آنچه مینویسم دیدههای من از چهارِ پس از ظهر تا هفتِ شب است:
ساعتِ چهار بود که به نزدیکیِ میدانِ هفتِ تیر رسیدم. راننده یک مردِ میانسالِ زرتشتی بود که در زمانِ شاه خلبانِ جنگی بود (از شکوهِ نبردِ عمان میگفت) و در سالهای آغازینِ دههی شصت از نیروی هوایی پاکسازی شده بود. میگفت جوانها نباید خودشان را به کشتن بدهند و باور داشت که زمینههای رهایی از ایدئولوژیِ رژیم هنوز فراهم نیامده و در کل به حضورِ خیابانی امیدی نداشت و بیشتر به تلاشهای نمادین در جهتِ همبستگیِ همگانی باور داشت و البته به رهبرانِ جنبش هم بسیار بدبین بود و میگفت اگر هم جنبش پیروز شود آنها از ثمرهی پیروزی در جهتِ اهدافِ خود بهره خواهند برد و دنبالِ ماهی گرفتن از آبِ گلآلود هستند. ونها و موتورهای نیروهایِ امنیتی از آنجا (بهطورِ مشخص کلانتریِ سیارِ موجودِ در میدانِ هفتِ تیر) تا میدانِ انقلاب حضورِ سنگین داشت. ده دقیقه از چهار گذشته بود که به میدانِ ولیعصر رسیدم. میدانِ ولیعصر چندان نشانی از معترضان ندیدم اما با ورود به بلوارِ کشاورز و سپس خیابانِ شانزدهِ آذر ازدحامِ مردم بهروشنی غیرِعادی بود.
نزدیکِ ساعتِ چهار و بیست دقیقه، سرِ خیابانِ شانزدهِ آذر از تاکسی پیاده شدم (رانندهی زرتشتی پند داد که نروم و بهشوخی گفت که در پارک برای خودت قدم بزن!). نیروی انتظامی مانعِ ورودِ پیادهها به خیابانِ شانزدهِ آذر میشد. بنابراین من از تقاطعِ بلوارِ کشاورز و خیابانِ کارگرِ شمالی بهسمتِ پایین رفتم، به این گمان که بتوان از کوچههای فرعی به خیابانِ شانزدهِ آذر رفت. اما دو فرعیِ اول (طاهری و عبدینژاد) را نیز بسته بودند و سر و تهِ کوچه نیروی انتظامی و گاردیها ایستاده بودند. سرانجام از خیابانِ نصرت توانستم واردِ شانزدهِ آذر شوم که باز هم پس از کمی پیشروی مانع شدند و پافشاریِ من هم اثری نداشت. در همان مسیرِ کوتاهی که توانستم در خیابانِ شانزدهِ آذر پیادهروی کنم، دیدم خیابان سراسر غرق شده و تمامیِ ماشینهای پارک شده در کنارِ آن نیز پر از نیروهای لباسشخصی و امنیتی بود. ساعتِ چهار و سی دقیقه، در حالی که از من میخواستند از فرعیِ راهنما یا خیابانِ ادوارد براون به کارگرِ شمالی بازگردم، یک تاکسیرانِ جوان که داشت واردِ شانزدهِ آذر میشد، گفت «بیا بالا!». وقتی سوار شدم از «ریشخند کردن» ِ ماموران بهوسیلهی سوار کردنِ من ابرازِ شادمانی کرد. راننده گفت میدانِ انقلاب غلغله بوده است و در موردِ آینده، نگرانِ جانِ موسوی بود. از بیانیهی شانزدهم بیخبر بود که فرازهای مهمش را برایش بازگو کردم. چهار و چهل دقیقه بود که ما به پایانِ خیابان نزدیک میشدیم و من نخستین غریوِ پرشورِ اللهاکبر را از سمتِ انقلاب شنیدم. با این جوانِ جوانمرد تا میدانِ انقلاب رفتم و آنجا پیاده شدم.
