گزارش:
آنچه مینویسم دیدههای من از شش و نیمِ عصر تا هشتِ شب (هفدهمِ اسفند) است:
بهخاطرِ عادت به شبزندهداری، بسی دیر از خواب بیدار شدم. پانزده دقیقه به شش از خانه راه افتادم. در خیابانِ بهشتی ترافیکِ وحشتناکی بود. روشن بود که دلیلاش لشکرکشیِ حکومت به خیابانها است. ساعتِ شش و نیم به میدانِ هفتِ تیر رسیدم. بیشتر نیروهای انتظامی و گاردِ ضدِ شورش بودند و کمتر لباسشخصی و بسیجی دیدم. حضورِ نیروها در میدانِ ولیعصر بهطبع سنگینتر بود و میشد حضورِ مشهودِ لباسشخصیهای بسیجی را در ضلعِ شمالیِ میدان نظاره کرد. راننده غر زد که «همینها باعثِ این ترافیک هستند». در بلوارِ کشاورز گلههای پراکنده از گاردیها در پارکِ میانهی بلوار پراکنده بودند. راننده از خیابانِ طوس واردِ انقلاب شد. ترافیکِ انقلاب رسماً خیابان را به پارکینگ بدل کرده بود. چیزِ چشمگیر بوقهای نامعمول و اعتراضیِ ماشینها بود.
نزدیکِ ساعتِ هفت در تقاطعِ وصالِ شیرازی و انقلاب از تاکسی پیاده شدم. جمعیتِ مردم همانندِ هفتهی پیش بود؛ سمتِ راستِ پیادهرو انبوه و نامعمول بود و سمتِ چپ شبیه به رفت و آمدهای روزمره. نیروهای لباسشخصی و گارد در سراسرِ خیابانِ انقلاب موضع گرفته بودند. بهویژه لباسشخصیها بسیار زیاد بودند. اما وقتی از روبروی سر درِ دانشگاهِ تهران رد شدم هیچ نیرویی (حتی یک نفر) آنجا نبود، در حالی که هفتهی پیش آنجا را تا خرخره از بسیجی پُر کرده بودند. میدانِ انقلاب و پیرامونِ لاکپشتِ آن از موتورسوارهای هالو متورم بود.
از ایستگاهِ متروی انقلاب که گذشتیم دو سه موجودِ جوراببهسر میانِ مردم راه افتادند و با جلیقهی سیاه و باتون (درست شبیه به دزدهای بانک) شروع کردند به تند تند راه رفتن و جمعیت را کنار زدن. یک خانمِ جوانی همینجور که میگذشت با خنده گفت «چه شبیهِ لولو!». نزدیکِ ساعتِ هفت و ده دقیقه بود که پیش از رسیدنِ به تقاطعِ ولعصر/آزادی یک لباسشخصیِ سنبالا که شبیه به سردستهها بود این نقابداران را متوقف کرد و ازشان خواست که جورابها را از سر بردارند. یک لباسشخصیِ ریشدراز که کنارهی چپِ پیادهرو ایستاده بود با لحنی انتقادی و بهظاهر معقول گفت: «راست میگه بابا! آخه این چه کاریه؟». مردم جمع شده بودند و نگاه میکردند که عربدهها شروع شد: «وانستا آقا!» «برو!». انگار میخواستند این مشکلِ خانوادگی و درگیریِ درونیِ خودشان با یکدیگر را با فریاد زدن سرِ مردم جبران کرده باشند. بههرحال از این ماجرا مبسوط خندیدم. کمی جلوتر یک لباسشخصیِ نوجوان با جامههای پلنگی داشت کنارِ پیادهرو بر سجادهاش نماز میخواند و نوجوانِ دیگری از همان قماش در کنارِ او به مردم و دوستاش نگاههای متناقض میکرد؛ به ما که نگاه میکرد انگار خجالت میکشید و به او که مینگریست اندکی حسرت در چشماناش بود. دلام به حالِ هر دو سوخت.
