1. محمدِ سبز آری، خمینیِ سبز نه؟
چگونه است که میتوان از پیامبرِ اسلام تصویرِ رحمانی ارایه داد اما نوبت به خمینی که میرسد، داستان دگرگون میشود؟ تفاوتِ محمد با خمینی چیست؟ دستِ بر قضا من هر چه بیشتر مینگرم شباهتهای شگفتانگیزتری میانِ این دو میبینم.
محمد در بنیقریضه نسلکشی به راه انداخت. تنها برگِ برندهاش اما آن بود که چهارده قرن از این جنایت میگذرد و شاهدانِ این قتلِ عام دیگر نیستند تا بگویند چه بر سرِ آن قومِ یهودی آمد. اما نسلکشیِ خمینی در سالِ شصت و هفت شاهدانِ زنده دارد. ولی دوریِ تاریخی و نزدیکیِ تاریخی در حقیقتِ جنایت هیچ دگرگونی پدید نمیآورد.
محمد تا پیش از به قدرت رسیدن، هر چه از خدا بازگو میکرد دارای سویههای غیرِسیاسی، شخصی و بیشتر ناظر بر رابطهی بندگان با آسمان بود. اما از فردای حکومتِ مدینه، ناگهان خدای محمد آیههای بریدنِ دست و تهدیدِ دنیاییِ مخالفان را فرو فرستاد. خمینی نیز تا پیش از سرنگونیِ سلطنت، سخن از دموکراسی و نفیِ دیکتاتوری میراند. اما از فردای پیروزیِ انقلاب چنان جنونِ قدرت از دهانش فوران زد که آتشِ آن فرمانها و سخنان بسیاری از جوانانِ گرانقدرِ این سرزمین را به دیارِ نیستی فرستاد.
یک شباهتِ دیگر آنکه خمینی و جانشینانِ محمد هر دو با ملتِ ایران همچون بیگانه رفتار کردند. تنها چشمداشت البته آن بود که عربِ بادیهنشین را جز سوزاندن و کشتن آن هم در سرزمینی دیگر کاری نیست. اما خمینی یک ایرانی بود که از او چشمداشتِ سربلند ساختنِ ایران میرفت. ولی شوربختانه تبارِ سرشتِ او به همان بادیهنشینهای خونخوار میرسید.
چهبسا کسی بگوید پس با این ترتیب نه از پیامبرِ اسلام میتوان روایتی انسانی بهدست داد و نه از خمینی. من هم تا پیش از زایشِ جنبشِ سبز همین را نتیجه میگرفتم. اما پس از آن دیگر چنین نیست. در واقع من میخواهم آنسوی این سنجش را پشتیبان باشم؛ اگر میتوان از محمد خوانشی سبز داشت، صد البته از خمینی هم میتوان چنین خوانشی داشت. گرچه هر دو خوانش از واقعیتهای یکپارچهی تاریخی تهی است.
2. تاریخِ واقعیت در خدمتِ آرمانهای واقعی
جنبشِ سبز تاریخِ خود را جعل میکند و این جعل نه تنها نامطلوب نیست که در شرایطِ کنونی ضروری است. جنبش با خوانشِ سبز از محمد، راهِ دیانتِ مردم را از حکومت جدا میسازد و بهراستی که این بزرگترین رمزِ پیروزیِ ملتِ ایران در سرنگون ساختنِ استبدادِ دینی است. از آن سو جنبش با خوانشِ سبز از خمینی تمامِ اعتبارِ پشتوانهی ولیِفقیهِ کنونی را از او میستاند. چرا که میدانیم او از پیشِ خود چیزی ندارد و هر چه دارد نتیجهی برداشت از صندوقِ ذخیرهی بنیانگذار است. این خوانش از خمینی البته یک ضرورتِ دیگر هم دارد؛ رهبرانِ کنونیِ جنبش از مردانِ مهمِ روزگارِ خمینی هستند. آنان از ایدئولوژیِ خمینی تا میزانِ چشمگیری دست شستهاند و ما باید خمینی را همچون نامِ بیمسمایی برای نگاهداری از پیوستگیِ رهبران با بدنهی جنبش بههمراه داشته باشیم. گرچه این را هم نباید فراموش کرد که او تا زمانی که زنده بود، به نظامیان اجازهی دخالت در سیاست نداد و گرایشهای سیاسیِ آخرالزمانی را طرد کرد. از جهتِ استواریِ شخصیت نیز او هرگز با فردِ حقیری چون خامنهای سنجشپذیر نیست. بههر روی تفاوتهای گاه بنیادینِ بنیانگذار با ولیِفقیهِ کنونی را نمیتوان نادیده گرفت.
جنبشِ سبز در هر دو رویکردِ خود به محمد و خمینی، بر دورهی اولِ زندگیِ تاریخیِ این دو انگشت میگذارد. چهبسا کسی بگوید محمد پیامبر است و شخصیتی اسطورهای دارد. حال آنکه خمینی یک رهبرِ دینی – سیاسی بود که در تاریخِ معاصرِ ما همهی زندگیاش در پیشِ چشمِ همگان است. اما من در اینجا از «اسطورهی خمینی» سخن میگویم؛ مردی که پانزده سال مبارزه کرد و همهی نیروهای سیاسیِ مخالفِ شاه از جبههی ملی، تودهای و چریکِ فدایی گرفته تا مجاهدینِ خلق و گروههای مبارزِ اسلامی را گردِ خود آورد و البته پس از پیروزیِ انقلاب، همه را از دمِ تیغ گذراند. جنبشِ سبز اما تنها دورهی نخست (خمینیِ استبدادستیز و پیش از ولایتِ فقیه) را میبیند، چنانکه در موردِ پیامبر تنها بر محمدِ مسالمتجوی مکه تکیه میکند نه محمدِ جنگطلبِ مدینه.
چگونه است که میتوان از پیامبرِ اسلام تصویرِ رحمانی ارایه داد اما نوبت به خمینی که میرسد، داستان دگرگون میشود؟ تفاوتِ محمد با خمینی چیست؟ دستِ بر قضا من هر چه بیشتر مینگرم شباهتهای شگفتانگیزتری میانِ این دو میبینم.
محمد در بنیقریضه نسلکشی به راه انداخت. تنها برگِ برندهاش اما آن بود که چهارده قرن از این جنایت میگذرد و شاهدانِ این قتلِ عام دیگر نیستند تا بگویند چه بر سرِ آن قومِ یهودی آمد. اما نسلکشیِ خمینی در سالِ شصت و هفت شاهدانِ زنده دارد. ولی دوریِ تاریخی و نزدیکیِ تاریخی در حقیقتِ جنایت هیچ دگرگونی پدید نمیآورد.
محمد تا پیش از به قدرت رسیدن، هر چه از خدا بازگو میکرد دارای سویههای غیرِسیاسی، شخصی و بیشتر ناظر بر رابطهی بندگان با آسمان بود. اما از فردای حکومتِ مدینه، ناگهان خدای محمد آیههای بریدنِ دست و تهدیدِ دنیاییِ مخالفان را فرو فرستاد. خمینی نیز تا پیش از سرنگونیِ سلطنت، سخن از دموکراسی و نفیِ دیکتاتوری میراند. اما از فردای پیروزیِ انقلاب چنان جنونِ قدرت از دهانش فوران زد که آتشِ آن فرمانها و سخنان بسیاری از جوانانِ گرانقدرِ این سرزمین را به دیارِ نیستی فرستاد.
یک شباهتِ دیگر آنکه خمینی و جانشینانِ محمد هر دو با ملتِ ایران همچون بیگانه رفتار کردند. تنها چشمداشت البته آن بود که عربِ بادیهنشین را جز سوزاندن و کشتن آن هم در سرزمینی دیگر کاری نیست. اما خمینی یک ایرانی بود که از او چشمداشتِ سربلند ساختنِ ایران میرفت. ولی شوربختانه تبارِ سرشتِ او به همان بادیهنشینهای خونخوار میرسید.
چهبسا کسی بگوید پس با این ترتیب نه از پیامبرِ اسلام میتوان روایتی انسانی بهدست داد و نه از خمینی. من هم تا پیش از زایشِ جنبشِ سبز همین را نتیجه میگرفتم. اما پس از آن دیگر چنین نیست. در واقع من میخواهم آنسوی این سنجش را پشتیبان باشم؛ اگر میتوان از محمد خوانشی سبز داشت، صد البته از خمینی هم میتوان چنین خوانشی داشت. گرچه هر دو خوانش از واقعیتهای یکپارچهی تاریخی تهی است.
2. تاریخِ واقعیت در خدمتِ آرمانهای واقعی
جنبشِ سبز تاریخِ خود را جعل میکند و این جعل نه تنها نامطلوب نیست که در شرایطِ کنونی ضروری است. جنبش با خوانشِ سبز از محمد، راهِ دیانتِ مردم را از حکومت جدا میسازد و بهراستی که این بزرگترین رمزِ پیروزیِ ملتِ ایران در سرنگون ساختنِ استبدادِ دینی است. از آن سو جنبش با خوانشِ سبز از خمینی تمامِ اعتبارِ پشتوانهی ولیِفقیهِ کنونی را از او میستاند. چرا که میدانیم او از پیشِ خود چیزی ندارد و هر چه دارد نتیجهی برداشت از صندوقِ ذخیرهی بنیانگذار است. این خوانش از خمینی البته یک ضرورتِ دیگر هم دارد؛ رهبرانِ کنونیِ جنبش از مردانِ مهمِ روزگارِ خمینی هستند. آنان از ایدئولوژیِ خمینی تا میزانِ چشمگیری دست شستهاند و ما باید خمینی را همچون نامِ بیمسمایی برای نگاهداری از پیوستگیِ رهبران با بدنهی جنبش بههمراه داشته باشیم. گرچه این را هم نباید فراموش کرد که او تا زمانی که زنده بود، به نظامیان اجازهی دخالت در سیاست نداد و گرایشهای سیاسیِ آخرالزمانی را طرد کرد. از جهتِ استواریِ شخصیت نیز او هرگز با فردِ حقیری چون خامنهای سنجشپذیر نیست. بههر روی تفاوتهای گاه بنیادینِ بنیانگذار با ولیِفقیهِ کنونی را نمیتوان نادیده گرفت.
جنبشِ سبز در هر دو رویکردِ خود به محمد و خمینی، بر دورهی اولِ زندگیِ تاریخیِ این دو انگشت میگذارد. چهبسا کسی بگوید محمد پیامبر است و شخصیتی اسطورهای دارد. حال آنکه خمینی یک رهبرِ دینی – سیاسی بود که در تاریخِ معاصرِ ما همهی زندگیاش در پیشِ چشمِ همگان است. اما من در اینجا از «اسطورهی خمینی» سخن میگویم؛ مردی که پانزده سال مبارزه کرد و همهی نیروهای سیاسیِ مخالفِ شاه از جبههی ملی، تودهای و چریکِ فدایی گرفته تا مجاهدینِ خلق و گروههای مبارزِ اسلامی را گردِ خود آورد و البته پس از پیروزیِ انقلاب، همه را از دمِ تیغ گذراند. جنبشِ سبز اما تنها دورهی نخست (خمینیِ استبدادستیز و پیش از ولایتِ فقیه) را میبیند، چنانکه در موردِ پیامبر تنها بر محمدِ مسالمتجوی مکه تکیه میکند نه محمدِ جنگطلبِ مدینه.
بهگمانِ من جنبشِ سبز این حق را دارد که آرمانهای آزادیخواهانه و مدرنِ خود را بر چهرهی شخصیتهای دینی و سیاسیِ خود مهر بزند. مهم آن است که فراموش نکنیم محمد و خمینی پتانسیلِ زیادی دارند که از چهارچوبِ سبزِ جنبشِ ما سرکشی کنند و سرشتِ شومِ خود را بازآفرینی. پس باید همیشه به یکدیگر یادآوری کنیم که امرِ بنیادین همان آرمانها هستند و نباید روزی این اسطورههای دور و نزدیک باز به واقعیتِ یکپارچهی تاریخیِ خود بازگردند. جنبشِ سبز تاریخِ پشتِ سر را در راهِ آرمانهای پیشِ رو بازسازی میکند و باید تا همیشه آن تاریخ پیشِ پای این آرمانها زانو بزند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر