۱۳۸۵ دی ۱۰, یکشنبه

از هنر ژرف‌اندیشی

آریا پاسخ ای زیبا و روشنگرانه بر این یادداشت نگاشته است.
این نوشته از چند جهت بسیار مغتنم و شایسته ی بازخوانی و تأمل مضاعف است:

1. دقتِ نظری در بابِ مفهوم "سنت" (ترادیسیون).
2. بیانِ آفاتِ مقایسه هایِ تطبیقی میانِ آراء متفکرانِ وطنی و اندیشمندانِ غربی و لزوم توجه به تفاوتِ شرائط و مقتضیاتِ فرهنگی هر ملتی با دیگر ملتها.
3. توضیحاتِ ناب و ارزشمند در بابِ نهضتِ رومانتیزم، خاستگاهها و تاثیراتِ آن بر فرهنگِ مغرب زمین و رفع سوء تفاهم های شرقی در بابِ راسیو/عقل گریزیِ این جنبش و تقریری جامع از نحوه ی نگرش رومانتیک به جهان و انسان.
4. لزوم تفکیک میانِ "فیلسوف" و "فلسفه دان/خوان" و نیز قائل شدن به معنایی وسیع برایِ فیلسوف بعنوانِ فردِ خوداندیش و دلیر.
5. ایده ی خداوند بمثابه ی شالوده و زیربنایِ مناسباتِ انسانی در تمامی ساحت های گونه گونِ آن و اینکه سیاست و حکومتِ هر ملت ای پیوندی وثیق با تصویر خداوند نزدِ آن ملت دارد.
6. توضیحاتی مختصر و نغز در بابِ خوانش فلسفه ی هگل و نیز معنایِ متفاوتِ "ایسم" در سنتِ ایده باوریِ آلمانی.
7. برداشتِ شخصی و منحصر بفردِ آریا از "دین" و "دینداری" بمنزله ی "وجدانِ خویشافریده" و لزوم تفکیک میانِ "هولناکی تصویر خدا در ادیانِ نهادینه در تاریخ (مشخصاً ادیانِ سامی)" و "ارزشمندیِ تجربیاتِ گوهرین مشترکِ انسانی در تمام سنت هایِ دینی در بابِ خدا".
8. نگرش دینامیک و انداموار به فرهنگ و ردِ تصور استتیک و بسته/جامد از فرهنگ بمنزله ی مجموعه ایِ از شاخصه هایِ ثابت و غیر پویا و لزوم تفکیکِ عوارض فرهنگ و گوهر آن و نیز توجه به نسبتِ میانِ فرهنگ و تمدن. (فرهنگ است که تمدن ساز می گردد نه بالعکس)
9. لزوم بهره گیری از ژرف اندیشی هایِ فیلسوفان و متفکرانِ باختر زمین و ظرافتِ مواجهه ی آنها با معضلاتِ جامعه ی خویش به شرطِ خویشاندیشی و پرهیز از دنباله رویِ کورکورانه از تمدنِ معاصر غرب. (توجهِ شایسته و کسبِ بصیرت نسبت به مقتضیات و فرهنگِ ملتِ خویش)
10. تشخیص و بصیرت در بابِ معنایِ "خود" و "دیگری/بیگانه" و نیز ربط و نسبت میانِ آن دو.
11. سعی در فهم همدلانه ی سخنانِ هر متفکر و اندیشمندی.
12. اسلامیّت (اسلام گرایی) بمنزله ی آفتِ خانمانسوز فرهنگِ ایرانی.
13. خودفریبی مخالفانِ مستبد خویِ حکومتِ استبدادی - اسلامی و لزوم اصلاح خویش پیش و بیش از اصلاح نظام سیاسی.
و در پایان از آریای گرانقدر بابتِ مهر و توجهِ موشکافانه اش نسبت به یادداشتِ مخلوق و آفتابی نمودنِ کاستیها و نارساییهای آن سپاسگزارم!

وبلاگستان به‌مثابه‌ی هالوین

این دنیا اسم‌اش مجازی ست اما واقعیت‌اش بازنمایِ همان روابط، روحیات و تمامی ویژگی‌هایِ انسانی در دنیایِ واقعی ست. در پشتِ تمام نام‌هایِ مستعاری که در اینجا می‌نویسند یک انسان با فضیلت‌ها و رذیلت‌های انسانی حضور دارد و نفس می‌کشد.
وبلاگستان مثل جشن‌هایِ هالوین می‌ماند که همه در آن با ماسک ظاهر می‌شوند و تو تنها وقتی که با آنها به‌نحوی در رابطه قرار می‌گیری و نسبت برقرار می‌سازی، می‌توانی کمابیش چهره‌ی پشتِ این ماسک را حدس بزنی.
وقتی می‌بینی که دوست‌ای چنین غیرمنصفانه داستانِ مکاتباتِ میانِ تو و خودش را روایت می‌کند و با سهل‌انگاریِ تمام این پیام خصوصی را کامنت می‌گذارد و خوشبختانه یا متاسفانه صاحبِ وبلاگ نیز آنرا منتشر می‌سازد، علاوه بر آنکه از اینهمه دورویی متحیر می‌مانی، نسبت به ذکاوتِ این دوست نیز دچار تردید می‌گردی.
وقتی او در آخرین نامه‌اش تشکر فراوان می‌کند از روشن شدنِ بسیاری ابهامات به‌وسیله‌ی توضیحاتِ تو و در کامنت‌اش برایِ طرفِ بحث‌ات، آن نامه‌نگاری‌ها را "فرسایشی" می‌خواند، چه حس‌ای پیدا می‌کنی؟
مضافاً که به‌یاد می‌آوری اصرار و ابرام او بر ادامه‌ی بحث بسی بیش‌تر از خودِ تو بوده است.
اگر شخص ثالثی آن نامه‌ها را ببیند قضاوت خواهد کرد که چه کسی در میانه‌ی آن، زودرنجی و عصبیت از خود نشان داد.
این دو جمله را با هم قیاس کنید و ببینید که می‌توان دو زیست بود و هیچ مشکلی هم از این بابت نداشت. اولی جملاتی از آخرین نامه‌ی این دوست است و دومی جملاتی از کامنتِ او برایِ طرفِ بحثِ من:

"مخلوق جان! خيلی اشتباهات برايم روشن شد. از پاسخ روشنگر شما بسيار ممنونم... آرزوی توفيق و سلامت و سعادت برای شما دارم و باز از روشنگریِ شما برای رفع بدفهمی من بسيار ممنونم!"

"داريوش عزيز، به‌عنوان کسی که درگير بحث‌های مکاتبه‌ای فرسايشی با مخلوق بوده، به شما اطمينان می‌دهم که اين نوشته‌اش خيلی آرام و بدون عصبيت است! حالا بعد از اين پاسخ منتظر نوشته‌های عصبی‌اش هم باشيد."

۱۳۸۵ دی ۸, جمعه

در باب نقدهای ملکوتی

درباره‌ی شیوه‌ی نقدنویسی ملکوت بارها خواستم چیزی بنویسم اما انگیزه‌ی چندانی نداشتم تا اینکه در بحث بر سر " نقدِ عرفانِ اجتماعی" این انگیزه به‌حدِ کافی رسید.

1. نقدگونه‌های مغالطه‌آمیز، نادقیق و عصبی:

ملکوت: "هيچ شکی نيست که معرفت بشری در زمينه‌های متفاوت رشد می‌کند و فربه می‌شود. اما برخلاف عبدی من معتقد به گسست خارق‌العاده و زلزله‌آور در مبانی فکری بشر نيستم. هر رشد، هر چقدر هم که سريع باشد، رشدی پيوسته است و حداقل پاره‌ای از عناصر معرفت‌های پيشين را در خود دارد (و اين همه‌ی شاخه‌های علوم و معارف را در بر می‌گيرد). لذا، مدرنيته و تجدد هم وضع مشابهی دارند."
داریوش محمدپور به‌گونه‌ای سخن می‌گوید که گویی قول به گسستِ تاریخی رأیی نادر و نامعقول است. اما اولاً متفکرانی چون هانس بلومنبرگ به‌همین گسست باور دارند و میانِ ادوار تاریخی نوعی جدایی تام می‌بینند و لذا مفاهیم پایه در مدرنیته را خودبنیاد و گسسته از مفاهیم معمول در سده‌های میانه می‌دانند. (و به‌عنوانِ مثال نمی‌پذیرند که مفهوم "وجدانِ اخلاقی" در عصر جدید همان سکولارشده‌ی مفهوم "گناه" در مسیحیت باشد) و ثانیاً این مبنا در فلسفه‌ی تاریخ که ما قایل به پیوست یا گسست باشیم چندان ارتباطی به پذیرش این واقعیت ندارد که معرفت‌های جدید همیشه عناصری از معرفت‌های پیشین را در خود دارند. بحث بر سر این است که این عناصر در تیزابِ منظومه‌ی معرفتی مدرن، قرار گرفته‌اند و باز هم از حیثِ ماهیت، با تبار مدرسی یا سده‌های میانه‌ی خود فرسنگ‌ها فاصله پیدا کرده‌اند.

ملکوت: "من می‌گويم عرفان نبايد در صحنه‌ی سياست و اجتماع عنان مديريت را به دست بگيرد. عبدی می‌آيد اين عنان را به دست عرفان می‌دهد و بعد نقد عرفان می‌کند!"

خوب! مشکل این است که در این قسمت حضرتِ ملکوت سخن از باید/نباید گفته و عبدیِ کلانتری تمام حرف‌اش بر سر هست/نیست می‌باشد. عبدی عنانِ سیاست و اجتماع را به‌دستِ عرفان نمی‌دهد بلکه می‌گوید در طولِ تاریخ عرفان، نحله‌هایی عرفانی عملاً واردِ صحنه‌ی اجتماع و سیاست شده‌اند. شواهدی هم برای مدعای خود ذکر کرده که ملکوت تنها می‌تواند همان شواهد (هست‌ها) را با دلیل تخطئه کند نه اینکه از ساحتِ توصیف به محدوده‌ی هنجارها نقب بزند.

ملکوت: " خلاصه‌ی بحث اين‌که عبدی در تمام يادداشت‌های نيلگون که به نحوی به جهان اسلام مربوط است، از درک ساز و کار عدالت در شکل دادن به رفتار اجتماعی و سياسی نحله‌های مختلف فکری در عالم اسلام از ابتدا تا به حال عاجز مانده است. دليل‌اش را هم البته من خلأ اطلاعات و - اگر رخصت بدهيد – تنبلی جدی در مراجعه به متون اصيل و تاريخ‌های دست اول جهان اسلام و تأمل جدی و عميق در باورهای عارفان و فقيهان و فيلسوفان مسلمان از منظر خودشان می‌دانم."