از تقاطعِ اسکندری/آزادی اجازهی پیشروی نمیدادند. اما مردم واردِ خیابانِ اسکندریِ شمالی میشدند و از کوچهپسکوچهها باز به آزادی میرفتند. حدودِ ساعتِ هفت و نیم در نزدیکیِ تقاطعِ توحید/آزادی برخوردها شدیدتر بود و فضا ملتهب. یک مردِ سی و پنج ساله را همان موقع با خشونت و توهین بازداشت کرده بودند و با داد و هوار بهدنبالِ خود میکشاندند. اجازه نمیدادند هیچکس پیشروی کند و کوچهپسکوچههای خیابانِ توحید هم پُر از لباسشخصی بود. یکی از میانسالهایشان داشت یکی از نوجوانها را همراه با پیادهروی توجیهِ عقیدتی میکرد و با مهربانی و لبخند چنین میگفت «من خودم هشت سال جبهه بودم. حاج فلانی هم همینجور...». از چهرهی نوجوانکِ تپل که هنوز بختِ ریشدار شدن هم نیافته بود، دودلی و سرگردانی میبارید. کمی دورتر یک جوان به دیگری آشناییِ سبز داد و گفت «تا سهشنبهی بعد».
میدانِ توحید همانندِ همیشه پُر از بسیجیِ بیکار بود. از میدان بهسوی خیابانِ نصرت راه کج کردم. نزدیکیهای ساعتِ هفت و چهل دقیقه در خیابانِ نصرت یک گله موتورسوار با چند پرچم بهآرامی بهسوی میدانِ توحید میرفتند و ترکِ موتوریِ پیشاهنگِشان برعکس نشسته بود و از گله فیلم میگرفت. نمیدانم اینجور حرکتها چه افتخاری دارد و فیلمگرفتن از آن به چه کارِشان میآید. در کل وضعیتِ ترحمانگیز و مبتذلی داشتند.
تصمیم گرفتم مسیر را بهسوی میدانِ انقلاب برگردم. از نصرت واردِ فرصتِ شیرازی شدم و سپس به خیابانِ آزادی برگشتم. در راه یک جوان را نگه داشته بودند و یک سردستهی لباسشخصی داشت بهسختگی و عاجزانه محتویاتِ موبایلِ او را زیر و رو میکرد. همان حوالی یک لباسشخصی مانده بود و یک موتورِ بدونِ سوویچ! هی غرولند میکرد که یکی از همان قماش آمد گفت چه شده و او هم پاسخ داد «فلانی توی اسکندری هست و سوویچ رو هم با خودش برده»؛ کم مانده بود وسطِ پیادهرو از خنده رودهبُر بشوم. کمی جلوتر یک ونِ نیروی انتظامی همراه با مشتی خالهخامباجیِ چادری و جوان دورِ آن بهچشم میخوردند که با همدیگر جیغ جیغ میکردند و دانسته نبود چه میگویند یا چه شده است. ساعتِ پانزده دقیقه به هشت در ضلعِ غربیِ میدانِ انقلاب دو جوانِ ریشوی بسیجی دو عکس از خامنهای بهدست گرفته بودند و تا جایی که میتوانستند عکسها را بالا میگرفتند که همه ببینند. به چهرهی یکیشان زل زدم و او نگاهاش را به جانبِ دیگری تغییر داد. نه شاد بودند نه خشمگین؛ میتوانم بگویم خسته و پریشانحال بودند.
نزدیکیِ ساعتِ ده دقیقه به هشت در کنارِ دیوارِ نردهایِ دانشگاهِ تهران (حدِ فاصلِ میدان تا سر درِ اصلی) یک هنگ نوجوانِ بسیجی با کلاه و باتون و جلیقه ایستانده بودند. یک لباسشخصیِ سی ساله دمادم به اینها سرکشی میکرد (در راهِ رفت هم همینجور بود). همین زمان چند تا از این نوجوانهای نوباوه باتونها را کنارِ نرده پارک کرده بودند، به دیوار لم داده بودند و برای خودشان سیر و سیاحت میکردند. این مسوول ناگهان آمد و گفت «این صف چرا خالیه؟ بیا واستا سرِ جات ببینم!». بهراستی پس از کشفِ حجاب از لولوها این دومین باری بود که مبسوط میخندیدم. آخر مگر مجبورید بچههای مردم را زور کنید بیایند در خیابان باتونکشی کنند؟ خب اینها هم نیاز به سرگرمی دارند و شک ندارم اگر روزی مانندِ عاشورا یا بیست و پنجِ بهمن باشد کمتر کسی از میانِ این نوجوانان میتواند به روی مردمِ خود پنجه بکشد؛ نه دل و جراتِ این کار را دارند و نه آن باورِ جزمی را که پشتوانهی سرکوب است. در همان زمان بود که یک گله موتورسوار از خطِ ویژهی اتوبوس با ویراژ و گاز دادن باز پرچم بلند کرده بودند و برای خودشان نعرهی پیروزی سر میدادند، چندین نفر از لولوهای سابقالذکر نیز در میانِشان دیده میشدند.
