چنانکه پیشتر هم گفته بودم دوری و نزدیکی به وطن در درکِ درستِ رخدادهای آن پیششرطِ ضروری و انحصاری نیست. اما دستِکم یک حقیقت را در این مورد نمیتوان انکار کرد:
ما اینجا در ایران با بسیجیها زندگی میکنیم. در موقعیتِ درونِ میهن، «سیالیت» و «تبدیلپذیری» برای ما تجربهای زیسته و شهودی است. ما خیلی ساده میتوانیم درک کنیم و ببینیم که چگونه یک بسیجیِ سرکوبگر به یک سبزِ آزادیخواه بدل میشود و در حالی که روایتهایی حقیقی یا دیدههایی عینی از این مساله داریم، پس تصورِ ذهنیِ این «عدم تعین» و «بیمرزی» برای ما بسیار نزدیک و آشناست و بههمان میزان اثرگذاریاش در ضمیر و بینشِ ما نسبت به رخدادهای ایران چشمگیر است. اینجا ما دگرگونی را در هر آنِ زندگی درک میکنیم و «تغییرِ تدریجی» یا «تحولِ گام به گام» نه سیاستی برساختهی حکومت یا جنبش بلکه واقعیتی ست که همچون ذرههای هوا در فضای تهران برای ما درکپذیر و ملموس است. آیندهی سیاسیِ ایران پیشبینیناپذیر است اما زیستِ ایرانیان در این سه دهه با روندی خاموش اما جاندار غایتگراییِ خود را حفظ کرده است و پس از تولدِ جنبش با شتابی فزونتر رو بهسوی یک فرجامِ روشن دارد؛ «آشتیِ ملی» و زدودنِ مرزهای دوست/دشمن؛ غایتی که همه میدانیم در دستگاهِ کنونی یا دستِکم با صورت و ترکیبِ کنونیاش هرگز بهنحوِ شایسته تحققپذیر نخواهد بود.
آن بسیجیِ خشمگین و سرزنشگر در روزِ عاشورا که با من جدال میکرد، جوانی دوستداشتنی و از همین ملت بود. اما این جمله را چه کسی میتواند بگوید؟ یا بهتر است اینگونه صورتبندی کنم که در چه شرایطی این جملهی گفتهشده میتواند پیشزمینهای زیسته و تحققیافته داشته باشد؟ تنها کسی که در آن زمان و مکان حضور داشته است این جمله را بهژرفای آن درک خواهد کرد و پشتوانههای واقعیِ آنرا در هنگامِ بر زبانآوردناش با خود همراه خواهد داشت. این جمله برای من دریافتی درونی بود برآمده از دیداری کوتاه و نفسگیر با او. فاصلهی آن جوان از ستیز با جنبش تا همدلی با آن بهاندازهی یک باریکهی مو بود. این سخن نه بدان معنی است که تیزبینانِ بیرون از مرزها از درک و فهمِ چنین پیوند و گسستهایی ناتواناند اما اگر به گستره و چندگونگیِ ایرانیان در درون و بیرون بنگریم، خواهیم دید که سرنوشتِ این کشور درست بهدلیلِ همین تنوع و تکثر همراه با بینشهای زیسته در دستِ ساکنانِ ایران است نه ایرانیانِ مهاجر. و باز درست بههمین دلیل است که هر نسخه و دستورِ عمل از سوی بیرونیان برای ایرانیانِ ایراننشین بیمعنا و نپذیرفتنی است. من نمیخواهم در اینجا حقوق و کوششهای ایرانیانِ خارج از کشور را نسبت به آنچه در میهن میگذرد نادیده بگیرم. سنجشگری و نقادی شرطِ بایستهی بالیدنِ هر رستاخیری است و در این زمینه ایرانیان در هر کجای دنیا میتوانند و میباید کژرویها و کاستیها را گوشزد کنند. پشتیبانیِ آنان از جنبش در بیرون از مرزها نیز ارزشمند و اثرگذار بود. اما جایگاهِ بیرونیان فینفسه گنجایش و توانمندیِ راهبریِ جنبشِ درونِ میهن را ندارد. ژرفنگرانِ مهاجر این حقیقت را بهدرستی فهمیدهاند که از هرگونه باید/نبایدِ هنجارگذار دوری میجویند و درست وارونهی اینان، دونکیشوتهایی هستند که از هزاران فرسنگ دورتر به مردم میگویند چه کنند یا چه نکنند و از آن بدتر ملت را به سادهنگری وصف میکنند؛ سادهبینان با انگارههای منجمدشدهی «مرزگذاری» و «تعین» میخواهند چیزهایی را به ایراننشینان بفهمانند که از اساس از جنسِ رخدادهای وطن نیست و جایگاهی در واقعیتِ سیاسی ندارد.
