد (یادآور مفهوم «تمکین» در فرهنگ اسلامی). سیلویا ذهن بسیار تیز و طوفانی و تحلیلگر و زبان بسیار شیوا و تکلم بسیار شتابان و همهنگام رسایی داشت. خیلی صریح گفت که با مردان زیادی قرار ملاقات گذاشته است ولی فقط با سه نفر تنانگی کرده است. خیلی روراست به من گفت که دو نفر قبلی دوست‌پسرهای‌ش بوده‌اند و «آنان مرا رها کردند و احساس مرا آزردند». شوهر آلمانی‌اش را دوست می‌داشت و شواهد نشان می‌داد که پیوندشان عاشقانه و استوار است. چون وقتی پس از چهار ساعت بحث فشرده از او پرسیدم اینهمه انرژی را از کجا آورده است گفت «سکس خوب!» و ادامه داد «من با شوهرم روزی دو بار سکس می‌کنیم و گاهی هم رکورد پنج‌بار را می‌زنیم». فراز فک‌شکن کجاست؟ اینکه او در ضمن پشتیبانی از ارزش‌های «اخلاقی» خانوادگی و اینکه مجردها و هر-شب-با-یکی-آرمندگان و تن‌سپاران (به‌قول نیما قاسمی) باید تاوان این لودگی و بی‌مسئولیتی و باری‌به‌هرجهت‌بودگی را پس بدهند، اشاره کرد به اینکه در عربستان سعودی دست دزد را قطع می‌کنند و فکر می‌کنی آمار دزدی آنجا چقدر است؟ صفر. به او گفتم که این مدعایش فارغ از درستی و نادرستی، پیوند شوم پدرسالاری و اسلام‌گرایی است. از ارزش‌های حقوق بشر گفتم و اینکه مثلاً غرب باید اسلام‌گرایی را بی‌ملاحظه سرکوب کند، چون اسلام‌گرایی الان یک نهاد بزرگ و چندملیتی و سوداگر است که کاری جز گسترش وحشت و توحش ندارد. ولی حتی یک تروریست زندانی اسلام‌گرا هم حقوقی دارد مانند حق داشتن وکیل و ارائه‌ی دفاعیات و فرجام‌خواهی و غیره.  یک جوان نازنین هندی هم در بحث ما بود که هر وقت سیلویا از اعدام دفاع می‌کرد او هم با شور و حرارتی شرقی پشت‌بندش (مثل وزیر شعار) سرکار خانم را تایید می‌کرد. جوان هندی می‌گفت کسی که تجاوز می‌کند یا آدم می‌کشد دیگر انسان نیست و احترامی ندارد. من هم گفتم اتفاقاً تمدن معاصر بر این ایده بنا شده که او هنوز انسان است و اگر شما حتی در یک مورد از کسی انسانیت‌زدایی کنید دیگر نمی‌توانید جلوی این روند را بگیرید و چرخه‌ی پوچ درنده‌خویی را تکرار می‌کنید. سیلویا باز مثال زد از آن جوان راست‌گرای نروژی که کودکان بسیاری را چند سال پیش به رگبار بست و هنوز هم پشیمان نیست. می‌گفت فکر می‌کنی این آزاد شود چه می‌کند؟ آیا جامعه از او در امان خواهد ماند؟ خلاصه سرتان را درد نیاورم. ولی سیلویایی که من دیدم نمونه‌ی درخشانی بود از یک ذهن سنجشگر به‌سود ارزش‌های ازدست‌رفته‌ی جهان قدیم.
۴
در این ملاقات‌های برلینی به پُست یک مرد میانسال هندی هم برخوردم که نماد هماغوشی سرمایه‌خواری و هندوئيزم بود. افتخار می‌کرد که توسط یک بیلیونر آلمانی آموزش دیده است تا چاکرا‌های شما و معجزه‌ی درونی شما را بیدار کند. کل فرهنگ هند از باور به چرخه‌ی کارما تا مفهوم نیستی بودیسم و از وضع ذهنی صفر (اجازه ندادن به تاثرات بیرونی تا درون شما را به هم بزند) تا فضیلت نخواستنِ نخواستن (بی‌نیازی مطلق) را گروگان می‌گرفت تا مخ شما را بزند. خیلی هم با پررویی و در یک قرار دوستانه به جمع می‌گفت