ساعتِ هشتِ شب به چهار راهِ ولیعصر رسیدم و بدبختانه مانندِ همیشه پیرامونِ تئاترِ شهر به لشکدهی ماشینهای ضدِ شورش و نیروهای گارد و بسیج بدل شده بود. با اینحال اجراها لغو نشده بود و به تماشای «تماشاچیِ محکوم به اعدام» رفتم که مانندِ بسیاری از کارهای این روزها ارزشِ دیدن نداشت، مگر بهخاطرِ دیدارِ رخِ زیبای یکی از بازیگرانِ دوستداشتنیِ من؛ الهام کُردا. در ضمن نسیمِ ادبی هم (که از بهترین و محبوبترین بازیگرانِ تئاتر نزدِ من است و در بازیاش گونهای شورِ زندگی و گرمای زنانگی را میتوانید بچشید) چند صندلی آنورتر همراه با ما به تماشای تئاتر نشسته بود.
نه و نیمِ شب در پیرامونِ تئاترِ شهر تنها گاردیها مانده بودند و کمابیش خلوت شده بود. رفت و آمدِ مردم شبیه به روزهای عادی شده بود و ماشینهای عجیب و غریب در میدانِ ولیعصر نیز به چشم نمیخوردند.
تحلیل:
در کل نمیدانم نوشتنِ گزارش برای این روزها که به سهشنبههای اعتراض مشهور شده است تا چه حد سودمند است و باز هم نمیدانم برای چنین روزهایی آیا میتوان نامِ «نوزایش» نهاد یا نه. چون چیزِ خاصی رخ نمیدهد و همهی این روزها هم در «امنیتیشدنِ شهر» و «حضورِ سنگینِ سرکوبگران» به یکدیگر شباهت دارند.
بهنظرِ من ایدهی سهشنبهها از جهتِ حضورِ موثر و چشمگیرِ معترضان کامیاب نبوده است. البته حکومت که بهخودیخود حکمِ «تفِ سر بالا» را برای خودش دارد؛ به خیابان قشون میفرستد و خودش به صد زبان میگوید که وضعیتِ کشور بههیچرو عادی و آرام نیست.
بدونِ هیچ تعارفی باید گفت که شمارِ معترضان در این دو سهشنبهی اخیر کاهش یافته است. بهعنوانِ نمونهی شخصی، چندین نفر از دوستانِ خودم را میشناسم که دیگر به خیابان نمیآیند؛ یکی ویزایاش جور شده و، با وجودِ ادعاهای انقلابی، دیگر پایاش را به خیابان نمیگذارد؛ یکی ترسِ خودش و نگرانیِ نامزدش مشکلساز است و دیگری هم دوستدخترش اجازه نمیدهد به خیابان بیاید. من باور دارم که هر کس به خیابان میرود بیش و پیش از هر چیز بهخاطرِ خودش میرود؛ نخستین دلیلی که خودِ من را به خیابان میکشد بغضِ گلوگیری ست که با حضور در میانِ مردمِ همدل اندکی مرهم مییابد، که البته این روزها چندان بخت یار نیست (گرچه دیدنِ ناکارامدی، خوددرگیری و شلختگیِ سرکوبگران خودش کم انگیزهای نیست) و دلیلِ دیگر عادت به نوشتنِ گزارش.
بههر حال ماهایی که به خیابان میرویم از آنانکه به هر دلیل نمیروند هیچ چیزی طلب نداریم، ولی بهگمانِ من کسی که ادعای روشنفکرانه دارد و به حضورِ خیابانی اعتقاد دارد و دیگران را بهخاطرِ برجعاجنشینی سرزنش میکند، باید به خیابان بیاید؛ این یک «بایدِ اخلاقی» و ناظر به لزومِ سازگاری میانِ باور و رفتار است. باز هم بهروشنی باید گفت که روزهای پایانیِ سال و عزمِ مردم برای سفر و خوشگذرانی در روزهای نوروز خودش دلیلی بر کاهشِ شمارِ معترضان است. بههر حال این روزها من احساس میکنم که در خیابانها تنهاییم و در کل از همان روزِ پس از کودتا تا به امروز، پارهی چشمگیری از مردم همیشه از حضور در خیابان و هزینهدادن پرهیز داشتهاند. بهگمانام باید فکری اساسی کرد و حس میکنم داریم تنها وقت تلف میکنیم. خوشبختانه جنبشِ سبز زنده و پویا است اما شوربختانه هنوز سرنوشتساز و تعیینکننده نیست. از همهی اینها که بگذریم، نگرانیِ بیشترِ من بهخاطرِ فرصتِ هولناکِ حاکمیت در دو هفته سکوت و آرامشِ مطلق برای طرحریزی و اجرای منویاتِ خامنهای دربارهی رهبرانِ محبوسِ جنبش است.
بازتاب در سیمیل و بالاترین
آنچه مینویسم دیدههای من از شش و نیمِ عصر تا هشتِ شب (هفدهمِ اسفند) است:
بهخاطرِ عادت به شبزندهداری، بسی دیر از خواب بیدار شدم. پانزده دقیقه به شش از خانه راه افتادم. در خیابانِ بهشتی ترافیکِ وحشتناکی بود. روشن بود که دلیلاش لشکرکشیِ حکومت به خیابانها است. ساعتِ شش و نیم به میدانِ هفتِ تیر رسیدم. بیشتر نیروهای انتظامی و گاردِ ضدِ شورش بودند و کمتر لباسشخصی و بسیجی دیدم. حضورِ نیروها در میدانِ ولیعصر بهطبع سنگینتر بود و میشد حضورِ مشهودِ لباسشخصیهای بسیجی را در ضلعِ شمالیِ میدان نظاره کرد. راننده غر زد که «همینها باعثِ این ترافیک هستند». در بلوارِ کشاورز گلههای پراکنده از گاردیها در پارکِ میانهی بلوار پراکنده بودند. راننده از خیابانِ طوس واردِ انقلاب شد. ترافیکِ انقلاب رسماً خیابان را به پارکینگ بدل کرده بود. چیزِ چشمگیر بوقهای نامعمول و اعتراضیِ ماشینها بود.
نزدیکِ ساعتِ هفت در تقاطعِ وصالِ شیرازی و انقلاب از تاکسی پیاده شدم. جمعیتِ مردم همانندِ هفتهی پیش بود؛ سمتِ راستِ پیادهرو انبوه و نامعمول بود و سمتِ چپ شبیه به رفت و آمدهای روزمره. نیروهای لباسشخصی و گارد در سراسرِ خیابانِ انقلاب موضع گرفته بودند. بهویژه لباسشخصیها بسیار زیاد بودند. اما وقتی از روبروی سر درِ دانشگاهِ تهران رد شدم هیچ نیرویی (حتی یک نفر) آنجا نبود، در حالی که هفتهی پیش آنجا را تا خرخره از بسیجی پُر کرده بودند. میدانِ انقلاب و پیرامونِ لاکپشتِ آن از موتورسوارهای هالو متورم بود.