ما اینجا در ایران با بسیجیها زندگی میکنیم. در موقعیتِ درونِ میهن، «سیالیت» و «تبدیلپذیری» برای ما تجربهای زیسته و شهودی است. ما خیلی ساده میتوانیم درک کنیم و ببینیم که چگونه یک بسیجیِ سرکوبگر به یک سبزِ آزادیخواه بدل میشود و در حالی که روایتهایی حقیقی یا دیدههایی عینی از این مساله داریم، پس تصورِ ذهنیِ این «عدم تعین» و «بیمرزی» برای ما بسیار نزدیک و آشناست و بههمان میزان اثرگذاریاش در ضمیر و بینشِ ما نسبت به رخدادهای ایران چشمگیر است. اینجا ما دگرگونی را در هر آنِ زندگی درک میکنیم و «تغییرِ تدریجی» یا «تحولِ گام به گام» نه سیاستی برساختهی حکومت یا جنبش بلکه واقعیتی ست که همچون ذرههای هوا در فضای تهران برای ما درکپذیر و ملموس است. آیندهی سیاسیِ ایران پیشبینیناپذیر است اما زیستِ ایرانیان در این سه دهه با روندی خاموش اما جاندار غایتگراییِ خود را حفظ کرده است و پس از تولدِ جنبش با شتابی فزونتر رو بهسوی یک فرجامِ روشن دارد؛ «آشتیِ ملی» و زدودنِ مرزهای دوست/دشمن؛ غایتی که همه میدانیم در دستگاهِ کنونی یا دستِکم با صورت و ترکیبِ کنونیاش هرگز بهنحوِ شایسته تحققپذیر نخواهد بود.
آن بسیجیِ خشمگین و سرزنشگر در روزِ عاشورا که با من جدال میکرد، جوانی دوستداشتنی و از همین ملت بود. اما این جمله را چه کسی میتواند بگوید؟ یا بهتر است اینگونه صورتبندی کنم که در چه شرایطی این جملهی گفتهشده میتواند پیشزمینهای زیسته و تحققیافته داشته باشد؟ تنها کسی که در آن زمان و مکان حضور داشته است این جمله را بهژرفای آن درک خواهد کرد و پشتوانههای واقعیِ آنرا در هنگامِ بر زبانآوردناش با خود همراه خواهد داشت. این جمله برای من دریافتی درونی بود برآمده از دیداری کوتاه و نفسگیر با او. فاصلهی آن جوان از ستیز با جنبش تا همدلی با آن بهاندازهی یک باریکهی مو بود. این سخن نه بدان معنی است که تیزبینانِ بیرون از مرزها از درک و فهمِ چنین پیوند و گسستهایی ناتواناند اما اگر به گستره و چندگونگیِ ایرانیان در درون و بیرون بنگریم، خواهیم دید که سرنوشتِ این کشور درست بهدلیلِ همین تنوع و تکثر همراه با بینشهای زیسته در دستِ ساکنانِ ایران است نه ایرانیانِ مهاجر. و باز درست بههمین دلیل است که هر نسخه و دستورِ عمل از سوی بیرونیان برای ایرانیانِ ایراننشین بیمعنا و نپذیرفتنی است. من نمیخواهم در اینجا حقوق و کوششهای ایرانیانِ خارج از کشور را نسبت به آنچه در میهن میگذرد نادیده بگیرم. سنجشگری و نقادی شرطِ بایستهی بالیدنِ هر رستاخیری است و در این زمینه ایرانیان در هر کجای دنیا میتوانند و میباید کژرویها و کاستیها را گوشزد کنند. پشتیبانیِ آنان از جنبش در بیرون از مرزها نیز ارزشمند و اثرگذار بود. اما جایگاهِ بیرونیان فینفسه گنجایش و توانمندیِ راهبریِ جنبشِ درونِ میهن را ندارد. ژرفنگرانِ مهاجر این حقیقت را بهدرستی فهمیدهاند که از هرگونه باید/نبایدِ هنجارگذار دوری میجویند و درست وارونهی اینان، دونکیشوتهایی هستند که از هزاران فرسنگ دورتر به مردم میگویند چه کنند یا چه نکنند و از آن بدتر ملت را به سادهنگری وصف میکنند؛ سادهبینان با انگارههای منجمدشدهی «مرزگذاری» و «تعین» میخواهند چیزهایی را به ایراننشینان بفهمانند که از اساس از جنسِ رخدادهای وطن نیست و جایگاهی در واقعیتِ سیاسی ندارد.
