سردار: «... بپرسش ویرانه چرا میسازند؛ آتش چرا میزنند؛ سیاه چرا میپوشند؛ و این خدای که میگویند چرا چنین خشمگین است؟»
زن: «دشمنِ تو این سپاه [تازیان] نیست پادشاه. دشمن را تو خود پروردهای. دشمنِ تو پریشانیِ مردمان است؛ ورنه از یک مشت ایشان چه میآمد؟»
مرگِ یزدگرد، بهرامِ بیضایی، انتشاراتِ روشنگران و مطالعاتِ زنان، چاپِ هفتم، 1383
مرگِ یزدگرد؛ داستانِ خودکُشی، شاهکُشی، مردمکُشی و ملتی را (بر سرِ نابخردیِ پادشاهی) با هولناکترین سرنوشت تاخت زدن. بیضایی بهزیبایی هر آنچه را خواسته در این متن و آن فیلمِ بیمانند آفریده است. شاهکارِ هنریِ او حتی در نخستین سال از دههی شصت برای اولین و آخرین بار، نمایشِ همگانی داشته است. دستاوردِ بیضایی یادآورِ جمهوریِ اسلامی در روزهایی ست که تاراج و کشتار را نیک آموخته بود اما هنوز فرصت نیافته بود تا حجاب و حقارت را نیز بر آن بیفزاید؛ سوسنِ تسلیمی و یاسمنِ آرامی با گیسوانی پریشان در این فیلم چه زبردستانه و زیبا نقشآفرینی کردهاند و چه با شکوه است آن هنگام که آسیابان سرهای همسر و دخترِ خود را در آغوش میگیرد!
بیضایی داستانِ یک پادشاهِ سرگردان را روایت میکند که از مردمگریزیِ خود چه دیر پشیمان شده و تازه دانسته است که رویگردانیِ مردمان از ستمِ او و موبدان، یگانه سببِ از میان رفتنِ امپراتوریِ چند هزار ساله بهدستِ آدمیانی «ژولیدهمو و چرکین و چرمینکمر» است. او «تاریخِ دوستان» را بسی بیشتر شایستهی سرزنش مییابد تا ویرانگریِ دشمنان را. مناسباتِ ستمگرانه میانِ رعیت و پادشاه در جدالِ کلامیِ آسیابان و یزدگرد نمایان میشود و مردِ آسیابان بههنگام پادشاه را استیضاح میکند که اینهمه از بینوایانی چون او باج نگرفته است تا در هنگامهی بلا و یورشِ دشمنان، جامه دگر کند و همچون گدایان یا رهزنان به بیغولهای بگریزد.
نویسنده بهزیبایی مخاطبِ خود را در برابرِ این پرسش به اندیشه وا میدارد که «آیا با مردنِ یک پادشاه، ملتی میمیرد یا از نو زنده میشود؟». بیضایی تصویرِ دوگانه، متناقض و همستیزِ ما ایرانیان را از «پادشاه» روایت میکند و با جابهجاییِ پی در پیِ این چهرههای خوب و بد (که گفتارش بر زبانِ زن، آسیابان و دختر در گردش است) نشان میدهد که چگونه «تاریخِ پادشاهی» در ایران تداعیگرِ بدترین و بهترین احساسها در ذهن و ضمیرِ ماست؛ زیبایی و زشتیِ یک در میان، خنده و اشکِ یک در میان و بهفرجام سربلندی و سرافکندگیِ یک در میان.
با اینهمه، چنین بهدید میآید که او در این اثر واپسین فرودِ مرگبارِ خنجر را بر پیکرِ بیجانِ پادشاهی خود بهعهده گرفته است؛ یزدگرد برای بهخشم آوردنِ آسیابان و همسرش به دخترِ دیوانهی آنان تجاوز میکند تا آنان را به کشتنِ خود برانگیزد و در فرازهای پایانیِ داستان، مردِ بینوا را به بیرون میفرستد و زنِ آسیابان را نیز با فریب به همبستری میکشاند تا با همکاریِ او بتواند آسیابان را بکشد و بهجای کشتهی خود برای سرداران و تازیان جا بزند. بیضایی در «مرگِ یزدگرد» مرگِ آموزههای راستینِ اهورامزدا را در کردارِ فرمانروایان و دینپراکنانِ آن روزگار روایت میکند و برای همین است که زنِ آسیابان به سرداران میگوید که پادشاه پیش از آمدن به اینجا بهدستِ خود کشته شده بود و آنکه به این سرا درآمد، نه پادشاه که «مردکی ناتوان» بود و بس!
