۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه

سندرم پاهای بی‌قرار

از دفترچه‌ی خاطراتِ فرانسیس:
با چشم‌های شرابی‌اش نشسته بود روبروی من. نگاه‌ش کردم؛ درست مانندِ دو غریبه بودیم که کوشش می‌کنند آشنای همدیگر شوند. کوشش می‌کنند؟ نمی‌دانم... نمی‌فهمیدم‌ش؛ واحدِ معناییِ سخنان‌ش انگار جایی بیرون از دنیای واقعیت و بیداری شکل می‌گرفت. بیش‌ترِ وقت‌ها گمان می‌کردم هذیان می‌گوید یا خواب است یا در دنیایی به‌سر می‌برد که برای من ناشناخته است. حتی نفهمیدم از کجا سر و کله‌اش پیدا شده بود؛ یک‌بار چشم باز کردم و دیدم روبروی کتابخانه خم شده و دارد کتاب‌های‌م را دید می‌زند و من هم او را... این نخستین تصویری ست که از او در ذهن‌م نقش بسته است. مگی صدایش می‌زدند ولی من صدایش نمی‌زدم. بیش‌تر ضمیر به‌کار می‌بُردم. او هم درست همینگونه بود. انگار هیچ‌کدام نام نداشتیم؛ حضورِ بی‌صدا... مسماهای بی‌نام. طنینِ سخنان‌ش هنگامی که با من حرف می‌زد، درست همانندِ نجوا/پچ‌پچه/زمزمه و هر آن چیزی بود که به‌گونه‌ای هراس و ابهام درونِ آدم پدید می‌آورد؛ هر گاه سخن می‌گفت حس می‌کردم دارم با شیطان یا یکی از جنّیان گپ می‌زنم. در زیر و بمِ صدایش گویی هزاران وسوسه و فریب نهفته بود؛ از آن‌هایی که آدمیزاد دوست داردش... که دچارش شود... که فریفته شود. همه جا تاریک بود. انگار خوابیده بودیم... خوابیده باشیم. یادم هست که یک‌بار پاهایش راه افتاد دورِ دیوارِ اتاق درست مانندِ پیچک. از ترس چشم‌های‌م دو دو می‌زد. از خواب پریدم. همچون آدم‌های لال پیرامون‌م را تنها با دیدن می‌بلعیدم. هیچ چیزِ غیرِعادی یافت نمی‌شد، جز اینکه او نخوابیده بود و پاهای‌ش مُدام در تخت تکان می‌خوردند. هر دو پایش همچون نر و ماده‌ی گیاه در هم گره خورد و سپس دورِ گردنِ من پیچید... هوا نداشتم. حس می‌کردم که پوستِ صورت‌م بنفش شده و حجمی از گرمای متراکم در حلق‌م آماده‌ی انفجار است. از خواب پریدم. خوابِ خواب بودم؟ خواب دیدم که از خوابِ پیشین بیدار شده‌ام؟ دیگر شک داشتم. به هیچ چیز نمی‌توانستم اعتماد کنم... دست زدم. او واقعی بود و چشم‌هایش بسته. به دیوارها دست زدم؛ نه تَر بودند و نه سبز. گردن‌م سالم بود و هنوز نفس می‌کشیدم. سرگرمِ تشخیصِ وضعِ خودم، اتاق و او بودم که حس کردم چیزی در کنارم تکان می‌خورد... سرم را برگرداندم. همانجور که خوابیده بود برخاست، زُل زد توی چشم‌های من و گویی مات و مبهوتِ چیزی فراسوی مردمک‌های‌م شده باشد، با سردی و شگفتی پرسید: «نکنه به سندرم پاهای بی‌قرار مبتلا شده باشم؟».

۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

بُرش‌هایی از سیره‌ی ابن هشام

- محمد در خطاب به یهودیانِ بنی‌قریظه: «یا إِخوانَ القِرَدَة...»
شما می‌پذیرید که یک مدعیِ پیامبری تا بدین‌پایه بد زبان و زشت‌گو باشد؟ گیرم علی شنید که آنان محمد را در محفلِ خود ریشخند می‌کنند، آیا باید انتقام بگیرد و مقابله به‌مثل کند؟ جالب آنکه روحیات‌ش بسیار به موسی مانند است؛ همان‌قدر کینه‌توز و تندخو... این میان گویا تنها مسیح است که در محاسباتِ تاریخ به‌خطا راه گم کرد و سر از بیت‌المقدس در آورد... عیسی ناصری در معنای دقیق و کلاسیک هرگز یک پیامبرِ (خدای؟) سامی نبوده است.

- نخستین بانگِ تبهکاری برای تشویقِ مسلمانان به جنایت و کشتار: فأمر رسول الله مُؤَذِّناً فأَذَّنَ فی الناس: «مَن کانَ سَامِعاً  مُطیعاً فَلَا یُصَلّّیَنَّ العَصرَ إلاَّ بِبَنی قُرَیظَةَ»
(پس رسولِ خدا به یکی از اذان‌گویان دستور داد که در میانِ مردم اینگونه وقتِ نماز را اعلام کند: «هر آنکس که شنوا و فرمانبُردار است، نمازِ عصر را نمی‌خواد مگر در قبیله‌ی بنی‌قریظه»)

- به‌تصریحِ سیره‌ی ابنِ هشام، شُمارِ کشته‌های بنی‌قریظه بینِ شش‌صد تا نه‌صد تن بوده است... دست مریزاد به پیامبرِ رحمت! چه زیرکانه نسل‌کُشی کرد و بارِ سنگینِ گناهِ آنرا هم بر گرده‌ی سعد بن معاذ (داورِ بی‌اختیارِ این بازیِ خونین) انداخت.

- سیره‌ی ابنِ هشام (یا همان کتابِ معروفِ «سیرة النبویة») آنگونه نبود که گمان می‌کردم... به‌روشنی با پیش‌داوری و جانب‌داری نگاشته شده است... پُر است از قصه‌های پریان و نگاهِ رازآلود به زندگیِ محمد بن عبدالله... هنگامی که من این چهار جلد را برگ‌خوانی می‌کنم/ورق می‌زنم در برابرِ دیدگانِ خود یک تاریخِ قدسی می‌بینم و بس! در فلان سال همه‌ی مردمِ مدینه بیمار شدند اما خدا پیامبرش را از ابتلا به بیماری حفظ کرد... خب این می‌شود نگاهِ آسمانی به رخدادهای زمینی... ذهنِ من می‌گوید لابد محمد خیلی مراقبِ سلامتیِ خودش بوده که بیمار نشده است... شاید هم چشم‌داشتِ من از این اثرِ تاریخی گزاف و بی‌جا بوده است...  آیا به‌راستی یک کافرکیش یا دستِ‌کم یک یهودی یا نصرانی در تاریخِ صدرِ اسلام نداریم که از بدِ روزگار هم‌عصرِ محمد بوده باشد و فراز و فرودِ زندگانیِ او را ثبت کرده باشد؟ آیا مورخی در آن روزگار نبوده که نه با دیدِ سکولارِ امروزی اما دستِ‌کم ازدیدگاهی واقعی و زمینی (نه خیالی و آسمانی) رخدادهای آن دوران را نگاشته باشد؟ نیست؟ کسی می‌داند آیا پژوهشی در این باب صورت گرفته است یا نه؟