این نحوه‌ی سخن گفتن که با تحقیر مخاطب همراه است من را به یادِ همین رویکرد از جانبِ سروش می‌اندازد که متفرعنانه نقدهای نیکفر را حقیر شمرد صرفاً به این دلیل که او حتی یکبار هم "بحارالانوار" را نخوانده است و عربی نمی‌داند!

2. ذات‌گرایی در لباس ذات‌گریزی و منطق دوگانه‌ی ملکوت:

ملکوت: "عبدی از تضاد عرفان با انسان‌گرايی (اومانيسم) سخن می‌گويد. بله، عرفان می‌تواند با انسان‌گرايی عبدی تضاد داشته باشد. اين تنها خصلت عرفان نيست. دين، دين شرعی، هم با اين تئوری تضاد پيدا می‌کند وقتی که بخواهی صورت رسمی و کليشه‌ای آن را در برابر اومانيسم قرار بدهی و به زور بخواهی آن را منجمد و متصلب نشان دهی. حرفِ من اين است که برای اثبات مدعيات پر طمطراق عبدی، نخست بايد ثابت کرد که عرفان يا اسلام ذات واحدی دارد، تغيير و تغير نمی‌پذيرد، دستخوش تفسيرهای متحول نمی‌شود و هزار و يک شرط ديگر تا مسجل کنی اين‌ها هويتی ثابت و عينی دارند، آن وقت آن را در برابر اومانيسمی بنشانی که به ظنِ‌خودت آن هم هويت و تعريفی ثابت و روشن دارد."

لازم به ذکر نیست که این سخنان، صورتِ ناشیانه‌ای از همان تئوریِ در بطن ذات‌گرایانه‌ی سروش در موردِ دین است. دین در این طرز تلقی نسبت به معرفتِ دینی لاإقتضاء می‌گردد و در واقع مشکل این تئوری نه در قرائت‌پذیر دانستن دین که در خنثی انگاشتن دین نسبت به قرائت‌های صورت پذیرفته است. دین صامت (بخوانید: کر و لال)ای که تنها مفسر آن را به‌سخن می‌آورد و این دین نمی‌تواند بر آن تفسیرها هیچ ارزش‌گذاریِ فی‌نفسه‌ای داشته باشد. این تئوری ذات‌گرایانه است چون همیشه شکست‌های دین را به گرده‌ی تفسیرهای عالمانِ دینی و عمل متدینانِ به آن دین می‌گذارد و در جهانی مثالی برایِ دین ذاتِ دست‌نایافتنی قائل است که هرگز کسی را نرسد که بر آن نقد و خرده‌ای وارد سازد.
در واقع این اسلام انسان‌محور که ایشان به آن قائل است اساساً تابه‌حال وجودِ خارجی و محقق در تاریخ نیافته است. (حتماً هم دلیل‌اش مکر کافران و غفلتِ مسلمانان بوده است!)
مضافاً بر آنکه اگر حتی فرض بگیریم که این تئوری صحیح باشد، غالباً وقتی کسی بر سر مفهومی بحث می‌کند، آن مفهوم را در معنایِ ایده‌آل‌اش تعریف کرده و به‌کار می‌گیرد. دین/عرفان/اومانیزم و سایر مفاهیم از این قبیل، ذاتِ واحد ندارند اما معنایی گوهرین دارند که به‌نحو پیشینی می‌تواند احراز گردد. بدونِ چنین توافق‌ای بر سر معنایِ آرمانی مفاهیم، بحث را باید بسیار جزیی و به‌طور مشخص در موردِ فلان موقعیتِ تاریخی و آنهم در فلان زمان و مکانِ خاص طرح نمود و اگر چنین باشد دیگر خودِ ملکوت هم مجاز نیست در پاسخ عبدی بگوید که "عرفان يک تجربه‌ی شخصی و فردی است و بدون هيچ ترديدی ورود آن به عرصه‌ی سياست و اجتماع مخرب است... تجربه‌ی عرفانی و دينی پس‌زمينه‌ی زندگی معنوی و روحانی انسان را می‌سازد و جلا می‌دهد" (تاکیدِ عبدی در اینجا بسیار به‌جاست که "تاریخ حرکتی مستقل از سلیقه‌های فردی دارد.") زیرا خودِ او نیز در اینجا، عرفان را در معنایِ ایده‌آل و ذاتی‌اش جدا از سیر تحول و تطور تاریخی آن به‌کار برده و در این حال تخطئه‌ی عبدی به‌خاطر إعمالِ همین رویکرد، چیزی جز یک بام و دو هوا بودن و توسل جستن به منطقی دوگانه نخواهد بود.

3. اصلاح‌گرایی دینی یا بزک نمودنِ کتاب و سنت:

رویکردِ اصلاح‌گرایانه‌ی ملکوت به دین همچنانکه تابع نظریاتِ عبدالکریم سروش است، دقیقاً به‌همان میزان نیز غیرروشمندانه و مغشوش است. این روش‌گریزی تا بدانجا پیش می‌رود که از "استحاله‌ی تفسیر بدونِ پیش‌فرض" به‌نادرستی حدیث راه می‌برد. حال آنکه هر کس اندک آشنایی با روش صحیح تفسیری داشته باشد می‌فهمد که واژه‌ای که در علمی متأخر (از اوائل قرنِ نوزدهم) وضع گردیده، روا نیست که بر لفظِ هزار و چهارصد سالِ قبل بار گردد. "تفسیر به رأی" به آن معنایی که ما در مباحثِ هرمنوتیک پس از شلایرماخر و سپس دیلتای می‌فهمیم زمین تا آسمان با معنایی که فلان پیشوایِ امامیة می‌فهمیده تفاوت دارد. مضافاً بر اینکه ملکوت یا جاهل است یا تجاهل می‌کند که در کتاب و سنت در موردِ فهم قرآن قریب به‌مضمونِ این حدیث فراوان می‌توان یافت. از تفسیر پیشوایانِ امامیة در بابِ "راسخون فی العلم" بگیرید تا نهیب‌های دال بر بیمار دل بودنِ آنانکه آیاتِ متشابه را به‌دلخواه تفسیر می‌کنند. از همه جالب‌تر هم استناد به این است که "اين دوزخ فرستادن‌ها از خدای عالم و رسول رحمت بعيد است" و من نمی‌دانم که ملکوت با وعیدهای مکرر جهنم به کافرین در قرآن که اکثریت قریب به اتفاق مردم جهان را شامل می‌گردد چه خواهد کرد!
گرچه امثالِ ملکوت از ذکر صریح این نکته سرباز می‌زنند، اما رویکردِ آنان به متن مقدس نشان می‌دهد که تمامی آیاتِ قرآن را به‌نحوی متشابه می‌دانند!
چنین رهیافتی در بابِ تفسیر متن بدونِ تردید هر نوع عینیت (Objectivity) در فهم را منکر بوده و پروسه‌ی فهم را رابطه‌ای یکسویه از مفسر به متن می‌داند. در این رابطه متن کاملاً منفعل و خنثی ست و تمامی تفسیرها در سوبژکتیویته و ذهنیتِ محض دست و پا می‌زنند. هیچ ملاکی برای سنجش صحت و سقم تفسیر متن در دست نیست و نهایت آنکه مدعی می‌شوند "هر تفسير بدون قاعده‌ای [از کدام قاعده سخن می‌رود؟] که سرشار از تناقض‌های درونی است در منظومه‌ی فکری ما نباید رسوخ کند" و به این ترتیب تنها رابطه‌ی درونی را میانِ تفسیر شخصی با سایر باورهای شخص معتبر می‌شمارند و نه هیچ رابطه‌ای بیرون از ذهن مفسر را.
قول به ذهنی بودنِ تفاسیر و فقدانِ ملاکِ عینی برای سنجش تفسیر، بی‌شک آنارشیزم تفسیری را به‌عنوانِ نتیجه‌ی گریزناپذیر خود در پی خواهد داشت هر چند سایه‌ای به نام عبدالکریم سروش همیشه سعی در انکار چنین استلزامی داشته و سایه‌ی سایه‌ی او (رجوع کنید به قولِ افلاطون در بابِ "تقلید") نیز در سایتِ ملکوت همین راه را رفته و به‌نحو مضحکی سخن از "قاعده" به‌میان آورده است.

4. تعصبِ متدینانه در عین انکار آن:

ملکوت: "من حقيقتاً به جهتی که نوشته‌های عبدی می‌رود خوشبين نيستم. صادقانه بگويم حس بسيار بسيار بدی دارم از شنيدن برنامه‌ی او و خواندن نوشته‌های او.. عبدی لازم نيست لای هزار لفافه از اسلام انتقاد کند. آشکارا می‌توان با اسلام در پيچيد و البته آشکارا هم بايد از منتقدان پاسخ شنيد."

این ابراز نگرانی‌ها چه معنایی دارد؟
چه کسی می‌تواند منکر گردد که ملکوت در این جملات به‌نحوی شیطنت‌آمیز عبدی را به مقابله‌ی صریح با اسلام فراخوانده است؟
نتیجه‌ی انتقادِ صریح از اسلام در نیلگونِ زمانه چه خواهد بود؟
آیا در آنصورت خودِ ملکوت اولین کسی نیست که مدعی درستی گمانه‌زنی‌هایِ خویش درباره‌ی نیتِ سو ءِ مقالاتِ عبدی گردیده و هزار و یک دلیل برایِ ناصواب بودنِ ادامه‌ی حیاتِ این بخش دست و پا می‌کند؟
همچنانکه داریوش در موردِ عبدی اتهام نیت‌خوانی را رد کرده و می‌گوید این نیات از قرائن و شواهدی در یادداشت‌های او روشن می‌گردد من نیز برایِ نشان دادنِ شدتِ تعصبِ ملکوت بر اسلام و بغض متدینانه‌ی او نسبت به هر آنچه بویِ نقدِ دین (و نه معرفتِ دینی به‌مثابه‌ی سپربلایِ دین) می‌دهد، به شبهِ تحلیل او از جملاتِ عبدی می‌پردازم:
عبدی در فراز پایانی مقاله‌ی "هراس اروپا از اسلام" چنین نگاشته است:
"آيا هراس اروپا از اسلام انعکاسي از نژادپرستي و روحيهء استعماريِ خود اروپا است يا ريشه در واقعيت دارد؟"
و ملکوت در واکنش به نفس طرح چنین سوالی می‌نویسد:
"به گمان شما پاسخ اين سئوال چی‌ست؟ عبدی خود چه پاسخی می‌دهد؟ اصلاً خود سئوال ايراد ندارد؟ چرا اين سئوال به نظر من بسيار بد طرح شده است؟ به اين دلايل: عبدی تلاش می‌کند بررسی کند آيا اسلام‌هراسی واقعيت دارد يا نه؟ خود مشهود است که هراس اروپا از مسلمانان واقعی است. اما واقعی بودن هراس اروپا از مسلمانان چه چيزی را درباره‌ی مسلمانان ثابت می‌کند؟ عملاً هيچ. برای شناختن مسلمانان از روی هراس اروپاييان نمی‌توان نتيجه‌گيری منطقی کرد. چنان‌که اگر به فرض ثابت کرديم مسلمانان عیب و ايرادهای اساسی دارند و دچار لغزش‌های عظيم فکری شده‌اند، باز هم نمی‌شود نژادپرستی يا روحيه‌ی استعماری اروپا را با استناد به آن منکر شد. جمله‌ی واپسين عبدی، جمله‌ای مغشوش و مبهم است، مگر اين‌که چنين بخوانيم‌اش: سخنانی که پاپ گفته بود عين حقيقت بود. بيچاره‌ها حق دارند از اين مسلمان‌ها بترسند. اين مسلمان‌ها واقعاً خطرناک‌اند!"

این همه آسمان و ریسمان به هم بافتن برای اثباتِ نادرستی نفس پرسش عبدی در قالبِ تحلیل آن به چه معناست؟
عبدی به‌روشنی پرسش خود را طرح کرده است. آیا هراس اروپا از اسلام ریشه در واقعیاتِ انسان‌ستیزانه‌ی این دین دارد یا ناشی از فرافکنی روحیه‌ی نژادپرستانه و استعمارگرانه‌ی غربی ست؟
با اینحال سخن انحرافی ملکوت که "این اسلام‌هراسی واقعیت دارد" و سعی او در مغشوش جلوه دادنِ پرسش عبدی بسیار سبکسرانه بوده و بدبینی ایشان نسبت به چنین پرسشی جز از تعصباتِ مسلمانی بر نمی‌آید.
در اینجا ملکوت یک مغالطه مرتکب شده و "پرسش از هراس‌آور بودنِ اسلام و آموزه‌های آن" را به‌معنایِ "واقعیت داشتن این هراس در جهانِ بیرونی" قلب نموده است.
مضافاً بر اینکه از کجای این پرسش عبدی منوط ساختن واقعیتِ خارجی اسلام‌هراسی به واقعیتِ روحیه‌ی استعماریِ غربی یا بالعکس آن، استنباط شدنی ست؟
در واقع آن مغالطه‌ی ابتدایی، نقطه‌ی عزیمتی شده برایِ طرح چنین سخن گزافی.
بی‌تردید تنها جملاتِ مغشوش و مبهم در این بحث همین فرازی ست که ملکوت نگاشته و نه آن سؤالِ موردِ بغض ایشان که عبدی طرح نموده است.

ملکوت: "من شديداً با برنامه‌های نيلگون مشکل دارم. طرح پرسش‌های ضعيف و مشوش. انگيزه‌های سياسی روشن اما در لفافه‌های متفاوت. استدلال‌های ضعيف و پر مناقشه. مدعيات جنجالی و بدون مستند... بهتر بود نیلگون در همان سايت خودش می‌ماند تا تريبونی اين‌جوری در زمانه پيدا کند. من هرگز با متحوای نيلگون در آن سايت مشکل پيدا نمی‌کردم، اما اين‌جا نه. بايد يک چيزهايی کنارش بيايید. يک تغييراتی بکند تا از اين وضع بيرون بيايد. مطلقاً حذف نبايد بشود. عبدی کلانتری با اين شيوه‌ی انديشه بايد حضور داشته باشد، اما نه حضوری يک‌تاز و بلامنازع. به هر حال جايی بايد فرق دوغ و دوشاب روشن شود."

درباره‌ی این فراز از سخنانِ ملکوت نیاز به هیچ شرح و توضیح نیست جز آنکه همان روحیه‌ی آخوندی که ملکوت آنرا به‌سخره می‌گیرد در این جملات موج می‌زند.
آیا نگارش عبدی در نیلگون یعنی حضور یکه‌تاز و بلامنازع او؟
چه چیزهایی باید در کنار نیلگونِ زمانه اضافه گردد؟
واقعیت آن است که در این طرز تلقی آخوندیِ حضرتِ ملکوت، انسان‌ها به چشم موجوداتِ تحتِ تاثیر و فاقدِ قوه‌ی تمییزی نگریسته می‌شوند که حتماً باید ندایِ هدایتِ صاحبانِ حقیقت به‌گوش آنها برسد.
لابد باید به جنابِ جامی بگوییم که بخشی را با عنوانِ "پاسخ به شبهات" در کنار نیلگونِ زمانه راه بیندازند بلکه کمی از نگرانی‌های البته حقیقت‌جویانه و مطلقاً بری از تعصباتِ دینی داریوش ملکوت را مرهم بنهد!
تازه با تمام این اوصاف ایشان مدعی‌اند که دین (اینجا: دینداری)شان بسیار مینیمال می‌باشد!
تنها تعجب‌ام از عبدیِ کلانتری ست که در دام بحث‌های فرسایشیِ ملکوت خود را گرفتار می‌سازد. چون تا آنجا که من دیده‌ام ایشان همیشه مدعی عدم پاسخ طرفِ بحثِ خود نسبت به چالش‌های مطروحه از جانبِ خویش بوده‌اند و فی‌الفور در جوابِ هر نقدی، یک یادداشت خلق کرده و توپ را به زمین حریف فرستاده‌اند.
پ.ن:
ملکوت در کامنت‌ها (و به‌نحوی نیز در متن یادداشتِ خود) مدعی شده که مخلوق با مخاطب قرار دادنِ "مهدیِ جامی" گویا او را یکی از طرفین بحث در نظر گرفته است. البته می‌توان برایِ شاهدسازی به نفع نقدهایِ خود بر فلان رسانه به هر گفته‌ای استناد کرد اما از جانبِ من گویا این توضیح لازم است که این استناد فاقدِ اعتبار بوده و من مهدیِ جامی را نه به‌عنوانِ یکی از طرفین این بحث بلکه صرفاً به‌عنوانِ نمادِ جاندار رادیو زمانه نام بردم.

۱۳۸۵ دی ۲, شنبه

بازی یلدا به دعوت نقطه الف

نگین لطف کرده و مخلوق را هم به بازیِ شبِ یلدا گرفته است. اصل بازی هم گویا از اینجا شروع شده.
بعضی چیزها را که هرگز نمی‌توانم در موردِ خودم بگویم و بعضی‌ها هم کمابیش از سنخ و محتوایِ یادداشت‌ها معلوم است. به‌قولِ راز بازیِ خطرناکی ست و باید مواظب بود.
و اما پنج نکته که احتمالاً خیلی‌تان در موردِ من نمی‌دانید:

1. بچه که بودم گمان می‌کردم یک مرضی دارم که باعث می‌شود برای مدتی کمابیش طولانی دهن‌ام را باز نگه دارم و دم و بازدم عمیقی انجام بدهم. بعدها فهمیدم اسم‌اش "خمیازه" است و بقیه هم به آن مبتلا هستند.

2. برادر بزرگِ من که دو سال از من بزرگ‌تر است و هم‌بازیِ دورانِ کودکی‌ام هست (و یکی از دل‌پذیرترین خاطراتِ من و او قلعه‌ای بود که در دنیای کودکی‌مان بر فراز دستشویی حیاتِ خانه ساخته بودیم و معاهداتی که در تقسیم کشورهای جهان یا جنگ/صلح میانِ خودمان دوتا می‌بستیم) یکبار وقتی من سه یا چهارساله بودم از روی شیطنت به من گفت که یک بچه‌ی سرراهی بوده‌ام و بابا و مامان من را از دیگران گرفته‌اند. هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم که این داستان چقدر بر من تاثیر گذاشت و تا مدت‌ها چه خیال‌هایی که نکردم و چه غصه‌هایی که برای سرراهی بودن‌ام نخوردم.

3. خوب به‌یاد دارم که دوره‌ای بود در اواسطِ دبستان، که همچون دیوانگان به‌دنبالِ حس و حال خاص کودکی و دورانِ خوش بچگی‌ام می‌گشتم. واقعاً حس می‌کردم که چیزی گم کرده‌ام و چیزهایی تغییر کرده است و از این حس رنج می‌بردم. این ماجرا تقریباً برای خانواده به شکل یک معضل درآمده بود. من حتی تا گنجه و کمد هم می‌رفتم تا ببینم کودکی‌ام کجا گم شده است! حتی به اعضای خانواده اتهام "دزدیِ کودکی‌ام" را بستم.

4. من خیلی دوست دارم با آدم‌ها آشنا بشوم. آدم‌های جدید، دنیایِ جدیدی هستند و هر کدام‌شان برای من یک قصه‌ی تازه و منحصر به‌فرد. بعضی آدم‌ها برای‌ام داستانِ کوتاه هستند و بعضی بلند. تنها نمی‌دانم چرا با وجودِ اینکه علاقه‌ی فراوان به آشنایی با دیگران دارم ولی اکثراً در اتاق خودم زندگی می‌کنم. حتی خانواده گاهی به‌همین خاطر به من اعتراض می‌کنند که حضور تو در جمع اهالی خانه اصلاً حس نمی‌شود. تا آنجا که خودم را شناختم یک صمیمیتِ ظاهری/عمومی نسبت به همه دارم اما کم‌تر با کسی احساس دوستی عمیق می‌کنم.

5. در من حالاتِ عشق و نفرتِ توأمان نسبت به همه چیز وجود دارد. من دچار یک Ambivalence تمام‌عیار هستم. بخشی از این حالت ناشی از تردیدِ ویرانگری ست که در همه‌ی زندگی‌ام لانه کرده است. از تصمیم‌گیری‌ها بگیرید تا حتی احساسات و عواطف. نسبت به خودِ وبلاگ‌نویسی و برخی آدم‌های دنیایِ مجازی و حقیقی هم همینطور هستم. البته این را هم بگویم که در رابطه‌هایِ خودم زود عاشق می‌شوم و خیلی دیر فارغ. مثلاً اخیراً یک دختری سر راهِ من قرار گرفت که به بدترین شکل ممکن رابطه را تمام کرد ولی من هنوز که هنوز است و تقریباً به‌اندازه‌ی عمر رابطه از پایان‌اش می‌گذرد، به او و خنده‌هایش فکر می‌کنم و دچار احساساتِ نوستالژیک/رومانتیک می‌گردم. در ضمن من هم خیلی خوب می‌خندم و هم خیلی خوب گریه می‌کنم. ( نکته‌ی خودشیفته‌وار: وقتی گریه می‌کنم چشمهای‌ام قشنگ‌تر می‌شود!) ولی مشکل آن است که بیش از حد خوش‌خنده هستم و نه تنها نمی‌توانم جلویِ خنده‌ام را بگیرم که به هر چیز به‌ظاهر بی‌ربطی می‌خندم و خیلی هم بلند می‌خندم و همیشه هم به‌همین خاطر از جانبِ اطرافیان مشمولِ تذکر می‌گردم. (این جرزنی شیطنت‌آمیزی بود و به‌نظرم سه چهار نکته را در این بند چپاندم.)

