۱۳۹۰ دی ۱۰, شنبه

Incendies


«سنت» اینگونه است؛ تا هنگامی که با آن هماواز باشی از مهر و ارمغانش بهره‌مندی و تا بخواهی از آن سرپیچی کنی به کین و تاوانش گرفتار می‌آیی. جای نگرفتنِ جین در چهارچوبِ سنت که حتی خواسته و آگاهانه هم نبود؛ او زاده‌ی «زنی که می‌خواند» و فرآورده‌ی درهم‌تافته‌ی زندگیِ ناسازِ مادر بود. چنین تصویر کنید: دختری به خانه‌ای در می‌آید که کسانِ آن از بومی‌های زادگاهِ مادرش هستند و تا هنگامی که او را بیگانه/غریبه می‌دانند به‌گرمی میزبانی‌اش می‌کنند و لبخندهای مهربانانه ارزانی‌اش می‌دارند اما به‌محضِ آنکه جین می‌گوید دخترِ نوال مروان (زنی با عشقِ ممنوع) است و می‌فهمند که آشناست، نگاه‌های‌شان از هر خنجری کشنده‌تر می‌شود و با همهمه‌ی تعصب و حماقتِ خود فضای اتاق را می‌آلایند. دگردیسیِ دوستی به دشمنی در چند ثانیه پدید می‌آید و گذار از خوش‌رویی به تندخویی به‌مجردِ دانستنِ واقعیت به‌سرانجام می‌رسد. گرچه گرانیگاهِ داستان و بنیان‌روایتِ آن در جای دیگری ست (یک به‌علاوه‌ی یک می‌شود یک؛ همین‌قدر تلخ و تراژیک) اما فرازی که بازگفته شد برای من تکان‌دهنده‌ترین پاره‌ی فیلم بود؛ دوستیِ آدم‌های سنتی با دشمنیِ آنان یکسان است و مهرِ این باشنده‌های نابودگر با کینِ آنان هماغوش. ناباوریِ چهره‌ی دختر و هراسی/وحشتی که از سکوتِ پس از جنونِ آن زنان در وجودش دویده بود به‌زیبایی نشان‌دهنده‌ی هولناکیِ وجودِ «سنت» در تار و پودِ هستیِ آن سنگواره‌های آدم‌نُماست.


پس‌نوشت:
در نوشتارِ بالا هر جا «سنت» دیدید می‌توانید آنرا با واژه‌ی «قدرت» جایگزین کنید.

۲ نظر: