آنچه مینویسم دیدههای من از ده دقیقه به دهِ صبح تا یک و نیمِ پس از ظهر است:
ده دقیقه به ده به میدانِ امام حسین رسیدم. هیچ خبری از معترضان نبود اما از نزدیکیِ پلِ چوبی تا دورِ میدان پر بود از ماشینهای نیروی انتظامی. تا ده و ده دقیقه بهدنبالِ دستشویی میگشتم و در نهایت توانستم در یک رستوران این فریضهی الهی را بهانجام رسانم. ده و ده دقیقه به خیابان بازگشتم اما هنوز هم خبری از سبزها نبود. ده و بیست دقیقه و پس از کمی گشت در پیرامونِ میدان به یک ایستگاهِ اتوبوس در خیابانِ مازندران رفتم که بهوسیلهی یک پاساژ به خیابانِ انقلاب دید داشت. تا پانزده دقیقه به یازده آنجا نشستم و نشریهی «نگاهِ نو» خواندم (فهمیدهام که در چنین روزهایی برخلافِ همیشه، ناگهان به ارزشِ زمان و عمر پی میبرم. پس تا جایی که بتوانم فضای آن روز را چندگانه میسازم. این هم روحیه را بهبود میبخشد و هم نشانی ست بر اینکه زندگی چیزی جز همین لذتِ کوتاهِ خواندنِ «هنرِ داستاننویسی» پیش از دلهرهی سرشار از رهایی در پیوستن به معترضان نیست).
ده دقیقه به یازده به خیابانِ انقلاب و نزدیکیِ میدانِ امام حسین بازگشتم و با شادیِ ناباورانهای انبوهِ صد نفریِ سبزها را در پیادهرویِ آن سویِ خیابان دیدم. از پلِ هوایی به آن سویِ خیابان رفتم و به معترضان پیوستم. سه زنِ چادریِ مزدور از بالایِ پلِ هوایی با یکدیگر گفتگو میکردند و یکی به دوتایِ دیگر جمعیت را نشان میداد و میگفت «خودشان هستند» و با خوشحالی ادامه میداد «اینها عددی نیستند».
جمعیت همچنان پیش میرفت و از پنجاه متر مانده به میدانِ امام حسین تا پس از ایستگاهِ مترو راهپیمایی کردیم که ناگهان شعارِ «مرگ بر دیکتاتور» از سوی معترضان به هوا برخاست. نزدیکیِ ساعتِ یازده و در حالی که شاید سه دقیقه بیشتر از شعار دادنِ ما نگذشته بود، گاردیها همچون سگِ هار به مردم یورش بردند. مشخص بود دستور گرفتهاند که بههر قیمتی از انبوه شدنِ معترضان و شعار دادنِ آنان جلوگیری کنند. مرد و زن را وحشیانه با باتوم به بادِ کتک گرفتند. از یک سو نوای نوحه از سراسرِ میدانِ امام حسین بلند بود و از سوی دیگر فریادِ ضجهی مردم زیرِ ضربههای وحشیانهی مزدورانِ حکومت. معترضان به کوچهی کیهان (بنبستِ پس از ایستگاهِ مترو) پناه بردند و آنجا گاردیها همراه با یک سردستهی لباسشخصی پس از چندی که معترضان را در خیابان سرکوب کردند، با دستورِ سردسته واردِ کوچهی بنبست شدند و همه را وحشیانه زدند و یک مردِ جوان هم در حالی که همچنان از سوی مزدوران (بهویژه آن لباسشخصی) کتک میخورد، با وضعی تحقیرآمیز بازداشت شد. من کمی پیش از آگاهیِ سردسته از حضورِ چند ده نفر در بنبستِ کیهان، از آنجا خارج شدم. زمانِ خروجِ من درست همزمان بود با ورودِ او و گاردیهایش به آنجا. البته یکی از مجتمعها در آن کوچه به بسیاری از معترضان پناه داد (نزدیکیِ ساعتِ یازده و نیم که من بهسمتِ پلِ چوبی راه افتاده بودم و از آن کوچه میگذشتم دیدم که هنوز هم شماری از معترضان از آن خانه بیرون میآیند و از صاحبِ آن سپاسگزاری میکنند). یک زنِ میانسال را در همان ابتدای کوچهی کیهان بهشدت زده بودند و بسیار ناله و گریه میکرد. خانهی قدیمیِ دارای پلاکِ 109 (پیش از کوچهی کیهان) نوحهی بسیار بلندی پخش میکرد تا صدای اعتراض و فریادِ مردم شنیده نشود.
یازده و ده دقیقه گاردیها هر کس را که در پیادهروهای منتهی به میدانِ امام حسین بود، وحشیانه و همراه با توهینهای زننده موردِ ضرب و شتم قرار دادند (گاردی از موتورِ در حالِ حرکت پایین میپرید و در حالی که ناسزا میگفت، بهسوی مردم یورش میبرد). چندین نفر از نیروهای انتظامی روی ورودی و خروجیِ پلِ عابرِ پیاده (پیش از میدان) جای گرفتند و همراه با کنترلِ مردم، نمیگذاشتند کسی حتی روی پل بایستد. چندین بار از گوشه و کنار صدای شلیکِ گازِ اشکآور شنیده شد. یکی از گاردیها، چیزی شبیهِ تسمهی سیاه در دست داشت که همچون قرقره جمع میشد و با آن مردم را میزد.
تا یازده و بیست و پنج دقیقه سه یا چهار بار از این سوی پیادهرو بهسوی دیگر رفتم. سپس بهسمتِ پلِ چوبی راه افتادم. از میدانِ امام حسین تا پلِ چوبی فضا بسیار متشنج و حضورِ مزدورانِ سرکوبگر خیلی سنگین بود. یورشهای ناگهانی به مردم در پیادهروها از سوی گاردیها و لباسشخصیها چندین بار تکرار شد. یک پیرمرد گلایهکنان میگفت «اینها مردمِ عادی را در پیادهرو میزنند. آخر کجای دنیا چنین است؟».
یازده و نیمِ صبح همراه با جمعِ چند صد نفریِ معترضان بهسمتِ میدانِ فردوسی راه افتادم. یک پسرِ جوان که گویا با نامزدش بیرون آمده بود، پیش از رسیدنِ به میدانِ فردوسی با شجاعت و البته زیرکیِ هر چه تمامتر هر از گاهی شالگردن را جلوی دهان میگرفت و یک تنه فریادِ «مرگ بر دیکتاتور» سر میداد که گاه با همراهیِ معترضانِ پیرامون نیز روبرو میشد. یک لباسشخصیِ موتوری خطِ سبزهای روان در پیادهرو را گرفته بود و در نهایت به چند نفر تشر زد. هنگامی که از پیادهرو واردِ خیابان شد برگشتم و بهدیدهی تحقیر به او نگریستم. با موتور برگشت به پیادهرو تا پشتِ سرِ من گازی بدهد و نگاه را پاسخ گوید و سپس رفت. نزدیکیِ ساعتِ دوازده میدانِ فردوسی پر از سرکوبگر و ازدحامِ مردم در پیادهروها بسیار زیاد بود. بوقهای اعتراضیِ ماشینها در همراهی با سبزها از اینجا تا خودِ میدانِ انقلاب بسیار چشمگیر و باشکوه بود. فضای متشنجِ میدانِ فردوسی درست همانندِ میدانِ امام حسین بود. گاردیها مردم را در پیادهروهای پیرامونِ میدانِ فردوسی میزدند.
دوازده و پانزده دقیقه چهار راهِ ولیعصر پر از ماشینهای سرکوبگران بود. این بیشترین حجمِ ماشینهای ضدِ شورش بود که دیروز دیدم. از آنجا تا میدانِ انقلاب ازدحامِ سبزها در پیادهرو بسیار بیشتر شده، به هزاران رسیده بود و از هر دو سوی خیابانِ انقلاب گاه شعارِ «یا حسین میرحسین» و «مرگ بر دیکتاتور» سر داده میشد. یکبار که از سمتِ چپِ خیابانِ انقلاب معترضان فریادِ دادخواهی سر دادند، یک لباسشخصی ایستاد و تنهایی در پشتیبانی از خامنهای نعره کشید. در کفِ خیابان شیشههای خورد شدهی یک ماشین خودنمایی میکرد. در درازای راه (تا تقاطعِ خیابانِ رودکی و انقلاب) جسته گریخته لباسشخصیها از دور و نزدیک سرگرمِ فیلمبرداری از مردم بودند. خندهدارترین مورد اما دو ماشینِ سرکوبگر بود که از خطِ ویژهی خیابانِ انقلاب بهشتاب میگذشت و از معترضان فیلم میگرفت.
شادی و شورِ مردمِ معترض را در همین پیادهروی میانهی چهار راهِ ولیعصر تا میدانِ انقلاب توانستم تجربه کنم. بهویژه زنان و دختران با سرزندگی، خنده و امیدی بسیار زیبا به پیادهرویِ خود ادامه میدادند و هر از گاهی با لبخند ضدِ دیکتاتور فریاد سر میدادند. حضورِ زنهای پیرِ روسری به سر (گویی همان سی سالههای انقلابِ بهمن باشند که با موهای افشان به خیابان میآمدند و پس از پیروزیِ انقلاب، از کوچکترین حقوق و آزادیهای خود محروم شدند) در میانِ سبزها دیدنی است. یکی از همین زنها که همراهِ با دخترش آمده بود با شادمانی و امید میگفت «اینها آخر خسته میشوند اما ما باز هم همچنان به خیابان خواهیم آمد».
همراهیِ ماشینها با سبزها بهوسیلهی بوقهای پیوسته و اعتراضی یکی از باشکوهترین نمودهای خروشِ دیروز از میدانِ فردوسی تا میدانِ انقلاب بود. دوازده و بیست دقیقه و نزدیکیِ میدانِ انقلاب، مردم در اتوبوس شعارِ «مرگ بر دیکتاتور» و «ابوالفضلِ علمدار، دیکتاتور رو ورش دار» فریاد زدند.
پس از میدانِ فردوسی تا میدانِ انقلاب فضا بسیار بهتر بود و بهمیزانی که بر شمارِ سبزها افزوده گشته بود، از شدتِ برخوردِ مزدوران یکسره کاسته شده بود. پلیسهای امنیت و ناجا که در پیادهرو بودند هیچ کاری به مردم نداشتند و من به دو نفر از آنها «خسته نباشید!» هم گفتم. در نزدیکیِ میدانِ انقلاب یک پلیسِ نیروی انتظامی با معترضان خوش و پش هم میکرد و تنها مانده بود دستهای خود را بهنشانِ پیروزی بالا ببرد و با ما همراه شود.
دوازده و نیم از میدانِ انقلاب گذشتم و به راهپیمایی همراه با جمعِ چند ده نفرهی معترضان ادامه دادم. همانندِ بارهای پیشین مسجدِ سیدالشهدا (پس از میدانِ انقلاب) پناهگاهِ مزدوران شده بود. یکِ پس از ظهر به تقاطعِ خیابانِ رودکی و انقلاب رسیدم. از آنجا با تاکسی به چهار راهِ ولیعصر بازگشتم. تا چهار راهِ ولیعصر (جز حضورِ دو دستهی سینهزنی) چندان خبری نبود اما از آنجا تا میدانِ فردوسی همچنان حضورِ گستردهی گاردیها و لباسشخصیها و پیادهرویِ جسته گریختهی معترضان دیده میشد.
یک و سی دقیقه نزدیکیِ میدانِ فردوسی به یک اتوبوسِ پر جمعیت که شعارِ «مرگ بر دیکتاتور» سر میدادند، دستها را بهنشانِ پیروزی بلند کردم اما شوربختانه چند قدم بالاتر چهار نفر از پلیسِ امنیت ایستاده بودند و من را خواستند و کمی جر و بحث کردیم که با پوزشِ من ماجرا تمام شد. یکیشان پرسید «ماهواره اعلام کرد [که بیرون آمدید]؟» پاسخ دادم «نه آقا! مردم خودشان یکدیگر را خبر میکنند. مثلِ هفتهی اول» پرسید «کدام هفتهی اول؟» گفتم «هفتهی اولِ پس از انتخابات». احمقانهتر از همه این بود که پلیسِ امنیتِ مملکت مدعی بود من با نشان دادنِ وی کاری کردم که مردمِ درونِ اتوبوس فکر کنند خبری است. میگفت آنها را کسی نمیبیند ولی تو در خیابان دیده میشوی. آنگاه یک اتوبوسِ شعارگویان خودش انگار مهم نبود یا از همه گذشته، این شش ماه خروشِ ملت انگار هنوز بسیاری از نیروهای حکومت را از خواب بیدار نکرده است. بههرحال با پوزشِ دوباره رهایم کردند و چند نفر از مردم نیز ایستاده بودند ببینند کار به کجا میکشد که خوشبختانه با همانها راهی شدم. از آنجا به خانه بازگشتم.
درست برخلافِ پارهای پیشبینیها، امروز سرکوبهای میدانِ امام حسین و میدانِ فردوسی بسیار وحشیانه بود. هدف هم چیزی جز ترساندن مردم از حضور در مراسمِ اصلیِ امروز (عاشورا) نبود. باور دارم که امروز حضورِ میلیونیِ سبزها بسیار ضروری و سرنوشتساز خواهد بود.
پسنوشت:
پنجشنبه سومِ دیماه ساعتِ چهار و پانزده دقیقه به میدانِ توپخانه رسیدم که بهطبع دیر شده بود. سراسرِ میدان پر از لباسشخصی بود که از مردم میخواستند پراکنده شوند. همان زمان یک زنِ چادری رو به جمعیت کرد و گفت: «منافقها! فاسدها!» و رفت. در عوض یک دخترِ چادریِ پر جوش و خروش در جمعیتِ چهل نفریِ باقیمانده از تجمعِ ساعتِ سه حضور داشت و یک زنِ جوانِ چادری را هم دیدم که با زیرکی چادر را روی دهان گرفته بود و همراه با پیادهروی، فریادِ «مرگ بر دیکتاتور» سر میداد جوری که هر کس پیرامونِ این زن بود سرگردان میشد که فریاد از کجا میآید.
مهمترین رخدادِ پنجشنبه زمانی که من رسیدم، بوقهای پیوسته و اعتراضیِ ماشینها در سراسرِ خیابان بود.
یک دخترِ جوان که دستش را با باند بسته بود نیز در جمعیت بود که با دلنگرانیِ فراوان تلاش داشت تا دوباره یک هستهی اولیه شکل دهد و همین جمعِ چند ده نفره چندین بار نیز شعارِ «مرگ بر دیکتاتور» سر دادند که یک پلیسِ امنیت با فحش و کتک جمع را دنبال کرد. بنا شد برویم میدانِ بهارستان اما نزدیکیِ ساعتِ پنج هنگامی که به آنجا رسیدم هیچکس از پشتِ سریها نبودند و همه رفته بودند تا برای روزهای در پیشِ رو خود را آماده کنند.
