سرکوب دیوانهوار و سازماندهی حسابشده
آنچه در موردِ سی و یکمین سالگردِ سیاهِ انقلابِ اسلامی مینویسم، تا جایی که توانستم عنوانبندی شده و در سه بخش ارایه میگردد تا خوانندگان بهخاطرِ درازیِ متن هر پاره را که پسندشان افتاد بخوانند. ابتدا دیدههای من از نه و پانزده دقیقهی صبح تا دوازده و نیمِ پس از ظهر، سپس دیدههای دیگر دوستان از رخدادهای آن روز و در پایان مهمترین بخش (از نظرِ خودم) که ارزیابیِ این روز در زیرِ پنج عنوان است.
دیدههای خودم:
نه و پانزده دقیقه به میدانِ هفتِ تیر رسیدم. نیروها از همان تقاطعِ مفتح و ابتدای اتوبانِ مدرس حضور داشتند. در آغاز که پیش میرفتی گمان نمیکردی آرایشِ نیروها با بارهای گذشته چندان تفاوتی داشته باشد. اما از آغازِ خیابانِ کریمخان غُرق شدنِ مسیر و انبوهِ نیروهای امنیتی و گاردی یادآورِ حجمِ نیروها در سیزدهِ آبان بود. (1) اما باز هم چنین نبود. ساعتِ نه و نیم که به تقاطعِ بلوارِ کشاورز و کارگر رسیدم و پس از آن که از خیابانِ کارگر واردِ انقلاب شدم، تازه دانستم که داستان چیزِ دیگری ست. با لحاظِ درازای مسیرِ راهپیمایی و مشاهدهی انباشتگیِ نیروها، باید بگویم که بدونِ هیچ بزرگنمایی، میزانِ نیروهای سرکوبگر صد برابرِ سیزدهِ آبان بود. «حکومتِ نظامی» بهترین تعبیر برای بازنماییِ نمایشِ رذیلانهی خامنهای در روزِ 22 بهمن است.
مردمِ پشتیبانِ حکومت یا همان سیاهیلشکرها چندان زیاد نبودند اما آنقدر بودند که خیابان را بپوشانند و دوربینهای صدا و سیما بتوانند خوراکِ آقا را جور کنند. از سیاهیلشکرها مهمتر اما نیروهای امنیتی بودند که بینِ مردم در مسیرِ اصلی و بهویژه در پیادهروهای دو سوی خیابانِ انقلاب (خصوصاً سمتِ راست) حضورِ انبوهی داشتند. جوری که همان آغازِ ورود به خیابانِ انقلاب که اندکی بیشتر پیش نرفته بودم یکی از امنیتیها من را کنار کشید و کولیام را جستجو کرد و سپس اجازه داد بروم. شعارها از «مرگ بر منافق» بود تا «استقلال، آزادی، جمهوریِ اسلامی» (همان شعاری که تارنماهای جنبش برای سبزها پیشنهاد کرده بودند) که بیدرنگ مرا یادِ این ژرفنگری انداخت که بههرحال هر جنبشی باید بتواند خواستهای خود را گرچه در شکل با طرفِ دیگر مشترک باشد، بهگونهای در شعارهایش جلوهگر سازد که محتوای آن ویژهی خودش باشد و نتوان آن شعار را برای همان شکل اما با محتوایی سراسر تباه مصادره کرد.
ساعتِ ده دقیقه به ده از جمعِ سیاهیلشکرها جدا و واردِ خیابانِ والعصر شدم (دقت بفرمایید که این با ولیعصر تفاوت میکند و یکی از برکات و حسناتِ این ایام، به تعبیرِ مرحومِ امام، همین تعلمِ کوچه پسکوچههای مدینه است!). پیش از خروج از خیابانِ انقلاب البته برای دومین بار یکی از لباسشخصیها من را کنار کشید و کولیِ مربوطه را وارسی کرد. خودِ خیابانِ والعصر و میدانِ توحید هم پُر از نیرو بود. ساعتِ ده واردِ خیابانِ نصرت شدم و در این بین گاه چندین و چند نفر از معترضان را میدیدم که تنها نگاههای ماتِ خود را به یکدیگر گره میزدیم.
اما ساعتِ ده و پانزده دقیقه که دوباره واردِ خیابانِ کارگرِ شمالی شدم با جمعی نزدیک به صد نفر از معترضان روبرو شدم که در پیادهروهای دو سوی کارگر بهسمتِ انقلاب پیاده میرفتند. پیش از پاساژِ صفوی اما لباسشخصیها دو تن از دخترانِ جوان را بیهیچ گناهی با ضرب و شتمِ وحشیانه بازداشت کردند. جیغ و فریادِ این دو دختر باز هم همان حسِ تلخ و زجرآورِ روزهای راهپیمایی را در وجودت سرازیر میکرد؛ حسِ تحقیر و ستمدیدگیِ ژرف و فراگیری که همهی زندگیِ انسانِ ایرانی را در این سه دهه در کامِ خود فرو برده است. یکی از دخترهای معترض به دوستش با گلایه میگفت که «وقتی در زندان کشتندشان آن وقت اعتراض میکنیم!» اما خب خودش هم داشت از آنجا دور میشد و بهراستی که در میانِ آنهمه آدمخوارِ خامنهای از دستِ هیچکس کاری ساخته نبود. چون بهآسانی میتوانستند هر صد نفر را بازداشت کنند و این را در ادامه از بازگوییِ دیدههای دوستانِ خودم درخواهید یافت. ده و سی دقیقه دوباره واردِ خیابانِ انقلاب شدم و کمی پیش نرفته بودم که دیدم امنیتیها دو خانمِ میانسال را بدونِ اینکه هیچ چیزی گفته باشند یا سبز همراه داشته باشند، با توهین بازداشت کردند.
سخنرانِ راهپیماییِ نمایشی از بلندگوها دم از انتخاباتِ پرشکوهِ 22 خرداد میزد و اینکه مردم در سالگردِ انقلاب نشان دادند که بر سرِ مشارکتِ هشتاد و پنج درصدیِ خود برای پشتیبانی از نظام و رهبری ایستادهاند و آنانکه انتخابات را زیرِ سوال بردند باید به دامانِ ملت بازگردند و از این قبیل آرزوهای دستنیافتنی.
تصاویرِ خامنهای بهفراوانی در زیرِ دست و پای هوادارانش له میشد. یک شرکت با نامِ «سایپا امین» نیز قابهای چوبیِ گرانقیمتِ رهبر را میانِ سیاهیلشکرها پخش میکرد.
در این میان یک موردِ چشم و گوشنواز نیز رخ داد. در ایستگاههای ویژهی بچهها یک خانمِ گزارشگر سراغِ دختربچهای رفت و گفت «دخترم! از شعارهایی که امروز یاد گرفتی یکیشو میگی؟» دخترک هم بیدرنگ گفت «مرگ بر شاه». نیازی نیست بگویم که در آن لحظه سراسرِ وجودم از این پاسخِ پرمعنا و امروزی، در چه لذت و شادیای فرو رفت!