اکنون پانزده دقیقه به پنج بود و ازدحامِ مردم در میدانِ انقلاب و نبشِ کارگرِ شمالی به هزاران نفر میرسید. باز هم به تنِ نوجوانانِ کمسن و سال لباسِ بسیجی و چفیه پوشانده، در خیابان بهنمایش گذاشته بودند. حضورِ آمبولانسها در سراسرِ خیابانِ انقلاب و کارگرِ شمالی چشمگیر بود. گاردیها گاهی به مردمِ انبوه در پیادهروها (خصوصاً تقاطعِ میدانِ انقلاب و ابتدای کارگرِ شمالی) یورش میبردند و همه را میزدند. مردم نیز گاه پراکنده شعار میدادند. فضای میدانِ انقلاب بسیار متشنج و دلهرهآور بود. وظیفهی گاردیها یورشِ همگانی بود اما لباسشخصیها تک تک نشان میکردند و میزدند یا با خود میبردند. سرانجام نزدیکِ ساعتِ پنج صدها نفر در بی.آر.تیِ منتهی به میدانِ انقلاب جمع شده و شروع به شعار دادن کردند. این (بهطبع در محدودهی زمانی و مکانیِ حضورِ من) نخستین جمعِ متشکلِ سبزها بود که یکصدا شعار میدادند (گاهی همراه با آن دستها را بالا برده و کف میزدیم). شعارها در این زمان بدین قرار بود:
«مرگ بر دیکتاتور»
«الله اکبر»
ساعتِ چهار بود که به نزدیکیِ میدانِ هفتِ تیر رسیدم. راننده یک مردِ میانسالِ زرتشتی بود که در زمانِ شاه خلبانِ جنگی بود (از شکوهِ نبردِ عمان میگفت) و در سالهای آغازینِ دههی شصت از نیروی هوایی پاکسازی شده بود. میگفت جوانها نباید خودشان را به کشتن بدهند و باور داشت که زمینههای رهایی از ایدئولوژیِ رژیم هنوز فراهم نیامده و در کل به حضورِ خیابانی امیدی نداشت و بیشتر به تلاشهای نمادین در جهتِ همبستگیِ همگانی باور داشت و البته به رهبرانِ جنبش هم بسیار بدبین بود و میگفت اگر هم جنبش پیروز شود آنها از ثمرهی پیروزی در جهتِ اهدافِ خود بهره خواهند برد و دنبالِ ماهی گرفتن از آبِ گلآلود هستند. ونها و موتورهای نیروهایِ امنیتی از آنجا (بهطورِ مشخص کلانتریِ سیارِ موجودِ در میدانِ هفتِ تیر) تا میدانِ انقلاب حضورِ سنگین داشت. ده دقیقه از چهار گذشته بود که به میدانِ ولیعصر رسیدم. میدانِ ولیعصر چندان نشانی از معترضان ندیدم اما با ورود به بلوارِ کشاورز و سپس خیابانِ شانزدهِ آذر ازدحامِ مردم بهروشنی غیرِعادی بود.
نزدیکِ ساعتِ چهار و بیست دقیقه، سرِ خیابانِ شانزدهِ آذر از تاکسی پیاده شدم (رانندهی زرتشتی پند داد که نروم و بهشوخی گفت که در پارک برای خودت قدم بزن!). نیروی انتظامی مانعِ ورودِ پیادهها به خیابانِ شانزدهِ آذر میشد. بنابراین من از تقاطعِ بلوارِ کشاورز و خیابانِ کارگرِ شمالی بهسمتِ پایین رفتم، به این گمان که بتوان از کوچههای فرعی به خیابانِ شانزدهِ آذر رفت. اما دو فرعیِ اول (طاهری و عبدینژاد) را نیز بسته بودند و سر و تهِ کوچه نیروی انتظامی و گاردیها ایستاده بودند. سرانجام از خیابانِ نصرت توانستم واردِ شانزدهِ آذر شوم که باز هم پس از کمی پیشروی مانع شدند و پافشاریِ من هم اثری نداشت. در همان مسیرِ کوتاهی که توانستم در خیابانِ شانزدهِ آذر پیادهروی کنم، دیدم خیابان سراسر غرق شده و تمامیِ ماشینهای پارک شده در کنارِ آن نیز پر از نیروهای لباسشخصی و امنیتی بود. ساعتِ چهار و سی دقیقه، در حالی که از من میخواستند از فرعیِ راهنما یا خیابانِ ادوارد براون به کارگرِ شمالی بازگردم، یک تاکسیرانِ جوان که داشت واردِ شانزدهِ آذر میشد، گفت «بیا بالا!». وقتی سوار شدم از «ریشخند کردن» ِ ماموران بهوسیلهی سوار کردنِ من ابرازِ شادمانی کرد. راننده گفت میدانِ انقلاب غلغله بوده است و در موردِ آینده، نگرانِ جانِ موسوی بود. از بیانیهی شانزدهم بیخبر بود که فرازهای مهمش را برایش بازگو کردم. چهار و چهل دقیقه بود که ما به پایانِ خیابان نزدیک میشدیم و من نخستین غریوِ پرشورِ اللهاکبر را از سمتِ انقلاب شنیدم. با این جوانِ جوانمرد تا میدانِ انقلاب رفتم و آنجا پیاده شدم.