زن: «دشمنِ تو این سپاه [تازیان] نیست پادشاه. دشمن را تو خود پروردهای. دشمنِ تو پریشانیِ مردمان است؛ ورنه از یک مشت ایشان چه میآمد؟»
مرگِ یزدگرد، بهرامِ بیضایی، انتشاراتِ روشنگران و مطالعاتِ زنان، چاپِ هفتم، 1383
مرگِ یزدگرد؛ داستانِ خودکُشی، شاهکُشی، مردمکُشی و ملتی را (بر سرِ نابخردیِ پادشاهی) با هولناکترین سرنوشت تاخت زدن. بیضایی بهزیبایی هر آنچه را خواسته در این متن و آن فیلمِ بیمانند آفریده است. شاهکارِ هنریِ او حتی در نخستین سال از دههی شصت برای اولین و آخرین بار، نمایشِ همگانی داشته است. دستاوردِ بیضایی یادآورِ جمهوریِ اسلامی در روزهایی ست که تاراج و کشتار را نیک آموخته بود اما هنوز فرصت نیافته بود تا حجاب و حقارت را نیز بر آن بیفزاید؛ سوسنِ تسلیمی و یاسمنِ آرامی با گیسوانی پریشان در این فیلم چه زبردستانه و زیبا نقشآفرینی کردهاند و چه با شکوه است آن هنگام که آسیابان سرهای همسر و دخترِ خود را در آغوش میگیرد!
بیضایی داستانِ یک پادشاهِ سرگردان را روایت میکند که از مردمگریزیِ خود چه دیر پشیمان شده و تازه دانسته است که رویگردانیِ مردمان از ستمِ او و موبدان، یگانه سببِ از میان رفتنِ امپراتوریِ چند هزار ساله بهدستِ آدمیانی «ژولیدهمو و چرکین و چرمینکمر» است. او «تاریخِ دوستان» را بسی بیشتر شایستهی سرزنش مییابد تا ویرانگریِ دشمنان را. مناسباتِ ستمگرانه میانِ رعیت و پادشاه در جدالِ کلامیِ آسیابان و یزدگرد نمایان میشود و مردِ آسیابان بههنگام پادشاه را استیضاح میکند که اینهمه از بینوایانی چون او باج نگرفته است تا در هنگامهی بلا و یورشِ دشمنان، جامه دگر کند و همچون گدایان یا رهزنان به بیغولهای بگریزد.
نویسنده بهزیبایی مخاطبِ خود را در برابرِ این پرسش به اندیشه وا میدارد که «آیا با مردنِ یک پادشاه، ملتی میمیرد یا از نو زنده میشود؟». بیضایی تصویرِ دوگانه، متناقض و همستیزِ ما ایرانیان را از «پادشاه» روایت میکند و با جابهجاییِ پی در پیِ این چهرههای خوب و بد (که گفتارش بر زبانِ زن، آسیابان و دختر در گردش است) نشان میدهد که چگونه «تاریخِ پادشاهی» در ایران تداعیگرِ بدترین و بهترین احساسها در ذهن و ضمیرِ ماست؛ زیبایی و زشتیِ یک در میان، خنده و اشکِ یک در میان و بهفرجام سربلندی و سرافکندگیِ یک در میان.
با اینهمه، چنین بهدید میآید که او در این اثر واپسین فرودِ مرگبارِ خنجر را بر پیکرِ بیجانِ پادشاهی خود بهعهده گرفته است؛ یزدگرد برای بهخشم آوردنِ آسیابان و همسرش به دخترِ دیوانهی آنان تجاوز میکند تا آنان را به کشتنِ خود برانگیزد و در فرازهای پایانیِ داستان، مردِ بینوا را به بیرون میفرستد و زنِ آسیابان را نیز با فریب به همبستری میکشاند تا با همکاریِ او بتواند آسیابان را بکشد و بهجای کشتهی خود برای سرداران و تازیان جا بزند. بیضایی در «مرگِ یزدگرد» مرگِ آموزههای راستینِ اهورامزدا را در کردارِ فرمانروایان و دینپراکنانِ آن روزگار روایت میکند و برای همین است که زنِ آسیابان به سرداران میگوید که پادشاه پیش از آمدن به اینجا بهدستِ خود کشته شده بود و آنکه به این سرا درآمد، نه پادشاه که «مردکی ناتوان» بود و بس!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر