پیش از این، نمایشِ «خانمچه و مهتابی» را در بهمنِ هشتاد و نه با کارگردانیِ هادیِ مرزبان در مجموعهی آزادی دیدم. در جریانِ جشنوارهی تئاترِ فجر شنیدم که متنِ زندهیاد اکبرِ رادی یک اجرای دیگر هم به کارگردانیِ مسعودِ دلخواه دارد. اما آنزمان نتوانستم ببینم. سرانجام چهارشنبهی هفتهی پیش به تماشای آن نشستم. باید بگویم که رویهمرفته، اجرای «خانمچه و مهتابی» به کارگردانیِ مسعودِ دلخواه را بیش از اجرای هادیِ مرزبان پسندیدم. برای این پسند دلیلهایی چند به ذهنام میرسد:
1. اجرای دلخواه با اینکه بهتمامی وفادار به متن نبود (از جمله کابوسهای میانِ پردههای نمایشنامه، خوابهای سهگانهی «سُنبُله»، «میزان» و «عقرب»، را کمابیش از اجرا حذف کرده بود) اما پیامِ متن و همچنین حال و هوای متن را بسی هنرمندانهتر و بهتر به بیننده منتقل میکرد. هنرِ کارگردانِ دومِ این متن آن بود که چکیدهای از دیالوگهای هر یک از سه داستانِ موازی را به زبانِ شخصیتهای دو داستانِ دیگر میگذاشت. تماشاگرانی که متن را نخوانده بودند بهطبع در سالن میخندیدند. خندهدار هم بود که بهناگاه لیلای فرهیخته به زبانِ گَلینِ دهنچاک سخن بگوید و شارلِ شازدهقجری به زبانِ آموتیِ چاهخالیکُن یا از آن سو، ناگهان گَلینِ بیسواد به زبانِ ماهروی داستاننویس لب بگشاید و آموتیِ مقنی به زبانِ سامانِ هنرمند/نقاش. اما سپس که نوبهی خودِ آن داستانها میرسید و همان دیالوگها در زنجیرهی خودشان و بر زبانِ شخصیتهای برازندهیشان مینشستند، بیننده میفهمید که کارگردان میخواهد به او نشان بدهد که این سه داستان و هر شش شخصیتِ آن در هم تنیدهاند و از یکدیگر جداییناپذیر.
2. نقشِ مار بهعنوانِ نمادی از لعنتِ تاریخی و ناشُگونیِ ازلی (که در هر سه داستان با گفتنِ رمزنُمای «باطلِ اباطیل» بر زبانِ لیلا، گلین و ماهرو بازنُمایی میشد؛ سه زنی که گویی گذشتههای تناسخوارِ خانجون بودهاند) هزارانبار بهتر از اجرای مرزبان بهتصویر کشیده شده بود. دلخواه با دستبُردن در متن و افزودنِ حضورِ مار در پیکرهی دستاری سیاه و بلند که زنِ هر سه قصه را چون مارگزیده به خود میپیچاند، توانست تداومِ رواییِ متن را حتی بهتر از خودِ نویسنده بهروی صحنه ببرد.
3. کسانی که پایانِ نمایشِ مرزبان را دیدهاند، میدانند که یک مارِ واقعی و بزرگ در واپسین صحنههای نمایش، همبازیِ بزرگبانوی تئاترِ، گلابِ آدینه، بود (که همهی بارِ آن اجرا را یک تنه و چیرهدستانه بهدوش میکشید). اما دلخواه بهدرستی و تئاترمندانهتر این پایان را رقم زد؛ همان دستارِ سیاهی که در هر سه داستان بهعنوانِ مار نگریسته میشد در پایان نیز از زهدانِ خانجون بیرون آمد و چنان دراز بود که در قابِ تهِ صحنه دورِ بدن و دستانِ همهی شخصیتهای نمایش پیچید. من بهشخصه جاندارانگاریِ یک پارچهی سیاه را بهمثابهی مار بسیار تئاتریتر از یک مارِ واقعی در میانهی صحنه میبینم (درست همانگونه که سر کشیدنِ لیوانِ تُهی از آب را تئاتریتر از نوشیدنِ آبِ واقعی میدانم). راستش هم آن است که حضورِ آن مارِ واقعی در پایانِ نمایشِ مرزبان، ذهنِ بیننده را چنان بهخودش سرگرم میکرد که جانبخشیدن به متن (بنیادیترین گردنگرفتهی هر کارگردان) را در جانِ زیبا و خوشخط و خالِ خودش زندانی و کرانمند میکرد.
4. چکیدهسازیِ متن و غنیسازیِ اجرا بهفرجام، کارِ دلخواه را ارزشمندتر و پُرمایهتر از کارِ مرزبان کرد. کارگردانِ اول یکسره به متن وفادار ماند، کابوسهای میانپرده را، در حالی که به روشننُماییها و افزودههای صحنهایِ خودِ رادی در کروشههای متن یکسره پایبند بود، بهتمامی روی صحنه برد اما بهفرجام نتوانست چندان رشتهی پیونددهندهی رخدادهای نمایش را به تماشاگر بنُمایاند و نقشِ اسطورهای و اثرگذارِ «مار» نیز در هر سه داستان کمرنگ و در کلِ نمایش بیجان و نازا ماند. مرزبان بهدرستی گفته بود که «خانمچه و مهتابی» یکی از مدرنترین نمایشنامههای رادی است (که دلنگرانیهای همپیوند با شناختشناسیِ زنانه و بازخوانیِ تاریخِ زنِ ایرانی در آن بسیار برجسته است)، اما اجرای خودِ مرزبان مدرن نبود و با پایبندیِ راستکیشانه به واژگان و تمامیتِ متن، نتوانست نوآوریهای نمایشنامه را بهدرستی برای بیننده بازآفرینی کند. درست وارونه، دلخواه با هرسکردنِ متن، پیراستنِ دیالوگها و جابهجاکردنِ آنها بنابر بر فهم و پسندِ خودش، توانست یک اجرای کمابیش نیرومند، یکپارچه و پُرمعنا از متنِ رادی روی صحنه بیافریند.
پسنوشتِ اول:
نمایشِ «خانمچه و مهتابی» به کارگردانیِ مسعودِ دلخواه با بازیِ زیبابانوی تئاتر و سینمای ایران (محبوبه بیات) هر روز ساعتِ هفت و نیمِ شب بهمدتِ صد دقیقه در تالارِ چهارسوی تئاترِ شهر روی صحنه میرود.
پسنوشتِ دوم:
پاسخهای نغزِ سرانگشت به دو یادداشتِ «درنگهایی در واژگان» همچنان ادامه دارد. از دست ندهید!
1. اجرای دلخواه با اینکه بهتمامی وفادار به متن نبود (از جمله کابوسهای میانِ پردههای نمایشنامه، خوابهای سهگانهی «سُنبُله»، «میزان» و «عقرب»، را کمابیش از اجرا حذف کرده بود) اما پیامِ متن و همچنین حال و هوای متن را بسی هنرمندانهتر و بهتر به بیننده منتقل میکرد. هنرِ کارگردانِ دومِ این متن آن بود که چکیدهای از دیالوگهای هر یک از سه داستانِ موازی را به زبانِ شخصیتهای دو داستانِ دیگر میگذاشت. تماشاگرانی که متن را نخوانده بودند بهطبع در سالن میخندیدند. خندهدار هم بود که بهناگاه لیلای فرهیخته به زبانِ گَلینِ دهنچاک سخن بگوید و شارلِ شازدهقجری به زبانِ آموتیِ چاهخالیکُن یا از آن سو، ناگهان گَلینِ بیسواد به زبانِ ماهروی داستاننویس لب بگشاید و آموتیِ مقنی به زبانِ سامانِ هنرمند/نقاش. اما سپس که نوبهی خودِ آن داستانها میرسید و همان دیالوگها در زنجیرهی خودشان و بر زبانِ شخصیتهای برازندهیشان مینشستند، بیننده میفهمید که کارگردان میخواهد به او نشان بدهد که این سه داستان و هر شش شخصیتِ آن در هم تنیدهاند و از یکدیگر جداییناپذیر.
2. نقشِ مار بهعنوانِ نمادی از لعنتِ تاریخی و ناشُگونیِ ازلی (که در هر سه داستان با گفتنِ رمزنُمای «باطلِ اباطیل» بر زبانِ لیلا، گلین و ماهرو بازنُمایی میشد؛ سه زنی که گویی گذشتههای تناسخوارِ خانجون بودهاند) هزارانبار بهتر از اجرای مرزبان بهتصویر کشیده شده بود. دلخواه با دستبُردن در متن و افزودنِ حضورِ مار در پیکرهی دستاری سیاه و بلند که زنِ هر سه قصه را چون مارگزیده به خود میپیچاند، توانست تداومِ رواییِ متن را حتی بهتر از خودِ نویسنده بهروی صحنه ببرد.