که من می‌توانم در تنها چند جلسه شما را آموزش بدهم که چیز دیگری بشوید. ازین‌جهت باز یادآور دوستی کمابیش نام‌دار در همین فضای مجازی بود. خلاصه من نفهمیدم چه کسی به ایشان گفته بود در یک قرار دوستانه باید نقش معلم را بازی کند و آموزگاری پیشه سازد. ماشالا به قدرت دهان و دندانش که نزدیک سه ساعت متکلم وحده بود و در گوشی‌اش کلی فایل پاورپوینت و عکس محل کار و تقدیرنامه‌های گوناگونش را هم برای ما رونمایی کرد. ابتدا چهار قربانی بودیم. بعد دو تا به‌موقع خودشان را از مهلکه نجات دادند. من ماندم و یک دختر آلمانی. نقدهای‌م را که شروع کردم به‌روشنی حس کردم حضرت استاد خوششان نیامده است. آخرش هم گفتم فلسفه همیشه متهم شده است که انتزاعی و بریده از واقعیت است. اما این معنویت بیزینس‌محور شما هم انتزاعی‌تر است هم واقعیت‌گریزتر و هم در بزرگ‌خطای ساختن انسان کامل. خلاصه در قرار دیگری همین آقا باز آمد. سلام سردی به من کرد و رفت یک جوان آلمانی بدبخت دیگری را گیر آورد و چون من در فاصله‌ای بودم که می‌توانستم ببینم چه می‌گوید و زبان بدنش را تشخیص بدهم، درست و بی‌کم‌وکاست همان قصه‌ی چاکرا‌ها و اینکه او به‌دنبال پول نیست و محض رضای خدا مغز ملت را می‌خورد، برای ساعت‌های متمادی تکرار شد و این جوان مظلوم حتی یک کلمه حرف نزد و به‌کل از جمع کسانی که گرد هم آمده بودند جدا افتاد و طعمه‌ی کوسه شد.
۵
ژان یک پیرمرد خوش‌مشرب و نازنین فرانسوی است. می‌گفت وقتی خمینی  آمد نوفلوشاتو و من برای نخستین‌بار تصویرش را در تلویزیون دیدم، بی‌درنگ توجهم جلب شد به میمیک او. می‌گفت خمینی مطلقاً به دوربین نگاه نمی‌کرد و به نقطه‌ای در هوا خیره می‌شد. ژان گفت من در همان نخستین مواجهه‌ام با حضور رسانه‌ای خمینی، مو به تنم سیخ شد و این را استعاری نمی‌گفت. اشاره کرد به موی بدنش و گفت من واقعاً از این آدم ترسیدم. او در دانشگاه هم‌دوره‌ی ابوالحسن بنی‌صدر بوده است و یک‌بار که با این عقل کل بحث می‌کرده است به او می‌گوید که شاپور بختیار واپسین امید شما برای دست‌یابی به دموکراسی است و بعد ادای ابوالحسن خان را درآورد که خشمگینانه در پاسخ به ژان می‌گوید «او فاشیست و نوکر آمریکا و دست‌نشانده‌ی استبداد است». ژان خیلی خوب داستان انقلاب ایران را فهمیده بود، خیلی زودتر از روشنفکران ما و خیلی عمیق‌تر از آنان. می‌گفت خمینی را همین امثال بنی‌صدر و بازرگان بر سر مردم ایران آوار کردند. می‌گفت این ساده‌لوح‌ها خیال کردند با یک پیرمرد کودن و پیزوری طرفند اما آن اوصاف شایسته‌ی خودشان بود نه کسی که دنبالش راه افتادند و اگر پنج رهبر کاریزماتیک بخواهیم در جهان معاصر نام ببریم یکی‌ش همو بود. ژان می‌گفت خمینی ابهت هولناکی داشت و عجیب است که من این را فهمیدم اما بنی‌صدر نفهمید. ژان می‌گفت «من شاپور بختیار را خیلی دوست داشتم و این مرد در نظرم همیشه احترام برمی‌انگیخت». ولی فراموش کرده بود کجا ترورش کردند. از من پرسید «در آمریکا ترور شد؟» گفتم «نه! در پاریس». لبخند تلخی بر لبان‌ش نقش بست.

