۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

درنگ‌هایی در واژگان – بخش دوم

(4)
کلمه‌های عربی گاه طنینِ درخور و مفهومِ عمیق‌تر یا بهتر است بگویم همه‌جانبه‌تری دارند. به‌عنوانِ نمونه هنگامی که در موضوعِ پاسداشتِ سنتِ نیاکان سخن می‌گوییم، برای «innovation»، «بدعت‌گذاری» چه‌بسا ترجمه‌ی مناسب‌تری باشد تا «نوآوری». چرا که محافظه‌کاران در سخن‌سرایی‌ها و لفاظی‌های خود باور دارند که سنت در دلِ خود نوآوری دارد (یعنی چیزی که با رویه‌ی پیشینیان رویارویی نداشته باشد) اما هرگز بدعت ندارد.
(5)
به‌نظرم آهنگین‌سازیِ کلام (که برخی اوقات با پارسی‌سازیِ واژگان نیز یکی می‌شود) همیشه و لزوماً مطلوب نیست. حتی گاه چه‌بسا بایسته است که وارونه عمل کنیم. به‌ویژه در بزنگاه‌هایی که توجهِ خواننده باید یکسره به محتوا و درونمایه جلب شود، نه اینکه صورت و فرمِ نوشته حواسِ او را به خود مشغول دارد. مثلاً این عبارت: «interpose a salutary check to all precipitate resolutions» را شاید بهتر است بگوییم «معیاری سودمند برای همه‌ی راه‌حل‌های شتابزده پیش می‌کشد» تا اینکه بگوییم «سنجه‌ای سودمند برای همه‌ی راه‌حل‌های نسنجیده پیش می‌کشد» و با این آرایشِ اخیرِ واژگان، ذهنِ خواننده را به تناسبِ میانِ «سنجه» و «نسنجیده» مشغول داریم.
(6)
پاره‌ای معادل‌های پارسی اگر در کنارِ هم آورده شود، مفهومِ انگلیسی‌ِ خود را از جهتِ تمایزِ آنها با یکدیگر چندان نشان نمی‌دهد. مثلاً «توانگری»، «توانمندی» و «توانایی» به‌ترتیب به‌جای «opulence» ،«talent» و «capacity». به‌ویژه دو موردِ اول در جمله تمایزهای خود را با یکدیگر از دست می‌دهند و خواننده چندان روشن در نمی‌یابد که «توانگری» چه مرزی با «توانمندی» دارد، در حالی که برابرنهاده‌ی عربیِ آن سه یعنی «ثروت»، «استعداد» و «ظرفیت» خیلی روشن تمایزها را نشان می‌دهد.
(7)
گاه برابرنهاده‌ی پارسی برای یک واژه با صورتِ نکره‌ی آن یکی است و این همانندی می‌تواند اندکی در بدخوانیِ متن اثرگذار باشد. به‌عنوانِ نمونه «atheism» را اگر «الحاد» یا «کفر» بگوییم امن‌تر است تا آنرا به «خدانشناسی» یا «بی‌خدایی» برگردانیم. به‌ویژه در جمله‌هایی مانندِ این:
If our religious tenets should ever want a further elucidation, we shall not call on atheism to explain them