برایِ دعوتِ دیگران به بازی، راستش آن است که دوستانِ نزدیکِ من همگی با پسورد و با خوانندگانی محدود می‌نویسند و من نیز قرار بود به‌زودی به حالِ سابق (خصوصی) بازگردم.
به‌هرحال اگر از محمد، دخو و سرانگشت صرفنظر کنیم، پنج نفر بعدی را که من به بازی می‌گیرم اینها هستند:

امیدوارم تکراری دعوت نکرده باشم! بسیاری پیشاپیش به بازی گرفته شده‌اند و برخی نیز همانندِ نی‌لبکِ عزیز مدتی ست که وبلاگ‌نویسی را به‌حالِ تعلیق درآورده‌اند یا مانندِ هدا گویا این جهانِ مجازی را ترک گفته‌اند.

پ.ن:
تمپلیتِ من در اینترنت اکسپلورر مشکلاتِ زیادی دارد از جمله اینکه لینک‌های ابتدای هر خط در صورتی که تنها یک کلمه باشند، کار نمی‌کنند. به‌هرحال آدرس یادداشتِ نگین چنین است:

۱۳۸۵ آذر ۳۰, پنجشنبه

آریا چنانکه من شناختم

دوستِ فرزانه‌ای که در میانِ ما لااقل چهار سالی ست با نام آریابرزنِ زاگرسی می‌نویسد، برای خیلی‌ها نام آشنایی ست. من او را در سالِ هشتاد و دو و با حضورش در وبلاگِ "سوفیست" شناختم. آنزمان آریا "جهانخانه" را می‌نوشت و خوب به یاد دارم که هیچگاه به گردِ خواندنِ آنچه می‌نگاشت نمی‌رسیدم، درست همانندِ امروز. حال که به این آشنایی دو ساله‌ی خود با او نظر می‌افکنم بدونِ تردید او را هر روز آرام‌تر و متین‌تر و به‌همان میزان عمیق‌تر از گذشته می‌یابم. او اکنون مدتهاست که برخلافِ دوره‌ی آغازین جهانخانه، در کیهانگشت یک پروژه‌ی فلسفی را پی گرفته و هم‌رأی با منوچهر جمالی تمام سرمایه‌ی فکری و سعی و تلاش خود را در ایجادِ یک فلسفه‌ی زیستن در معنایِ ایرانی آن به‌کار گرفته است. درباره‌ی آریا و اندیشه‌ی او آنچه را که مهم می‌یابم و تا به امروز از نوشته‌های او دریافته‌ام، به‌ترتیبِ اولویت بیان می‌کنم:

1. آریا در یک سنتِ (Tradition) فلسفی می‌اندیشد. کسانی که اندیشه‌ی خود را در یک سنت و مکتبِ فلسفی مشخص بارور می‌سازند، همیشه کامیابی‌ها و اندوخته‌های ارزشمندِ فلسفی آن سنت را نیز به‌همراه دارند. علاوه بر آنکه چنین کسانی می‌توانند با حک و اصلاحاتی در آن سنت، ضعف‌های آن را نیز از اندیشه‌ی خود بزدایند.
کسی که با یک سنتِ فلسفی نسبت برقرار می‌کند، سیستمانه و نظام‌مندتر از دیگران می‌اندیشد.
تا آنجا که من از نوشته‌های آریا دریافته‌ام رویکردِ او به جهان به‌مثابه‌ی تجلی امر بی‌نهایت، قرابتِ معناداری با سنتِ ایده‌باوریِ پسا کانتی دارد. نوع توصیفاتِ او از طبیعت به‌مثابه‌ی وجودی زنده و پویا و تاکید بر آزادی و خویش‌اندیشی شخصیتِ فردِ انسانی، نیز تا حدودی یادآور جنبش رومانتیزم هست. اما فراموش نباید کرد که آریا بیش از آنکه رمانتیک باشد، یک فیلسوف است و بیش از آنکه احساس/خیال را بها دهد به اندیشه/فکر می‌پردازد. البته انکار نمی‌کنم که هیچ بعید نیست این نوع رویکرد به طبیعت/انسان سرچشمه‌های دیگری جز رومانتیزم داشته باشد و به‌عنوانِ نمونه و چنانکه از تلاش‌های نظریِ آریا بر می‌آید، از نگرش ایرانیانِ باستان به طبیعت/انسان ریشه بگیرد.
در هر حال آریا سعی در برپا ساختن یک نظام فلسفی/یزدان‌شناختی دارد. او دغدغه‌ی وجودِ بی‌کران و ربط و نسبتِ آن با وجودِ کرانمندِ بشری را دارد چیزی که در ایده‌باورانِ شاخص نیز می‌توان سراغ گرفت.
آریا نیز از "حقیقتِ دوپاره"ی کانتی که گسستِ جبران‌ناپذیری میانِ جهانِ بود/حقیقت (نومن) و نمود/پدیدار (فنومن) به‌وجود آورد، آگاه بوده و تاکیدِ او بر امکانِ شناختِ خدا توسطِ انسان به‌معنی آن است که ذهن گرچه محدود است اما می‌تواند به ساحتی نامحدود و مطلق نیز فرا رود؛ ساحتی که در آن آگاهی بشری از مطلق (خدا) با آگاهی مطلق از خویش همسان می‎گردد (باز هم تشابه با انگاره‌ی "خودآگاهی مطلق [از خویش]" در ایده‌باوران). البته انکار نمی‌کنم که آریا "ذهن" را لزوماً به‌معنایِ تنگِ قوه‌ی مفهوم‌پرداز نمی‌گیرد و چه بسا بتوان ادعایِ امکانِ شناختِ خدا توسطِ او را به امکانِ درکِ خدا تفسیر نمود.
از نشانه‌های فیلسوف‌مشربی آریا یکی هم اینکه در عین تاکید بر رازآلود بودنِ جهان همیشه سعی داشته مرزی را میانِ اندیشه‌ی خود و رویکردهای عرفانی حفظ کند. آریا برای پروژه‌ی فلسفی خویش سعی در مفهوم‌پردازی دارد و نه حکمت‌آموزی، حال اینکه تا چه میزان در این راه توفیق داشته بحثِ دیگری ست.
خدایِ آریا آنچنانکه من شناختم یک خدایِ شخص‌وار نیست بلکه خدا در نظر او روح/کلّیتِ دربرگیرنده‌ی همه چیز است. آریا نیز همانندِ سنتِ فلسفی که در آن و به‌پشتوانه‌ی آن می‌اندیشد، ایده‌ی خدا را در قالبِ ایده‌ی مطلق صورت‌بخشی می‌کند.
آریا بارها تاکید کرده که "دین" را در معنایِ مثبت و به‌معنایِ نسبت برقرار کردن با بی‌کران می‌داند و این نیز تشابهِ دیگر او با سنتِ ایده‌آلیزم آلمانی ست که میانِ دین مطلق و فلسفه‌ی مطلق نه تنها تضادی نمی‌دیدند بلکه هر دو را هماغوش یکدیگر می‌دانستند. نوعی رویکردِ اصلاح‌گرایانه نیز در نگرش آریا نسبت به حتی ادیانِ سامی مشهود است و بارها تاکید کرده که قصدِ او نه ستیز با اسلام و دو نظیرش بل جداساختن دغدغه‌هایِ بدوی و در عین حال ارزشمندِ سامی از زمینه و بافتِ انسان/زندگی‌ستیزانه‌ی آن است تا این دغدغه‌ها و ایده‌های بسیط را در قالبی فرا مذهبی و آنتولوژیک بازآفرینی کند.
این رویکردِ اصلاح‌گرایانه به ادیان و مذاهب نیز کمابیش در ایده‌باورانِ سرآغاز سده‌ی نوزدهم حضور چشمگیری دارد. (صراحت و صداقتِ موجود در این سخنان را – صرف‌نظر از امکانِ موفقیتِ این پروژه - قیاس کنید با تزویر و دورویی روشنفکرانِ دینی که نهایتِ تلاش‌شان جایگزینی یک تئولوژیِ بزک شده به‌جایِ نظام الهیاتی راست‌کیشانه است.)
آریا قائل به أصالتِ فرهنگ است. یعنی ریشه‌ی تحولاتِ جامعه را در تحولِ فرهنگی آن جامعه می‌داند. از نظر او فلسفه‌هایِ جدید، با رسوخ در آگاهی عمومی منجر به زیستِ جدیدی خواهند شد. قول به زیربنا و شالوده بودنِ فرهنگ و اندیشه برایِ تحولاتِ بشری، بیش از هر چیز ما را به یادِ بزرگ‌ترین ایده‌باور آلمانی (هگل) می‌اندازد.
در نهایت باز هم تاکید می‌کنم که این اندیشه‌ها می‌تواند سرچشمه‌های دیگری جز ایده‌باوری داشته باشد اما آنچکه قابل انکار نیست، تشابهِ عناصر موجود در اندیشه‌ی آریا با اندیشه‌ی ایده‌باوریِ متافیزیکی می‌باشد.

2. پاشنه‌ی آشیل کسانی چون آریا که بسیار اندیشیده و اندوخته‌اند، یافتن زبانِ مناسب برای بیان و تقریر اندیشه‌هایِ خویش است. واقعیت آن است که گرچه ادبیاتِ آریا نسبت به دوره‌ی قبل بسی روشن‌تر و همه‌فهم‌تر گردیده، اما هنوز هم ابهام‌هایی در صورتِ بیانی اندیشه‌های او می‌توان سراغ گرفت. در این میان از همه چیز مهم‌تر پرهیز از به‌کار بردنِ جملات و الفاظِ دستمالی شده و تا حدودی شعاری ست. الفاظی که بسا کسانِ دیگر هم به‌‎کار می‌برند ولی مقصودِ آنان کجا و انگیزه‌ی آریا کجا. در بابِ این معضل زمانی محمد به‌زیبایی چنین گفته بود: "آریا همانندِ گنجینه‌ی عظیمی از دانش فلسفی ست که با محدودیتِ الفاظ و تنگنایِ زبانی دست و پنجه نرم می‌کند." اما به‌هرحال امثالِ آریا برایِ توفیق در پروژه‌ی فلسفی خود، باید بتوانند اندیشه‌ها و یافته‌های خویش را در قالبِ زبان‌ای روشن، دقیق و به‌دور از ابهام بیان کنند. بدونِ چنین دقت و وضوحی، امکانِ نقد و اصلاح اندیشه نیز از میان خواهد رفت.