زندگیِ جمعیِ ما در این کشور کمترین زمینه را برای «مطلقبینی» در اختیار میگذارد. من اینجا تنها و تنها از مردم و بدنهی جنبش سخن میگویم نه از نخبگان. همین «زیستِ ایرانیِ» جانبهدربرده از پُتکهای کوبندهی دستگاه در این سه دهه بوده است که رهبرانِ جنبش را بهسوی الگوهای رواداری و آزادمنشیِ زندگیِ روزمرهی ایراننشینان راهبرده است. ما بهخودیخود در کنارِ یکدیگر شاد و همباشنده هستیم؛ بودنِ هر یک از ما در قالبِ فرد، گروه، مذهب، مرام یا دیگر دستهبندیهای اجتماعی به بودنِ دیگری وابسته است. هر یک از ما بخشی از داستانِ زندگیِ دیگری هستیم. دستگاه ِحاکم در داستانِ زندگیِ هر کدام از ما دشمنانِ هولناکی را شخصیتپردازی کرد. اکنون این اشباحِ اقتدارساز رفته رفته از زیستِ جمعیِ ما ناپدید میشوند چنانکه از آغاز هم وجود نداشتند. رژیم در این سه دهه هر کاری کرد تا نفرتِ یک طبقه از جامعهی ایران را نسبت به دیگر طبقات برانگیزد و آن تبعیضها را اهرمی برای پیشبُردِ سیاستهای تمامیتخواهانهاش قرار دهد. اما پس از برساختنِ «فتنه» و زایشِ سرگردانکنندهی «جنبش» از بطنِ آن، این طبقات بر خلافِ ظاهرِ ماجرا روز به روز بیشتر به یکدیگر نزدیک و با همدیگر همدرد شدند. ما به چشمِ خود دیدیم که زنانِ مذهبیپوش گاه بیشترین ستیزها را با سرکوبگران داشتند و طبقاتِ فرودست رختِ سبز پوشیدند و ریزشهای رژیم چنان شتابی داشت که پیشِ چشمانِ ملت بی تنپوش و برهنه ماند. در هنگامهای که ریشههای نفرتِ برنامهریزیشده از سوی دستگاه میانِ مردم و جایگاههای متفاوتِ اجتماعی در حالِ پوسیدن است و بیزاری جای خود را به همدلی داده است، «نفرتپراکنی» از سوی جریانهای مشخصی از اپوزوسیون چیزی جز خیانت به ملتِ ایران نیست. در این سی سال چنان انبوهی از ذوقها، اندیشهها، سبکهای زندگی و صداهای گوناگون در جامعهی ما سانسور، سرکوب و خاموش شده است که اگر ملتِ ایران بخواهد در این زمینهها از یکدیگر حسابکشی کند تا ابد به همدیگر بدهکار خواهیم ماند. البته دستگاه بدهیِ سنگین و جبرانناپذیری به ملت دارد. اما مردمِ ما با همهی تفاوتهایی که با یکدیگر دارند و با همهی سرکوبهایی که بر بخشِ بزرگی از آنان در این سی سال روا داشته شد، تازه دارند با یکدیگر بهراستی آشتی میکنند. ما همگی همسرنوشت هستیم و من این روزها که خاطراتِ خیابانهای هشتاد و هشت را در ذهن مرور میکنم هر چه بیشتر به درستیِ سخنِ آن همراهِ جنبش پی میبرم که گفت:
نوشته ی دوست داشتنی و امید بخشی بود.
پاسخحذفنوشته هایت بی ریا هستند.
این تحلیل یکی از زیباترین تحلیل هایی بوده است که تا به حال خوانده ام. سپاس.
پاسخحذفسبز و پیروز باشید
دوست عزیز ندیده!
پاسخحذفمدتی است در این دنیای مجازی همراه نوشته هایتان هستم. (جالب اینجاست که از یکی از گزارش هایتان دانستم که در ساعاتی از روز عاشورای خونین تهران در یک جماعت همراه هم بودیم! خیابان حجاب.حس جالبی است!)
اما در مورد این نوشته. بی آن که با کلیت "عدم تعینی" که در اینجا مثال زده اید و فهمی که ما ایرانیان ساکن ایران از پدیده "دگردیسی" و "تحول" انسان ها داریم مخالف باشم می خواهم بگویم که متاسفانه به گمانم در این پست تان جانب دیگر ماجرا را ندیده اید. این طور از "احتمال دگرگون" شدن به "بی مرزی" تقریبا مطلق رسیدن بیش از انکه بر تحلیل مسایل استوار باشد از خواستی درونی سرچشمه می گیرد. درست است که مرزها میان ساکنان ایران به تندی و پررنگی و ثبات آنچه ایرانیان بیرون از کشور می پندارند نیست اما باز هم مرزها وجود دارند. و به هر تقدیر تا نفرت های پایدار هم پیش می روند. به هر حال مایی وجود دارد و آن هایی و بعضی گروه های این "ما" ی ساکن ایران تا مغز استخوان از "آن ها" متنفرند. هرچه هم که یادگرفتیم آغوش مان باز باشد برای کندن از "آن" ها و افزودن به "ما". همان طور که نوشته اید زدودن مرز های دوست دشمن در ساختار کنونی یا دست کم در ترکیب کنونی اش به نحو شایسته تحقق پذیر نخواهد بود. و دقیقا به همین دلیل است که لا اقل همه این "ما" با همه تکثر و گونه گونی اش نمی تواند این جمله را بگوید که:" آن بسیجی خشمگین و سرزنشگر در روز عاشورا که با من جدال می کرد جوانی دوست داشتنی و از همین ملت بود." چرا نمی تواند بگوید؟ چون به گمانم آن چه تکه های این "ما" را به هم جفت و جور می کند نه مسایل سرزمینی که "رنجی" است که بر همه ما از یک سرچشمه آوار می شود. مرز میان "ما" و "آن" ها در همین به رسمیت شناختن رنج است. سیالیت و دگرگونی به ما آموزانده است که هر که را از آن ها که این رنج ما را به رسمیت شناخت از خود بدانیم. نمونه تمام عیارش محمد نوری زاد است. تا پیش از آن فاصله ای عمیق است میان ما و آن ها که با دریایی از نفرت پر شده است. و از قضا تا زمانی که آن بسیجی پرخاشگر این رنج را به رسمیت نشناخته نه تنها از "آن" ها است بلکه سرچشمه خود این رنج هم هست.
پ. ن. میدانید چرا بسیاری از بازماندگان خاوران چنان لجبازانه نمی خواهند دگردیسی موسوی را باور کنند. چون هنوز کسی از این طرف نیامده رنج آنان را به رسمیت بشناسد. رنجی که تا عمق جان رفت راه را بر دیدن ظرافت های زندگی می بندد. ما تحول در موسوی را باور کردیم چرا که بودن در ایران جنس رنج ما را تغییر داد. جنس این رنچ دیگر از جنس جنایت سیاسی نیست. جنس این رنج از جنس نابود کردن سبک های زندگی است. درک هم نسل های ما (به گمانم هم نسل هستیم) به خاوران از جنس با واسطه است اما رنج گشت ارشاد را با تمام وجود حس می کنیم. و از قضا رنج هایی که بی واسطه لمس می شوند از بانیان اصلی ساختن مرزهایند.
تنهایِ عزیز!
پاسخحذفاز کامنتِ ارزشمندت فراوان آموختم و بسی لذت بردم!