3. کسانی که پایانِ نمایشِ مرزبان را دیدهاند، میدانند که یک مارِ واقعی و بزرگ در واپسین صحنههای نمایش، همبازیِ بزرگبانوی تئاترِ، گلابِ آدینه، بود (که همهی بارِ آن اجرا را یک تنه و چیرهدستانه بهدوش میکشید). اما دلخواه بهدرستی و تئاترمندانهتر این پایان را رقم زد؛ همان دستارِ سیاهی که در هر سه داستان بهعنوانِ مار نگریسته میشد در پایان نیز از زهدانِ خانجون بیرون آمد و چنان دراز بود که در قابِ تهِ صحنه دورِ بدن و دستانِ همهی شخصیتهای نمایش پیچید. من بهشخصه جاندارانگاریِ یک پارچهی سیاه را بهمثابهی مار بسیار تئاتریتر از یک مارِ واقعی در میانهی صحنه میبینم (درست همانگونه که سر کشیدنِ لیوانِ تُهی از آب را تئاتریتر از نوشیدنِ آبِ واقعی میدانم). راستش هم آن است که حضورِ آن مارِ واقعی در پایانِ نمایشِ مرزبان، ذهنِ بیننده را چنان بهخودش سرگرم میکرد که جانبخشیدن به متن (بنیادیترین گردنگرفتهی هر کارگردان) را در جانِ زیبا و خوشخط و خالِ خودش زندانی و کرانمند میکرد.
4. چکیدهسازیِ متن و غنیسازیِ اجرا بهفرجام، کارِ دلخواه را ارزشمندتر و پُرمایهتر از کارِ مرزبان کرد. کارگردانِ اول یکسره به متن وفادار ماند، کابوسهای میانپرده را، در حالی که به روشننُماییها و افزودههای صحنهایِ خودِ رادی در کروشههای متن یکسره پایبند بود، بهتمامی روی صحنه برد اما بهفرجام نتوانست چندان رشتهی پیونددهندهی رخدادهای نمایش را به تماشاگر بنُمایاند و نقشِ اسطورهای و اثرگذارِ «مار» نیز در هر سه داستان کمرنگ و در کلِ نمایش بیجان و نازا ماند. مرزبان بهدرستی گفته بود که «خانمچه و مهتابی» یکی از مدرنترین نمایشنامههای رادی است (که دلنگرانیهای همپیوند با شناختشناسیِ زنانه و بازخوانیِ تاریخِ زنِ ایرانی در آن بسیار برجسته است)، اما اجرای خودِ مرزبان مدرن نبود و با پایبندیِ راستکیشانه به واژگان و تمامیتِ متن، نتوانست نوآوریهای نمایشنامه را بهدرستی برای بیننده بازآفرینی کند. درست وارونه، دلخواه با هرسکردنِ متن، پیراستنِ دیالوگها و جابهجاکردنِ آنها بنابر بر فهم و پسندِ خودش، توانست یک اجرای کمابیش نیرومند، یکپارچه و پُرمعنا از متنِ رادی روی صحنه بیافریند.
پسنوشتِ اول:
نمایشِ «خانمچه و مهتابی» به کارگردانیِ مسعودِ دلخواه با بازیِ زیبابانوی تئاتر و سینمای ایران (محبوبه بیات) هر روز ساعتِ هفت و نیمِ شب بهمدتِ صد دقیقه در تالارِ چهارسوی تئاترِ شهر روی صحنه میرود.
پسنوشتِ دوم:
پاسخهای نغزِ سرانگشت به دو یادداشتِ «درنگهایی در واژگان» همچنان ادامه دارد. از دست ندهید!
مخلوق جان... اجرای نمایش ما در تهران تاریخ ۲۸ اردیبهشت هست. البته کار توی جشنواره دانشگاهی داره اجرا میشه... هنوز آمار دقیق ندارم که زمان و مکانش کی و کجاست... خودم که با خبر شدم به ایمیلت میفرستم.
پاسخحذفبدرود.
مخلوقِ عزیز... پوستر نمایش رو روی سایت گذاشتم... نگاه کن وقت کردی
پاسخحذف