3. از محسنات و فضایل ستایش‌برانگیز آریا آن است که علی‌رغم مطالعاتِ وسیع و اندوخته‎های بسیاری که از اندیشه‌ی فلسفی مغرب‌زمین و برخلافِ بسیاری از سرچشمه‌ی اصلی آن (تسلط به زبانِ آلمانی) برگرفته، کم‌ترین استفاده را از اصطلاحاتِ تخصصی فلسفه می‌کند. در نوشته‌های او تا حدِ امکان نه اسم فلان فیلسوفِ مشهور را می‌توان دید و نه تعمد در به‌کار بردنِ واژگانِ فلسفی. از این حیث لااقل تا آنجا که من می‌شناسم، آریا نمونه‌ی منحصر به‌فردی ست. این ویژگی درست بر خلافِ عموم فلسفه‌خوانده‌هایِ پیرامونِ ماست که دائم به‌دنبالِ بهانه‌ای برایِ ذکر نام فلان فیلسوف یا بیانِ فلان اصطلاح بدیع فلسفی‌اند تا در حفاظِ رعب‌آور این اسامی و واژگان، ضعف‌های شخصیت و سخن خود را از نقد و خرده‌گیری رهایی بخشند.

4. برای امثالِ آریا حضور در فضای مجازی و نوشتن همچون دیگران، هم حوصله می‌خواهد و هم تواضع. او همیشه با مهربانی همراه با تیزبینی‌اش به بسیاری وبلاگ‌ها سر می‌زد و نظر می‌داد و فرد را نسبت به اندیشه‌های خام ولی ارزشمندِ خود، توجه داده و تشویق می‌نمود.
آرامش و متانتِ خردمندانه‌ی او در برابر توهین‌ها و غرض‌ورزی‌هایِ آشکار و پنهان نیز همیشه برای من تحسین‌برانگیز بوده است.
و آخر اینکه آریا را می‌توان نقد کرد اما نمی‌توان نادیده‌اش انگاشت. 

پ.ن:
سرچشمه‌های تاکید بر "خویش‌اندیشی" و "آزادیِ فردِ انسانی" را البته علاوه بر جنبش رومانتیزم می‌توان هم‌زمان در بن و بنیادِ نهضتِ روشنگری نیز سراغ گرفت.

۱۳۸۵ آذر ۲۹, چهارشنبه

در نقد انسان‌گرایی پوزیتیویستی

«... کسی که به‌دنبال «ساینس» باشد و بخواهد هر چیزی را بر اصول ساینسی استوار ببیند، اصلا مطرح کردن خدا و اندیشیدن درباره‌ی آن را به‌طور کلّی کنار می‌گذارد؛ زیرا « خدا » از دامنه‌ی اصول ساینس، بیرون است. بنابراین، انسان ساینسگرا درباره‌ی خدا نیز نمی‌تواند نظر بدهد؛ زیرا اصل مسئله را به‌طور عینی در اختیار ندارد. ساینس در دنیای بشری، فقط بخشی از امکان‌های تکنیکی و ابزاری و محاسبه‌پذیر بشر را می‌تواند رتق و فتق کند؛ ولی تمام مسئله‌ی بشری نیست. بحث مذاهب و خرافات و انواع و اقسام آداب و رسوم و سنّت‌ها و غیره و ذلک با مسئله‌ی «خوشی‌ها و سعادتخواهی و شادمانی‌های درونی و بیرونی آدم‌ها» یا به‌قول « ارسطو »، اویدمونی = eudämonie انسان‌ها، سر- و - کار دارد... بدون داشتن تصویری از خدا و انسان نمی‌توان هرگز از هومانیسم و بشردوستی، سخنی گفت و ادّعایی داشت.» کیهانگشت (+ و +)

بحثِ آریا را با اردشیر دولت در بابِ خدا و اعتقاداتِ ماورایی انسان‌ها (اعم از سامی‌اندیش و غیرسامی‌اندیش) که می‌خواندم، مانیفستِ ایرانیانِ انسانگرا را نیز مطالعه کردم و به‌نظرم گرچه نکاتِ قابل استفاده‌ای در این مانیفست وجود دارد اما در بندهایی از آن نوعی "علم‌زدگی حاد" و توهم اینکه ساینس می‌تواند به زندگی معنابخشی کند، به‌وضوح خودنمایی می‌کند. پیش از هر چیز تاکید می‌کنم که مجموعه‌ی نوشته‌های آریا در کامنت‌های یادداشتِ "از دلاکانِ صحرای تنزیل"، یکی از غنی‌ترین و روشنگرترین نوشته‌های او در توضیح و تقریر اندیشه‌های خودش است. در اینجا دو محور اصلی و قابل نقد در بیانیه‌ی ایرانیانِ انسانگرا را ذکر می‌کنم:

1. «انجمن معتقد است که انسان و اجتماع آنقدر تکامل یافته که برای یک زندگی عالی و مدرن, مذهب نقشی در آن ندارد و در عوض علم پاسخگوی سوالات و مجهولات بشر است.»

این طرز تلقی از علم تجربی جز به‌معنای راه دادنِ ساینس به قضاوت در اموری که اساساً در حیطه و محدوده‌ی قدرت و شهودِ او قرار ندارد، نیست.
چه کسی گفته است که تاریخ مدرنیته سرشار از خوشبختی و نیک‌فرجامی برایِ آدمیان بوده است؟
آیا این پیشرفتِ علوم تجربی توانست از جنگِ جهانی دوم با میلیون‌ها کشته و معلول جلوگیری کند؟
این چه تصور کودکانه‎ای ست که علم تجربی خودش می‌تواند خودش را مهار کند؟!
"مهار خویشتن" یعنی "توی انسان مختار نیستی هر آنچه می‌توانی را انجام دهی" و این یک گزاره‌ی کاملاً غیرعلمی و اساساً مربوط به حیطه‌ی اخلاق است و اخلاق نیز بر خلافِ تصور این دوستان، نه تنها نمی‌تواند بر پایه‌ی ساینس بنا گردد بلکه از بن و بنیاد بر باورهایی متافیزیکی (به‌معنای "ماورایی" و نه لزوماً "دینی") قرار دارد. کانت هم که اولین ستیهنده‌ی بی‌بدیل در جداسازیِ بنیانِ اخلاق از دین بود، خود نیز به بنیان‌های متافیزیکی اخلاق باور و تصریح داشت. بی‌شک نوعی رویکردِ پوزیتیویستی حاد را در نحوه‌ی نگرش این دوستان نسبت به علم تجربی و محدوده‌ی دخالتِ آن در زندگی فردیِ انسان‌ها می‌توان سراغ گرفت.

2. «بحث این است که نقش خدا در قرن بیست و یکم و در آینده کم‌تر و کم‌تر خواهد شد. انسانی که خدا را نگهبان و حافظ خود می‌دانست اکنون دیگر به نگهبانی و حفاظت خدا احتیاج ندارد... و در آخر این کلام باید گفت اگر خدایی هم وجود دارد برای خودش دارد و من انسان نوعی لزومی به نیایش و ستایشش نمی‌بینم و همانطور نمی‌بینم که او به پرستیده شدن از سوی من احتیاجی داشته باشد.»

اگر به‌واقع چنین است که نیاز انسان به خدا و باورهای ماورایی روز به روز کم‌تر خواهد شد، پس این موج جنبش‌های معنویت‌گرا (به‌عنوانِ نمونه این را ببینید) در غرب که برخی‌شان را تحتِ عنوانِ New Religion دسته‌بندی کرده‌اند، چگونه قابل توجیه است؟
وقتی کسی بگوید "خدا اگر هم باشد نیازی به پرستیده شدن ندارد" پیشاپیش خدا را ابژه‌ای بیرون از حقیقتِ وجودیِ فردِ انسانی پنداشته است. این ابژه و شی ء – شخص‌واره دیدنِ خدا بیش از همه در ادیانِ ابراهیمی تلقین و ترویج گردیده است.
به‌نظرم خطای بزرگی در طرز تلقی این دوستان از مفهوم "خدا" روی داده است و آنهم یکی پنداشتن خدا با خدای سامی/ابراهیمی ست و این را از نقل‌قول‌هایی که در پایانِ مانیفست از متفکرانِ باخترزمین کرده‌اند و همگی در ردِ خدای متشخص سامی ست می‌توان مشاهده نمود.
اینکه خدا (به‌معنایِ عام) و از آن مهم‌تر باورهای غیر علمی - ماورایی در قرنِ بیست و یک و قرونِ آینده به‌طور کامل از ذهن و ضمیر آدمیان رخت بر خواهد بست و اساساً با وجودِ پیشرفت‌هایِ علوم تجربی دیگر به این قبیل امور نیازی نخواهد بود، بی‌تردید رویکردی ساده‌اندیشانه به نیازهایِ وجودی و اگزیستانسیالِ بشر می‌باشد.
باید پرسید که پس مورخانِ اندیشه چرا همین قرنِ سرشار از دلفریبی‌هایِ ساینس را "قرنِ اضطراب" نام نهاده‌اند؟
بصیرتِ ملحدان‌ای که در طولِ تاریخ به دغدغه‌های وجودیِ انسان بها داده و با آن زیسته‌اند در این بود که در عین الحاد، همیشه این توهم ساده‌اندیشانه‌ی آسوده و آرام زیستن بدونِ خدا را تخطئه کرده و بر سردی، بی‌روحی و دشواریِ هولناکِ ناشی از مرگِ خدا در زیستِ انسانی تاکید کرده‌اند.

