در ماههای اخیر گویی دوباره روندِ رویدادهای همپیوند با این دیار روی دورِ تند افتاده است. از مرگِ بهتآور و اثرگذارِ شاهزاده علیرضا تا موجِ نو و هشداردهندهی اعدامها (سرچشمهگرفته از بیکنشی و خمودگیِ جنبش) تا مرگِ نابهنگام و پُرافسوسِ داریوشِ همایون (که همچون قوهی عاقلهی بهجا مانده از رجالِ عصرِ پهلوی بود) تا ناخرسندیهای همگانی در جهانِ عرب و پیروزیِ نخستین و برقآسای ملتِ صاحبتمدنِ مصر و نوزاییِ شورِ جنبش برای راهپیماییِ بیست و پنجمِ بهمن همه و همه در زمانی کمتر از یک ماه و نیم رخ داد.
پارهای سخنانِ افسوسبارِ موسوی در این مدت همچون بهکار بردنِ تعبیرِ «خانوادهی مطرودِ پهلوی» آنهم درست چند هفته پس از همدلی و همدردیِ همگانی با مرگِ فرزندِ همان خانواده و سپس توهین به رهبرِ ملتِ فلسطین، ابومازن، (1) مرا به این نتیجه رساند که جنبش باید بیش از پیش در اهلی کردنِ موسوی کوشش کند. جنبش نشان داده که در این مورد تواناست و موسوی هم نشان داده که استعداد و آمادگیِ این اهلیشدن را دارد.
نفرتپراکنی تنها از سوی برخی اپوزوسیون نیست که نکوهشآمیز است بلکه موسوی بهعنوانِ اثرگذارترین شخصیتِ سیاسی در جنبشِ سبز باید بیش و پیش از همگان از نفرتپراکنی پرهیز کند. من در او و رهنورد گونهای ایدئولوژیاندیشی و بهویژه در رهنورد (که اندکی پیش مدعی شد هیچکس در این سی و دو سال از او معترضتر نبوده است) گونهای خودبزرگبینی میبینم. با همهی علاقهام به موسوی باید بگویم که هر دو مشکل را در کروبی بهمراتب کمتر دیدهام. خوب است با خودم صادق باشم و این را هم بگویم که بخشی از ابهتِ سیاسیِ موسوی درست بهخاطرِ همین ریشههای قویترِ ایدئولوژیکِ اوست. موسوی برای ما بسی بیشتر حسِ حسرتزدگی نسبت به آرمانهای از دست رفتهی انقلابِ بهمن را زنده میکند. اما باید راهِ این گذرِ روانشناختیِ نادرست را سد کرد. آرمانهای انقلابِ بهمن با آرمانهای انقلابِ اسلامی یکی نیست؛ یعنی ما میتوانیم (شاید نه چندان به لحاظِ تاریخی اما بیشتر به لحاظِ نظری) این دو را جدا کنیم و از موسوی بخواهیم که ریشههای خود را در خاکِ خیزشِ ملی قرار دهد و نه خیزشِ اسلامی؛ در خاکِ روزهایی که بیدین/دیندار و باحجاب/بیحجاب همگی برای دستیافتن به آزادیِ سیاسی به خیابانهای تهران ریختند و نه در شورهزارِ روزهای حذف و اعدام که تنها صدای متعصبهای سرمست از قدرتِ نو میتوانست در شهر شنیده شود.