از ایستگاهِ متروی انقلاب که گذشتیم دو سه موجودِ جوراببهسر میانِ مردم راه افتادند و با جلیقهی سیاه و باتون (درست شبیه به دزدهای بانک) شروع کردند به تند تند راه رفتن و جمعیت را کنار زدن. یک خانمِ جوانی همینجور که میگذشت با خنده گفت «چه شبیهِ لولو!». نزدیکِ ساعتِ هفت و ده دقیقه بود که پیش از رسیدنِ به تقاطعِ ولعصر/آزادی یک لباسشخصیِ سنبالا که شبیه به سردستهها بود این نقابداران را متوقف کرد و ازشان خواست که جورابها را از سر بردارند. یک لباسشخصیِ ریشدراز که کنارهی چپِ پیادهرو ایستاده بود با لحنی انتقادی و بهظاهر معقول گفت: «راست میگه بابا! آخه این چه کاریه؟». مردم جمع شده بودند و نگاه میکردند که عربدهها شروع شد: «وانستا آقا!» «برو!». انگار میخواستند این مشکلِ خانوادگی و درگیریِ درونیِ خودشان با یکدیگر را با فریاد زدن سرِ مردم جبران کرده باشند. بههرحال از این ماجرا مبسوط خندیدم. کمی جلوتر یک لباسشخصیِ نوجوان با جامههای پلنگی داشت کنارِ پیادهرو بر سجادهاش نماز میخواند و نوجوانِ دیگری از همان قماش در کنارِ او به مردم و دوستاش نگاههای متناقض میکرد؛ به ما که نگاه میکرد انگار خجالت میکشید و به او که مینگریست اندکی حسرت در چشماناش بود. دلام به حالِ هر دو سوخت.
از تقاطعِ اسکندری/آزادی اجازهی پیشروی نمیدادند. اما مردم واردِ خیابانِ اسکندریِ شمالی میشدند و از کوچهپسکوچهها باز به آزادی میرفتند. حدودِ ساعتِ هفت و نیم در نزدیکیِ تقاطعِ توحید/آزادی برخوردها شدیدتر بود و فضا ملتهب. یک مردِ سی و پنج ساله را همان موقع با خشونت و توهین بازداشت کرده بودند و با داد و هوار بهدنبالِ خود میکشاندند. اجازه نمیدادند هیچکس پیشروی کند و کوچهپسکوچههای خیابانِ توحید هم پُر از لباسشخصی بود. یکی از میانسالهایشان داشت یکی از نوجوانها را همراه با پیادهروی توجیهِ عقیدتی میکرد و با مهربانی و لبخند چنین میگفت «من خودم هشت سال جبهه بودم. حاج فلانی هم همینجور...». از چهرهی نوجوانکِ تپل که هنوز بختِ ریشدار شدن هم نیافته بود، دودلی و سرگردانی میبارید. کمی دورتر یک جوان به دیگری آشناییِ سبز داد و گفت «تا سهشنبهی بعد».
میدانِ توحید همانندِ همیشه پُر از بسیجیِ بیکار بود. از میدان بهسوی خیابانِ نصرت راه کج کردم. نزدیکیهای ساعتِ هفت و چهل دقیقه در خیابانِ نصرت یک گله موتورسوار با چند پرچم بهآرامی بهسوی میدانِ توحید میرفتند و ترکِ موتوریِ پیشاهنگِشان برعکس نشسته بود و از گله فیلم میگرفت. نمیدانم اینجور حرکتها چه افتخاری دارد و فیلمگرفتن از آن به چه کارِشان میآید. در کل وضعیتِ ترحمانگیز و مبتذلی داشتند.
تصمیم گرفتم مسیر را بهسوی میدانِ انقلاب برگردم. از نصرت واردِ فرصتِ شیرازی شدم و سپس به خیابانِ آزادی برگشتم. در راه یک جوان را نگه داشته بودند و یک سردستهی لباسشخصی داشت بهسختگی و عاجزانه محتویاتِ موبایلِ او را زیر و رو میکرد. همان حوالی یک لباسشخصی مانده بود و یک موتورِ بدونِ سوویچ! هی غرولند میکرد که یکی از همان قماش آمد گفت چه شده و او هم پاسخ داد «فلانی توی اسکندری هست و سوویچ رو هم با خودش برده»؛ کم مانده بود وسطِ پیادهرو از خنده رودهبُر بشوم. کمی جلوتر یک ونِ نیروی انتظامی همراه با مشتی خالهخامباجیِ چادری و جوان دورِ آن بهچشم میخوردند که با همدیگر جیغ جیغ میکردند و دانسته نبود چه میگویند یا چه شده است. ساعتِ پانزده دقیقه به هشت در ضلعِ غربیِ میدانِ انقلاب دو جوانِ ریشوی بسیجی دو عکس از خامنهای بهدست گرفته بودند و تا جایی که میتوانستند عکسها را بالا میگرفتند که همه ببینند. به چهرهی یکیشان زل زدم و او نگاهاش را به جانبِ دیگری تغییر داد. نه شاد بودند نه خشمگین؛ میتوانم بگویم خسته و پریشانحال بودند.
نزدیکیِ ساعتِ ده دقیقه به هشت در کنارِ دیوارِ نردهایِ دانشگاهِ تهران (حدِ فاصلِ میدان تا سر درِ اصلی) یک هنگ نوجوانِ بسیجی با کلاه و باتون و جلیقه ایستانده بودند. یک لباسشخصیِ سی ساله دمادم به اینها سرکشی میکرد (در راهِ رفت هم همینجور بود). همین زمان چند تا از این نوجوانهای نوباوه باتونها را کنارِ نرده پارک کرده بودند، به دیوار لم داده بودند و برای خودشان سیر و سیاحت میکردند. این مسوول ناگهان آمد و گفت «این صف چرا خالیه؟ بیا واستا سرِ جات ببینم!». بهراستی پس از کشفِ حجاب از لولوها این دومین باری بود که مبسوط میخندیدم. آخر مگر مجبورید بچههای مردم را زور کنید بیایند در خیابان باتونکشی کنند؟ خب اینها هم نیاز به سرگرمی دارند و شک ندارم اگر روزی مانندِ عاشورا یا بیست و پنجِ بهمن باشد کمتر کسی از میانِ این نوجوانان میتواند به روی مردمِ خود پنجه بکشد؛ نه دل و جراتِ این کار را دارند و نه آن باورِ جزمی را که پشتوانهی سرکوب است. در همان زمان بود که یک گله موتورسوار از خطِ ویژهی اتوبوس با ویراژ و گاز دادن باز پرچم بلند کرده بودند و برای خودشان نعرهی پیروزی سر میدادند، چندین نفر از لولوهای سابقالذکر نیز در میانِشان دیده میشدند.
ساعتِ هشتِ شب به چهار راهِ ولیعصر رسیدم و بدبختانه مانندِ همیشه پیرامونِ تئاترِ شهر به لشکدهی ماشینهای ضدِ شورش و نیروهای گارد و بسیج بدل شده بود. با اینحال اجراها لغو نشده بود و به تماشای «تماشاچیِ محکوم به اعدام» رفتم که مانندِ بسیاری از کارهای این روزها ارزشِ دیدن نداشت، مگر بهخاطرِ دیدارِ رخِ زیبای یکی از بازیگرانِ دوستداشتنیِ من؛ الهام کُردا. در ضمن نسیمِ ادبی هم (که از بهترین و محبوبترین بازیگرانِ تئاتر نزدِ من است و در بازیاش گونهای شورِ زندگی و گرمای زنانگی را میتوانید بچشید) چند صندلی آنورتر همراه با ما به تماشای تئاتر نشسته بود.
نه و نیمِ شب در پیرامونِ تئاترِ شهر تنها گاردیها مانده بودند و کمابیش خلوت شده بود. رفت و آمدِ مردم شبیه به روزهای عادی شده بود و ماشینهای عجیب و غریب در میدانِ ولیعصر نیز به چشم نمیخوردند.
تحلیل:
در کل نمیدانم نوشتنِ گزارش برای این روزها که به سهشنبههای اعتراض مشهور شده است تا چه حد سودمند است و باز هم نمیدانم برای چنین روزهایی آیا میتوان نامِ «نوزایش» نهاد یا نه. چون چیزِ خاصی رخ نمیدهد و همهی این روزها هم در «امنیتیشدنِ شهر» و «حضورِ سنگینِ سرکوبگران» به یکدیگر شباهت دارند.
بهنظرِ من ایدهی سهشنبهها از جهتِ حضورِ موثر و چشمگیرِ معترضان کامیاب نبوده است. البته حکومت که بهخودیخود حکمِ «تفِ سر بالا» را برای خودش دارد؛ به خیابان قشون میفرستد و خودش به صد زبان میگوید که وضعیتِ کشور بههیچرو عادی و آرام نیست.