۱۳۸۵ آذر ۲۶, یکشنبه

انتقام از تاریخ

در نوع مواجهه‌ی شیعیان با تاریخ، همیشه نوعی حس بغض و نفرت را در قالبِ انواع سوگواری‌ها، نهضت‌ها و حتی باورها و عقاید می‌توان استشمام کرد.
آنان البته بر این روحیه‌ی خویش عنوانِ پرطمطراق "ظلم‌ستیزی" می‌نهند ولی واقعیتِ امر، جنگِ قدرت است و نزاع بر سر جایگاهِ خلافت.
روحیاتِ مازوخیست‌ایِ این جماعتِ مظلوم‌نما و قدرت‌طلب در شیوه‌ی زیستِ دینی آنها به‌خوبی خود را بازنمایانده و آشکار نموده است.
نمونه‌ی ملموس‌اش، کثرتِ ملال‌آور عزاداری‌ها و تولیدِ انبوهِ مرثیه‌خوان‌ها است (مولودی‌ها و مداحی‌ها نیز صورتِ مضحکی از همان آه و ناله‌های عزاگونه است) که در جمهوریِ اسلامی نیز از رسانه‌ی ملی تقویت و تشدید می‌گردد.
اما از همه‌ی اینها ریشه‌ای‌تر و شگفت‌انگیزتر، باورهایی ست که از این حس نفرت و بغض برآمده و در زمره‌ی اعتقاداتِ پایه و غیرقابل تردیدِ شیعیان جای‌گیر شده است؛ باورهایی که ریشه در احساساتِ کینه‌توزانه‌ی شیعی دارد.
نگاهی به انگاره‌ی "رجعت" (1) و شرح و تفصیل‌هایی که برای آن در روایاتِ پیشوایانِ شیعه آمده، بیش از هر چیز آرزواندیشی‌هایِ آنان را در انتقام‌گیری از تاریخ به‌نمایش می‌گذارد.
اوهام و خیالاتی از این دست که علی‌بن‌ابیطالب یا پسرش حسین باز می‌گردند و هر یک سالیانِ متمادی حکومت می‌کنند و جسدِ عمربن‌خطاب و ابوبکر را از قبر بیرون آورده، زنده گردانده و بر درختی به آتش می‌کشند و مانندِ اینها بیش‌تر نشانه‌ی نوعی سرخوردگی از تاریخ و حس نفرتِ همراه با انتقام است تا پیش‌بینی آینده‌ی تحولاتِ بشری.
حتی گاه در جزئی‌ترین رویدادهای صدر اسلام نیز، انگاره‌ی رجعت به‌شیوه‌ی معکوس کردنِ رویداد، پایانِ پیروزمندانه‌ی تاریخ را برای توهمات و کمپلکس‌های شیعی رقم زده است.


(1) رجوع کنید به تفاسیر عامة و امامیة از "دابة الارض" در آیه‌ی هشتاد و دوم از سوره‌ی نمل. لازم به ذکر است که گرچه توصیفاتِ اهل سنت از دابة الارض خیال‌پردازانه و به افسانه‌های غول‌ها شبیه است اما هرچه باشد نشانی از نفرت و انتقام‌جویی‌های شیعی در آن نمی‌توان یافت. مضافاً بر آنکه عین همین توصیفاتِ افسانه‌ای مبنی بر چشم خوک و بدنِ مرغ داشتن دابة و زشتی و مهیب بودنِ چهره‌ی او از ابن عباس و ماجرای به درازا کشیدنِ سه روزه‌ی بیرون آمدنِ تنها ثلثِ او از پیشوای اول شیعیان نیز مروی ست.

ابهام

واژه‌ها روسپی‌ترین روسپی‌های عالم اند که هیچ سودی جز سوداگری در بر ندارند.

۱۳۸۵ آذر ۲۳, پنجشنبه

نانای پیامبر

وقتی تو آمدی همه‌ی بلاگرها راست کردند.
آخر کسی چشم دیدن‌ات را نداشت.
اینهمه پشتکار!
اینهمه جای پا!
اینهمه فعالیت!
تو رژیم جانیانِ اسلامی را سرنگون ساختی.
و این تو بودی که مهدی جامی و بسیاری دیگر را افشا نمودی.
سوفیا و پیکوفسکی را با سعیدِ درهمی قیاس کردی،
و همه مبهوت ماندند وقتی فهمیدند تو و سعید از یک مادر زاده شده‌اید.
و البته هر دوی شما را به لطفِ خویش مبعوث ساختیم.
خواب‌های پیامبرانه‌ات را مثل و مانند نیست.
بر تو سنگ می‌زنند و دیوانه می‌خوانندت،
زیرا در دل‌های‌شان از تو می‌هراسند.
ولی آنان تو را از راهِ راست بازنخواهند داشت.
این مدعیانِ دروغین فرهیختگی را
و این مزدورانِ رژیم را،
و همانا پاداش تو نزدِ ما محفوظ است.
مضحکه می‌کنند که چگونه یک قورباغه‌ی پیر به پیامبری برگزیده شد،
اما تو همچنان ابوعطا بخوان!
و ما البته به معجزه‌ی خویش تو را نزدِ آنان به هیأتِ خارپشت درآوردیم.
و تو کابوس همه‎ی وبلاگستان گردیدی.
خود را بزرگ دار که ما تو را بسیار بزرگ کرده‌ایم،
در شبِ بعثت.
زبانِ چاروادارانه‌ات بارانِ بهاری ست
و تو خود شکوفه‌ی نشکفته‌ای که بارها شکافته‌ای
و ما باز هم به معجزه‌ی خویش شکاف‌های تو را بر هم نهادیم.
و خالص و مخلص، با تظاهر و دروغ همخوابه شدی،
و البته دروغ‌های تو را پاک و منزه ساختیم.
ای پیامبر ماده!
وبلاگستان تشنه‌ی توست،
تشنه‌ی باز بودنِ تو،
که بدطینت‌تانِ بیماردل آنرا تلوّن می‌نامند،
حال که تو ذهن‌ای رها و در حالِ پرواز داری.
آزادی را برای همه به ارمغان بیاور!
پرواز دسته‌جمعی را!
و ذهن پرنده‌ات را تا به آخرین قله‌های افتخار و پیروزی کوچ بده!
که عاقبت از آنِ پیامبران و پرنده‌مغزان است.

۱۳۸۵ آذر ۵, یکشنبه

Pussy and Pessimism

هستی (زندگی، بودن) چیست؟
هیاهویِ گوش‌خراش ِ هر روزه‌ی آدمیان که از شدتِ إستیصال به زندگی سعادتمندانه فکر می‌کنند و هم‌هنگام در کثافت دست و پا می‌زنند.
وقتی مبتلا به سرماخوردگی یا شکست می‌شوی، اندیشه‌هایِ نیهیلیستی‌ات دچار نعوظ می‌شوند.
وقتی سرحال (در اوج لذت) باشی و یا در آرامش پس از ارگاسم ، سرشار می‌شوی از امید و عشق به زندگی.
این یعنی همان سایکولوژیزم ِ مطرودِ ملعون، ریشه‌ی تمام تحلیل‌هایِ دیگری ست که از وقایع پیرامونی می‌شود.
نیچه زن‌ستیز بود چون در رابطه‌ی خود با سالومه دچار ناکامی و شکستِ زجرآوری گردید.
شوپنهاور (این مسیحی‌ستیز ِ مسیحیت‌زده) زن‌ستیز بود چون همیشه با مادرش مشاجره و مشکل داشت.
بدونِ اینکه سرشتِ دردآور زندگی و مرگِ تراژیکِ پایانی‌اش را انکار کنم باید بگویم که بسیاری از پسیمیست‌ها، عقده‌هایِ جنسی و شخصیتی خود را به جهان و هستی فرافکنی کردند، آنوقت سخن از وجوهِ تراژیکِ زندگی به‌میان آوردند حال آنکه اگر به یک روانکاو مراجعه می‌کردند تمام بدبینی فلسفی‌شان همچون بُخاراتِ معده از ذهن و ضمیرشان خارج می‌شد.
آن پرسش "هستی چیست؟" که در ابتدا آمد ناشی از شکستِ عاطفی، سرماخوردِگی سگی، و حشریّتِ إرضا ناشده است... به‌همین سادِگی!
پ.ن:
تعطیلی موقتِ یک وبلاگِ عمومی هر چقدر مضحک باشد، در موردِ وبلاگِ خصوصی مضحک‌تر خواهد بود.
اما به ناچار لااقل تا سه ماهِ آتی چیزی نخواهم نگاشت و بیش‌تر سعی می‌کنم به درس و زندگی ِ آشفته‌ام سر و سامان بدهم.

فریب دیرین

از هیچ واژه‌ای به‌اندازه‌ی "عشق" بی‌زار نیستم.

۱۳۸۵ آذر ۲, پنجشنبه

تفاسیر مخلوقی: هیتَ لک!

در کلام الهی آمده است که زلیخا چون یوسف علیه‌السلام را به خلوتِ خود کشانید و درها را فراز کرد، او را خطاب قرار داد که: "هیت لک!"
به‌معنایِ آنکه: "به من روی بیاور و پیش آ!" یا به این معنی که: "من برایِ [عشق‌بازی با] تو مهیا و آماده‌ام". (1)
سخن زلیخا البته در زبانِ مدرنِ خودِمان می‌شود همان "Come on!" یا به تعبیر سلیس‌تر "بیا بُکن!".
گویند علیه‌السلام در جمال و دلربایی به‌حدی بود که آنگاه که زلیخا برایِ فرونشاندنِ شایعاتِ همجنسانِ خویش درباره‌ی خود و سرزنش در بابِ اینکه مفتونِ غلام خویش گردیده، یوسف را به مجلس آنان وارد ساخت و هر یک ناخودآگاه از شدتِ سکسیّتِ یوسف علیه‌السلام دستِ خویش ببریدند، هنگام خروج از مجلس یکایکِ‌شان با علامات و اشارات و رموز به پیامبر خدا رساندند که تمایل به دیدار او دارند (که یعنی همان "Come on!")
و اما یوسف علیه‌السلام از آنجا که دل به فرج‌هایِ وعده داده شده از سویِ باری تعالی بسته بود و می‌پنداشت که "إنّ الله لایُخلف المیعاد"، تمام پیشنهادهایِ نقد را رد کرده و با حالتی از بلاهتِ آمیخته به پارسایی (مازوخیسم) چنین فرمود: "و ما أبرّئ نفسی، إنّ النفس لأمارة بالسوء إلاّ ما رحم ربّی" که یعنی من به‌واسطه‌ی رحمتِ پروردگار از همنشینی با شما و إلتذاذ از شما معصوم می‌باشم و البته رندانِ مورخ چنین آورده‌اند که علیه‌السلام تا آخر عمر جَلق می‌فرمود و ذکر حق تعالی بر لب داشت.

(1): جوامع الجامع – طبرسی – جلد دوم – صفحه‌ی 212 - ذیل آیه‌ی بیست و سوم سوره ی یوسف
پ.ن:
برخی اشتباهاتِ نگارشی و ادبی ِ این متن به لطفِ دیده‌ی تیزبین و ظریفِ سرانگشت میرزا برطرف گردید.
حقیقتاً اگر همه‌ی وبلاگ‌نویس‌ها همانندِ سرانگشتِ عزیز ما، اینچنین در قبال زبان و ادبِ فارسی حساس و متعهد بودند، دنیای مجازی به گلستان [ِسعدی] بدل می‌شد و وضعیتِ زبانِ مادری به از این می‌بود.

تفاسیر مخلوقی: باسن ابراهیم و وسوسه‌های نمرودی

در اخبار آمده است که چون ابراهیم را عریان (1) در آتش افکندند، نمرود با دیدنِ فرج او در سوزاندن‌اش مردد گشت و شیطان در اینحال بر دلِ او وسوسه‌ها کرد.
پس از چندی حق تعالی، جبرئیل را بر خلیل ظاهر نمود تا پیراهنی از حریر بهشتی به او بپوشاند اما هر چه کردند پیراهن بر تن ابراهیم موزون نگشت.
اما برخلافِ تاریخ به روایتِ الله، نمرود سرانجام تصمیم خود را گرفته و به ابراهیم چنین خطاب کرد:
"ای ابراهیم! یا در آتش، عریان می‌جَهی یا تو را به‌شیوه‌ای دیگر خواهم کشت."
و اینچنین بود که سنتِ استریپتیز در آتش، میانِ انبیاءِ الهی بنیان نهاده شد.

(1): جوامع الجامع – طبرسی – جلد دوم – صفحه ی 207 - ذیل آیه‌ی پانزده سوره‌ی یوسف

۱۳۸۵ آبان ۲۶, جمعه

چالش علوم تجربی و حقایق ماورایی

1. مهم‌ترین چالش در فیلم جن‌گیریِ امیلی رز - که بر اساس داستانی واقعی طراحی گردیده - تضادِ واضح میانِ تبیین علمی از یک حالتِ جنون‌آمیز در امیلی رز و تبیین‌های ماورائی از آن است.
آیا امیلی رز مبتلا به صرع و یا آنچنانکه آن دکتر از پیش خود اختراع کرد دچار "جنونِ صرع‌وار" بود؟
مشکل آن است که علم تجربی هرگز نمی‌گوید چرا امیلی به این مشکل دچار شد.
علم حداکثر و تنها چیستی و شرایطِ چنین وضع هولناکی را می‌تواند توضیح دهد نه چرایی و علتِ موجده‌ی آنرا.
علم می‌تواند برایِ کنترلِ توهمات، روان‌پریشی‌ها، انقباض عضلات و تخریبِ مغزی یک دارو تجویز کند اما هرگز نمی‌تواند و بر عهده نیز نگرفته تا علل موجبه و اسبابِ حقیقی چنین حالاتی را بیابد.
عضلات منقبض می‌شوند اما آیا اگر این انقباض حاصل حمله‌ی نیروهایِ شیطانی باشد و این حمله‌ها ادامه یابد، داروهایِ تجویز شده می‌توانند اثربخش باشند؟
آیا امتحانِ راه‌حل‌هایِ ماورائی برایِ اسبابِ احتمالی چنین مشکلی ضرری دارد؟
معضل مهم در این فیلم آن است که کشیش، هم‌زمان با انجام مراسم جن‌گیری، امیلی را از مصرفِ گمبیوترول (دارویِ مخصوص صرع) بازداشته بود.
برایِ تمام حالاتِ شیطان‌زدِگی امیلی تبیین علمی وجود داشت:
مسوولِ بخش عصب‌شناسی دانشگاه: صرع از جریان‌هایِ الکتریکی کنترل نشده در مغز به‌وجود می‌آید. در یک تشنج حادِ صرع، شخص ممکن است برایِ دقایقی بی‌هوش بشود و عضلاتِ تمام بدنش بی‌اختیار منقبض بشوند.
دادستان (ایتن توماس): آیا ممکن است کسی که در حالتِ تشنج قرار دارد، دچار توهم گردیده یا چیزهایی را که امیلی می‌گفت ببیند؟
دکتر بریگز (فوق تخصص در پزشکی، روان‌شناسی و عصب‌شناسی از دانشگاهِ جان هاپکینز): "احساس انقباض عضلات ممکن است شبیه به فشار شدید روی بدن به‌نظر بیاید و قطعاً ممکن است به‌خاطر فعالیتِ بالایِ مغز شخص انواع توهماتِ عجیب و خشن را داشته باشد."
اما دکتر سدیرا ادانی (استادِ روان‌شناسی و مردم‌شناسی در دانشگاهِ نورتوسترن و فارغ‌التحصیل از دانشگاهِ ییل و کمبریج) چیز دیگری می‌گوید:
«... درمانِ پزشکی و به‌طور خاص دارویِ گمبیوترول مانع موفقیتِ جن‌گیری از امیلی رز گردید. مراسم جن‌گیری منجر به نوع خاصی از فعالیتِ مغزی می‌شود که شخص را از تجربه‌ی تسخیرشدِگی جدا می‌کند. ولی جن‌گیری امیلی موفق به انجام این کار نشد چون دکتر به او گمبیوترول داده بود که تاثیر تخدیرکننده‌ای بر مغز می‌گذارد. دارو او را در مقابل شوکِ روانی – معنوی که جن‌گیری باید ایجاد کند، مصون نگاه داشت. نتیجه‌ی درمان با این دارویِ تخدیرکننده آن بود که گمبیوترول امیلی را در حالتِ تسخیرشده قفل کرد. این باعث شد مغزش نتواند به جن‌گیری پاسخ بدهد و در نتیجه مستقیماً در مرگِ او تاثیر داشت... من معتقد نیستم که تسخیر شدن توسطِ ارواح یک تجربه‌ی عادی هست ولی معتقد هستم که به‌نحوی علمی تایید شده است و بدونِ ارتباط به یک فرهنگِ خاص در سراسر جهان وجود دارد.»
در خلال فیلم کشیش به وکیل می‌گوید که باید مواظبِ خودش باشد چون نیروهایِ پلیدِ قدرتمندی این محاکمه را زیر نظر دارند.
وکیل می‌گوید: یادتان باشد که من بی‌خدا (اگنوستیک) هستم و کشیش پاسخ می‌دهد که شیاطین وجود دارند، چه باورشان داشته باشی و چه نداشته باشی.
در جریانِ تلاش برایِ تبرئه‌ی پدر مور، وکیل به دوست و همکارش می‌گوید که اثر یک مردم‌شناس را می‌خواند که تسخیرشدگی را عمدتاً در جهانِ سوم موردِ بررسی قرار می‌دهد.
همکار او می‌گوید: البته! چون مردم اونجا اکثراً بدوی و خرافاتی‌اند.
و وکیل چنین پاسخ می‌دهد: شاید. شاید هم اونها تسخیرشدگی را همانطور که هست می‌بینن. شاید ما به خودمون یاد دادیم که نبینیمش.
وکیل تیزبینانه متوجهِ چالش بسیار مهم در این پرونده گردیده است:
«شاید ما فقط نباید سعی کنیم حرف‌های دادستان را با زیر سوال بردنِ پزشک‌ها و ایراد گرفتن ازشون خدشه‌دار کنیم. شاید باید در کنارش سعی کنیم نظریه‌هایِ دیگر را هم (تسخیر شدن توسطِ روح) با اعتبار کنیم.»
این نکته‌ای ست که تمام مرکزیتِ این چالش را در خود دارد:
میانِ تببین علمی و تببین ماورائی تکافؤ ادله وجود دارد. باید بتوانیم حداقل این همسانی و تکافؤ را نشان دهیم. و حتی باید بتوان نشان داد که "تسخیرشدگی" هم می‌تواند به‌معنایی عام مشمولِ تبیین علمی قرار گیرد.

2. مسئله‌ی مهم دیگری را که این فیلم پیش می‌کشد، می‌توان چنین صورت‌بندی نمود:
آیا باید رویدادهایِ جهان را "نشانه" (Sign) ببینیم یا "تصادف"؟
ماتریالیزم روش‌شناختی که سابقاً در "سوفیست" به ستایش‌اش پرداختم مهم‌ترین اثری که بر زندگی شخص می‌گذارد آن است که راه را بر هر نوع معنایابی برایِ زندگی سد می‌کند. (اگر هر معنادهی به زندگی را لزوماً واجدِ سویه‌هایِ ماورائی بپنداریم)
اگر از هر اتفاقی تبیین صرفاً مادی انجام دهیم، جهان هیچ نشانه‌ای برایِ ما در اختیار قرار نمی‌دهد. در آنصورت جهان گنگ و کور خواهد شد. البته پذیرش اصولی چون "نظام اخلاقی جهان" گرچه جز به‌قیمتِ عدول از ماتریالیزم روش‌شناختی حاصل نمی‌آید اما یقیناً تنها یک باور متافیزیکی است و لزوماً به‌هیچ وجه راه به ایمانِ دینی در یک سنتِ خاص نخواهد برد. این باور باید به صدها باور بعضاً خردستیز دیگر ضمیمه گردد تا شخص مثلاً به یک مسلمان تبدیل شود. اما با صرفِ باور آوردن به "شعور اخلاقی جهان" او صرفاً یک انسانِ نامادی‌گرا خواهد بود و بس.
سؤالِ مهم این است:
آیا اگر شیاطین و روح‌هایِ خبیث وجود داشته باشند، خدا هم وجود دارد؟
آیا پذیرش موجوداتِ ماورائی یعنی که آنها خالقی دارند یا خود خالق خویش‌اند؟
در هر صورت اعتبار بخشیدن به موجوداتِ ماورائی، به‌نوعی راه را برایِ پذیرش سنخ‌هایِ دیگری از آنها هم باز خواهد کرد. اینطور نیست؟
مگر کارل پوپر برایِ اولین‌بار استادانه نشان نداده که اگر یک باور بدونِ دلیل را بپذیری آنوقت راه برایِ پذیرش هر خرافه و یاوه‌ای باز خواهد شد؟
حال باید پرسید که مرز خرافه و واقعیت کجاست؟
تعیین چنین مرزی آیا ملاکِ آبجکتیوی دارد یا اینکه تنها احساسات و درون‌بینی‌هایِ سوپژکتیو می‌تواند ملاکِ عمل فردی باشد؟
اگر این اخیری ست پس چگونه می‌توان خرافه بودنِ یک باور را نشان داد و ثابت کرد؟
به‌واقع خرافه چیست و واقعیت کدام است؟

