۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

منفعل بیرونی/فعال درونی

«بادِ بی‌نیازیِ خداوندی وزیدن گرفته است.»
توصیفِ یک عارف از حمله‌ی مغول به ایران
فلسفه‌ی رواقی را گویی برای زمانه‌ی جباران ساخته‌اند؛ در عینِ اسارتِ بیرونی در درونِ خود آزادی را تحقق بخشیدن، در عینِ بردگیِ دیگران، اربابِ خود بودن و در عینِ ناسازگاریِ بیرونی، به تعادلِ درونی رسیدن. جهانِ آفاقی را خوار شمار تا در جهانِ انفسی به عزت برسی! در ایرانِ خمینی نیز یا باید رواقی باشی و یا عصیان‌گر.

دین میانه‌رو

اسلام مظهرِ اعتدال است. من در این حقیقت تردیدی ندارم. حتی در وحشیانه‌ترین احکامِ این دین نیز می‌توانید میانه‌روی را شهود کنید. سنگ‌هایی که قرار است جانِ یک انسان را بگیرند نه باید بزرگ باشند نه کوچک؛ این سنگ‌ها متوسط هستند. چنین نمونه‌ای البته نشان می‌دهد که اعتدال می‌تواند درد و زجرِ یک انسان را بارها و بارها افزون کند؛ سنگ‌ها متوسط هستند تا فرد را با بیش‌ترین شکنجه به قتل برسانند. گناه‌کار نه باید زود بمیرد نه دیر. اعتدال از این بیش‌تر؟
اسلام توانسته رذالت و تبهگنی را در معتدلانه‌ترین شکلِ ممکن تحقق ببخشد. کاری را که یهوه در آن بیش از حد ترساند و مسیح بیش از حد نوازش کشید، الله در نهایتِ میانه‌روی به‌سرانجام رسانده است.

خیال خلاق

از دفترچه‌ی خاطراتِ فرانسیس:
مارگریتا داره به من یاد می‌ده چطوری با یک کافه‌گلاسه دوست بشم، واسش شخصیت قائل باشم و بعد شخصیتش رو خیلی واقعی توصیف کنم، انگار واقعاً دارم یک آدم رو می‌بینم و وصف می‌کنم.
مارگریتا داره به من یاد می‌ده چطور یک پیشخدمت رو در قالبِ یک شیءِ بی‌جان ببینم و واسش اوصافی رو به‌کار ببرم که تا به‌حال برای هیچ آدمی‌زادی به‌کار نبرده‌ام.
مارگریتا داره یه جور بودنِ دیگه رو یادم می‌ده. داره به من یاد می‌ده چطوری از قبض به بسط گذر کنم، چطوری از ذهنیتِ منطقی جدا بشم و به واقعیتِ خیالی پا بگذارم.
مارگریتا داره منو با یک دنیای دیگه دوست می‌کنه.

۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه

راز تن زن

- می‌گویند آنچنان که مرد از خیانتِ زن ویران می‌شود، زن از خیانتِ مرد ویران نمی‌شود. آن جمله‌ی مشهور را هم لابد شنیده‌اید که «مرد تنِ زن را می‌خواهد و زن قلبِ مرد را.» حالا البته درست است که هر دو هم تن و هم قلب را می‌خواهند اما مسئله این است که کدامیک کدام یکی را بیش‌تر خواهان است. گویا زن ترجیح می‌دهد که مردش در عینِ رابطه با روسپیان، تنها به او اظهارِ عشق کند تا اینکه معشوقه‌ای برای خود دست و پا کند و مرد ترجیح می‌دهد که زنش در عینِ اظهارِ بی‌علاقگی به او، تنِ خود را در اختیارِ هیچ‌کس جز او قرار ندهد تا اینکه در عینِ اظهارِ عشق به او، با دیگری نیز هم‌بستر شود. طبعاً حالتی که فرد (زن یا مرد) تن و قلبِ شریکِ جنسیِ خود را توامان از دست دهد، ویران‌کننده‌ترین حالت خواهد بود.
- تنِ زن رازآلود است. اگر هم نبوده، تاریخ در این تن تا جایی که توانسته رمز و راز چپانده است. در واقع نگرشِ مرد به زن همیشه با ابهامی تقدس‌گونه همراه بوده است.
- خشونت نسبت به روسپی‌ها سرچشمه‌اش از همین جاست. روسپی از تنِ زن راز بر می‌گیرد. مردِ تشنه‌ی زن، به‌راحتی تنِ زن را در اختیار دارد ولی تاریخ در نهادِ این مرد طلبِ راز از تنِ زن را نیز قرار داده است. حال تعارض شکل گرفته: چیزی را به‌دست آورده‌ای که هم دوست داری و هم دوست نداری به این سرعت و سادگی در اختیارت قرار گیرد؛ غریزه دوست‌داشتنی‌اش می‌کند و کهن‌الگو دوست‌نداشتنی.
- راززداتر و تاثیرگذارتر از روسپی‌گری، تولیداتِ پورن است. تفاوت در آن است که روسپی را تو تجربه می‌کنی ولی پورن صرفاً برایِ دیدنِ تو ساخته می‌شود. اهمیتِ عینیِ روسپی و ارزشِ ذهنیِ پورن را چه‌بسا بتوان در کنارِ یکدیگر قرار داد. اما هر دو در آبجکتیفای/شیءواره‌سازیِ تنِ زن و اسطوره‌زدایی از آن با یکدیگر شریک‌اند. [نیاز به گفتن نیست که تنِ مرد گویی از آغازِ تاریخ شیءواره گشته بوده یا چه‌بسا از اساس چیزی جز همان شیء نباشد.]
- همین رازِ تنِ زن است که انبوهی از رفتارهای خشونت‌آمیز را نسبت به این تن در تاریخ پدید آورده است. سنگسار یا سایر مجازات‌های وحشیانه نسبت به زن، خیانت به رازی تلقی می‌شود که زن با توهم آزادی نسبت به تنِ خود، مرتکبِ آن شده است. راز همیشه مقدس بوده است. راز را نباید افشا کرد و عیان ساخت. راز همیشه در پرده بوده است. در واقع تنِ زن در چنبره‌ی چنین تقدسی گرفتار است و سرپیچی از استلزاماتِ این نگرشِ رازورزانه، تاوانی جز جانِ زن ندارد.
- از بزرگ‌ترین دستاوردهای دنیایِ نو یکی همین حقِ آزادیِ زن نسبت به تنِ خویش است؛ حقی که در جهان‌بینیِ سنت به‌طور کامل از زن سلب شده بود. آزادیِ زن نسبت به تنِ خود، پیامدی جز سلبِ تقدس از این تن ندارد. تقدسِ دینی نسبت به تنِ زن دقیقاً نفیِ احترامِ مدرنِ این تن است. آن تقدس برایِ دین است و این احترام برایِ زن. تقدسِ دینی از بن و بنیاد تنِ زن را نامحترم و پلید می‌شمارد. این نگرشِ منفی به تنِ زن البته به‌نحوی مزورانه در پوششِ انبوهی از لفاظی‌های مهمل در بابِ ارزش و حرمتِ جایگاهِ زن و زنانگی پنهان می‌شود. اما واقعیت چیزی جز این نیست: تنِ زن منشاءِ گناه است و زن همیشه گناهکار و مستوجبِ مجازات.
- معصومیت را از آغاز در باکرگی تعریف کردند. ارزشِ این بکارت و دست‌نخوردگی خواه‌ناخواه در ضمیرِ زن و مردِ فرهنگ‌های همچنان سنتی، ته‌نشین است. وای به روزی که مردمِ چنین خطه‌ای بخواهند از سنتِ زن‌ستیزِ خود جدا شوند و به جهانِ مدرنی پا بگذارند که زن و ارزشِ زن در آن تعریف و جایگاهی یکسره متفاوت دارد! در اینجا ادعاهای مدرن در عینِ رفتارهای سنتی سر بر می‌آورد. قربانیِ نهایی باز دخترانی هستند که ارزشِ آن‌ها (برای ازدواج) با بکارت سنجیده می‌شود آنهم توسطِ پسرانی که خود تا پیش از تصمیم به ازدواج، مدعیِ بی‌اهمیت‌بودنِ بکارت می‌شدند. پسر در چنین فرهنگی بخواهد یا نخواهد، بداند یا نداند "یک دروغِ بزرگ" بیش نیست. ماجرای دوخت و دوز و سوءِ استفاده‌هایی که توسطِ جراح صورت می‌گیرد، تنها یکی از نشانه‌های ملاکِ منحطِ چنین فرهنگی برای سنجشِ پاکیِ زن است. می‌توان از اساس آن پرده را نگاه داشت و ناپاک‌ترین زنِ عالم بود. اما این واقعیت با تمامِ سادگی و بداهتی که دارد، از جانبِ چنین سنتی موردِ بی‌توجهی قرار می‌گیرد. در واقع این فرهنگ چنان درمانده است که حتی برای پاکیِ موردِ نظرش نیز سنجه‌ی معتبری ندارد. دختر در این فرهنگ یا از لذتِ تن محروم است یا احساسِ گناه و دل‌نگرانی نسبت به ازدواج (در صورتِ تجربه‌ی این لذت) را با خود به‌دوش می‌کشد. پادوکسی که پسران و خصوصاً دخترانِ تربیت‌شده در چنین فرهنگی با آن دست به گریبان اند و آنارشیزمِ اخلاقیِ حاکم بر این فرهنگ که در نهایت با بهره بردن از همان احکامِ دینی بیش‌ترین دهن‌کجی را به احترامِ مدرن نسبت به زن می‌کند، از پیامدهای همان نگرشِ سنتی به زن است که البته چاشنیِ ادعاهای به‌ظاهر مدرن بر ویران‌گریِ آن بسی افزوده است.
در همین زمینه: عشق به‌توانِ تباهی
در نقدِ این یادداشت: رازی در کار نیست/ وبلاگِ قصه حاشیه‌ها

کی؟

بعضی آدم‌ها چقدر خاص هستند! گویی روزگار (شما بخوانید: خداوند) از این آدم تنها و تنها همین یک نوع را آفریده است. آخر می‌دانید؟ روزگار (شما بخوانید: خداوند) از بعضی انواعِ آدم‌ها هزاران فرد آفریده است.
بله؟ بله! نیک می‌دانم که در منطق انسان را "نوع" نامند و نوعِ دیگری در زیرمجموعه‌اش قرار نداده‌اند. اما از منظرِ من، هر دسته از انسان‌ها برای خودشان یک "نوع" هستند و برخی انسان‌ها اصلاً نوعِ دیگری جز خودشان یافت نشود؛ به این‌ها می‌گویند نوعِ منحصر در فرد یا نوعِ منحصر به فرد.
چقدر خالص! چقدر طبیعی! چقدر خالص و طبیعی!
سرشار از تناسب! در همه چیز یعنی، از ظاهر گرفته تا خنده تا سخن تا شخصیت تا نحوه‌ی بودن.
بعضی آدم‌ها حضور با صفایی دارند!
بعضی آدم‌ها چنان شادیِ واقعی دارند که هر غصه‌ای را از یادت می‌برند!
در محضرِ بعضی آدم‌ها احساس آرامش می‌کنی!
بعضی آدم‌ها مغناطیسِ وجودشان خواستنی و پر از گرمی ست!
بعضی آدم‌ها چقدر ساده‌اند! سادگی‌شان هم منحصر به فرد است. سادگیِ مخصوص به خود دارند. در سادگی‌شان، بزرگیِ باورپذیری می‌بینی.
بعضی آدم‌ها سهل و ممتنع هستند! نمی‌شود از روی‌شان کپی کرد. قابلِ تکرار نیستند.
بعضی آدم‌ها چقدر یونیک اند!

۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه

کودن حسی

آقای حقیقت‌پژوه: بنده این افتخار را دارم که سال‌هاست درباره‌ی حقیقتِ اسلام پژوهش می‌کنم.
آقای حقیقت‌ناپژوه: حسِ بویایی‌تان آقا! حسِ بویایی‌تان!

یادگار علیلان

یادگارِ زریران یک نمایشِ ضعیف بود که حضورِ آن بچه‌ی کوچولو همراه با تفنگِ اسباب‌بازی این نمایشِ ضعیف را به یک افتضاح بدل ساخت. در واقع آخرین بخشِ این نمایش تیر خلاصی بود بر تمامِ آن بنای سستی که قطب‌الدینِ صادقی تلاش کرده بود از واژگونی‌اش جلوگیری کند.
چه غلوهایِ پوچی! چه حماسه‌ی بد اجرایی! واقعاً عبارتِ "زنِ شوی‌مند" به چه معناست و این چه اشتباهِ مضحکی ست که لقبِ یکی از سردارانِ ایران‌زمین را "فلانیِ پرهیزکار" بنامی و دشمنِ تورانی او را "فلانیِ پرهیزکارِ پلید" خطاب کند؟ این پارادوکسِ رقت‌آوری که در این ترکیب رخ داده، سرچشمه‌اش از کجاست؟ هر چه خوبی و القابِ دهن‌پرکن است برای ایران بود و هر چه بدی و القابِ دهن‌سرویس‌کن است برای توران.

پی‌نوشت:
آن صحنه‌های اسلو موشن‌ که نیزه از دستِ فرزندِ زریر پرتاب می‌شد و به‌وسیله‌ی روحِ پدرش به قلبِ دشمنِ دون فرو می‌رفت، در تاریخِ تئاترِ ایران جاودان خواهد شد!

نارنگی

آن جادوگرِ کلمات سرش را به زیر انداخته بود. اندکی سکوت فضا را پر کرد. سپس سر بلند کرد، با چشمانِ درشتِ خود به من نگاه کرد و گفت: «[زندگی گاهی خیلی پوچ می‌شود] تو به چه امیدی زنده هستی؟» و من در دلم گفتم: «نمی‌دانم»

۱۳۸۷ تیر ۱۸, سه‌شنبه

هزارتوی خدا

بیست‌ونهمین شماره‌ی هزارتو با موضوع خدا منتشر شد.
طرح موضوع از من بود که البته پیش‌تر یک‌بار نیز میرزا پیشنهاد داده بود.
برای صفحه‌ی اول گزیده‌ای از فصل ارزش‌مندِ «خدا در آئین‌های توحیدی» از کتابِ «تولدی دیگر» اثر شجاع‌الدین شفا را برگزیدیم.
برایِ صفحه‌ی آخر (بنابر حسن انتخابِ امین) فصل زیبای «مفتش اعظم» از «برادرانِ کارامازوف» اثر داستایوفسکی برگزیده شده است.
برای دریچه دو مطلب نوشته‌ام: «در انتظار گودو»/سموئل بکت و «نور زمستانی»/اینگمار برگمان
ملعون نوشته‌ی مخلوق برای خدا است.
پی‌نوشت:
جای هر سه‌ی شما در خدای هزارتو بدجور خالی ست!