بدونِ هیچ تعارفی باید گفت که شمارِ معترضان در این دو سهشنبهی اخیر کاهش یافته است. بهعنوانِ نمونهی شخصی، چندین نفر از دوستانِ خودم را میشناسم که دیگر به خیابان نمیآیند؛ یکی ویزایاش جور شده و، با وجودِ ادعاهای انقلابی، دیگر پایاش را به خیابان نمیگذارد؛ یکی ترسِ خودش و نگرانیِ نامزدش مشکلساز است و دیگری هم دوستدخترش اجازه نمیدهد به خیابان بیاید. من باور دارم که هر کس به خیابان میرود بیش و پیش از هر چیز بهخاطرِ خودش میرود؛ نخستین دلیلی که خودِ من را به خیابان میکشد بغضِ گلوگیری ست که با حضور در میانِ مردمِ همدل اندکی مرهم مییابد، که البته این روزها چندان بخت یار نیست (گرچه دیدنِ ناکارامدی، خوددرگیری و شلختگیِ سرکوبگران خودش کم انگیزهای نیست) و دلیلِ دیگر عادت به نوشتنِ گزارش.
بههر حال ماهایی که به خیابان میرویم از آنانکه به هر دلیل نمیروند هیچ چیزی طلب نداریم، ولی بهگمانِ من کسی که ادعای روشنفکرانه دارد و به حضورِ خیابانی اعتقاد دارد و دیگران را بهخاطرِ برجعاجنشینی سرزنش میکند، باید به خیابان بیاید؛ این یک «بایدِ اخلاقی» و ناظر به لزومِ سازگاری میانِ باور و رفتار است. باز هم بهروشنی باید گفت که روزهای پایانیِ سال و عزمِ مردم برای سفر و خوشگذرانی در روزهای نوروز خودش دلیلی بر کاهشِ شمارِ معترضان است. بههر حال این روزها من احساس میکنم که در خیابانها تنهاییم و در کل از همان روزِ پس از کودتا تا به امروز، پارهی چشمگیری از مردم همیشه از حضور در خیابان و هزینهدادن پرهیز داشتهاند. بهگمانام باید فکری اساسی کرد و حس میکنم داریم تنها وقت تلف میکنیم. خوشبختانه جنبشِ سبز زنده و پویا است اما شوربختانه هنوز سرنوشتساز و تعیینکننده نیست. از همهی اینها که بگذریم، نگرانیِ بیشترِ من بهخاطرِ فرصتِ هولناکِ حاکمیت در دو هفته سکوت و آرامشِ مطلق برای طرحریزی و اجرای منویاتِ خامنهای دربارهی رهبرانِ محبوسِ جنبش است.
بازتاب در سیمیل و بالاترین
درود دوست عزیز
پاسخحذفمن گمان می کنم طرح سه شنبه های اعتراض نوعی رفع مسئولیت است از سوی شورای هماهنگی راه سبز امید و واکنشی بود از سر ناچاری به موج درخواست ها برای تظاهرات همه روزه جوان تر های جنبش.
برای سرنوشت ساز و تعیین کننده کردن جنبش به گمانم باید "تکلیف خودمان" را با مسایلی اساسی روشن کنیم. اگر نه این گاه و بی گاه بیرون آمدنمان می شود کنتراتی نان و آب دار برای همان لولو ها و لباس شخصی ها و آدم کش ها و تفریحی برای فرونشاندن عقده های سادیستی شان.
پیش از همه این "تکلیف ها" به نظرم باید تکلیف رهبری این جنبش روشن شود. بی گمان و بی تعارف موسوی و کروبی رهبران این جنبش اند به همین دلیل ساده که بسیاری از ما تنها به فراخوان های این دو لبیک می گوییم، شاید تنها به این دو اعتماد داشته باشیم. با این که پایداری این دو را ستایش می کنم اما این نقد جدی به این دو وارد بود و است که هنوز که هنوز است تکلیف خود را با نظام مشخص نکرده اند. البته گمان می کنم که کروبی آمادگی پذیرفتن نقش رهبر برانداز را داشت اما موسوی نه. حال که کار به شورای هماهنگی راه سبز امید رسیده اوضاع بدتر هم شده. شاهدش هم در انفعال این شوراست که در این زمان حیاتی و سرنوشت ساز از مسئولیت شانه خالی می کند. البته من نگران وزن و جایگاه خاتمی هم در این شورا هستم و از آغاز تشکیل آن با این که این اقدام را اقدامی هوشمندانه از سوی موسوی و کروبی می دیدم اما از همان اوایل نگران خرابکاری خاتمی در این شورا بودم که حال نگرانی ام بیشتر می شود.