نزدیکِ ساعتِ یازده و پانزده دقیقه که میخواستم از جمعِ این مردمانِ خوابزده جدا شوم، سرِ خیابانِ رودکیِ شمالی برای سومین بار یک بشکهی گهِ امنیتی که سنی نزدیک به برادرِ کوچکِ من داشت کنارم کشید و کولیام را وارسی کرد. واردِ خیابانِ رودکی شدم و از خیابانِ نصرت به خیابانِ قریب و از آنجا به بلوارِ کشاورز رسیدم. پانزده دقیقه به دوازده بود که کم کم لباسشخصیها با موتور به لانههای خود باز میگشتند. یک گله موتور سوارِ امنیتی از سمتِ چپِ بلوارِ کشاورز (نزدیکِ میدانِ ولیعصر) باز میگشتند؛ سردستهیشان برای ترساندنِ ملت کلاهِ جلادها و دزدها را به سر داشت (دو چشم و یک دهان)، دو باتون در دست گرفته بود و بهنشانِ پیروزی بلند کرده بود و موتور هم خودش میرفت. پشتِ سرش هم دیگر اعضای گله بهپیش میتاختند و نعره میکشیدند. در همین زمان پيرمردي از کنارم رد شد و گفت «خدا را شکر که امروز خوار و خفیف شدید!» و من هاج و واج با خودم میگفتم «یعنی تا این حد تابلو هستیم ما؟!». کیانوشِ عیاری را در پایانِ بلوارِ کشاورز دیدم که تک و تنها بهسوی میدانِ ولیعصر میرفت. یک دختر و پسر او را شناختند و شادمان بهسویش رفتند و گرمِ سخن شدند. نزدیکِ میدانِ ولیعصر نوجوانانِ بسیجی را با آرمِ زردی بر سینههایشان برای دهنکجی به معترضان صف کرده بودند. به چشمهایشان که نگاه میکردی از اینکه در این سن قربانیِ رذالتِ رژیم شدهاند، میسوختی.
ساعتِ دوازده و ده دقیقه بود که در بلوارِ کریمخان و پیش از رسیدن به خیابانِ حافظ برای چهارمین بار یک لباسشخصی مرا کنار کشید و این یکی دقیقتر کولیِ بیچاره را بازرسی کرد. راستش در میانِ نشریهی «نگاهِ نو»، دو ماسکِ سبزِ نو داشتم. این تنها کسی بود که برخلافِ سهتای پیشین نشریه را باز کرد، ورق زد و دو ماسک را دید. اما چیزی نگفت و پرس و جو کرد که از کجا میآیی و به کجا میروی. منِ گیج هم گفتم «از خانه میآیم و به خانه میروم». او هم پاسخِ من را پرسشگونه تکرار کرد و من اینبار گفتم «برای راهپیمایی رفته بودم». اما رها کردند.
ساعت از دوازده گذشته بود که اندکی دورتر پیرزنی که با اهلِ خود در کناری نشسته بود خطاب به سرکوبگران گفت: «خدا ریشهیتان را بکند!» و من هم بیدرنگ پاسخ دادم «ان شاء الله!». این یگانه بازخوردِ مثبت و همدلانهای بود که آن روز دریافت کردم.
آنچه در موردِ سی و یکمین سالگردِ سیاهِ انقلابِ اسلامی مینویسم، تا جایی که توانستم عنوانبندی شده و در سه بخش ارایه میگردد تا خوانندگان بهخاطرِ درازیِ متن هر پاره را که پسندشان افتاد بخوانند. ابتدا دیدههای من از نه و پانزده دقیقهی صبح تا دوازده و نیمِ پس از ظهر، سپس دیدههای دیگر دوستان از رخدادهای آن روز و در پایان مهمترین بخش (از نظرِ خودم) که ارزیابیِ این روز در زیرِ پنج عنوان است.
دیدههای خودم:
نه و پانزده دقیقه به میدانِ هفتِ تیر رسیدم. نیروها از همان تقاطعِ مفتح و ابتدای اتوبانِ مدرس حضور داشتند. در آغاز که پیش میرفتی گمان نمیکردی آرایشِ نیروها با بارهای گذشته چندان تفاوتی داشته باشد. اما از آغازِ خیابانِ کریمخان غُرق شدنِ مسیر و انبوهِ نیروهای امنیتی و گاردی یادآورِ حجمِ نیروها در سیزدهِ آبان بود. (1) اما باز هم چنین نبود. ساعتِ نه و نیم که به تقاطعِ بلوارِ کشاورز و کارگر رسیدم و پس از آن که از خیابانِ کارگر واردِ انقلاب شدم، تازه دانستم که داستان چیزِ دیگری ست. با لحاظِ درازای مسیرِ راهپیمایی و مشاهدهی انباشتگیِ نیروها، باید بگویم که بدونِ هیچ بزرگنمایی، میزانِ نیروهای سرکوبگر صد برابرِ سیزدهِ آبان بود. «حکومتِ نظامی» بهترین تعبیر برای بازنماییِ نمایشِ رذیلانهی خامنهای در روزِ 22 بهمن است.
مردمِ پشتیبانِ حکومت یا همان سیاهیلشکرها چندان زیاد نبودند اما آنقدر بودند که خیابان را بپوشانند و دوربینهای صدا و سیما بتوانند خوراکِ آقا را جور کنند. از سیاهیلشکرها مهمتر اما نیروهای امنیتی بودند که بینِ مردم در مسیرِ اصلی و بهویژه در پیادهروهای دو سوی خیابانِ انقلاب (خصوصاً سمتِ راست) حضورِ انبوهی داشتند. جوری که همان آغازِ ورود به خیابانِ انقلاب که اندکی بیشتر پیش نرفته بودم یکی از امنیتیها من را کنار کشید و کولیام را جستجو کرد و سپس اجازه داد بروم. شعارها از «مرگ بر منافق» بود تا «استقلال، آزادی، جمهوریِ اسلامی» (همان شعاری که تارنماهای جنبش برای سبزها پیشنهاد کرده بودند) که بیدرنگ مرا یادِ این ژرفنگری انداخت که بههرحال هر جنبشی باید بتواند خواستهای خود را گرچه در شکل با طرفِ دیگر مشترک باشد، بهگونهای در شعارهایش جلوهگر سازد که محتوای آن ویژهی خودش باشد و نتوان آن شعار را برای همان شکل اما با محتوایی سراسر تباه مصادره کرد.
ساعتِ ده دقیقه به ده از جمعِ سیاهیلشکرها جدا و واردِ خیابانِ والعصر شدم (دقت بفرمایید که این با ولیعصر تفاوت میکند و یکی از برکات و حسناتِ این ایام، به تعبیرِ مرحومِ امام، همین تعلمِ کوچه پسکوچههای مدینه است!). پیش از خروج از خیابانِ انقلاب البته برای دومین بار یکی از لباسشخصیها من را کنار کشید و کولیِ مربوطه را وارسی کرد. خودِ خیابانِ والعصر و میدانِ توحید هم پُر از نیرو بود. ساعتِ ده واردِ خیابانِ نصرت شدم و در این بین گاه چندین و چند نفر از معترضان را میدیدم که تنها نگاههای ماتِ خود را به یکدیگر گره میزدیم.
اما ساعتِ ده و پانزده دقیقه که دوباره واردِ خیابانِ کارگرِ شمالی شدم با جمعی نزدیک به صد نفر از معترضان روبرو شدم که در پیادهروهای دو سوی کارگر بهسمتِ انقلاب پیاده میرفتند. پیش از پاساژِ صفوی اما لباسشخصیها دو تن از دخترانِ جوان را بیهیچ گناهی با ضرب و شتمِ وحشیانه بازداشت کردند. جیغ و فریادِ این دو دختر باز هم همان حسِ تلخ و زجرآورِ روزهای راهپیمایی را در وجودت سرازیر میکرد؛ حسِ تحقیر و ستمدیدگیِ ژرف و فراگیری که همهی زندگیِ انسانِ ایرانی را در این سه دهه در کامِ خود فرو برده است. یکی از دخترهای معترض به دوستش با گلایه میگفت که «وقتی در زندان کشتندشان آن وقت اعتراض میکنیم!» اما خب خودش هم داشت از آنجا دور میشد و بهراستی که در میانِ آنهمه آدمخوارِ خامنهای از دستِ هیچکس کاری ساخته نبود. چون بهآسانی میتوانستند هر صد نفر را بازداشت کنند و این را در ادامه از بازگوییِ دیدههای دوستانِ خودم درخواهید یافت. ده و سی دقیقه دوباره واردِ خیابانِ انقلاب شدم و کمی پیش نرفته بودم که دیدم امنیتیها دو خانمِ میانسال را بدونِ اینکه هیچ چیزی گفته باشند یا سبز همراه داشته باشند، با توهین بازداشت کردند.
سخنرانِ راهپیماییِ نمایشی از بلندگوها دم از انتخاباتِ پرشکوهِ 22 خرداد میزد و اینکه مردم در سالگردِ انقلاب نشان دادند که بر سرِ مشارکتِ هشتاد و پنج درصدیِ خود برای پشتیبانی از نظام و رهبری ایستادهاند و آنانکه انتخابات را زیرِ سوال بردند باید به دامانِ ملت بازگردند و از این قبیل آرزوهای دستنیافتنی.
تصاویرِ خامنهای بهفراوانی در زیرِ دست و پای هوادارانش له میشد. یک شرکت با نامِ «سایپا امین» نیز قابهای چوبیِ گرانقیمتِ رهبر را میانِ سیاهیلشکرها پخش میکرد.
در این میان یک موردِ چشم و گوشنواز نیز رخ داد. در ایستگاههای ویژهی بچهها یک خانمِ گزارشگر سراغِ دختربچهای رفت و گفت «دخترم! از شعارهایی که امروز یاد گرفتی یکیشو میگی؟» دخترک هم بیدرنگ گفت «مرگ بر شاه». نیازی نیست بگویم که در آن لحظه سراسرِ وجودم از این پاسخِ پرمعنا و امروزی، در چه لذت و شادیای فرو رفت!
نزدیکِ ساعتِ یازده و پانزده دقیقه که میخواستم از جمعِ این مردمانِ خوابزده جدا شوم، سرِ خیابانِ رودکیِ شمالی برای سومین بار یک بشکهی گهِ امنیتی که سنی نزدیک به برادرِ کوچکِ من داشت کنارم کشید و کولیام را وارسی کرد. واردِ خیابانِ رودکی شدم و از خیابانِ نصرت به خیابانِ قریب و از آنجا به بلوارِ کشاورز رسیدم. پانزده دقیقه به دوازده بود که کم کم لباسشخصیها با موتور به لانههای خود باز میگشتند. یک گله موتور سوارِ امنیتی از سمتِ چپِ بلوارِ کشاورز (نزدیکِ میدانِ ولیعصر) باز میگشتند؛ سردستهیشان برای ترساندنِ ملت کلاهِ جلادها و دزدها را به سر داشت (دو چشم و یک دهان)، دو باتون در دست گرفته بود و بهنشانِ پیروزی بلند کرده بود و موتور هم خودش میرفت. پشتِ سرش هم دیگر اعضای گله بهپیش میتاختند و نعره میکشیدند. در همین زمان پيرمردي از کنارم رد شد و گفت «خدا را شکر که امروز خوار و خفیف شدید!» و من هاج و واج با خودم میگفتم «یعنی تا این حد تابلو هستیم ما؟!». کیانوشِ عیاری را در پایانِ بلوارِ کشاورز دیدم که تک و تنها بهسوی میدانِ ولیعصر میرفت. یک دختر و پسر او را شناختند و شادمان بهسویش رفتند و گرمِ سخن شدند. نزدیکِ میدانِ ولیعصر نوجوانانِ بسیجی را با آرمِ زردی بر سینههایشان برای دهنکجی به معترضان صف کرده بودند. به چشمهایشان که نگاه میکردی از اینکه در این سن قربانیِ رذالتِ رژیم شدهاند، میسوختی.
ساعتِ دوازده و ده دقیقه بود که در بلوارِ کریمخان و پیش از رسیدن به خیابانِ حافظ برای چهارمین بار یک لباسشخصی مرا کنار کشید و این یکی دقیقتر کولیِ بیچاره را بازرسی کرد. راستش در میانِ نشریهی «نگاهِ نو»، دو ماسکِ سبزِ نو داشتم. این تنها کسی بود که برخلافِ سهتای پیشین نشریه را باز کرد، ورق زد و دو ماسک را دید. اما چیزی نگفت و پرس و جو کرد که از کجا میآیی و به کجا میروی. منِ گیج هم گفتم «از خانه میآیم و به خانه میروم». او هم پاسخِ من را پرسشگونه تکرار کرد و من اینبار گفتم «برای راهپیمایی رفته بودم». اما رها کردند.
ساعت از دوازده گذشته بود که اندکی دورتر پیرزنی که با اهلِ خود در کناری نشسته بود خطاب به سرکوبگران گفت: «خدا ریشهیتان را بکند!» و من هم بیدرنگ پاسخ دادم «ان شاء الله!». این یگانه بازخوردِ مثبت و همدلانهای بود که آن روز دریافت کردم.
دوازده و پانزده دقیقه در میدانِ هفتِ تیر ارشدِ نوجوانانِ بسیجی آنان را سرزنش میکرد که چرا سرِ جایشان نیستند و گفت «فقط از من دستور بگیرید و به حرفِ هیچکسِ دیگر گوش نکنید!». بیچارهها خودشان هم با یکدیگر درگیری داشتند. گلههای موتورسوار همچنان در پیرامون میچریدند. دوازده و نیم آنجا را ترک کردم.
دیدههای دوستان:
یکی از دوستان که در آریاشهر بود خودش ضرب و شتمِ کروبی را دیده بود، میگفت آنجا وحشیهایی بودند که تا کنون کسی در خیابان نظیرِشان را ندیده بود؛ درندگانی که بهصورتِ معترضان چنگ میزدند. همو میگفت که در خیابانِ بهبودی همانندِ نقل و نبات ملت را به کوچکترین بهانه و گاه بیهیچ بهانهای بازداشت میکردند.
یکی دیگر از دوستان میگفت که فضای شهرِ تهران در 22 بهمنِ 88 چنان امنیتی بوده که در کوچه پسکوچههای محلههای پیرامون میگشتند و هر کس قصدِ خروج داشته و یا حتی هر کس را میدیدند بازداشت میکردند. این را دوستِ بازداشت شدهی من گفت که در میانِ بازداشتیهایی که سراسرِ کلاسهای دبیرستانِ البرز را پُر کرده بودند (و دیگر واقعاً جا برای بازداشتیها تنگ شده بوده است)، از کسی که پس از خرید از سوپرمارکت به خانه میرفته بود تا مسافری که با ساک گرفته بودندش. یعنی بازداشتها آنقدر دیوانهوار بوده که به مسافرِ تاکسی که مشکوک شدهاند، با تاکسی به بازداشتگاه بردهاند (آش با جاش) یا خانمی که دنبالِ دستشویی میگشته را به درونِ دبیرستان راهنمایی کردهاند و همانجا بازداشتش کردهاند. یکی از بازداشتشدهها گفته بوده که خودش را همراه با خانوادهاش دمِ درِ خانه دستهجمعی بازداشت کرده بودند. با این روایتهای دستِ اول میتوان تخمین زد که آن روز هزاران نفر را دستگیر کردهاند و البته بسیاری را نیز در سحرگاهِ روزِ بعد آزاد. از صبح که اینها را بازداشت کردند تا شب در چندین و چند مکانِ مخروبه، پایگاهِ سپاه و جاهای دیگر چرخاندهاند و پیدرپی تهدید کرده و ترساندهاند که مثلاً به زندان خواهید رفت و دادگاه هم هفتهی آینده تشکیل میشود. رفتار با زنان و دختران خوب بوده است اما پسران را گاه بیهیچ بهانهای زیرِ مشت و لگد گرفتهاند. مثلاً بیچاره گفته بوده که چشمبندِ من شل شده و دستش هم بسته بوده (پس خودش آن را شل نکرده) اما هنوز این سخن از دهانش بیرون نیامده بوده که بر سرش ریختهاند و با مشت و لگد و باتونِ برقی به جانش افتادهاند. این هم چهبسا گفتنش ضروری باشد که آقای بسیجیِ دهانگشاد افزون بر حضور در راهپیمایی به شغلِ شریفِ بازجویی نیز سرگرم است و در بازجوییهایش نیز بههمان بلاهت، بیسوادی، بیادبی و دهندریدگیِ عکسهایش هست. بسیاری از بازجویان در پاسخ به پرسشِ بازداشتشدگان، بسیجی یا سپاهی بودنِ خود را همچون یک اتهامِ زشت با پافشاری از خود راندهاند. برخی بازجویانِ زن خودشان گفتهاند که از کاری که میکنند و نفرینی که برای خود میخرند راضی نیستند اما معلم هستند و شوهرشان هم بیکار است. سوادِ بازجویان بسیار پایین بوده و از اشتباههای فاحشِ املایی در نگارشِ فامیلِ بازداشتشدگان (علایی را الایی نوشتن) تا خطِ خرچنگیِ تازهسوادآموزان را میتوان بهعنوانِ افتخاراتِ آنان ثبت کرد. اینکه حکومت برای مصادرهی سالگردِ انقلاب و سرکوبِ سبزها که برای خامنهای گویا بازیِ مرگ و زندگی بوده، چقدر هزینه کرده تا پارهای از مردمِ همین مملکت را با آموزشی سرِپایی به بازجو بدل کند خود داستانِ رسوایی ست. پختگی و هوشمندیِ دخترانِ کم سن و سال (چهارده تا هجده ساله) در بازجویی بسیار ستایشبرانگیز بوده است! دخترکی که برای اعتراض به خیابان رفته بوده به بازجو میگوید «مدرسهی ما مرا به راهپیمایی بُرد. خب گناهِ من چیست؟ چرا من را بازداشت کردهاید؟».
یکی دیگر از دوستان میگفت که در آریاشهر زنی از پشتیبانانِ حکومت پشتِ سرِ گاردیها و لباسشخصیها ایستاده بود و پیوسته تشویقِشان میکرد و دستمریزاد میگفت که «بزنید! آفرین! بزنیدشان!».
ارزیابی:
1) برآوردِ کلی از حضورِ سبزها در 22 بهمن 88 و تاثیرِ آن:
بیست و دومِ بهمنِ 88 بیش از آنکه برای جنبشِ سبز دلسردیِ زودگذر بههمراه آورد، برای حکومت شرمساریِ جهانی بهبار آورد. جنبشِ ما از یک آگاهیِ دموکراتیک پدید آمده که در خلالِ چند دهه بالیده است و خواستهای تاریخی و بنیادینی دارد که تا بهدست آوردنِ آنها از راههای گوناگون به مبارزهی خود ادامه خواهد داد که خیابان بیهیچ تردیدی یکی از آن راهها (و البته نه همهی آن) بوده، هست و خواهد بود. اما حکومتی که در جشنِ پیروزیِ انقلابش چنین ملتِ خود را تار و مار میکند، اگر روزی این سرکوبگران را نتواند برای خود نگاه دارد چه خواهد کرد؟
جنبشِ سبز در خیابان زاده شده، در خیابان بالیده و در خیابان نیز به پیروزی خواهد رسید. این را برای کسانی میگویم که در ضرورتِ پایان دادن به حضورِ خیابانی قلم میزنند. من نمیگویم جنبش تمامش راهپیمایی است. از جنبههای گوناگون میتوان و میبایست جنبشِ سبز را گسترش و ژرفا بخشید. اما سخنِ من آن است که چنین رشدِ همهجانبهای را نمیتوان بهانهای برای چشم پوشیدن از حضورِ خیابانی قرار داد. گرچه میتوان این حضور را سنجیدهتر و کمهزینهتر برگزار کرد.
بیست و دومِ بهمن برای سبزها درسِ بزرگی بود. سادهاندیشی و خوشباوری و دستکم گرفتنِ حکومت را باید پایان دهیم، اینکه دستِ حاکمیت را یکبار برای همیشه خواندهایم را نیز باید کنار بگذاریم. رویاپردازی و احساسگرایی در رفتارِ سیاسی برایِ هر جنبشی ویرانگر و زیانآور است. در ضمن یاد گرفتیم که هر کس را از هر جای دنیا که استراتژی و تاکتیک برای رفتارِ جنبشِ سبز درونِ مرزهای ایران پیشنهاد کرد، جدی نگیریم.
اما در برآوردِ این روز نباید از هیچ سو بزرگنمایی شود. ما نتوانستیم قدرتمند ظاهر شویم اما حضورِ خود را در آن سرکوبِ دیوانهوار نقش زدیم. هر جا که سبزها بههم پیوستند شعارِ آزادیخواهی سر دادند و فیلمهایی که با ازخودگذشتگی این حضور را در کنارِ درندهخوییِ نظامیان ثبت کرده، خود بهترین گواهِ یک جنبشِ همچنان زنده و سختجان است.
تجربه هم به من میگوید در چنین روزهایی اینکه در کجای تهران باشید بسیار در داوریِ شما و حسِ شما از آن روز تاثیرگذار است. بهیقین کسانی که آن روز در بلوارِ صادقیه بودهاند، خود خروشِ سبزِ ملت را بهچشم دیدهاند و همچنانکه در گفتگو با دوستانِ آنجا میشد فهمید برآوردِ بهتر و پرامیدتری نسبت به کسانی دارند که در مسیرِ اصلی بیشتر لباسشخصی دیدند و سیاهیلشکر.
2) ریختشناسی و روحیاتِ مردمِ پشتیبانِ رژیمِ اسلامی:
دو پدیده در موردِ مردمِ پشتیبانِ حکومت بهشدت چشمگیر بود: اول صفهای دور و درازی بود که برای ایستگاههای صلواتی شکل گرفته بود و فریادِ نیاز به آب و غذا و یارانه از سوی قشرِ همیشه نیازمند به حکومت که همیشه نیز با باجدادن به رژیمِ اسلامی گمان کرده میتواند این نیاز را برآورد اما همچنان از هر دو سو زندگی را باخته است. نظامِ ولایتِ فقیه بنیانش بر تحقیر و تبعیض است. هر دو طبقهی متوسط و طبقهی پاییندستِ جامعه را هر کدام بهشیوهی خاصِ خودشان تحقیر میکند. چهرهها و پوششِ ترحمانگیزِ این مردم در صفهای ایستگاههای مفتي (که همچون قطحیزدهها گاه از سر و کولِ یکدیگر بالا میرفتند تا خود را به شخصِ توزیعکننده برسانند) بهروشنی این واقعیت را پیشِ رویت میگذاشت. دوم جنسِ متفاوتِ این مردم بود. فرهنگ و حتی آستانهی انساندوستیِ این مردمی که حکومت همیشه به آنها باج داده و از آنها بهرهبرداریِ نامشروع کرده چنان بود که خودِ من دستِکم دو بار صدای جیغ و فریادِ زن و دختری را شنیدم و روشن بود که در آن نقطه ازدحام شده و سرکوبگران سرگرمِ جنایت و بازداشت هستند اما اگر بگویی که حتی یک صدا در اعتراض به چنین سبعیتی از یک نفرِ این مردمان شنیده شد. صحنهی شگفتانگیزی بود؛ آن سو مزدوران دخترکِ بیپناهی را میزدند و میبردند و این سو راهپیمایان به پشتیبانی از رهبرِشان شعار میدادند و راهِ خود را میرفتند. با اینحال تک و توک چشمانِ پرسشگری را شکار کردم که از دیدنِ این درندهخوییها جا خورده بود.
3) چرا سبزها نتوانستند راهپیماییِ خود را برگزار کنند؟
مهمترین نکتهای که باید در موردِ بیست و دومِ بهمن بگویم آن است که هر کس از سبزها به مسیرِ اصلی وارد میشد با دو پدیدهی هماهنگ و همکار روبرو بود: اول تورمِ فلجکنندهی نیروهای امنیتی بهگونهای که واقعاً نمیدانستی کسی که کنارت راه میرود مامور است یا نه. دوم سیاهیلشکرهای حکومت که مسیرِ اصلی را تا اندازهای که توانسته بودند از آنِ خود کرده بودند. چماقدارها میترساندند و سیاهیلشکرها دلسرد میساختند. در واقع سی و یکمین سالگردِ بیست و دومِ بهمن قرار بر این بود که امنیتیها از نمایشِ سیاهیلشکرها پشتیبانی و کوچکترین موردِ مشکوکی (چه رسد به صدای مخالف) را سرکوب کنند. چهره و پوششِ مردمانِ پشتیبانِ حکومت (بدونِ آنکه بخواهم ناسزا بگویم) چنان زشت و ژنده بود که هر کس اندکی سر و وضعِ مرتب و درست داشت (بدونِ آنکه یک کلمه حرف زده باشد یا هیچ نمادِ سبزی همراهش باشد) به کناری کشیده میشد و گاه بازداشت میگردید. این شد که حضورِ سبزها در میانِ پشتیبانانِ حکومت نتوانست حتی به بلند کردنِ دست یا درآوردنِ یک نشانِ سبز منجر شود و این خفقانِ بازدارنده از ابرازِ هویتِ معترضان، تمامیِ حضورِ آنان را به حسابِ آقا واریز کرد. در واقع خامنهای اینبار هم دست به تقلب زد و باز هم بیدرنگ پس از تقلب، پیامِ تبریک با چاشنیِ کینهورزی فرستاد. همان کسی که «رای به تغییر» را بهنفعِ آدمِ خودش مصادره کرد و معترضان را از دمِ تیغ گذراند، در سالگردِ انقلاب هم با سرکوبِ مالیخولیایی توانست حضورِ معترضان در خیابانها را به پشتیبانی از ولایت تفسیر کند و با غروری کودکانه از لشکرکشی به خیابان، پیروزیِ خود را نتیجه بگیرد.
4) چگونگیِ راهپیماییهای اعتراضی پس از 22 بهمن:
بهگمانِ من سازگارا اندکی در گفتگوی جمعهی خود آدرسِ نادرست داده است. مساله بر سرِ روزهای حکومتی و مذهبی نیست که او گفته زین پس روشن شد که دیگر این روزها امن نیست چنانکه روزِ عاشورا و بیست و دوی بهمن امن نبود. اما مساله حتی بر سرِ امن بودن و امن نبودن هم نیست. چون هیچ روزی برای سبزها امن نیست، مطلقاً هیچ روزی. اگر تا کنون گمان میکردیم استثناهایی برای روزها وجود دارد اکنون میدانیم که هر روزی که سبزها بخواهند به خیابان بیایند، از سوی حکومت ناامن خواهد شد. بهگمانِ من مساله نه بر سرِ روزهای حکومتی/غیرحکومتی ست نه مذهبی/غیرِمذهبی. چون بینِ خودِ این روزها از جهتِ تجربهی جنبش تفاوت بسیار است. روزِ قدس را ما بُردیم که البته میگوییم حاکمیت اشتباه کرد و میخواست توانِ جنبش را محک بزند که بر سرِ این آزمون شکستِ سختی خورد. اما فراموش نکنیم که سیزدهِ آبان نیز ما برنده بودیم و با وجودِ سرکوبِ وحشیانه، آن را به نامِ جنبشِ سبز نقش زدیم. روزِ خونینِ عاشورا نیز در تاریخِ اعتراضِ جنبش بسیار ارزشمند و سرنوشتساز بود. پس مساله بر سرِ عنوانِ صوریِ روزها نیست. بهگمانِ من زین پس مساله تنها و تنها بر سرِ همراهی با مردمِ پشتیبانِ حکومت است؛ روزهایی که چنین است دیگر نباید به خیابان آمد. چون زین پس در چنین روزهایی سرکوب و نمایشِ مردمی با هم عجین خواهد بود. باور دارم اگر سیزدهِ آبان نیز مسیر را مشترک قرار میدادند، آن حضورِ سبز دیگر چنان پررنگ نبود. باور دارم اگر پنجشنبهی پیش روزی بود که مردمِ پشتیبانِ حکومت و سیاهیلشکرها نبودند، سبزها با وجودِ آنهمه نیروی سرکوبگر باز به یکدیگر میپیوستند. اما سرکوب و نمایشِ مردمی که دست به دستِ هم دادند، ترس و دلسردی را با هم به سبزها تحمیل کردند. ترس و سرکوب از آغاز بود بود اما این دلسردی و ناامیدی دیگر نباید پیش بیاید. سبزها به خیابان میآیند گرچه میدانند که ممکن است ناگوارترین رخداد گریبانِشان را بگیرد و این خیلی تفاوت دارد با کسانی که میآیند تا از اندک بهرهی مادیای که حکومت در اختیارشان گذاشته محروم نشوند یا باجِ بیشتری بگیرند. زین پس روزهای ما حکومتی یا مذهبی یا هر چه، باید فقط روزهای حضورِ ما باشد و نه حضورِ سیاهیلشکرهایی که خوشبختانه حاضر به دادنِ هیچ هزینهای برای حکومت نیستند و تنها در شرایطِ امن و در مناسبتهایی انگشتشمار حاکمیت آنان را به بازی میگیرد. چهبسا این نیز گفتنی باشد که بیست و دوی بهمن برای خامنهای به بازیِ مرگ و زندگی تبدیل شده بود و من گمان نمیکنم حکومت بتواند در دیگر روزهای راهپیماییِ اعتراضآمیزِ سبزها، چنین سرسامآور به خیابان قشونکشی کند.
5) کنشِ رهبرانِ جنبشِ سبز پس از بیست و دومِ بهمن:
اکنون رهبرانِ جنبش چه خواهند کرد؟ روزی که قرار بود همهی مردم بتوانند در آن همراهِ یکدیگر باشند به نمایشِ پشتیبانانِ رهبر تبدیل شد و بخشی از همین ملت (که خامنهای آنها را از اساس شهروند و از مردم نمیداند) سرکوب شدند. از هفتهها پیش استاندارِ تهران گفت «هیچ تمهیدِ امنیتیِ خاصی نداریم» و امام جمعهی تهران (امامیِ کاشانی) یک هفته پیش از سالگردِ انقلاب گفت «همه باید بتوانند شرکت کنند». اما این دروغها و فریبهای مجریان و خطیبانِ رهبر در روزِ موعود ترجمانِ حقیقیِ خود را با سرکوبِ وحشیانهی سبزها یافت. رهبر باز هم تقلب کرد. موسوی، کروبی و خاتمی باید تمام قد در برابرِ خامنهای بایستند چرا که او از فردای 22 خرداد تمام قد در برابرِ ملت و رهبرانِ جنبش ایستاده است و چنانکه میبینیم هر روز نیز فریبی در آستین آماده دارد و هرگز نباید او را دستِکم گرفت یا زمان را بر سرِ مصلحتسنجیهای ناسنجیده از دست داد. افزون بر آن، شکافی که در موردِ «خامنهای» میانِ بدنهی جنبش و رهبران پدید آمده باید از میان برود. رهبران میگویند شعارهای ضدِ خامنهای ساختارشکنانه، احساسی (در واکنش به سرکوبِ مردم) و اشتباه است که هیچکدام نیست، میگویند نفوذیها این شعارها را سر میدهند که باز هم چنین نیست. بهگمانِ من تا جایی که میتوان باید در رفتارِ سیاسی همگراییِ بیشتری میانِ بدنه و رهبران پدید آید؛ «خامنهای» موردی سرنوشتساز است که میتوان بدونِ پشتِ سر گذاشتنِ هیچیک از ساختارهای رژیمِ سیاسیِ کنونی، این همگرایی را پدید آورد. اگر امروز با اینهمه توانِ مردمیای که این آقایان پشتِ سرِ خود دارند نخواهند بهروشنی رهبر را بهخاطرِ خیانت و خودکامگیاش استیضاح کنند، روزی خواهد رسید که دیگر نمیتوانند چنین کنند حتی اگر بخواهند. اینجا سرنوشتِ یک ملت در بین است و مسوولیتِ این سه نفر از این جهت بسیار سنگین. موضعگیریِ رهبرانِ جنبش نسبت به سرکوبِ شرمآورِ سالگردِ انقلاب (که خود بهترین نشانه از رویگردانیِ و هراسِ حکومت از آرمانهای انقلابِ بهمن است) و قبضهی آن توسطِ رهبر، نخستین و مهمترین واکنشی ست که از آنان انتظار میرود.
پینوشتها:
(1) بهعنوانِ نمونه «مدرسهی شهدای رسانه» که ساختمانِ شکیل و نویی هم دارد به پارکینگ و مکانِ سازماندهیِ سرکوبگران بدل شده بود.
بازتاب در بالاترین
دیدههای دوستان:
یکی از دوستان که در آریاشهر بود خودش ضرب و شتمِ کروبی را دیده بود، میگفت آنجا وحشیهایی بودند که تا کنون کسی در خیابان نظیرِشان را ندیده بود؛ درندگانی که بهصورتِ معترضان چنگ میزدند. همو میگفت که در خیابانِ بهبودی همانندِ نقل و نبات ملت را به کوچکترین بهانه و گاه بیهیچ بهانهای بازداشت میکردند.
یکی دیگر از دوستان میگفت که فضای شهرِ تهران در 22 بهمنِ 88 چنان امنیتی بوده که در کوچه پسکوچههای محلههای پیرامون میگشتند و هر کس قصدِ خروج داشته و یا حتی هر کس را میدیدند بازداشت میکردند. این را دوستِ بازداشت شدهی من گفت که در میانِ بازداشتیهایی که سراسرِ کلاسهای دبیرستانِ البرز را پُر کرده بودند (و دیگر واقعاً جا برای بازداشتیها تنگ شده بوده است)، از کسی که پس از خرید از سوپرمارکت به خانه میرفته بود تا مسافری که با ساک گرفته بودندش. یعنی بازداشتها آنقدر دیوانهوار بوده که به مسافرِ تاکسی که مشکوک شدهاند، با تاکسی به بازداشتگاه بردهاند (آش با جاش) یا خانمی که دنبالِ دستشویی میگشته را به درونِ دبیرستان راهنمایی کردهاند و همانجا بازداشتش کردهاند. یکی از بازداشتشدهها گفته بوده که خودش را همراه با خانوادهاش دمِ درِ خانه دستهجمعی بازداشت کرده بودند. با این روایتهای دستِ اول میتوان تخمین زد که آن روز هزاران نفر را دستگیر کردهاند و البته بسیاری را نیز در سحرگاهِ روزِ بعد آزاد. از صبح که اینها را بازداشت کردند تا شب در چندین و چند مکانِ مخروبه، پایگاهِ سپاه و جاهای دیگر چرخاندهاند و پیدرپی تهدید کرده و ترساندهاند که مثلاً به زندان خواهید رفت و دادگاه هم هفتهی آینده تشکیل میشود. رفتار با زنان و دختران خوب بوده است اما پسران را گاه بیهیچ بهانهای زیرِ مشت و لگد گرفتهاند. مثلاً بیچاره گفته بوده که چشمبندِ من شل شده و دستش هم بسته بوده (پس خودش آن را شل نکرده) اما هنوز این سخن از دهانش بیرون نیامده بوده که بر سرش ریختهاند و با مشت و لگد و باتونِ برقی به جانش افتادهاند. این هم چهبسا گفتنش ضروری باشد که آقای بسیجیِ دهانگشاد افزون بر حضور در راهپیمایی به شغلِ شریفِ بازجویی نیز سرگرم است و در بازجوییهایش نیز بههمان بلاهت، بیسوادی، بیادبی و دهندریدگیِ عکسهایش هست. بسیاری از بازجویان در پاسخ به پرسشِ بازداشتشدگان، بسیجی یا سپاهی بودنِ خود را همچون یک اتهامِ زشت با پافشاری از خود راندهاند. برخی بازجویانِ زن خودشان گفتهاند که از کاری که میکنند و نفرینی که برای خود میخرند راضی نیستند اما معلم هستند و شوهرشان هم بیکار است. سوادِ بازجویان بسیار پایین بوده و از اشتباههای فاحشِ املایی در نگارشِ فامیلِ بازداشتشدگان (علایی را الایی نوشتن) تا خطِ خرچنگیِ تازهسوادآموزان را میتوان بهعنوانِ افتخاراتِ آنان ثبت کرد. اینکه حکومت برای مصادرهی سالگردِ انقلاب و سرکوبِ سبزها که برای خامنهای گویا بازیِ مرگ و زندگی بوده، چقدر هزینه کرده تا پارهای از مردمِ همین مملکت را با آموزشی سرِپایی به بازجو بدل کند خود داستانِ رسوایی ست. پختگی و هوشمندیِ دخترانِ کم سن و سال (چهارده تا هجده ساله) در بازجویی بسیار ستایشبرانگیز بوده است! دخترکی که برای اعتراض به خیابان رفته بوده به بازجو میگوید «مدرسهی ما مرا به راهپیمایی بُرد. خب گناهِ من چیست؟ چرا من را بازداشت کردهاید؟».
یکی دیگر از دوستان میگفت که در آریاشهر زنی از پشتیبانانِ حکومت پشتِ سرِ گاردیها و لباسشخصیها ایستاده بود و پیوسته تشویقِشان میکرد و دستمریزاد میگفت که «بزنید! آفرین! بزنیدشان!».
ارزیابی:
1) برآوردِ کلی از حضورِ سبزها در 22 بهمن 88 و تاثیرِ آن:
بیست و دومِ بهمنِ 88 بیش از آنکه برای جنبشِ سبز دلسردیِ زودگذر بههمراه آورد، برای حکومت شرمساریِ جهانی بهبار آورد. جنبشِ ما از یک آگاهیِ دموکراتیک پدید آمده که در خلالِ چند دهه بالیده است و خواستهای تاریخی و بنیادینی دارد که تا بهدست آوردنِ آنها از راههای گوناگون به مبارزهی خود ادامه خواهد داد که خیابان بیهیچ تردیدی یکی از آن راهها (و البته نه همهی آن) بوده، هست و خواهد بود. اما حکومتی که در جشنِ پیروزیِ انقلابش چنین ملتِ خود را تار و مار میکند، اگر روزی این سرکوبگران را نتواند برای خود نگاه دارد چه خواهد کرد؟
جنبشِ سبز در خیابان زاده شده، در خیابان بالیده و در خیابان نیز به پیروزی خواهد رسید. این را برای کسانی میگویم که در ضرورتِ پایان دادن به حضورِ خیابانی قلم میزنند. من نمیگویم جنبش تمامش راهپیمایی است. از جنبههای گوناگون میتوان و میبایست جنبشِ سبز را گسترش و ژرفا بخشید. اما سخنِ من آن است که چنین رشدِ همهجانبهای را نمیتوان بهانهای برای چشم پوشیدن از حضورِ خیابانی قرار داد. گرچه میتوان این حضور را سنجیدهتر و کمهزینهتر برگزار کرد.
بیست و دومِ بهمن برای سبزها درسِ بزرگی بود. سادهاندیشی و خوشباوری و دستکم گرفتنِ حکومت را باید پایان دهیم، اینکه دستِ حاکمیت را یکبار برای همیشه خواندهایم را نیز باید کنار بگذاریم. رویاپردازی و احساسگرایی در رفتارِ سیاسی برایِ هر جنبشی ویرانگر و زیانآور است. در ضمن یاد گرفتیم که هر کس را از هر جای دنیا که استراتژی و تاکتیک برای رفتارِ جنبشِ سبز درونِ مرزهای ایران پیشنهاد کرد، جدی نگیریم.
اما در برآوردِ این روز نباید از هیچ سو بزرگنمایی شود. ما نتوانستیم قدرتمند ظاهر شویم اما حضورِ خود را در آن سرکوبِ دیوانهوار نقش زدیم. هر جا که سبزها بههم پیوستند شعارِ آزادیخواهی سر دادند و فیلمهایی که با ازخودگذشتگی این حضور را در کنارِ درندهخوییِ نظامیان ثبت کرده، خود بهترین گواهِ یک جنبشِ همچنان زنده و سختجان است.
تجربه هم به من میگوید در چنین روزهایی اینکه در کجای تهران باشید بسیار در داوریِ شما و حسِ شما از آن روز تاثیرگذار است. بهیقین کسانی که آن روز در بلوارِ صادقیه بودهاند، خود خروشِ سبزِ ملت را بهچشم دیدهاند و همچنانکه در گفتگو با دوستانِ آنجا میشد فهمید برآوردِ بهتر و پرامیدتری نسبت به کسانی دارند که در مسیرِ اصلی بیشتر لباسشخصی دیدند و سیاهیلشکر.
2) ریختشناسی و روحیاتِ مردمِ پشتیبانِ رژیمِ اسلامی:
دو پدیده در موردِ مردمِ پشتیبانِ حکومت بهشدت چشمگیر بود: اول صفهای دور و درازی بود که برای ایستگاههای صلواتی شکل گرفته بود و فریادِ نیاز به آب و غذا و یارانه از سوی قشرِ همیشه نیازمند به حکومت که همیشه نیز با باجدادن به رژیمِ اسلامی گمان کرده میتواند این نیاز را برآورد اما همچنان از هر دو سو زندگی را باخته است. نظامِ ولایتِ فقیه بنیانش بر تحقیر و تبعیض است. هر دو طبقهی متوسط و طبقهی پاییندستِ جامعه را هر کدام بهشیوهی خاصِ خودشان تحقیر میکند. چهرهها و پوششِ ترحمانگیزِ این مردم در صفهای ایستگاههای مفتي (که همچون قطحیزدهها گاه از سر و کولِ یکدیگر بالا میرفتند تا خود را به شخصِ توزیعکننده برسانند) بهروشنی این واقعیت را پیشِ رویت میگذاشت. دوم جنسِ متفاوتِ این مردم بود. فرهنگ و حتی آستانهی انساندوستیِ این مردمی که حکومت همیشه به آنها باج داده و از آنها بهرهبرداریِ نامشروع کرده چنان بود که خودِ من دستِکم دو بار صدای جیغ و فریادِ زن و دختری را شنیدم و روشن بود که در آن نقطه ازدحام شده و سرکوبگران سرگرمِ جنایت و بازداشت هستند اما اگر بگویی که حتی یک صدا در اعتراض به چنین سبعیتی از یک نفرِ این مردمان شنیده شد. صحنهی شگفتانگیزی بود؛ آن سو مزدوران دخترکِ بیپناهی را میزدند و میبردند و این سو راهپیمایان به پشتیبانی از رهبرِشان شعار میدادند و راهِ خود را میرفتند. با اینحال تک و توک چشمانِ پرسشگری را شکار کردم که از دیدنِ این درندهخوییها جا خورده بود.
3) چرا سبزها نتوانستند راهپیماییِ خود را برگزار کنند؟
مهمترین نکتهای که باید در موردِ بیست و دومِ بهمن بگویم آن است که هر کس از سبزها به مسیرِ اصلی وارد میشد با دو پدیدهی هماهنگ و همکار روبرو بود: اول تورمِ فلجکنندهی نیروهای امنیتی بهگونهای که واقعاً نمیدانستی کسی که کنارت راه میرود مامور است یا نه. دوم سیاهیلشکرهای حکومت که مسیرِ اصلی را تا اندازهای که توانسته بودند از آنِ خود کرده بودند. چماقدارها میترساندند و سیاهیلشکرها دلسرد میساختند. در واقع سی و یکمین سالگردِ بیست و دومِ بهمن قرار بر این بود که امنیتیها از نمایشِ سیاهیلشکرها پشتیبانی و کوچکترین موردِ مشکوکی (چه رسد به صدای مخالف) را سرکوب کنند. چهره و پوششِ مردمانِ پشتیبانِ حکومت (بدونِ آنکه بخواهم ناسزا بگویم) چنان زشت و ژنده بود که هر کس اندکی سر و وضعِ مرتب و درست داشت (بدونِ آنکه یک کلمه حرف زده باشد یا هیچ نمادِ سبزی همراهش باشد) به کناری کشیده میشد و گاه بازداشت میگردید. این شد که حضورِ سبزها در میانِ پشتیبانانِ حکومت نتوانست حتی به بلند کردنِ دست یا درآوردنِ یک نشانِ سبز منجر شود و این خفقانِ بازدارنده از ابرازِ هویتِ معترضان، تمامیِ حضورِ آنان را به حسابِ آقا واریز کرد. در واقع خامنهای اینبار هم دست به تقلب زد و باز هم بیدرنگ پس از تقلب، پیامِ تبریک با چاشنیِ کینهورزی فرستاد. همان کسی که «رای به تغییر» را بهنفعِ آدمِ خودش مصادره کرد و معترضان را از دمِ تیغ گذراند، در سالگردِ انقلاب هم با سرکوبِ مالیخولیایی توانست حضورِ معترضان در خیابانها را به پشتیبانی از ولایت تفسیر کند و با غروری کودکانه از لشکرکشی به خیابان، پیروزیِ خود را نتیجه بگیرد.
4) چگونگیِ راهپیماییهای اعتراضی پس از 22 بهمن:
بهگمانِ من سازگارا اندکی در گفتگوی جمعهی خود آدرسِ نادرست داده است. مساله بر سرِ روزهای حکومتی و مذهبی نیست که او گفته زین پس روشن شد که دیگر این روزها امن نیست چنانکه روزِ عاشورا و بیست و دوی بهمن امن نبود. اما مساله حتی بر سرِ امن بودن و امن نبودن هم نیست. چون هیچ روزی برای سبزها امن نیست، مطلقاً هیچ روزی. اگر تا کنون گمان میکردیم استثناهایی برای روزها وجود دارد اکنون میدانیم که هر روزی که سبزها بخواهند به خیابان بیایند، از سوی حکومت ناامن خواهد شد. بهگمانِ من مساله نه بر سرِ روزهای حکومتی/غیرحکومتی ست نه مذهبی/غیرِمذهبی. چون بینِ خودِ این روزها از جهتِ تجربهی جنبش تفاوت بسیار است. روزِ قدس را ما بُردیم که البته میگوییم حاکمیت اشتباه کرد و میخواست توانِ جنبش را محک بزند که بر سرِ این آزمون شکستِ سختی خورد. اما فراموش نکنیم که سیزدهِ آبان نیز ما برنده بودیم و با وجودِ سرکوبِ وحشیانه، آن را به نامِ جنبشِ سبز نقش زدیم. روزِ خونینِ عاشورا نیز در تاریخِ اعتراضِ جنبش بسیار ارزشمند و سرنوشتساز بود. پس مساله بر سرِ عنوانِ صوریِ روزها نیست. بهگمانِ من زین پس مساله تنها و تنها بر سرِ همراهی با مردمِ پشتیبانِ حکومت است؛ روزهایی که چنین است دیگر نباید به خیابان آمد. چون زین پس در چنین روزهایی سرکوب و نمایشِ مردمی با هم عجین خواهد بود. باور دارم اگر سیزدهِ آبان نیز مسیر را مشترک قرار میدادند، آن حضورِ سبز دیگر چنان پررنگ نبود. باور دارم اگر پنجشنبهی پیش روزی بود که مردمِ پشتیبانِ حکومت و سیاهیلشکرها نبودند، سبزها با وجودِ آنهمه نیروی سرکوبگر باز به یکدیگر میپیوستند. اما سرکوب و نمایشِ مردمی که دست به دستِ هم دادند، ترس و دلسردی را با هم به سبزها تحمیل کردند. ترس و سرکوب از آغاز بود بود اما این دلسردی و ناامیدی دیگر نباید پیش بیاید. سبزها به خیابان میآیند گرچه میدانند که ممکن است ناگوارترین رخداد گریبانِشان را بگیرد و این خیلی تفاوت دارد با کسانی که میآیند تا از اندک بهرهی مادیای که حکومت در اختیارشان گذاشته محروم نشوند یا باجِ بیشتری بگیرند. زین پس روزهای ما حکومتی یا مذهبی یا هر چه، باید فقط روزهای حضورِ ما باشد و نه حضورِ سیاهیلشکرهایی که خوشبختانه حاضر به دادنِ هیچ هزینهای برای حکومت نیستند و تنها در شرایطِ امن و در مناسبتهایی انگشتشمار حاکمیت آنان را به بازی میگیرد. چهبسا این نیز گفتنی باشد که بیست و دوی بهمن برای خامنهای به بازیِ مرگ و زندگی تبدیل شده بود و من گمان نمیکنم حکومت بتواند در دیگر روزهای راهپیماییِ اعتراضآمیزِ سبزها، چنین سرسامآور به خیابان قشونکشی کند.
5) کنشِ رهبرانِ جنبشِ سبز پس از بیست و دومِ بهمن:
اکنون رهبرانِ جنبش چه خواهند کرد؟ روزی که قرار بود همهی مردم بتوانند در آن همراهِ یکدیگر باشند به نمایشِ پشتیبانانِ رهبر تبدیل شد و بخشی از همین ملت (که خامنهای آنها را از اساس شهروند و از مردم نمیداند) سرکوب شدند. از هفتهها پیش استاندارِ تهران گفت «هیچ تمهیدِ امنیتیِ خاصی نداریم» و امام جمعهی تهران (امامیِ کاشانی) یک هفته پیش از سالگردِ انقلاب گفت «همه باید بتوانند شرکت کنند». اما این دروغها و فریبهای مجریان و خطیبانِ رهبر در روزِ موعود ترجمانِ حقیقیِ خود را با سرکوبِ وحشیانهی سبزها یافت. رهبر باز هم تقلب کرد. موسوی، کروبی و خاتمی باید تمام قد در برابرِ خامنهای بایستند چرا که او از فردای 22 خرداد تمام قد در برابرِ ملت و رهبرانِ جنبش ایستاده است و چنانکه میبینیم هر روز نیز فریبی در آستین آماده دارد و هرگز نباید او را دستِکم گرفت یا زمان را بر سرِ مصلحتسنجیهای ناسنجیده از دست داد. افزون بر آن، شکافی که در موردِ «خامنهای» میانِ بدنهی جنبش و رهبران پدید آمده باید از میان برود. رهبران میگویند شعارهای ضدِ خامنهای ساختارشکنانه، احساسی (در واکنش به سرکوبِ مردم) و اشتباه است که هیچکدام نیست، میگویند نفوذیها این شعارها را سر میدهند که باز هم چنین نیست. بهگمانِ من تا جایی که میتوان باید در رفتارِ سیاسی همگراییِ بیشتری میانِ بدنه و رهبران پدید آید؛ «خامنهای» موردی سرنوشتساز است که میتوان بدونِ پشتِ سر گذاشتنِ هیچیک از ساختارهای رژیمِ سیاسیِ کنونی، این همگرایی را پدید آورد. اگر امروز با اینهمه توانِ مردمیای که این آقایان پشتِ سرِ خود دارند نخواهند بهروشنی رهبر را بهخاطرِ خیانت و خودکامگیاش استیضاح کنند، روزی خواهد رسید که دیگر نمیتوانند چنین کنند حتی اگر بخواهند. اینجا سرنوشتِ یک ملت در بین است و مسوولیتِ این سه نفر از این جهت بسیار سنگین. موضعگیریِ رهبرانِ جنبش نسبت به سرکوبِ شرمآورِ سالگردِ انقلاب (که خود بهترین نشانه از رویگردانیِ و هراسِ حکومت از آرمانهای انقلابِ بهمن است) و قبضهی آن توسطِ رهبر، نخستین و مهمترین واکنشی ست که از آنان انتظار میرود.
پینوشتها:
(1) بهعنوانِ نمونه «مدرسهی شهدای رسانه» که ساختمانِ شکیل و نویی هم دارد به پارکینگ و مکانِ سازماندهیِ سرکوبگران بدل شده بود.
بازتاب در بالاترین