در این موقعیتها، شیفتگانِ موسوی و تارنماهای سبز با پرچمِ «صداقت» به میدان میآیند و میگویند موسوی همانی را که باور دارد میگوید و صادق/راستگو است و با یک مغالطهی منطقی این ویژگی را جایگزینِ کاستیِ ادعا شده در او میکنند و به ستایشاش میپردازند. صد البته ما نمیگوییم موسوی در دل همچنان به گونهای تبعیضِ دینی و سیاسی باور داشته باشد و بر زبان خلافِ آن را بگوید. بلکه میگوییم اگر پذیرفته است تا در راسِ یک خیزشِ ملی باشد، پس بایسته است تا زمینِ نفرینشدهی انقلابِ اسلامی را رها کند و باورهای خود را در خاکِ بارورِ جنبشِ سبز بکارد. بدگویی از خانواده (و نه حتی خاندان) پهلوی درست پس از تکانِ عاطفیِ مردم از مرگِ شاهزاده تنها نشاندهندهی نگرانیِ موسوی از رویآوردنِ ملت به آن خانواده است و من سخنِ او را با اهمیت و دارای معنای سیاسی میبینم تا کلیشهای تکراری و پیشِپاافتاده. اما به باورِ من واکنشِ مردم نسبت به آن خبرِ تلخ بیش از آنکه سیاسی باشد، خودشناسانه/اخلاقی بود در حالی که واکنشِ موسوی نه اخلاقی بود و نه سیاستمدارانه.
بههر روی، گمان میکنم پس از گذشتِ بیست ماه از کودتایِ انتخاباتی نیاز داریم تا اهداف، راهکارها، شیوهها و رهبریِ جنبش را موردِ بازنگری و سنجشِ جدیتر قرار دهیم. این کار البته پس از برآوردِ وضعیتِ خودمان در خیابانهای امروز میتواند واقعیتمندتر انجام شود. امیدوارم امروز مردم در خانه نمانند و حاکمیت نیز دست به عملِ احمقانهای نزند!
پینوشت:
(1) سخنِ موسوی دربارهی محمود عباس درست مرا به یادِ سخنِ خامنهای در نمازجمعهای انداخت که یاسر عرفات را خائن و احمق خواند؛ یعنی تعیینِ تکلیف برای مردمِ فلسطین بر اساسِ همان روحیهی قیممآبی که موسوی میخواهد با آن مبارزه کند. چرا که این هم یک نوع «مدیریتِ جهان» است که نه برآمده از پریشانگوییهای احمدینژاد که درست از دوزخِ ایدئولوژیِ انقلابِ اسلامی زبانه میکشد.
پارهای سخنانِ افسوسبارِ موسوی در این مدت همچون بهکار بردنِ تعبیرِ «خانوادهی مطرودِ پهلوی» آنهم درست چند هفته پس از همدلی و همدردیِ همگانی با مرگِ فرزندِ همان خانواده و سپس توهین به رهبرِ ملتِ فلسطین، ابومازن، (1) مرا به این نتیجه رساند که جنبش باید بیش از پیش در اهلی کردنِ موسوی کوشش کند. جنبش نشان داده که در این مورد تواناست و موسوی هم نشان داده که استعداد و آمادگیِ این اهلیشدن را دارد.
نفرتپراکنی تنها از سوی برخی اپوزوسیون نیست که نکوهشآمیز است بلکه موسوی بهعنوانِ اثرگذارترین شخصیتِ سیاسی در جنبشِ سبز باید بیش و پیش از همگان از نفرتپراکنی پرهیز کند. من در او و رهنورد گونهای ایدئولوژیاندیشی و بهویژه در رهنورد (که اندکی پیش مدعی شد هیچکس در این سی و دو سال از او معترضتر نبوده است) گونهای خودبزرگبینی میبینم. با همهی علاقهام به موسوی باید بگویم که هر دو مشکل را در کروبی بهمراتب کمتر دیدهام. خوب است با خودم صادق باشم و این را هم بگویم که بخشی از ابهتِ سیاسیِ موسوی درست بهخاطرِ همین ریشههای قویترِ ایدئولوژیکِ اوست. موسوی برای ما بسی بیشتر حسِ حسرتزدگی نسبت به آرمانهای از دست رفتهی انقلابِ بهمن را زنده میکند. اما باید راهِ این گذرِ روانشناختیِ نادرست را سد کرد. آرمانهای انقلابِ بهمن با آرمانهای انقلابِ اسلامی یکی نیست؛ یعنی ما میتوانیم (شاید نه چندان به لحاظِ تاریخی اما بیشتر به لحاظِ نظری) این دو را جدا کنیم و از موسوی بخواهیم که ریشههای خود را در خاکِ خیزشِ ملی قرار دهد و نه خیزشِ اسلامی؛ در خاکِ روزهایی که بیدین/دیندار و باحجاب/بیحجاب همگی برای دستیافتن به آزادیِ سیاسی به خیابانهای تهران ریختند و نه در شورهزارِ روزهای حذف و اعدام که تنها صدای متعصبهای سرمست از قدرتِ نو میتوانست در شهر شنیده شود.