مخلص کلام آن که تا زمانی که رهبری جنبشی تکلیف خود را با اساسی ترین سد پیش رو روشن نکرده باشد باید انتظار داشت که بدنه آن در کف خیابان ها هرز برود.
پاسخحذفاگر بخواهیم عبارات هانتینگتون را از کتاب موج سوم دموکراسی عاریه بگیریم باید بگویم تصور می کنم که اصلاح طلبان هنوز هم که هنوز است برای خود نقش "لیبرال های درون حکومت" را قایلند در صورتی که به ناچار نقش آن ها به رهبری گروه های متکثر مخالف نظام تغییر یافته است. این نقش را نظام نیز برای آنان آفریده است و مدت هاست که آنان از دایره تنگ حکومتی های ایران که هر روز هم تنگ تر می شود کنار گذاشته شده اند. به هر تقدیر تا زمانی که تکلیف راهبری این جنبش مشخص نشده باشد چه با پذیرفتن این نقش براندازانه از سوی موسوی و کروبی یا شورای هماهنگی راه سبز امید و چه با جایگزین شدن این گروه با رهبرانی برانداز که کل این جنبش متکثر بتوانند حول آن ها جمع شوند و به آن ها اعتماد کنند سرگردانی ما هم در خیابان ها ادامه پیدا خواهد کرد. در پرانتز بگویم که به امکان تحقق یافتن دومی از اولی هم بدبین تر ام
پس از این که تکلیف رهبری این جنبش روشن شد آنگاه باید تکلیفمان را با تاکتیک های پیش برد این جنبش روشن کنیم. به عبارت دیگر برای رسیدن به هدف باید به این سوال پاسخ داد که چه تاکتیک هایی را باید در پیش بگیریم تا حکومت را به جایی برساند که نخواهد یا نتواند به این سرکوب عریان ادامه دهد؟ برای پاسخ دادن به این سوال باید اول تکلیفمان را با نگاهمان به استراتژی عدم خشونت روشن کنیم. به عبارت دیگر باید به این پرسش پاسخ دهیم که آیا من با دیدگاهی اخلاقی روشنفکرانه از عدم خشونت و جنبش های عدم خشونت دفاع می کنم یا نگاهم به این جنبش عملگرایانه و معطوف به هدف است؟ پس از این تکلیف روشن کردن هاست که تازه می توانیم با توجه به توان ما و توان طرف مقابل برنامه های خودمان را تدوین و اجرا کنیم.
پاسخحذفدر کل اعتقاد دارم که جنبش تنها با تکیه بر عدم رضایت جدی ای که در شهروندان نسبت به جمهوری اسلامی وجودداشت و بر پایه هایی اخلاقی پیش رفته است و نتوانسته تکلیف خود را با مسایلی اساسی همچون رهبری، استراتژی و تاکتیک های رسیدن به اهدافش روشن کند.
سلام
پاسخحذفمطلبتون رو خوندم؛متاسفانه حقیقت داره
اما ای کاش راهی بود تا اونها از مسیرهای راهپیمایی مطلع نمی شدند تا بتونن قبل از ما به اون صورت قشون کشی کنن
مخلوق جان! گزارش ها خیلی عالی هستند و خیلی مفید. بعدن می نویسم چرا مفیدن.
پاسخحذفشهلا
بسیار عالی و جامع و واقع بینانه بود.این جنبش رهبری ندارد و این حرکات هم که می بینیم همانطوریکه خودت گفتی بغض در گلویمان است .وحکومت ازهمین هراسان است.چون خودش بهتر از هر کسی می داند چه بلایی برسر ملت آورده.اگر کمی صبر کنیم تاهمه ملت یاد بگیرند بغض خودرا نشان دهند دیگر نیازی به التماس کردن یه تعدادروشنفکر مرفع بی عمل نداریم.برعکس شما من این اعمال رامثبت ارزیابی کردم.موفق و امیدوار باشی
پاسخحذفبا درود و مهر آمدم تشکر کنم ...ایراد از ما نیست با کسی که پشت خدا پنهان بشود جنگیدن سخت است
پاسخحذف