اکنون پانزده دقیقه به پنج بود و ازدحامِ مردم در میدانِ انقلاب و نبشِ کارگرِ شمالی به هزاران نفر میرسید. باز هم به تنِ نوجوانانِ کمسن و سال لباسِ بسیجی و چفیه پوشانده، در خیابان بهنمایش گذاشته بودند. حضورِ آمبولانسها در سراسرِ خیابانِ انقلاب و کارگرِ شمالی چشمگیر بود. گاردیها گاهی به مردمِ انبوه در پیادهروها (خصوصاً تقاطعِ میدانِ انقلاب و ابتدای کارگرِ شمالی) یورش میبردند و همه را میزدند. مردم نیز گاه پراکنده شعار میدادند. فضای میدانِ انقلاب بسیار متشنج و دلهرهآور بود. وظیفهی گاردیها یورشِ همگانی بود اما لباسشخصیها تک تک نشان میکردند و میزدند یا با خود میبردند. سرانجام نزدیکِ ساعتِ پنج صدها نفر در بی.آر.تیِ منتهی به میدانِ انقلاب جمع شده و شروع به شعار دادن کردند. این (بهطبع در محدودهی زمانی و مکانیِ حضورِ من) نخستین جمعِ متشکلِ سبزها بود که یکصدا شعار میدادند (گاهی همراه با آن دستها را بالا برده و کف میزدیم). شعارها در این زمان بدین قرار بود:
«مرگ بر دیکتاتور»
«الله اکبر»
«ایرانی میمیرد، ذلت نمیپذیرد»
«ایرانیِ باغیرت، حمایت حمایت»
«نصر من الله و فتح قریب، مرگ بر این دولتِ مردمفریب»
«مرگ بر خامنهای»
«خامنهای قاتله، ولایتش باطله»
و از این قبیل.
باز هم زنان و دختران پیشقراولِ شعاردهندگان بودند. دختری با صدای بلند شعار میداد در حالی که مادرش با نگرانی از او میخواست آرامتر اعتراض کند. مردی میانسال با سبیلهایی پرپشت و ریشِ کوتاه، شعارِ ضدِ خامنهای را یک تنه تکرار میکرد. اما جوانی به او گفت که «نگویید این را!» و هنگامی که مردِ میانسال همراه با گلایه پرسید «چرا نگویم؟»، جوان پاسخ داد که «جریتر میشوند». در راهپیماییهای این شش ماه نیز کم پیش نیامده که دیدهام همراهیِ جمعیت با شعارهای مربوط به خامنهای با گونهای پرهیز و احتیاط همراه است و شعارهایی که واژهی «ولایت» (بهجای نامِ شخصِ خامنهای) در آن بهکار رفته با آسودهخیالیِ بیشتری از سویِ مردم سر داده میشود.
مزدورانِ حکومتی پنج یا ده دقیقه ما را شعارگویان تماشا کردند و نزدیکیهای ساعتِ پنج و پانزده دقیقه بود که ناگهان بهسوی معترضان حملهور شدند. بسیاری به درونِ بی.آر.تی فرار کردند اما گاردیها واردِ دالان شدند و باز هم معترضان را زدند. همان زمان یک لباسشخصیِ ماسکدار نیز با یک دوربینِ بزرگ از مردمِ معترض فیلمبرداری میکرد (پس از مدتی که به آنجا بازگشتم فهمیدم که اشکآور شلیک کردهاند. چرا که بسیاری از زنان و مردان درونِ بی.آر.تی دودِ سیگار به چشمانِ سرخِ یکدیگر فوت میکردند).
من به سمتِ چپِ میدانِ انقلاب رفتم و از سرِ خیابانِ دوازدهِ فروردین باز بهسمتِ راستِ خیابان برگشتم و مسیر را بهسوی میدانِ انقلاب ادامه دادم. دیگر هوا داشت تاریک میشد. زد و خوردِ پراکنده میانِ معترضان با گاردیها و نیروهای امنیتی همچنان ادامه داشت. همان مردِ سیبیلداری که در کنارِ بی.آر.تی یک تنه شعار ضدِ خامنهای سر میداد را دوباره دیدم که به دیگر معترضان گلایه میکرد که «چرا مردم از دستِ اینها فرار میکنند؟». یک گاردی با شوق به همکارش شیوههای زدن یاد میداد و میگفت: «باید بزنی به ساقِ پاهاشون تا دیگه نتونن راه برن!». در همین زمان یک پیرمردِ ترک به یکی از گاردیها که زیاد سر و صدا میکرد و مردم را پراکنده میساخت گفت: «برو انعامِت رو بگیر!» و من با او همینطور که پیاده میرفتیم همسخن شدم. با آن لهجهی شیرینِ تبریزی میگفت از ساعتِ دهِ صبح آمده اینجا و از بس شعار داده، اکنون دیگر صدا از گلویش بیرون نمیآید. از غیرتِ تبریزیها گفت و اینکه اگر آنها بودند از دستِ گاردیها فرار نمیکردند! با اینهمه خیلی از حضورِ مردم شگفتزده و شادمان بود. میگفت مردم امروز خیلی خوب آمدند و من فکرش را نمیکردم. میگفت شاه را هم همینطور بیرون کردیم و باز هم از نقشِ شهرِ تبریز در انقلابِ پنجاه و هفت گفت. از سرنوشتِ ساواکیها دادِ سخن داد و اینکه اینها باید عبرت بگیرند! میگفت بهخاطرِ ما جوانها به خیابان میآید تا تنها نباشیم. از سرِ شانزدهِ آذر تا پس از میدانِ انقلاب (سرِ خیابانِ جمالزاده) با این پیرمردِ خوشزبان گفتگو کردم و سپس خداحافظی کردیم و من باز بهسوی میدانِ انقلاب راه افتادم. البته پیش از رسیدن به میدان و نبشِ متروی انقلاب در داخلِ کوچه (که دربِ ورودیِ مترو قرار دارد) گاردیها یک زن و مرد را زده و گویا دستگیر کرده بودند و ازدحامِ مردم نشان از فضای متشنجِ بهوجود آمده داشت. گاردیها با فریاد و گفتنِ اینکه «نمیخواهد نگران باشید! از اینجا بروید!» مردم را پراکنده میساختند. در همین زمان دربِ مسجدِ سیدالشهدا (پیش از میدانِ انقلاب، که خیلی از ما در روزهای عادی برای دستشوییرفتن به آنجا میرویم) باز شده بود و یک سردستهی لباسشخصیها، زیردستانِ خود را یکی یکی به درونِ مسجد میفرستاد.
نزدیکِ ساعتِ پنج و چهل دقیقه بود که بهسوی میدانِ انقلاب بازگشتم. کمکم گاردیها شروع کرده بودند به رژه رفتن و پیشروی سوی مردم. داشتند جمعیت را از میدانِ انقلاب بهسمتِ چهار راهِ ولیعصر میراندند. اما سرِ هر چهار راه (خصوصاً سرِ خیابانِ دوازده فروردین، دانشگاه و فلسطین) مانعِ پیادهرویِ یکپارچهی معترضان در مسیرِ مستقیم میشدند و جمعیت را به گوشههای دیگر پراکنده میساختند. در همین زمان بود که یک گروهِ ده نفری از لباسشخصیها با شعارِ توخالیِ «ماشالله حزبالله» نعرهکنان بهسوی میدانِ انقلاب روان شده بودند.
نزدیکیهای ساعتِ شش و ده دقیقه بود که جمعیتی چند هزارنفری از سمتِ راستِ خیابانِ انقلاب (نزدیکِ دربِ اصلیِ دانشگاهِ تهران) بهسوی میدانِ انقلاب روان شده بودند. از آنها پرسیدم از کجا میآیند و گفتند از چهار راهِ ولیعصر به این سو رانده شدهاند. ناگهان از همین جمعیت شعارهای «مرگ بر دیکتاتور» به هوا برخاست. این بزرگترین جمعِ معترضان بود که من در روزِ شانزدهِ آذر دیدم. گاردیها و لباسشخصیها به مردم یورش بردند و هر کس نیز از پیادهرو به خیابان میآمد با باتوم به پیادهرو بازگردانده میشد. در پیادهرو از دو سو گاردیها مسیر را بسته بودند و میخواستند جمعیت را قیچی کنند. در همین زمان ناگهان یک لباسشخصی در میانِ جمعیتِ معترضان به ضرب و شتمِ یکی از شعاردهندگان پرداخت و تازه مردم فهمیدند که او مزدورِ حکومت بوده است. یک امنیتیِ کت و شلواری نیز بهدنبالِ یکی از دخترانِ معترض میدوید و میگفت: «بگیریدش!» و سرانجام نیز دخترک را در حلقهی گاردیها دستگیر کرد (نمیدانم او را با خود بردند یا نه). یک گاردی با بلندگوی قرمزِ دستی در پیادهرو مردم را خطاب قرار میداد و خواستارِ پراکنده شدنِ جمعیت میشد. از ویژگیِ بینظیرِ دخترانِ این مملکت یکی هم اینکه از اساس طبیعتی شیدا و سرخوشانه دارند. نمونهاش آنکه دو دختر که خطابِ گاردیِ بلندگو بهدست قرار گرفته بودند پس از آنکه رو بهسمتِ او کردند و با آن هیات مواجه شدند، بیاختیار شروع کردند به خندیدن و گاردیِ بیچاره هم هیچ کاری نمیتوانست بکند. یک مرد هم در آن میان گاردیِ بلندگو به دست را به «سبزیفروشها» تشبیه کرد!