۱۳۹۰ اردیبهشت ۸, پنجشنبه

درنگ‌هایی در واژگان – بخش یکم

(1)
این توانِ زبانِ عربی که مصدر را در یک کلمه‌ی واحد نمایش می‌دهد، سبب می‌شود که از واژگانِ عربی در این موارد بیش‌تر استفاده شود. گویا ذهن گرایش دارد و ترجیح می‌دهد تا معنا را از یک واژه‌ی ساده/یکپارچه بگیرد تا از یک واژه‌ی مرکب/دوپاره. مثلاً «fortify» را به‌آسانی می‌توان گفت «تقویت». اما «نیرومندسازی» یا «توانمندسازی»، واژگانی دوجزیی و اندکی پرتکلف هستند و به‌همین ترتیب در موردِ «analogy» که بیشتر «تمثیل» به‌کار می‌رود تا «همانندانگاری» یا «waste» را «اتلاف» بگوید و نه «هدر دادن» یا «change» را «تغییر» بگوید و نه «دگرگونی» یا «moderation» را «اعتدال» بگوید و نه «میانه‌روی» یا «emulate» را «رقابت» بگوید و نه «برابری‌جستن با» یا «preference» را «ترجیح» بگوید و نه «بهترشُماری» یا «appropriation» را «تملک/تصاحب» بگوید و نه «از آنِ خود کردن» یا «exercise» را «إعمال» بگوید و نه «به‌کار بستن/به‌کارگیری» یا «nourishment» را بگوید «تغذیه» و نه «خوراک‌دادن» یا «balance» را «تعادل/توازن» بگوید و نه «همترازی/ترازمندی»
(درست همین توانِ شگرف را در جمعِ عربی هم می‌توان دید).
(2)
چرا ما برای برخی واژگان، برابرنهاده‌ی پوزیتیو/ایجابی نداریم یا کم داریم؟ مثلاً چرا در برابرِ «ignorance» آن‌سان که در عربی «جهالت» داریم، در فارسی چنین معادلِ یکپارچه و ساده‌ای نداریم؟ در برابر، آنچه داریم واژگانِ مرکب و نگاتیو/سلبی ست همچون؛ «نادانی»، «ناآگاهی». آیا این یک ناتوانی و ضعف برای زبانِ فارسی به‌شمار نمی‌آید؟ چه‌بسا اگر چنین برابرنهاده‌های مثبتی بتوان برای واژگانِ زبان‌های دیگر در فارسی یافت، روی‌آوریِ مردم به اینگونه برگردان‌ها بیش‌تر شود و آنجا که بایستگی ندارد، به نظایرِ عربی پناه نبرند.
(3)
در عربی اسمِ مکان یا سایرِ مشتقاتِ فعل به‌آسانی می‌توانند به اسم و مصدر یا وارونه بدل گردند. نمونه‌اش «مرجع» برای «reference» که به‌سادگی می‌تواند به «ارجاع» برای «referring» تبدیل شود. ما در همه‌ی صورت‌های مشتق و جامد تنها با یک واژه‌ی ساده و تک روبرو هستیم. اما در فارسی نمی‌توان چنین کرد. به‌عنوانِ نمونه در موردِ بالا باید گفت «رهنمون» و «راه‌نمایاندن».
بازتاب در بالاترین

۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

«هیچان»؛ بازنُمای انسان

مجموعه داستانِ دوستِ گرانقدرم جوادِ سعیدی‌پور (رضا ناظمِ خودمان) از آن استثناهای کتاب‌خوانیِ من بود. چرا که خودم نیک می‌دانم در تنبلی و کُندخوانیِ وسواس‌گونه دومی ندارم. اما «هیچان» بسیار خوش‌خوان و خوش‌پرداخت بود! من به‌شخصه از نویسنده سپاس‌گزارم که به‌جای آنکه کتاب را در کشوی میز دفن کند، امکانِ خواندنِ آنرا برای من‌مانندی فراهم ساخت!