راستش چند روز پیش بههمین مساله فکر میکردم که در این نوشتار کمی از آرزوهای خود را در هیاتِ واقعیت درآوردهام. این آشتی میانِ مردم با یکدیگر البته بیتردید پدید آمده است گرچه شاید نه به میزانی که اینجا بازنمایانده شده است. اما میانِ مردم و سرکوبگران (چنانکه خودت هم بهدرستی گفتهای) تا زمانی که آنها به ستمِ وحشیانهی إعمال شده بر مردم در سالِ گذشته اذعان نکنند و بهتعبیری تا بهسوی ما قدمی بر ندارند، بهطبع آشتی و همدلی هیچ معنایی ندارد، درست همانگونه که تا زمانی که رهبرانِ جنبشِ سبز به ستمِ إعمال شده بر ملت در دههی خمینی اذعان نکنند و پوزش نخواهند، بهدست آوردنِ همدلی و پشتیبانیِ بخشی از مردمِ بدبین به جنبش امکانپذیر نخواهد بود. در واقع، همانطور که بهزیبایی گفتهای موسوی رنجِ نسلِ ما را پذیرفت و ما هم او را پذیرفتیم ولی همچنان نسبت به رنجی که بر همنسلهای خودش رفت سکوت پیشه میکند و بخشی از آنها هنوز او را نپذیرفتهاند.
من هم درونِ خودم نفرتِ هولناکی میبینم نسبت به آنانکه کشتند و دریدند و اکنون بیغم و با دلی آرام گذرانِ زندگی میکنند. و البته نفرتِ ژرفتر برای آمران و پشتیبانانِ مادی و معنویِ آدمکشان و تجاوزگران است. در واقع مقصودِ من از این یادداشت بیشتر بسیجیهایی بود که هنوز آن «معصومیتِ ابلهانه و نگرانکننده» که البته همیشه ابزارِ برای سرکوب شده است، در چشمانِشان سراغگرفتنی است؛ نه فقط آن معصومیت که اندکی تردید و تردد نیز در وجودشان میتوان دید. بسیجیِ جدالگر در نزدیکیهای پلِ چوبی (روزِ عاشورا) از همین جنس بود. به ما پرخاش میکرد اما چشمانی مردد و نگران داشت. او به روی هیچکس دست بلند نکرد و تنها میخواست جمعیت را پراکنده کند.
و در پایان اینکه:
ما که بخشی از دولتمردانِ این رژیم با رنجهایمان همدلی کردند، همچنان بغضی گلوگیر در سینه داریم و حال و روزِ عادی نداریم. پس چگونه است حالِ آنانکه در دههی شصت رنج کشیدند و اعدامِ دوست و خانواده دیدند و هیچکس هم سراغی ازشان نگرفت و مرهی بر زخمِشان ننهاد!
ممنون که خواندی و مرا شایستهی بهره بردن از دیدگاهات دانستی!
دوست عزیز!
پاسخحذفممنون از پاسخی که دادی. اگر بنای حق را بر آموختن و لذت بردن می گذاشتند شما حق بزرگی به گردن من داشتید چون از نوشته هایتان آموخته ام و لذت برده ام.
در مورد این "آشتی میان مردم" که می گویید بی تردید اتفاق افتاده است با شما هم عقیده ام. درک بلا واسطه ای از آن را در راهپیمایی روز قدس تجربه کرده ام. پیش روی جانبازی راه می رفت که یک دست مصنوعی داشت و پلاکاردی که روی آن عکس کشته شده های جنگ ایران و عراق بود به همراه کشته شدگان جنبش. به یک حالت و یک پوزیشن. و مرد اصرار داشت که هر از چند گاهی فریاد بزند "بسیجی واقعی همت بود و باکری". من با این که دل خوشی از این شعار نداشتم هر بار که او این شعار را ندا می داد با او همراه می شدم. چرا که در او رنج مضاعفی را می دیدم. باری که پس از انتخابات همه به دوش می کشیدیم و برای او جوانی مصادره شده و انگ خورده را (ماحصل همان معصومیت ابلهانه و نگران کننده ای که خودتان گفته اید). در ازایش ما تشنه بودیم و آب می خوردیم و مذهبی های روزه به دهان کاری به کار ما نداشتند. شاید جمهوری اسلامی باعث شده یاد بگیریم آدم ها از عقیده ها مهم تر اند و هر جا که عقایدمان با هم در تضاد قرار می گیرد این تضاد را زیر سیبیلی در می کنیم. با این همه از یاد نباید برد که صبر و نجابت ما روی آسفالت خیابان ها به خون کشیده شده و من بر دیگرانی دردمندتر از خودم نمی توانم خرده بگیرم که صحنه های نفرت انگیزی را پیش چشم بیاورند و با این که رحماء بین مردم باشند در عین حال اشداء علی البسیجیان باشند. شاید دیگر امکان آن معجزه ای که نیکفر می گوید "مطلق نکش" دیگر پس از این بی شرمی ها و جنایت ها که دیده ایم دور از ذهن شده باشد. راستش این یک فقره را نمی توانم پیش بینی کنم.