شب شده بود و ساعت از شش و بیست دقیقه گذشته بود اما همچنان جمعیتِ معترضان در هر دو سوی خیابانِ انقلاب (چه آنانکه بهسوی میدانِ انقلاب میرفتند چه آنانکه بهسوی چهار راهِ ولیعصر) به هزاران نفر میرسید و مزدورانِ حکومت بهراستی در پراکنده ساختنِ مردم سردرگم و ناتوان شده بودند (همینجا باید بگویم که هوا اندکی بارانی و بسیار دلپذیر شده بود! یعنی جان میداد برای پیادهروی در درازای خیابانِ انقلاب و به ریشخند گرفتنِ مامورانِ حکومتی!).
کمکم گاردیها با موتورها و ماشینهای خود خیابان را ترک میکردند ولی همچنان نیروهای آنها در خیابانِ انقلاب حضورِ چشمگیری داشتند. هنگامِ رد شدن از روبروی دربِ اصلیِ دانشگاهِ تهران دیدم که مامورانِ حکومت در نهایتِ ترس دور تا دورِ دانشگاه را با پارچههای بزرگِ مربوط به عیدِ غدیر پوشاندهاند (جوری که نمیشد درونِ دانشگاه را دید) و چند تا عکسِ خامنهای (و البته یک عکسِ خمینی نیز) به بالای سردرها چسباندهاند. ساعتِ شش و سی و پنج دقیقه به چهار راهِ ولیعصر رسیدم و آنجا دیگر چندان خبری نبود. دوباره پیاده بهسمتِ میدانِ انقلاب بازگشتم. در درازای مسیر از گاردیها، سربازهای بیچاره و لباسشخصیهای مزدور سان دیدم! یکی از گاردیها به فرماندهاش گلایه میکرد که آنها که غذا خوردهاند بمانند و ما برویم غذا بخوریم و فرمانده پاسخ میداد که همه غذا خوردهاند. دستِ یکی از نیروهای انتظامی نیز یک بستهی بزرگ کنسروِ ماهی دیدم که با شادی بهسوی دیگران میبرد. حضورِ مزدورانِ چادری نیز در میانِ نیروهای حکومتی سراغگرفتنی بود. چند لباسشخصیِ میانسالِ بدترکیبِ پلشت نیز با چفیههایی که همچون گوشهی چرکِ لحاف از کاپشنهایشان بیرون زده بود در موردِ معترضان میگفتند که «هیچ غلطی نمیتونن بکنن!... لابد میخوان بیفتن رو همدیگه!». نزدیکِ ساعتِ شش و چهل و پنج دقیقه به میدانِ انقلاب رسیدم و به خیابانِ کارگرِ شمالی وارد شدم. در پیادهروی خیابان باز هم معترضان در گروههای چند ده نفری شعار میدادند (بیشترین شعارِ سر داده شده در این روز «مرگ بر دیکتاتور» بود). گاردیها دیگر خسته شده بودند و گاهی به همه یورش میبردند، گاهی هم میایستادند تماشا میکردند. در این زمان بود که یکی از مردانِ معترض رو به گاردیها گفت «شب شده، بروید دنبالِ کارِتان و بگذارید ما بمانیم. اینجا مملکتِ ماست.» و من بهنشانِ سپاس برای او دست زدم. ساعت از هفتِ شب گذشته بود که آنجا را ترک کردم.
ویژگیِ اصلیِ این روز البته اعتراضهای دانشجویان درونِ دانشگاهها بود که من بهکل از آن بیخبر بودم و شب از طریقِ شبکهها و سایتهای خبری از آن آگاهی یافتم. تا کنون پرتاب کردنِ یک پسر و دخترِ دانشجو از طبقهی دومِ دانشگاهِ بوعلیِ همدان بهوسیلهی جنایتکارانِ بسیجی، تلخترین خبری بود که شنیدهام.
شش ماه سپری شده و اعتراضهای خیابانی کم یا زیاد همچنان ادامه دارد. امیدِ مردم به روزها و ماههای آینده روز به روز بیشتر میشود و سراسیمگیِ حاکمیت نیز بههمان میزان افزایش مییابد. اگر وضعیت همینگونه با ایستادگیِ معترضان و دیوانگیِ کودتاگران پیش برود، پیروزیِ جنبشِ سبز گریزناپذیر است.
