«تحملِ آدم بهخاطرِ این است که درد باز هم بیشتر بشود. اما هنگامی که درد آنقدر زیاد بشود که دیگر نتواند بیشتر بشود، سیاهانِ جنوب زارِشان میگیرد»
بادِ جن، ناصرِ تقوایی
داشتمِ باشوی بیضایی را میدیدم. نخستینبار در کودکی دیده بودم؛ سینمای کانونِ پرورشِ فکریِ کودکان و نوجوانان در اواخرِ دههی شصت. چند ماه پیش برای دومین بار فیلم را دیدم. همیشه در ذهنام چنین نقش بسته بود که نخست باشو بیمار میشود و نایی پرستار، سپس نایی بیمار میشود و باشو او را تیمار میکند. اما تقوایی مرا از گمراهی رهاند. پیش از «باشو غریبهی کوچک»، فیلمِ کوتاهِ «بادِ جن» را (با صدای شاملو) دیده بودم. آنگاه بود که وقتی نوبت به ناییجان رسید، دانستم که او را بادِ زار گرفته است. مراسمی که بیضایی ترتیب میدهد درست همان آیینی ست که تقوایی با دوربینِ خود در خطهی جنوب ثبت کرده است؛ نایی پارچهای سفید روی خود میاندازد، مینشیند و سرِ خود را دمادم به راست و چپ میگرداند. در همین حال، باشو طبل میزند و فریاد سر میدهد. این درست همان مراسمِ «بیرون کردنِ جن از تن» در سنتِ مردمانِ جنوبِ ایران است.
تازه دانسته بودم که بیضایی در «باشو» نه تنها زبان و سبکِ زندگیِ دو سوی ایران را به هم پیوند داده است، بلکه آداب و رسومِ دیرینِ جنوب را نیز تا شمال با خود بُرده است؛ اگر نه، بادِ جن را در شمال و در تنِ ناییجان چه کار؟ بیضایی با چنین چینشی، سنتهای بومی را هماغوش کرده است و آن را داستانوار آفریده است.
ایران مادرِ ماست. مادر سی و دو سال است که بادِ زار گرفته و پیچ و تاب میخورد. تا همگی طبلها را بر دست نگیریم و فریاد بر نیاوریم، این بادِ مُسلمِ جن از تنِ ایران بیرون نخواهد رفت و این نفرین از سرنوشتِ ما رخت بر نخواهد بست. دردِ مادر در این سی و اندی سال چنان فزونی گرفت که بیش از آن در تصور هم نمیگنجد. گاه با خود میگویم «میتوانست بدتر از این بشود» و سپس به خودم پاسخ میدهم «بدتر شد. بدترین شد». بختکِ تقدیرگرایی را باید از خود برانیم. چرا همیشه با فرضِ شرایطی بدتر به بدترینِ خود خو کنیم؟ تنها یک نمونه از جنایتِ این رژیم برای فهمِ آوارِ تبهکاری فروریخته بر سرِ مردمانِ این کشور بسنده است؛ بیش از سی سال صدای زن را از این مرز و بوم گرفتند.
روانِ داریوشِ همایون، آن بزرگمرد، شاد که گفت «ما جز جنبشِ سبز چه داریم؟». تنها نوشداروی ما برای رهایی از نفرینِ رژیمِ اسلامی همین نهالِ سبزی ست که ریشه در خاکِ یکصد سال استبدادستیزیِ ایرانیان دارد. این جنبش و رهبرانِ سرفرازِ آن تواناییِ زدودنِ زهرِ خودکامگی را از تنوارهی سیاسیِ میهنِمان دارند. من امیدِ فراوانی دارم که این آزمونِ تاریخی کمخطاترین مشقِ ملتِ ما باشد!
در همین زمینه:
آیا رهبری را میپذیریم؟ / ساقیِ قهرمان (که هم زیبا شعر میگوید و هم زیبا تحلیل میکند.)
بادِ جن، ناصرِ تقوایی
داشتمِ باشوی بیضایی را میدیدم. نخستینبار در کودکی دیده بودم؛ سینمای کانونِ پرورشِ فکریِ کودکان و نوجوانان در اواخرِ دههی شصت. چند ماه پیش برای دومین بار فیلم را دیدم. همیشه در ذهنام چنین نقش بسته بود که نخست باشو بیمار میشود و نایی پرستار، سپس نایی بیمار میشود و باشو او را تیمار میکند. اما تقوایی مرا از گمراهی رهاند. پیش از «باشو غریبهی کوچک»، فیلمِ کوتاهِ «بادِ جن» را (با صدای شاملو) دیده بودم. آنگاه بود که وقتی نوبت به ناییجان رسید، دانستم که او را بادِ زار گرفته است. مراسمی که بیضایی ترتیب میدهد درست همان آیینی ست که تقوایی با دوربینِ خود در خطهی جنوب ثبت کرده است؛ نایی پارچهای سفید روی خود میاندازد، مینشیند و سرِ خود را دمادم به راست و چپ میگرداند. در همین حال، باشو طبل میزند و فریاد سر میدهد. این درست همان مراسمِ «بیرون کردنِ جن از تن» در سنتِ مردمانِ جنوبِ ایران است.
تازه دانسته بودم که بیضایی در «باشو» نه تنها زبان و سبکِ زندگیِ دو سوی ایران را به هم پیوند داده است، بلکه آداب و رسومِ دیرینِ جنوب را نیز تا شمال با خود بُرده است؛ اگر نه، بادِ جن را در شمال و در تنِ ناییجان چه کار؟ بیضایی با چنین چینشی، سنتهای بومی را هماغوش کرده است و آن را داستانوار آفریده است.
ایران مادرِ ماست. مادر سی و دو سال است که بادِ زار گرفته و پیچ و تاب میخورد. تا همگی طبلها را بر دست نگیریم و فریاد بر نیاوریم، این بادِ مُسلمِ جن از تنِ ایران بیرون نخواهد رفت و این نفرین از سرنوشتِ ما رخت بر نخواهد بست. دردِ مادر در این سی و اندی سال چنان فزونی گرفت که بیش از آن در تصور هم نمیگنجد. گاه با خود میگویم «میتوانست بدتر از این بشود» و سپس به خودم پاسخ میدهم «بدتر شد. بدترین شد». بختکِ تقدیرگرایی را باید از خود برانیم. چرا همیشه با فرضِ شرایطی بدتر به بدترینِ خود خو کنیم؟ تنها یک نمونه از جنایتِ این رژیم برای فهمِ آوارِ تبهکاری فروریخته بر سرِ مردمانِ این کشور بسنده است؛ بیش از سی سال صدای زن را از این مرز و بوم گرفتند.
روانِ داریوشِ همایون، آن بزرگمرد، شاد که گفت «ما جز جنبشِ سبز چه داریم؟». تنها نوشداروی ما برای رهایی از نفرینِ رژیمِ اسلامی همین نهالِ سبزی ست که ریشه در خاکِ یکصد سال استبدادستیزیِ ایرانیان دارد. این جنبش و رهبرانِ سرفرازِ آن تواناییِ زدودنِ زهرِ خودکامگی را از تنوارهی سیاسیِ میهنِمان دارند. من امیدِ فراوانی دارم که این آزمونِ تاریخی کمخطاترین مشقِ ملتِ ما باشد!
در همین زمینه:
آیا رهبری را میپذیریم؟ / ساقیِ قهرمان (که هم زیبا شعر میگوید و هم زیبا تحلیل میکند.)
خارج از موضوع ایران و مادر، داشتم فکر میکردم که بیضایی که نامش را در لیست نویسندگان "براندزِ نرم" وارد کردهاند؛ حال مدتیست در آمریکا به سر میبرد. آنجا قدرش را بیشتر میدانند.
پاسخحذفنه در تحلیل که در ادبیات هم ید بیضایی دارید. یک تجربه ناب به شما بگویم: برای اولین بار و در تاریخی ترین لحظات این مملکت در یکی از شهرهای کوچک جنوب باد زار گرفته ام. درد نبودن در کنار آدم هایی که طی این خروش ها به بودن با آنان خو گرفته ام خیلی بیشتر از درد باتوم و ترس بازداشت آدم را مچاله می کند. به شما حسادت می کنم و از دور آرزوی پیروزی برایتان دارم.
پاسخحذف