پاسخحذفتنهای عزیز!
پاسخحذفآنچه من در این سرا مینویسم گاه درست وارونهی احساسی است که در دل دارم چرا که مصلحتهای بالاتری سبب میشود تا آن احساسها را ننویسم و بهجای آن تحلیلهایی را (تا حدِ امکان) عقلانی به قلم در آورم.
یکی از مواردش همین نفرتِ بیکران نسبت به آنچیزی است که بهدرستی در همهی این سی و اندی سال وجود داشته است و میتوان آنرا «رژیمِ اسلامی» نام نهاد؛ دستگاهِ قدرتی فراهمآمده از دروغ، ریا و جنایت که درست از فردایِ بهمنِ پنجاه و هفت بهکار افتاد و تا به امروز همچنان با افت و خیزهایی یکهتازی میکند.
من تا ساعتِ ششِ عصرِ روزِ بیست و دومِ خرداد همچنان نمیخواستم رای بدهم. گرچه در آن ماهها به همهی دوستانام گفته بودم که یا رای نخواهم داد یا به موسوی رای میدهم. اما با موجِ شکل گرفته هیچ همدلی نداشتم تا آنکه چهارشنبه بیستمِ خرداد با چشمانِ خودم آنهمه شادی و امیدِ معصومانه را در چشمانِ مردم دیدم و شورِ زلالِ آنها دلِ مرا تا اندازهای صاف کرد. در آن ساعتهای آکنده از امید و دلهره با خودم خلوت کردم. درونبینی مرا به این نتیجه رساند که تنها دلیلِ دلزدگیام از موسوی همانا جنایاتِ دههی شصت و بهویژه آن تابستانِ سیاه بود. آوایِ نالهی زندانیانِ آن سال که در گورهای دستهجمعی روی هم آوار شدند در گوشام میپیچید و مرا از نزدیک شدن به نخستوزیرِ امام دور نگاه میداشت.
اما نتیجهی واکاویها به من فهماند که این احساس هیچ تناسبی با شرایطِ سیاسیِ آن زمان نداشت. سیاست هرگز ایدهآلها را در اختیارِ ما قرار نمیدهد و بر اساسِ وضعیتِ هر دوره باید کنشِ درخورِ همان زمان را برگزینیم. شورِ انتخاباتیِ هشتاد و هشت بسیار بهجا بود و فرآوردهاش سیلی بود که پایههای استبداد را بیش از همیشه سست کرد. به این نتیجه رسیدم که اگر به موسوی رای ندهم خودم را گول زدهام. همهی آن زمزمههای با خویشتن در نهایت سبب شد تا نزدیکیهای ساعتِ هفتِ شب بروم سراغِ صندوقِ رای. من حتی موسوی را پیش از انتخابات «سوگلیِ خمینی» نامیدم اما پس از کودتا بهروشنی دیدم که او دیگر موسوی الخمینی نیست گرچه کسانی از پیرامونیاناش همچنان او را سوگلیِ امام میخواستند و میخواهند.
دوستِ من!
دیدهای آدم عزیزی را از دست میدهد و روزهای اول داغ است و نمیفهمد اما هر چه بیشتر میگذرد زهرِ جانسوزی در جاناش میریزد؟ خرداد که گذشت داغ بودیم اما هر چه ماهها از پسِ ماهها سپری شد حال و روزِ بدتری پیدا کردیم. به خیابان که میرفتیم باز مرهمی موقت بر زخمها مینهادیم گرچه با زخمهای روحیِ تازهای به خانه بر میگشتیم. اما پس از آنکه خیابان تعطیل شد دیگر استخوان برای همیشه در گلو ماند. اکنون دیگر روزی نیست که از خودمان نپرسیم «ما چرا به خیابان میرفتیم؟» و باز کسی از درونِمان نگوید «بهخاطرِ آزادی» و باز آن اولی نمک بر زخم نپاشد و دوباره دومی کوشش نکند تا زخم را مرهم گذارد. روزی نیست که کسی درونِمان نگوید «داستانِ ترانه موسوی واقعیت نداشت» و دیگری پاسخ ندهد که «بدبخت! کفتارها ترانه را دریدند و سوختند.» این کشاکشها گاه به تاثراتِ بیرونی نیز منجر میشود.
میدانی تنهایِ عزیز؟ چند ماه پیش مرغِ عشقی را در پارکِ جنبِ یک گالری (که پاسیویِ آن پُر از پرندههای آزاد و رها است) دیدم که هراسان و لنگان گوشهای کِز کرده بود. او را گرفتم و به خانهاش برگرداندم. در راه که میبردماش قلبِ کوچکاش تند و تند میزد و در آن میانه با منقارِ نحیفاش دستام را گاز گرفت. من؟ بیاختیار یادِ ترانه افتادم. نمیتوانم وصف کنم که چه حالی داشتم و چرا این تداعی برای من پدید آمد. فکرِ اینکه عزیزانِ نسلِ من برای نجاتِ خود از دهانِ گرگهای رژیم دست و پا زدند و در نهایت شکار شدند دیوانهام میکند. با اینکه دلبستگیهای نظریِ من بسیار مستعدِ دوریگزینی از مردم یا دستِکم پذیرشِ چرتکههای عقلی است، اما خوشبختانه یا متاسفانه در خودم نوعی رمانتیزمِ انقلابی میبینم. اما همان چرتکهها در درونِ من باز سر بر آوردهاند و میگویند که تردیدی نیست هزینهای دادیم بس فراتر از اهدافِمان.
بههر روی تکرارِ سخنِ گاندی بسیار آسان است که «از جنایت متنفر باش نه از جنایتکار!» اما إعمالِ آن در زندگیِ واقعی گاه محالِ ممکن است و دستِکم من خودم نمیتوانم بپذیرم که ما حسینِ طائب را چگونه میتوانیم ببخشیم؟ علیِ خامنهای را چگونه ببخشیم؟ نسلِ گذشتهی ما چگونه میتواند اسداللهِ لاجوردی را ببخشد؟ روحاللهِ خمینی را ببخشد؟ اینها انسانیت را لکهدار کردند و از جایگاهی آسمانی، زمین را آلودند.
پاسخحذفترورِ خواهرزادهی موسوی همچون همهی دیگر شهیدانِ جنبش مرا اندوهگین کرد اما اشک را که در چشمانِ او دیدم باورم شد که امروز دیگر یکسره همدردِ ماست. خمینی برای عزیزاناش گریه نمیکرد چون غول بود نه انسان. موسوی گریه میکند چون انسان است نه دیو.
میدانی؟ این روزها در کنارِ مساجدِ تهران، دکهها علم شده و شربتِ نذری به مردم میدهند. واقعاً باورم نمیشود که مردم چگونه از دستِ بسیجیهایی که هر پنجشنبه با تحقیر آنان را از ماشین پیاده میکنند تا بیشرمانه بازرسیِشان کنند میتوانند چیزی بنوشند؟ این در حالتی ست که تنها و تنها به فکرِ خودشان باشند. اما صد البته اصلاً درک نمیکنم که پس از آنهمه خیانت و جنایت در سالِ گذشته چگونه مردم خود را از این ایستگاههای شوم سیراب میکنند؟ این نوشابه را چگونه مینوشید در حالی که میدانید از همین مساجد بود که چماقداران برای سرکوبِ مردم روانهی خیابان میشدند؟ در حالی که سالِ پیش همین روزها بود که ساقیانِ امروزِ شما، عاشورایِ تهران را رنگِ خون زدند؟ نمیدانم. شاید هم من از برخی از همشهریهایِ خودم چشمداشتِ گزاف دارم. اما خودم هر گاه از کنارِ آنها میگذرم با نفرتی پرسشگرانه خودشان و مشتریهای بیخبرِشان را نظاره میکنم.
روزهای سختی ست تنهای عزیز!
تغییر برای ما با طعمِ خونابهی آزادی همراه بود. رژیم با نسلِ ما تصفیهحسابِ هولناکی کرد و هنوز هم ادامه میدهد. اینکه این دستگاهِ رذالت کِی باز میایستد را نمیدانم. این رژیم لیاقتِ جنبشِ مسالمتآمیز را ندارد و این را بارها با نعرههای بلند بازگو کرده است و نشان داده است. اما ما، خودمان، لیاقتِ چه چیزی را داریم؟ آیا ما شایستهی خشونتورزیدن هستیم؟ نمیدانم. آیندهی سیاسیِ این سرزمین روشن و دانسته نیست. جمهوریِ اسلامی با إعمالِ بیشترین خشونت به ما میگوید که باید سرنگون شود و لو بهوسیلهی خشونت. اما میترسم دههها بعد کسانی تصویرِ خامنهای را بر فرازِ چوبهی دار چاپ کنند و برایاش شعرهای جانگداز بسرایند و بشود آن عزاداریهای برخی روشنفکرانِ دههی چهل و پنجاه با تصویرِ گردنِ شکستهی شیخ فضلاللهِ نوری. من نگرانِ جوانانی هستم که نسلها پس از ما بیایند و اعدامِ سرانِ رژیمِ اسلامی را در کتابها ببینند و فراموش کنند که آنان بر سرِ مردمانِ این کشور چه آوردند. گمان میکنم حبسِ ابد و اردوگاهِ کارِ اجباری برای جنایتکارانِ ج.ا.ا هم آتشِ انتقام را درونِ ما آرام کند، هم دورهای از زندگیِ شرافتمندانه را برای بیشرفترین سیاستمدارانِ تاریخِ ایران رقم بزند و هم از همه مهمتر، نسلهای آینده را به اندیشه وادارد که بر ما چه رفت و ما بر ستمگرانِ خویش چه روا داشتیم. این چرخهی خشونت را باید جایی متوقف کرد و من آرزو دارم که نسلِ ما هنوز هم بیشترین بخت و آمادگی را برای این نقشآفرینیِ تاریخی داشته باشد.
میماند جایِ خالی ندا، سهراب، اشکان، ترانه، یعقوب، امیر، شبنم، محرم، رامین، فاطمه، شهرام، محسن... میماند روحِ زخمیِ مریم، ابراهیم، بهاره... این دیگر «تاجِ خارِ» تاریخ بر سرِ نسلِ ماست که کسانی از میانِ ما صلیبِ چند پُشتِ خویش را بر دوش کشیدند و با خونِ خود گناهانِ پدرانِمان را خریدند.
...
دوست عزیز
پاسخحذفممنون که پاسخ کامنت های مرا می گذاری و این نوشته ها و پاسخ ها دارد نوعی دیالوگ بین ما به وجود می آورد.
داغ دل را تازه کردی با این دو کامنت زیبا و پر احساس. البته باید بگویم که من در پی تخلیه احساسات به سرای شما سر نمی زنم. حدس زده بودم و خوشبختانه خودتان هم حدس مرا تایید کردید که نویسنده این وبلاگ پیش و بیش از آن که از دیدگاهی احساسی به موقعیت های سیاسی کشور نگاه کند می کوشد که "تحلیل هایی عقلانی از آنچه می گذرد را به قلم آورد". بنابراین با این که من هم مثل همه کسانی که در اتفاقات رخ داده پس از انتخابات سال گذشته شرکت داشتند، داغی بزرگ در دل دارم و شما به زیبایی این داغ مشترک را در دو کامنت اخیرتان ترسیم کرده اید، اما هدفم از سر زدن به سرای شما یافتن هم دردی و سوگواری کردن برای دردمان نیست. بنابراین چون احساس کردم وضعیت روانی ساکنان ایران پس از جنایت هایی رخ داده را به درستی در تحلیل تان نیاوردید به شما اعتراض کردم. قصدم احساساتی کردن و تحریک کسی نبود. نه این که سوگواری بر ستم رفته امر نکوهیده ای باشد. اما هدف نقد من در این نوشته خاص تنها در نظر گرفتن همه احتمالات در تحلیلی عقلانی است. به عبارت دیگر چون گمان کردم که در این نوشته کمی احساساتی شدید (آنچه را که دوست دارید به لباس واقعیت در آوردید) آن کامنت را گذاشتم.