در این موقعیتها، شیفتگانِ موسوی و تارنماهای سبز با پرچمِ «صداقت» به میدان میآیند و میگویند موسوی همانی را که باور دارد میگوید و صادق/راستگو است و با یک مغالطهی منطقی این ویژگی را جایگزینِ کاستیِ ادعا شده در او میکنند و به ستایشاش میپردازند. صد البته ما نمیگوییم موسوی در دل همچنان به گونهای تبعیضِ دینی و سیاسی باور داشته باشد و بر زبان خلافِ آن را بگوید. بلکه میگوییم اگر پذیرفته است تا در راسِ یک خیزشِ ملی باشد، پس بایسته است تا زمینِ نفرینشدهی انقلابِ اسلامی را رها کند و باورهای خود را در خاکِ بارورِ جنبشِ سبز بکارد. بدگویی از خانواده (و نه حتی خاندان) پهلوی درست پس از تکانِ عاطفیِ مردم از مرگِ شاهزاده تنها نشاندهندهی نگرانیِ موسوی از رویآوردنِ ملت به آن خانواده است و من سخنِ او را با اهمیت و دارای معنای سیاسی میبینم تا کلیشهای تکراری و پیشِپاافتاده. اما به باورِ من واکنشِ مردم نسبت به آن خبرِ تلخ بیش از آنکه سیاسی باشد، خودشناسانه/اخلاقی بود در حالی که واکنشِ موسوی نه اخلاقی بود و نه سیاستمدارانه.
بههر روی، گمان میکنم پس از گذشتِ بیست ماه از کودتایِ انتخاباتی نیاز داریم تا اهداف، راهکارها، شیوهها و رهبریِ جنبش را موردِ بازنگری و سنجشِ جدیتر قرار دهیم. این کار البته پس از برآوردِ وضعیتِ خودمان در خیابانهای امروز میتواند واقعیتمندتر انجام شود. امیدوارم امروز مردم در خانه نمانند و حاکمیت نیز دست به عملِ احمقانهای نزند!
پینوشت:
(1) سخنِ موسوی دربارهی محمود عباس درست مرا به یادِ سخنِ خامنهای در نمازجمعهای انداخت که یاسر عرفات را خائن و احمق خواند؛ یعنی تعیینِ تکلیف برای مردمِ فلسطین بر اساسِ همان روحیهی قیممآبی که موسوی میخواهد با آن مبارزه کند. چرا که این هم یک نوع «مدیریتِ جهان» است که نه برآمده از پریشانگوییهای احمدینژاد که درست از دوزخِ ایدئولوژیِ انقلابِ اسلامی زبانه میکشد.
من برام دو تا سوال پیش آمده:
پاسخحذف1. اگر خاندان ِ پهلوی (دقیقاً در کسوتِ خاندان ِ پادشاهی ِ پهلوی) مطرود نیستند پس چی هستند؟ (آن همدردی و همدلی ِ همگانی را هم که گفتید، من توش نبودم. از همین تریبون اعلام ِ برائت میکنم.)
2. چطور میشه به کسی که اتهام ِ پرداخت ِ کمک ِ میلیونی زده بگیم خفه شو؟ منظورم ابومازن اه در کسوت ِ اتهامزننده، و گرنه رهبری ِ فلسطین و ملت مال ِ خودش. این کار با رفتار ِ رهبران ِ رسمی ِ ایران و نخوتِ آمیخته در کلماتشون سر تا پا متفاوت است.
سوال: اگر خاندان ِ پهلوی (دقیقاً در کسوتِ خاندان ِ پادشاهی ِ پهلوی) محبوب نیستند پس چی هستند؟
پاسخحذف