۱۳۹۵ آذر ۲۹, دوشنبه

چاق‌سلامتی به سبک اصحاب پانزده خرداد

حالا شما بگید طرف داره قصه می‌بافه. ولی خدا توفیق داد من یک‌بار در ایام شباب مشرف شدم خدمت مقام معظم رهبری در اوایل دولت خاتمی. تا جایی که یادمه مراسم عید غدیر بود. اون وزیر ولایت‌ستیز کشور (عبدالله نوری) هم نه گذاشت نه برداشت و آخر تاء تمت وقتی رهبری داشت دیگه بای بای می‌کرد، تازه تشریف آورد و نشست وسط جمعیت. یعنی کلاً توی خط دهن‌کجی به آقا بود ایشون. بعدِ سخنرانی هم حاج وحشی (ببخشید! حاج بخشی) پیله کرده بود به این وزیر نیم‌وجبی (دوستانی که عبدالله نوری را دیده باشند می‌دانند که قد کوتاهی دارد) و اون بنده‌خدا هم هی قربان‌صدقه‌ی این غول‌بیابونی می‌رفت و این هم ول‌کُن نبود که چرا قدر بچه‌بسیجی‌ها رو نمی‌دونید. خلاصه سرتون رو درد نیارم. چیزی که می‌خواستم بگم این بود: من با چشم خودم دیدم که این مسئولان نظام مقدس ضمن معانقه، یک اندک معاشقه‌ای هم می‌کردند. از همان وقت تا الان که نزدیک بیست سال می‌گذرد، هنوز هم در شوک هستم که آخه این دیگه چه رسم دیده‌بوسیه. خب به این اگه فرنچ‌کیس نگن دیگه دست کم شیعی‌کیس که می‌گن. هیچی دیگه، این عزیزان یک ماچ به لپ چپ می‌کردند و یک ماچ به لپ راست و بعضاً یک ماچ هم به لبان همدیگه می‌کردن. بازم می‌گم که کسی نیاد اینجا برام روضه‌ی «این شایعه‌س!» و «از شما بعیده!» و غیره بخونه. من با چشم خودم اینو دیدم و انکارش کار شماس نه من.

۱۳۹۵ آذر ۲۷, شنبه

شماره دوم «آزادی اندیشه»


دوستان گرامی، شماره‌ی دوم نشریه‌ی «آزادی اندیشه» در آغاز سال میلادی جاری منتشر شد. مقالات ارزشمندی در این صفحات به قلم آرش جودکی، محمدرضا نیکفر، کاظم کردوانی و دیگر اندیشه‌ورزان خواهید یافت. به‌ویژه پیشنهاد می‌کنم که مقاله‌ی «آزادگی از دیدگاه رازی: خرد در ستیز با پیامبری و دین» را بخوانید. سومین شماره نیز در پایان امسال به چاپ خواهد رسید.

پس‌نوشت:
من شخصاً به این جمع احساس دلبستگی دارم و معتقدم یک سبب مهم‌ش همین است که به نام «آزادی اندیشه» گرد هم آمده‌ایم و ملاحظات ایدئولوژیک یا محفلی بر فرآیند و فرآورده‌ی انجمن حاکم نیست. خوشبختانه نه قرار است بلندگوی تبلیغاتی نظریات فلان استاد اعظم باشیم و نه بناست تاریخ را یک‌سویه و به‌سود این یا آن عرضه کنیم. گرایش‌های گوناگون فکری در دل این انجمن خود بهترین گواه بر پایبندی‌اش به آرمان آزاداندیشی و گفتگوی بی‌مرز و هم‌اندیشی غیرفرقه‌ای است.

۱۳۹۵ آذر ۲۳, سه‌شنبه

برای سوریه



وطن‌پرستان مدافع «مدافعان حرم» و آنانی که هم پُز مخالفت با جمهوری اسلامی را می‌دهند و هم آنرا در همدستی با اسد، حافظ منافع ملی ایران می‌دانند توجه داشته باشند که این مردم (سیزدهم دسامبر مقابل سفارت روسیه در برلین) شعار می‌دادند «پوتین از سوریه گم شو بیرون!» اما به ما که می‌رسید می‌گفتند «ایران از سوریه گم شو بیرون!». حالا کاری به شعار نخست ندارم اما شعار دوم را درست سر می‌دهند. دست کم اینجا خود من چندان نمی‌توانم تفکیکی میان دولت و ملت انجام دهم. همین پیرامون‌م را که می‌نگرم فوج فوج آدم آشنا و ناآشنا می‌بینم که از بی‌آبرویی و تبه‌کاری رژیم عزیزمان در سوریه باد به غبغب می‌اندازند و کورش و پهلوی‌ها را هم پشت قبااله‌ی سیاست منطقه‌ای خامنه‌ای سنجاق می‌کنند.

پس‌نوشت:
لطفاً امضا کنید! خداوکیلی نگهبان گربه‌های حلب شایسته‌تر نیست برای دریافت جایزه‌ی صلح؟ نام برنده‌ی پیشین این افتخار، به‌عنوان یکی از سرافکنده‌ترین سیاستمداران جهان در تاریخ ثبت خواهد شد؛ کسی که نشست و با لبخند گشادش حمام خون در سوریه را به کارگردانی قصابانی چون اسد، خامنه‌ای و پوتین تماشا کرد.

۱۳۹۵ آذر ۱۳, شنبه

جمهوری اسلامی، پروژه‌ای برای پیوند ملت با امت / بابک مینا


دوستان گرامی! «انجمن آزادی اندیشه» بنا به فلسفه‌ی تاسیس‌ش در ارج نهادن به اندیشه‌ورزی و در راستای طرح موضوع‌ها و بحث‌های بایسته میان اندیشه‌ورزان، بنا دارد هر بار پرونده‌ای را با موضوعی مشخص بگشاید و از صاحب‌نظران درخواست کند تا دیدگاه خود را به‌نحو ویژه و اختصاصی برای تارنمای ما بنویسند. نخستین پرونده درباره‌ی ربط و نسبت دین، سیاست و ناسیونالیسم است. تا کنون سه دیدگاه را چاپ کرده‌ایم که آخرین‌ش از دوست گرانقدر بابک مینا است. از شما دعوت می‌کنم که تاملات ارزشمند او را در این پیوند بخوانید.

از متن:
جداسازی سیاست و دین در ایران یعنی مبارزه با «رژیم یا پولیتیای اسلامی». رژیم اسلامی به دو معنا: نخست به معنای فرمی از حکومت؛ دوم به معنای فرمی از سازمان‌دهی عرصه عمومی که در آن فضای ظاهر شدن به حداقل می‌رسد و تبعیض میان شهروندان نهادینه می‌شود. جمهوری اسلامی فرمی از دولت است که از شکلی از سازمان‌دهی عرصه عمومی حمایت می‌کند که در آن فضای ظاهر شدن به حداقل برسد، برابری شهروندان محدود شود و آدمیان نتوانند گرد هم بیایند و «قدرت» پیدا کنند. اما اسلام محدود به چهارچوب نهادی جمهوری اسلامی نیست. اسلام به مثابه سیاست، به مثابه رژیم سیاسی (به معنای کلی کلمه) خارج از چهارچوب دولت نیز در کار تخریب برابری شهروندان (isonomia) و نهفتن فضای ظاهر شدن و جلوگیری از شکل‌گیری «قدرت» در میان شهروندان است. «آیا می‌توان راه‌حل سیاسی را به شیوه‌ای صورت‌بندی کرد که از پیوند مذهب با رادیکالیسم جلوگیری کند؟» بله، به شرط اینکه جداسازی سیاست از دین تنها معطوف به جدایی دولت از دین نباشد. سیاست سکولار باید در «فضای ظاهر شدن» ظهور کند، یعنی شهروندان قدرت بنیان‌ نهادن و شجاعت برابری داشته باشند. و این یعنی سکولارسازی از پایین. ... باید اسلام‌گرایی و سیاست اسلامی‌سازی را از پایین شکست داد. و این یعنی گشودن فضای ظاهر شدن، فضایی که شهروندان بتوانند در همه عرصه‌ها «قدرت» یابند. جداسازی دین و سیاست یعنی استقلال و قدرت عرصه عمومی؛ و تا این هدف متحقق نشود، هر گونه جداسازی سطحی و ناقص است.

۱۳۹۵ آذر ۱۲, جمعه

کیهان لندن

در این وانفسای رسانه‌ای که اپوزیسیون هنوز نتوانسته یک یا چند شبکه‌ی اثرگذار داشته باشد و فارغ از «من و تو» و «بی‌بی‌سی» (که هر کدام به‌دلیلی جداگانه در دسته‌ی «رسانه‌ی اپوزیسیون» نمی‌گنجند)، هر شبکه‌ی دیگری حکم محفل انس یا عطاری اکبرآقا یا سمساری طغرل‌خان را دارد، در زمانی که «صدای آمریکا» (فارغ از حذف و طرد پرسنل قوی و باسابقه) هنوز سلیقه‌ی انتخاب فونت فارسی‌اش در حد پارچه‌نوشته‌های «حاج ممد حسین‌آبادی از سفر حج خوش آمدی!» است، تارنما و برنامه‌های صوتی و تصویری و نوشتاری «کیهان لندن» یک امید و دلگرمی و احترامی در مخاطب برمی‌انگیزد. باید سپاس‌گزاری کرد از تغییراتی که در طراحی سایت و نوع برنامه‌ها در این دو سال اخیر به‌دست گردانندگان این کیهانِ در غربت انجام پذیرفته است. تا جایی که من می‌دانم، شایسته است «کیهان لندن» را نخستین رسانه‌ی حرفه‌ای اپوزیسیون بنامیم. دست مریزاد!