تا جایی که من کنجکاوی کردم، در هر بی.آر.تی دستِکم سه تلویزیونِ مدار بسته وجود دارد. نمیدانم میتوان از اینها در روزهای اینچنینی برای ضبطِ چهرهی آدمها بهره برد یا نه. اما هیچ دور نیست و بههرحال اگر در آنجا هم ماسک به صورت بزنید بهتر است.
پسنوشتِ دوم:
بازتابِ نوشتار در بالاترین
«ایرانیِ باغیرت، حمایت حمایت»
«نصر من الله و فتح قریب، مرگ بر این دولتِ مردمفریب»
«مرگ بر خامنهای»
«خامنهای قاتله، ولایتش باطله»
و از این قبیل.
باز هم زنان و دختران پیشقراولِ شعاردهندگان بودند. دختری با صدای بلند شعار میداد در حالی که مادرش با نگرانی از او میخواست آرامتر اعتراض کند. مردی میانسال با سبیلهایی پرپشت و ریشِ کوتاه، شعارِ ضدِ خامنهای را یک تنه تکرار میکرد. اما جوانی به او گفت که «نگویید این را!» و هنگامی که مردِ میانسال همراه با گلایه پرسید «چرا نگویم؟»، جوان پاسخ داد که «جریتر میشوند». در راهپیماییهای این شش ماه نیز کم پیش نیامده که دیدهام همراهیِ جمعیت با شعارهای مربوط به خامنهای با گونهای پرهیز و احتیاط همراه است و شعارهایی که واژهی «ولایت» (بهجای نامِ شخصِ خامنهای) در آن بهکار رفته با آسودهخیالیِ بیشتری از سویِ مردم سر داده میشود.
مزدورانِ حکومتی پنج یا ده دقیقه ما را شعارگویان تماشا کردند و نزدیکیهای ساعتِ پنج و پانزده دقیقه بود که ناگهان بهسوی معترضان حملهور شدند. بسیاری به درونِ بی.آر.تی فرار کردند اما گاردیها واردِ دالان شدند و باز هم معترضان را زدند. همان زمان یک لباسشخصیِ ماسکدار نیز با یک دوربینِ بزرگ از مردمِ معترض فیلمبرداری میکرد (پس از مدتی که به آنجا بازگشتم فهمیدم که اشکآور شلیک کردهاند. چرا که بسیاری از زنان و مردان درونِ بی.آر.تی دودِ سیگار به چشمانِ سرخِ یکدیگر فوت میکردند).
من به سمتِ چپِ میدانِ انقلاب رفتم و از سرِ خیابانِ دوازدهِ فروردین باز بهسمتِ راستِ خیابان برگشتم و مسیر را بهسوی میدانِ انقلاب ادامه دادم. دیگر هوا داشت تاریک میشد. زد و خوردِ پراکنده میانِ معترضان با گاردیها و نیروهای امنیتی همچنان ادامه داشت. همان مردِ سیبیلداری که در کنارِ بی.آر.تی یک تنه شعار ضدِ خامنهای سر میداد را دوباره دیدم که به دیگر معترضان گلایه میکرد که «چرا مردم از دستِ اینها فرار میکنند؟». یک گاردی با شوق به همکارش شیوههای زدن یاد میداد و میگفت: «باید بزنی به ساقِ پاهاشون تا دیگه نتونن راه برن!». در همین زمان یک پیرمردِ ترک به یکی از گاردیها که زیاد سر و صدا میکرد و مردم را پراکنده میساخت گفت: «برو انعامِت رو بگیر!» و من با او همینطور که پیاده میرفتیم همسخن شدم. با آن لهجهی شیرینِ تبریزی میگفت از ساعتِ دهِ صبح آمده اینجا و از بس شعار داده، اکنون دیگر صدا از گلویش بیرون نمیآید. از غیرتِ تبریزیها گفت و اینکه اگر آنها بودند از دستِ گاردیها فرار نمیکردند! با اینهمه خیلی از حضورِ مردم شگفتزده و شادمان بود. میگفت مردم امروز خیلی خوب آمدند و من فکرش را نمیکردم. میگفت شاه را هم همینطور بیرون کردیم و باز هم از نقشِ شهرِ تبریز در انقلابِ پنجاه و هفت گفت. از سرنوشتِ ساواکیها دادِ سخن داد و اینکه اینها باید عبرت بگیرند! میگفت بهخاطرِ ما جوانها به خیابان میآید تا تنها نباشیم. از سرِ شانزدهِ آذر تا پس از میدانِ انقلاب (سرِ خیابانِ جمالزاده) با این پیرمردِ خوشزبان گفتگو کردم و سپس خداحافظی کردیم و من باز بهسوی میدانِ انقلاب راه افتادم. البته پیش از رسیدن به میدان و نبشِ متروی انقلاب در داخلِ کوچه (که دربِ ورودیِ مترو قرار دارد) گاردیها یک زن و مرد را زده و گویا دستگیر کرده بودند و ازدحامِ مردم نشان از فضای متشنجِ بهوجود آمده داشت. گاردیها با فریاد و گفتنِ اینکه «نمیخواهد نگران باشید! از اینجا بروید!» مردم را پراکنده میساختند. در همین زمان دربِ مسجدِ سیدالشهدا (پیش از میدانِ انقلاب، که خیلی از ما در روزهای عادی برای دستشوییرفتن به آنجا میرویم) باز شده بود و یک سردستهی لباسشخصیها، زیردستانِ خود را یکی یکی به درونِ مسجد میفرستاد.