ده دقیقه به ده به میدانِ امام حسین رسیدم. هیچ خبری از معترضان نبود اما از نزدیکیِ پلِ چوبی تا دورِ میدان پر بود از ماشینهای نیروی انتظامی. تا ده و ده دقیقه بهدنبالِ دستشویی میگشتم و در نهایت توانستم در یک رستوران این فریضهی الهی را بهانجام رسانم. ده و ده دقیقه به خیابان بازگشتم اما هنوز هم خبری از سبزها نبود. ده و بیست دقیقه و پس از کمی گشت در پیرامونِ میدان به یک ایستگاهِ اتوبوس در خیابانِ مازندران رفتم که بهوسیلهی یک پاساژ به خیابانِ انقلاب دید داشت. تا پانزده دقیقه به یازده آنجا نشستم و نشریهی «نگاهِ نو» خواندم (فهمیدهام که در چنین روزهایی برخلافِ همیشه، ناگهان به ارزشِ زمان و عمر پی میبرم. پس تا جایی که بتوانم فضای آن روز را چندگانه میسازم. این هم روحیه را بهبود میبخشد و هم نشانی ست بر اینکه زندگی چیزی جز همین لذتِ کوتاهِ خواندنِ «هنرِ داستاننویسی» پیش از دلهرهی سرشار از رهایی در پیوستن به معترضان نیست).
ده دقیقه به یازده به خیابانِ انقلاب و نزدیکیِ میدانِ امام حسین بازگشتم و با شادیِ ناباورانهای انبوهِ صد نفریِ سبزها را در پیادهرویِ آن سویِ خیابان دیدم. از پلِ هوایی به آن سویِ خیابان رفتم و به معترضان پیوستم. سه زنِ چادریِ مزدور از بالایِ پلِ هوایی با یکدیگر گفتگو میکردند و یکی به دوتایِ دیگر جمعیت را نشان میداد و میگفت «خودشان هستند» و با خوشحالی ادامه میداد «اینها عددی نیستند».
جمعیت همچنان پیش میرفت و از پنجاه متر مانده به میدانِ امام حسین تا پس از ایستگاهِ مترو راهپیمایی کردیم که ناگهان شعارِ «مرگ بر دیکتاتور» از سوی معترضان به هوا برخاست. نزدیکیِ ساعتِ یازده و در حالی که شاید سه دقیقه بیشتر از شعار دادنِ ما نگذشته بود، گاردیها همچون سگِ هار به مردم یورش بردند. مشخص بود دستور گرفتهاند که بههر قیمتی از انبوه شدنِ معترضان و شعار دادنِ آنان جلوگیری کنند. مرد و زن را وحشیانه با باتوم به بادِ کتک گرفتند. از یک سو نوای نوحه از سراسرِ میدانِ امام حسین بلند بود و از سوی دیگر فریادِ ضجهی مردم زیرِ ضربههای وحشیانهی مزدورانِ حکومت. معترضان به کوچهی کیهان (بنبستِ پس از ایستگاهِ مترو) پناه بردند و آنجا گاردیها همراه با یک سردستهی لباسشخصی پس از چندی که معترضان را در خیابان سرکوب کردند، با دستورِ سردسته واردِ کوچهی بنبست شدند و همه را وحشیانه زدند و یک مردِ جوان هم در حالی که همچنان از سوی مزدوران (بهویژه آن لباسشخصی) کتک میخورد، با وضعی تحقیرآمیز بازداشت شد. من کمی پیش از آگاهیِ سردسته از حضورِ چند ده نفر در بنبستِ کیهان، از آنجا خارج شدم. زمانِ خروجِ من درست همزمان بود با ورودِ او و گاردیهایش به آنجا. البته یکی از مجتمعها در آن کوچه به بسیاری از معترضان پناه داد (نزدیکیِ ساعتِ یازده و نیم که من بهسمتِ پلِ چوبی راه افتاده بودم و از آن کوچه میگذشتم دیدم که هنوز هم شماری از معترضان از آن خانه بیرون میآیند و از صاحبِ آن سپاسگزاری میکنند). یک زنِ میانسال را در همان ابتدای کوچهی کیهان بهشدت زده بودند و بسیار ناله و گریه میکرد. خانهی قدیمیِ دارای پلاکِ 109 (پیش از کوچهی کیهان) نوحهی بسیار بلندی پخش میکرد تا صدای اعتراض و فریادِ مردم شنیده نشود.
یازده و ده دقیقه گاردیها هر کس را که در پیادهروهای منتهی به میدانِ امام حسین بود، وحشیانه و همراه با توهینهای زننده موردِ ضرب و شتم قرار دادند (گاردی از موتورِ در حالِ حرکت پایین میپرید و در حالی که ناسزا میگفت، بهسوی مردم یورش میبرد). چندین نفر از نیروهای انتظامی روی ورودی و خروجیِ پلِ عابرِ پیاده (پیش از میدان) جای گرفتند و همراه با کنترلِ مردم، نمیگذاشتند کسی حتی روی پل بایستد. چندین بار از گوشه و کنار صدای شلیکِ گازِ اشکآور شنیده شد. یکی از گاردیها، چیزی شبیهِ تسمهی سیاه در دست داشت که همچون قرقره جمع میشد و با آن مردم را میزد.
تا یازده و بیست و پنج دقیقه سه یا چهار بار از این سوی پیادهرو بهسوی دیگر رفتم. سپس بهسمتِ پلِ چوبی راه افتادم. از میدانِ امام حسین تا پلِ چوبی فضا بسیار متشنج و حضورِ مزدورانِ سرکوبگر خیلی سنگین بود. یورشهای ناگهانی به مردم در پیادهروها از سوی گاردیها و لباسشخصیها چندین بار تکرار شد. یک پیرمرد گلایهکنان میگفت «اینها مردمِ عادی را در پیادهرو میزنند. آخر کجای دنیا چنین است؟».
یازده و نیمِ صبح همراه با جمعِ چند صد نفریِ معترضان بهسمتِ میدانِ فردوسی راه افتادم. یک پسرِ جوان که گویا با نامزدش بیرون آمده بود، پیش از رسیدنِ به میدانِ فردوسی با شجاعت و البته زیرکیِ هر چه تمامتر هر از گاهی شالگردن را جلوی دهان میگرفت و یک تنه فریادِ «مرگ بر دیکتاتور» سر میداد که گاه با همراهیِ معترضانِ پیرامون نیز روبرو میشد. یک لباسشخصیِ موتوری خطِ سبزهای روان در پیادهرو را گرفته بود و در نهایت به چند نفر تشر زد. هنگامی که از پیادهرو واردِ خیابان شد برگشتم و بهدیدهی تحقیر به او نگریستم. با موتور برگشت به پیادهرو تا پشتِ سرِ من گازی بدهد و نگاه را پاسخ گوید و سپس رفت. نزدیکیِ ساعتِ دوازده میدانِ فردوسی پر از سرکوبگر و ازدحامِ مردم در پیادهروها بسیار زیاد بود. بوقهای اعتراضیِ ماشینها در همراهی با سبزها از اینجا تا خودِ میدانِ انقلاب بسیار چشمگیر و باشکوه بود. فضای متشنجِ میدانِ فردوسی درست همانندِ میدانِ امام حسین بود. گاردیها مردم را در پیادهروهای پیرامونِ میدانِ فردوسی میزدند.