گمان می‌کنم راهنماییِ نویسنده برای چاپِ داستان‌ها روی کاغذ و سپس خوانشِ آنها ارزنده و اثرگذار بود. چرا که من عادت دارم زیرِ جمله‌های مهم یا جالب خط بکشم و چیزهایی که به‌نظرم می‌رسد را در گوشه‌ی کتاب حاشیه‌نویسی کنم؛ کارهایی که به‌طبع هیچ‌یک را نمی‌توان با یک فایلِ پی‌دی‌اف انجام داد. کتاب را می‌توانید یکراست از اینجا دانلود کنید. در زیر آنچه را که درباره‌ی پاره‌ای از داستان‌های این مجموعه به ذهن‌ام رسیده است می‌نویسم:
مرده‌ها کنارِ آتش:
فضای سورئال متن برای من بسیار دلپذیر بود و البته «عروسِ مرده» را به‌یادم می‌آورد؛ اینکه تصفیه‌حساب با مستبد، گرچه از راهِ دیدنِ سرافکندگی و زبونیِ او، سرآغازِ پذیرشِ زندگیِ دوباره است (درباره‌ی آن زن و مردی که پیش‌تر تنها به چشم‌های هم خیره می‌شدند) و اینکه خودکامگان چه در جهانِ زندگان و چه در جهانِ مردگان چقدر تنها و تهی هستند.
257:
مصیبت‌های ما ایرانیان؛ مصیبت‌های مادران و زنانِ این سرزمین، خواب است یا بیداری؟ کابوس است یا فاجعه؟
رودخانه‌ی بزرگ:
جوششِ درونی را باید جایی ثبت کرد و به غل و زنجیر کشید تا زان‌پس بتوان در مناسباتِ روزمره‌ی اجتماعی همچون آدمی عادی کار کرد و کار کرد و کار کرد...
لیستِ انتظار:
به‌تصویر کشیدنِ موقعیت‌های دشوارِ انسانی و پیش‌داوری‌های هولناکی که هر یک از ما درباره‌ی دیگری انجام می‌دهد.
مورچه‌ها:
وضعیتِ ترسناکِ داستان برای من روی‌آورنده بود!
باغِ انگور:
جایگاهِ جان‌ده و جان‌ستان می‌تواند به‌آسانی وارونه شود؛ گهی پُشت به زین و گهی زین به پُشت.
نع:
آشنایی‌زداییِ روایتِ داستان بیش از هر چیز برجستگی داشت.
عاشق‌های قدیمی:
روایتگریِ ماجرا به‌راستی بی‌مانند بود! به‌ویژه وصفِ درگیری‌های درونیِ مردان از زبانِ زن و البته جاخوردنِ هر دوی آنان و خواننده در پایان.
این ته‌سیگار مالِ شماست؟:
دنیای ذهنیِ آدم‌ها به واقعیت رنگ می‌دهد اما آن واقعیتِ ذهنی‌شده با واقعیتِ بی‌رنگِ بیرون از ذهن هزاران فرسنگ فاصله دارد.
مثلِ قلبِ یک جنده، مثلِ قلبِ یک جنده:
عشق نابخردانه‌ترین و همهنگام ارزشمندترین تجربه‌ی انسانی ست.
عشق‌های ممنوع:
وارونه‌ی داستانِ «عاشق‌های قدیمی» که نتوانستم آنرا پیش‌بینی کنم اما میانه‌ی این داستان گمانِ نزدیک بردم که هر دو نفر پاره‌ای از خوابِ شخصِ سومی باشند. کلِ داستان البته به‌روشنی یادآوری‌کننده‌ی فیلمِ «سرآغاز» هم بود. هم‌آمیزیِ مرزهای واقعیت و خیال به‌ویژه در فرازهای واپسینِ داستان چشمگیر بود.
قورباغه تهِ چاه:
تابوشکنی و پشتِ پا زدن به سنت‌های پذیرفته‌شده و عرفی در زندگی به‌شیوه‌ای شگفت!
پارکِ ملی:
اخلاق و سکس؛ مساله‌ای که همیشه حل‌نشده باقی خواهد ماند. چرا که غریزه و شهوت همیشه حاکم بر وجدان و سنت است.
مثلِ روزِ اول:
قراردادِ اجتماعی و زندگیِ مدنی می‌تواند به اختگیِ نوآوری و نوجوییِ طبیعی در فرد بینجامد.