نزدیکِ ساعتِ پنج و چهل دقیقه بود که بهسوی میدانِ انقلاب بازگشتم. کمکم گاردیها شروع کرده بودند به رژه رفتن و پیشروی سوی مردم. داشتند جمعیت را از میدانِ انقلاب بهسمتِ چهار راهِ ولیعصر میراندند. اما سرِ هر چهار راه (خصوصاً سرِ خیابانِ دوازده فروردین، دانشگاه و فلسطین) مانعِ پیادهرویِ یکپارچهی معترضان در مسیرِ مستقیم میشدند و جمعیت را به گوشههای دیگر پراکنده میساختند. در همین زمان بود که یک گروهِ ده نفری از لباسشخصیها با شعارِ توخالیِ «ماشالله حزبالله» نعرهکنان بهسوی میدانِ انقلاب روان شده بودند.
نزدیکیهای ساعتِ شش و ده دقیقه بود که جمعیتی چند هزارنفری از سمتِ راستِ خیابانِ انقلاب (نزدیکِ دربِ اصلیِ دانشگاهِ تهران) بهسوی میدانِ انقلاب روان شده بودند. از آنها پرسیدم از کجا میآیند و گفتند از چهار راهِ ولیعصر به این سو رانده شدهاند. ناگهان از همین جمعیت شعارهای «مرگ بر دیکتاتور» به هوا برخاست. این بزرگترین جمعِ معترضان بود که من در روزِ شانزدهِ آذر دیدم. گاردیها و لباسشخصیها به مردم یورش بردند و هر کس نیز از پیادهرو به خیابان میآمد با باتوم به پیادهرو بازگردانده میشد. در پیادهرو از دو سو گاردیها مسیر را بسته بودند و میخواستند جمعیت را قیچی کنند. در همین زمان ناگهان یک لباسشخصی در میانِ جمعیتِ معترضان به ضرب و شتمِ یکی از شعاردهندگان پرداخت و تازه مردم فهمیدند که او مزدورِ حکومت بوده است. یک امنیتیِ کت و شلواری نیز بهدنبالِ یکی از دخترانِ معترض میدوید و میگفت: «بگیریدش!» و سرانجام نیز دخترک را در حلقهی گاردیها دستگیر کرد (نمیدانم او را با خود بردند یا نه). یک گاردی با بلندگوی قرمزِ دستی در پیادهرو مردم را خطاب قرار میداد و خواستارِ پراکنده شدنِ جمعیت میشد. از ویژگیِ بینظیرِ دخترانِ این مملکت یکی هم اینکه از اساس طبیعتی شیدا و سرخوشانه دارند. نمونهاش آنکه دو دختر که خطابِ گاردیِ بلندگو بهدست قرار گرفته بودند پس از آنکه رو بهسمتِ او کردند و با آن هیات مواجه شدند، بیاختیار شروع کردند به خندیدن و گاردیِ بیچاره هم هیچ کاری نمیتوانست بکند. یک مرد هم در آن میان گاردیِ بلندگو به دست را به «سبزیفروشها» تشبیه کرد!
شب شده بود و ساعت از شش و بیست دقیقه گذشته بود اما همچنان جمعیتِ معترضان در هر دو سوی خیابانِ انقلاب (چه آنانکه بهسوی میدانِ انقلاب میرفتند چه آنانکه بهسوی چهار راهِ ولیعصر) به هزاران نفر میرسید و مزدورانِ حکومت بهراستی در پراکنده ساختنِ مردم سردرگم و ناتوان شده بودند (همینجا باید بگویم که هوا اندکی بارانی و بسیار دلپذیر شده بود! یعنی جان میداد برای پیادهروی در درازای خیابانِ انقلاب و به ریشخند گرفتنِ مامورانِ حکومتی!).