دوازده و پانزده دقیقه چهار راهِ ولیعصر پر از ماشینهای سرکوبگران بود. این بیشترین حجمِ ماشینهای ضدِ شورش بود که دیروز دیدم. از آنجا تا میدانِ انقلاب ازدحامِ سبزها در پیادهرو بسیار بیشتر شده، به هزاران رسیده بود و از هر دو سوی خیابانِ انقلاب گاه شعارِ «یا حسین میرحسین» و «مرگ بر دیکتاتور» سر داده میشد. یکبار که از سمتِ چپِ خیابانِ انقلاب معترضان فریادِ دادخواهی سر دادند، یک لباسشخصی ایستاد و تنهایی در پشتیبانی از خامنهای نعره کشید. در کفِ خیابان شیشههای خورد شدهی یک ماشین خودنمایی میکرد. در درازای راه (تا تقاطعِ خیابانِ رودکی و انقلاب) جسته گریخته لباسشخصیها از دور و نزدیک سرگرمِ فیلمبرداری از مردم بودند. خندهدارترین مورد اما دو ماشینِ سرکوبگر بود که از خطِ ویژهی خیابانِ انقلاب بهشتاب میگذشت و از معترضان فیلم میگرفت.
شادی و شورِ مردمِ معترض را در همین پیادهروی میانهی چهار راهِ ولیعصر تا میدانِ انقلاب توانستم تجربه کنم. بهویژه زنان و دختران با سرزندگی، خنده و امیدی بسیار زیبا به پیادهرویِ خود ادامه میدادند و هر از گاهی با لبخند ضدِ دیکتاتور فریاد سر میدادند. حضورِ زنهای پیرِ روسری به سر (گویی همان سی سالههای انقلابِ بهمن باشند که با موهای افشان به خیابان میآمدند و پس از پیروزیِ انقلاب، از کوچکترین حقوق و آزادیهای خود محروم شدند) در میانِ سبزها دیدنی است. یکی از همین زنها که همراهِ با دخترش آمده بود با شادمانی و امید میگفت «اینها آخر خسته میشوند اما ما باز هم همچنان به خیابان خواهیم آمد».
همراهیِ ماشینها با سبزها بهوسیلهی بوقهای پیوسته و اعتراضی یکی از باشکوهترین نمودهای خروشِ دیروز از میدانِ فردوسی تا میدانِ انقلاب بود. دوازده و بیست دقیقه و نزدیکیِ میدانِ انقلاب، مردم در اتوبوس شعارِ «مرگ بر دیکتاتور» و «ابوالفضلِ علمدار، دیکتاتور رو ورش دار» فریاد زدند.
پس از میدانِ فردوسی تا میدانِ انقلاب فضا بسیار بهتر بود و بهمیزانی که بر شمارِ سبزها افزوده گشته بود، از شدتِ برخوردِ مزدوران یکسره کاسته شده بود. پلیسهای امنیت و ناجا که در پیادهرو بودند هیچ کاری به مردم نداشتند و من به دو نفر از آنها «خسته نباشید!» هم گفتم. در نزدیکیِ میدانِ انقلاب یک پلیسِ نیروی انتظامی با معترضان خوش و پش هم میکرد و تنها مانده بود دستهای خود را بهنشانِ پیروزی بالا ببرد و با ما همراه شود.
دوازده و نیم از میدانِ انقلاب گذشتم و به راهپیمایی همراه با جمعِ چند ده نفرهی معترضان ادامه دادم. همانندِ بارهای پیشین مسجدِ سیدالشهدا (پس از میدانِ انقلاب) پناهگاهِ مزدوران شده بود. یکِ پس از ظهر به تقاطعِ خیابانِ رودکی و انقلاب رسیدم. از آنجا با تاکسی به چهار راهِ ولیعصر بازگشتم. تا چهار راهِ ولیعصر (جز حضورِ دو دستهی سینهزنی) چندان خبری نبود اما از آنجا تا میدانِ فردوسی همچنان حضورِ گستردهی گاردیها و لباسشخصیها و پیادهرویِ جسته گریختهی معترضان دیده میشد.