«هیچان» روایتگرِ زندگیِ ما آدم‌ها با همه‌ی تمناها، غریزه‌گرایی‌ها، نیکوکاری‌ها، اخلاق‌مشربی‌ها و خودخواهی‌های‌مان است.
به‌فرجام، دانلودِ کتاب و پیشنهادِ آن به دیگران کم‌ترین کاری ست که می‌توانیم به‌نشانه‌ی سپاس انجام دهیم. چرا که یکی از راه‌های مبارزه با سانسورِ دولتی آن است که همانندهای ما به نویسندگانی که از خیرِ انتشارِ نوشته‌های خود در دنیای واقعی می‌گذرند، نشان بدهند که زایشِ ذهن و روح‌ِشان را ارج می‌گذارند و گرامی می‌دارند. در آغازِ کتاب، شماره‌ی حسابِ نویسنده نیز برای آنانکه بخواهند یا بتوانند در تامینِ پاره‌ای از هزینه‌های «هیچان» سهیم باشند، درج شده است.
بازتاب در بالاترین

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

خانه‌ی دوست کجاست؟

من به‌سببِ پدید آمدنِ پاره‌ای دگردیسی‌ها در حلقه‌ی «اسلام‌‌ستیهی» [1] و توفانِ رخدادهای پس از کودتای خرداد و زایشِ «جنبشِ سبز»، و به‌فرجام به‌خاطرِ سپری‌شدنِ طبیعی و تاریخیِ دورانِ هم‌رفتاریِ‌مان، دیگر چندان انگیزه و رانه‌ای نمی‌دیدم برای تظاهر به «هویتِ جمعیِ» دگرگون‌شده و «فردیت‌یافته»‌ی خودم و دوستانِ دیرین‌ام.
راستش هم آن است که دیگر به آن «جمع‌باوری» بی‌باور بودم و چه‌بسا روزی که بخت‌یار شوم، بتوانم به آسیب‌های کردارهای اینچنینی که «غیرت‌ورزیِ جمعی» از ویژگی‌های برجسته، پُربسامد و هم‌هنگام زیان‌بارِ آن است، بپردازم. به‌گمانِ من پاره‌ای «ازخودگذشتگی‌ها» در جریانِ جدال‌های آن سال‌ها با اسلام‌پناهان و «خودکُشی‌های جمعی» و «واداشتنِ دیگری به پیروی از آیینِ هاراگیری» در پس‌لرزه‌های پیروزی بر آنان می‌توانست پیش نیاید، اگر ما آنچنان بیشینه در غنی‌سازیِ هویتِ گروهی‌ِمان پیش نمی‌رفتیم.
بنابر دریافتِ من، یک ویژگیِ انکارناپذیر و فربه در فرد فردِ کسانی که آن باهم‌بودگی را بودش‌پذیر ساختند، همانا روحیه‌ی «خودی‌گرایانه» و تنها «هم‌اندیشه‌پذیر» در ساز و کارِ پیوندهای شخصی بود. خودِ من در دوستانِ دنیای بیرون از اینجا هم نمی‌توانم به «اسلام‌گرایان» در برپاییِ پیوند روی خوش نشان دهم و پذیرشِ چنین آدم‌هایی (که بنابر تجربه‌ی خودم، گونه‌ی مدرن‌ِشان به‌مراتب ترحم‌انگیزتر و تحمل‌ناشدنی‌تر از گونه‌ی سنتی‌ِشان است) در پهنه‌ی مناسباتِ فردی، برای‌ام چیزی ست نزدیک به ناممکن. گمانِ استوارِ من آن است که دیگر دوستان نیز همانندِ خودم، شخصیتِ راست‌کیش با دایره‌ی بسته‌ی پیرامونیان داشتند.
ناگفته پیداست که «حلقه‌ی دوستی» از جنسِ آنچه ما آزمودیم و زیستیم، زیبایی‌ها و نمودهای ماندگارِ خود را نیز دارد. به‌عنوانِ نمونه گونه‌ای «سنجشگریِ درونی» در میانِ ما برقرار بود که دیالکتیکِ هماوازی/ناسازی را پدید می‌آورد. سرانگشت در همه‌ی آن روزهای پر شر و شور بیش‌ترین نشانه‌های دوستی را در رفتار و گفتارِ خود داشت. امشب در جریانِ یک نامه‌نگاری با او اما بارِ دیگر دیدم که «ارزشِ دوستی» را بسی بهتر از من می‌شناسد، ارج می‌گذارد و بدان وفادار می‌ماند.
خلبانِ کور [2] که در بی‌مکانی دستِ دنبال‌واره‌ی کارتونیِ «بی‌خانمان» را از پشت بسته است، پس از به زیرِ آب رفتنِ جزیره‌ی وکس [3]، به‌سوی ساحلِ ووردپرس شنا کرد و آنجا با یک شاخه‌ی درخت و چند تکه چوب، سایه‌بانی برای خودش ساخت. گویا سرانگشت هم بنا به حکمتِ «تغییرِ آب و هوا، حالِ درون را سرِ جا آورد» [4] و به‌پاسداشتِ رسمِ «دیده‌بوسی از رابینسون کروزوئه/حی‌بن‌یقظان» برای چندی بدانجا سفر کرده، هم‌نویسی می‌کنند. گفتم برای آنانکه زمانی پیگیرِ «ما» بودند، بگویم که «دوتا از چهارتا» [5] آنجا گرد آمده‌اند.
پانوشت‌ها:
[1] محمد می‌گوید به‌کار بُردنِ «اسلام‌ستیزی» بدسلیقگیِ محض است و من ندانستم که چرا. گفتم به‌رسمِ «تنوعِ تعبیر» هم که شده به‌جای ستیزیدن از ستیهیدن بهره ببرم.
[2] به‌راستی نمی‌دانم به کدامیک از آدرس‌های پیشین‌اش پیوند دهم؛ بس که شُمارِشان فراوان و سرگیجه‌آور است.
[3] به او قول دادم نامه‌ای به گردانندگان و نابودکنندگانِ آنجا بنویسم و بگویم که دیر خبر شدیم و اگر ممکن است یکی دو ساعت برای ما وقتِ اضافه بگذارید تا آرشیو را جابه‌جا کنیم، اما هرگز ننوشتم. یعنی نشد که بنویسم. گیرم امیدی هم نبود که آنان بپذیرند.
[4] شعرهای مخلوق را که دیده‌اید؟ این هم مَثَل‌های‌اش است!
[5] چهارمی (بدونِ آرشیو) آیه نازل می‌کند و البته در گودر به مراعات‌کردن سرگرم است.

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

غایب غایب غایب

کودکی بود
آن‌هنگام که یتیم شد؛
پدرش را گرفتند و دیگر پس ندادند.
روزها از پیِ روزها گذشت،
دخترک قد کشید؛
آراسته و زیبا شد.
انگار آرزوهای‌اش را به هیچ‌کس نگفت،
...
هفته‌ی پیش به آغوشِ پدرش بازگشت.

پس‌نوشت:
سکوتِ بیش‌ترینه‌ی وبلاگستانِ فارسی درباره‌ی کشتارِ هم‌میهنانِ بی‌پناهِ ما در «اشرف» شرم‌آور است! 

بازتاب در بالاترین