کمکم گاردیها با موتورها و ماشینهای خود خیابان را ترک میکردند ولی همچنان نیروهای آنها در خیابانِ انقلاب حضورِ چشمگیری داشتند. هنگامِ رد شدن از روبروی دربِ اصلیِ دانشگاهِ تهران دیدم که مامورانِ حکومت در نهایتِ ترس دور تا دورِ دانشگاه را با پارچههای بزرگِ مربوط به عیدِ غدیر پوشاندهاند (جوری که نمیشد درونِ دانشگاه را دید) و چند تا عکسِ خامنهای (و البته یک عکسِ خمینی نیز) به بالای سردرها چسباندهاند. ساعتِ شش و سی و پنج دقیقه به چهار راهِ ولیعصر رسیدم و آنجا دیگر چندان خبری نبود. دوباره پیاده بهسمتِ میدانِ انقلاب بازگشتم. در درازای مسیر از گاردیها، سربازهای بیچاره و لباسشخصیهای مزدور سان دیدم! یکی از گاردیها به فرماندهاش گلایه میکرد که آنها که غذا خوردهاند بمانند و ما برویم غذا بخوریم و فرمانده پاسخ میداد که همه غذا خوردهاند. دستِ یکی از نیروهای انتظامی نیز یک بستهی بزرگ کنسروِ ماهی دیدم که با شادی بهسوی دیگران میبرد. حضورِ مزدورانِ چادری نیز در میانِ نیروهای حکومتی سراغگرفتنی بود. چند لباسشخصیِ میانسالِ بدترکیبِ پلشت نیز با چفیههایی که همچون گوشهی چرکِ لحاف از کاپشنهایشان بیرون زده بود در موردِ معترضان میگفتند که «هیچ غلطی نمیتونن بکنن!... لابد میخوان بیفتن رو همدیگه!». نزدیکِ ساعتِ شش و چهل و پنج دقیقه به میدانِ انقلاب رسیدم و به خیابانِ کارگرِ شمالی وارد شدم. در پیادهروی خیابان باز هم معترضان در گروههای چند ده نفری شعار میدادند (بیشترین شعارِ سر داده شده در این روز «مرگ بر دیکتاتور» بود). گاردیها دیگر خسته شده بودند و گاهی به همه یورش میبردند، گاهی هم میایستادند تماشا میکردند. در این زمان بود که یکی از مردانِ معترض رو به گاردیها گفت «شب شده، بروید دنبالِ کارِتان و بگذارید ما بمانیم. اینجا مملکتِ ماست.» و من بهنشانِ سپاس برای او دست زدم. ساعت از هفتِ شب گذشته بود که آنجا را ترک کردم.
ویژگیِ اصلیِ این روز البته اعتراضهای دانشجویان درونِ دانشگاهها بود که من بهکل از آن بیخبر بودم و شب از طریقِ شبکهها و سایتهای خبری از آن آگاهی یافتم. تا کنون پرتاب کردنِ یک پسر و دخترِ دانشجو از طبقهی دومِ دانشگاهِ بوعلیِ همدان بهوسیلهی جنایتکارانِ بسیجی، تلخترین خبری بود که شنیدهام.
شش ماه سپری شده و اعتراضهای خیابانی کم یا زیاد همچنان ادامه دارد. امیدِ مردم به روزها و ماههای آینده روز به روز بیشتر میشود و سراسیمگیِ حاکمیت نیز بههمان میزان افزایش مییابد. اگر وضعیت همینگونه با ایستادگیِ معترضان و دیوانگیِ کودتاگران پیش برود، پیروزیِ جنبشِ سبز گریزناپذیر است.
پسنوشتِ اول:
تا جایی که من کنجکاوی کردم، در هر بی.آر.تی دستِکم سه تلویزیونِ مدار بسته وجود دارد. نمیدانم میتوان از اینها در روزهای اینچنینی برای ضبطِ چهرهی آدمها بهره برد یا نه. اما هیچ دور نیست و بههرحال اگر در آنجا هم ماسک به صورت بزنید بهتر است.
پسنوشتِ دوم:
بازتابِ نوشتار در بالاترین
دستت درد نکنه... همیشه موقع خوندن گزارش هات اشکم در میاد... ما پیروزیم... اینجا مملکت ماست.
پاسخحذفWhat a beautiful and accurate reporting! Please continue and without a bias state whatever you see on the street. Many thanks.
پاسخحذف