یک و سی دقیقه نزدیکیِ میدانِ فردوسی به یک اتوبوسِ پر جمعیت که شعارِ «مرگ بر دیکتاتور» سر میدادند، دستها را بهنشانِ پیروزی بلند کردم اما شوربختانه چند قدم بالاتر چهار نفر از پلیسِ امنیت ایستاده بودند و من را خواستند و کمی جر و بحث کردیم که با پوزشِ من ماجرا تمام شد. یکیشان پرسید «ماهواره اعلام کرد [که بیرون آمدید]؟» پاسخ دادم «نه آقا! مردم خودشان یکدیگر را خبر میکنند. مثلِ هفتهی اول» پرسید «کدام هفتهی اول؟» گفتم «هفتهی اولِ پس از انتخابات». احمقانهتر از همه این بود که پلیسِ امنیتِ مملکت مدعی بود من با نشان دادنِ وی کاری کردم که مردمِ درونِ اتوبوس فکر کنند خبری است. میگفت آنها را کسی نمیبیند ولی تو در خیابان دیده میشوی. آنگاه یک اتوبوسِ شعارگویان خودش انگار مهم نبود یا از همه گذشته، این شش ماه خروشِ ملت انگار هنوز بسیاری از نیروهای حکومت را از خواب بیدار نکرده است. بههرحال با پوزشِ دوباره رهایم کردند و چند نفر از مردم نیز ایستاده بودند ببینند کار به کجا میکشد که خوشبختانه با همانها راهی شدم. از آنجا به خانه بازگشتم.
درست برخلافِ پارهای پیشبینیها، امروز سرکوبهای میدانِ امام حسین و میدانِ فردوسی بسیار وحشیانه بود. هدف هم چیزی جز ترساندن مردم از حضور در مراسمِ اصلیِ امروز (عاشورا) نبود. باور دارم که امروز حضورِ میلیونیِ سبزها بسیار ضروری و سرنوشتساز خواهد بود.
پسنوشت:
پنجشنبه سومِ دیماه ساعتِ چهار و پانزده دقیقه به میدانِ توپخانه رسیدم که بهطبع دیر شده بود. سراسرِ میدان پر از لباسشخصی بود که از مردم میخواستند پراکنده شوند. همان زمان یک زنِ چادری رو به جمعیت کرد و گفت: «منافقها! فاسدها!» و رفت. در عوض یک دخترِ چادریِ پر جوش و خروش در جمعیتِ چهل نفریِ باقیمانده از تجمعِ ساعتِ سه حضور داشت و یک زنِ جوانِ چادری را هم دیدم که با زیرکی چادر را روی دهان گرفته بود و همراه با پیادهروی، فریادِ «مرگ بر دیکتاتور» سر میداد جوری که هر کس پیرامونِ این زن بود سرگردان میشد که فریاد از کجا میآید.
مهمترین رخدادِ پنجشنبه زمانی که من رسیدم، بوقهای پیوسته و اعتراضیِ ماشینها در سراسرِ خیابان بود.
یک دخترِ جوان که دستش را با باند بسته بود نیز در جمعیت بود که با دلنگرانیِ فراوان تلاش داشت تا دوباره یک هستهی اولیه شکل دهد و همین جمعِ چند ده نفره چندین بار نیز شعارِ «مرگ بر دیکتاتور» سر دادند که یک پلیسِ امنیت با فحش و کتک جمع را دنبال کرد. بنا شد برویم میدانِ بهارستان اما نزدیکیِ ساعتِ پنج هنگامی که به آنجا رسیدم هیچکس از پشتِ سریها نبودند و همه رفته بودند تا برای روزهای در پیشِ رو خود را آماده کنند.
هدف امشب مردم در سراسر کشور مراکز صدا و سیمای رژیم شده است. صدای و سیمای سبز در انتظار مردم است. خستگی و از هم پاشیدگی نیروهای سرکوبگر بهترین موقعیت را برای تسخیر مراکز صدا و سیما آفریده است.
پاسخحذفحصرت می خورم که در کنار شما نیستم. خسته نباشید
پاسخحذف