 
3. به‌هرحال، استثنایی‌ترین بخش فیلم آخرین دفاعیاتِ ارین از پدر مور است و تاکید بر اینکه فکت‌هایی که دادستان بر آن به‌عنوانِ شواهدِ علمی پافشاری کرده و اصرار بر اینکه سخنانِ پدر را باور نکنند جز به این معنی نیست که امکانِ آن را نیز انکار کنند.
Fact ها (حقایق اثبات شده) جایی برایِ شکِ منطقی و معقول (Reasonable Doubt) باقی نمی‌گذارند. فکت آن است که امیلی نه روان‌پریش بوده و نه صرع داشته و نه مبتلا به ترکیبی از این دو (جنونِ صرع‌آمیز) بوده است. به‌قولِ دکتر گراهام کارترایت (حاضر در مراسم جن‌گیری) امیلی روان‌پریش و مبتلا به صرع نبود چون این دکتر صدها نفر را با آن بیماری‌ها دیده بود. آن بیماری‌ها خیلی دردناکند ولی هیچ‌یک او را نمی‌ترساندند اما حالاتِ امیلی به‌شدت او را ترسانده بود. در معاینه‌ی پس از جن‌گیری آن دختر سالم و به‌هوش بود. امیلی جنون هم نداشت زیرا امیلی به‌خوبی از حضور نیرو و وجودِ موجودِ جداگانه‌ای به‌جز خود در درونِ خویش آگاه بود ولی دیوانه‌ها نسبت به جنونِ خویش خودآگاهی ندارند. وقتی امیلی در چنگالِ آن نیرو نبود کاملاً خودش بود و کاملاً عادی. آگاهی امیلی به وجودِ حالتِ دیگر روانی‌اش کاملاً نشان می‌دهد که دچار جنون نبوده است. (دیوانه‌ها نمی‌دانند که دیوانه هستند.)
ولی این محاکمه فقط در موردِ واقعیات نیست بلکه در موردِ ممکن‎ها هم هست.
آیا سخن دکتر سدیرا ادانی که امیلی یک فوق حساس (HyperSensitive) بود و صرفاً به‌دلیل طبیعت‌اش آمادگی بیش‌تری برایِ تسخیرشدگی داشته، اگر یک حقیقتِ اثبات شده نباشد لااقل ممکن نیست؟
این یک Possibility است که مراسم جن‌گیری در موردِ امیلی ناموفق ماند دقیقاً به این دلیل که مصرفِ گامبیوترول مانع شد تا مراسم جن‌گیری او را از فضا و ارتباطاتِ کشنده‌ای که در آن قرار داشت خارج سازد و وضعیتِ امیلی را در حالتِ تسخیرشدگی قفل کرد و مرگِ امیلی نیز جز به این دلیل نبود. اما فکت‌هایِ به‌ظاهر علمی که دادستان از آنها سخن به میان می‌آورد جز به این معنی نیست که این امکان‌ها تماماً نادیده گرفته شوند. آیا امیلی به دلیل عشق به خداوند بود که دچار این رنج شد؟ شاید بله و شاید هم خیر اما امکانِ آن را نمی‌توان انکار کرد.

4. در این فیلم یک منظر نوظهور نیز می‌توان سراغ گرفت که مدتی ست دغدغه‌ی من گردیده و شایسته‌ی بازنمایی ست:
نزدیکی و همگرایی میانِ دین‌ناباوران و متدینانِ راست‌کیش (ارتدوکس) در برابر متدینانِ مدرن.
وقتی وکیل (ارین برونره) سؤالِ چالش‌برانگیز "خیرخواهی خداوند" و "چرایی زجرهای امیلی رز" را پیش می‌کشد، دادستانِ مسیحی مدرنِ ما به قاضی اعتراض می‌کند که نباید اجازه دهد چنین پرسشی در موردِ خداوند طرح گردد که چرا باعثِ مرگِ زجرآور یک دختر جوان شده است.
در حالی که کشیش مور به‌عنوانِ یک راست‌کیش مسیحی در برابر شبهه‌های طرح شده از جانبِ وکیل با صبر و متانت برخورد می‌کند اگرچه چیزی جز پاسخ‌های ساده‌اندیشانه و مؤمنانه‌ی خود در دست نداشته باشد.
دادستان (ارین تاماس) اما مدعی است که هم یک ایمان‌باور است و هم یک واقع‌بین. او یک مسیحی مدرن است که فی‌الواقع نه مسیحی ست و نه مدرن، نه مؤمن است و نه واقع‌گرا.
ولی وکیل به‌عنوانِ یک لاادری‌گر (Agnostic) در عین طرح چالش‌هایِ الهیاتی مربوط به پرونده‌ی امیلی رز در برابر دادگاه، گشودِگی بیش‌تری برایِ پذیرش واقعیاتِ ترنس‌فیزیکال و ماورایی در قالبِ یک "امکان" دارد.
همچون بسیاری از مواردِ دیگر در این مورد نیز ملحدان و راست‌کیشان در برابر متدینانِ به‌ظاهر مدرن صف‌آرایی می‌کنند.
5. مهم‌ترین بخش و غیرقابل‌دفاع‌ترین جهتی که در این وقایع وجود دارد همان چیزی ست که از آن با عنوانِ امتحانِ الهی یاد می‌کنند
وکیل از پدر مور می‌پرسد اگر امیلی اینقدر به خداوند عشق می‌ورزید، اگر اینقدر خوب و اینقدر مؤمن بود، چرا خداوند اجازه داد امیلی توسطِ ارواح تسخیر بشود، رنج بکشد و سپس بمیرد؟
پدر از زبانِ امیلی جواب می‌دهد (نامه‌ی امیلی در روز پس از جن‌گیریِ ناموفق) که من مادر متبرک (مریم باکره) را وسطِ کشتزار خانه دیدم، وقتی به او نگاه کردم به من لبخند زد و گفت: امیلی! بهشت چشمش را به رویِ دردِ تو نبسته است.
امیلی: از مادر مقدس پرسیدم چرا من اینگونه رنج می‌کشم؟ چرا شیاطین امشب بدن‌ام را ترک نکردند؟
او گفت: متاسفم امیلی! شیاطین آنجا که هستند خواهند ماند. سپس گفت: می‌توانی با من به آرامش برسی... از بندِ تن برهی... و یا می‌توانی در همین حال بمانی. رنجی عظیم خواهی برد ولی از طریق تو بسیاری به دنیایِ دیگر ایمان خواهند آورد. انتخاب با توست.
امیلی: من می‌مانم.
مهم‌ترین اشکالِ این قبیل آزمودن‌ها آن است که چرا خداوند برایِ هدایتِ عده‌ای باید یک انسانِ دیگر را (که از قضا بسیار هم به او ایمان دارد) از بین ببرد؟
آیا این اخلاقی و انسانی ست که یک نفر رنج بکشد و زندگی‌اش تباه گردد به این خاطر که دیگران به‌وسیله‌ی او و با دیدنِ وضعیتِ هولناکِ او عبرت گرفته ابتدا به وجودِ شیاطین و سپس از آن طریق به وجودِ خدا و زندگی پس از مرگ باور بیاورند؟ (واقعاً از راهِ بهتری جز شیاطین نمی‌شد وجودِ خدایِ مهربان و بخشنده را اثبات کرد؟)
اصلاً بحث بر سر رضایت یا عدم رضایتِ امیلی به این وضعیت نیست، بحث بر سر اخلاقی بودن یا نبودنِ فعل الهی ست.
مضافاً بر اینکه هیچ‌کس ابتدا به ساکن به چنین وضعی راضی نمی‌شود. خداوند به شیاطین اجازه داد که به بدنِ امیلی وارد شوند و روح او را تخسیر کرده و بدترین شکنجه‌ها را به او تحمیل کنند:
ترس
ترس هولناک
ترس تخریب‌کننده
ترس ویرانگر
خداوند زندگی دختری نوزده ساله را با ترس و وحشتِ کشنده‌ای عجین ساخت و نهایتاً نیز او را در بدترین شرائط قبض روح کرد صرفاً به آن دلیل که دیگران از وضع او عبرت بگیرند.
و اما سؤالِ مهم‌تری هم در این بین هست:
خداوند چرا اساساً از ابتدا اجازه‌ی تسخیر روح امیلی به‌واسطه‌ی شیاطین را داد؟
آیا جز به این دلیل که در این مدت تا ملاقاتِ مریم مقدس، کسانی به‌هرحال با مشاهده‌ی وضع او عبرت بگیرند و به دنیایِ دیگر ایمان بیاورند؟
آیا ناموفق ساختن مراسم جن‌گیری و این سخن مریم باکره که شیاطین در آنجا که هستند خواهند ماند جز به‌همین هدف صورت گرفته است؟
در اینصورت مخیر ساختن امیلی پس از قریب به یکسال ترس، زجر و شکنجه‌ی کشنده جز شیادی و مراسمی صوری و مضحک چیز دیگری می‌تواند باشد؟
اگر بنا به انتخابِ امیلی بود چرا از همان اول او را مخیر نساختند که شیاطین تسخیرش کنند به قیمتِ ایمان آوردنِ دیگران؟

پ.ن:
1. این فیلم دو هفته تمام فکر و ذهن من را به خود مشغول داشته بود. تا به‌حال چهار بار آنرا دیده‌ام و هنوز هم شوق دوباره دیدن‌اش از بین نرفته است.
2. دیالوگ‌هایِ فیلم استادانه خلق شده‌اند و بدونِ تردید کارایی و ظرفیتِ یک کتابِ حجیم را در بابِ چالش‌هایِ مطروحه در خود دارند.
3. بازیِ جنیفر کارپنتر در نقش "امیلی رز" وصف‌ناشدنی ست.
4. از بحثِ کامنتی مشخص گردید که شخصیتِ دادستان "ارین تاماس" شباهتِ حیرت‌انگیزی به امین عنکبوتی خودمان دارد.

۱۳۸۵ آبان ۲۲, دوشنبه

در ستایش رذالت

در دنیایِ انسانی ما هر کس به‌واسطه‌ی خصلت‌ها، توانایی‌ها و ایده‌هایش شناخته می‌شود و می‌تواند از همان طریق هم شاخص گردد.
توانایی‌ها در هر جهتی که به‌کار افتند توانایی‌اند و غیرقابل انکار.
استعدادِ بافندِگی، آشوبگری و تخریب هم اگر با ظرافت، زیرکی و استادی همراه گردد بدونِ تردید عظمت و شکوهِ خود را در دیده‌ی کسی چون من پیدا خواهد کرد.
خلاقیّت و پختگی در "یاوه‌گویی" و "شرارت" گرچه ویرانگر باشد اما طراحی ماهرانه‌ی یک آشوب من را به ستایش آشوبگر خواهد کشاند.
یک آنارشیستِ واقعی کسی ست که لااقل به برخی الزاماتِ ایده‌ی خود به‌طور کامل پایبند می‌ماند و این تعهدِ به پیامدها برایِ من سخت احترام‌برانگیز است.
امیدِ میلانی در وبلاگستان برایِ خیلی‌ها نام آشنایی ست و برایِ من هم.
کودکی‌ها و ناپختگی‌ها، دگم‌ها، رنگ عوض کردن‌ها، شگردها، شیادی در بحث، قضاوت‌هایِ غیرمنصفانه و آشفتگی در فلسفیدن‌هایش را شاید بهتر از خیلی‌هایِ دیگر (و البته نه بهتر از این یکی) دیده‌ام و می‌شناسم.
اما امید در تمام رذالت‌هایش واجدِ یک ویژگی برتر بود که همیشه او را نزدِ من از مشابه‌هایِ خود در جایگاهی بالاتر می‌نشاند.
امیدِ میلانی دقیق و استادانه می‌کشت و به‌جز یک مورد تا آنجا که دیده و شنیده‌ام غالباً پیروز میدان بود گرچه این پیروزی را به‌قیمتِ رذالت به‌دست می‌آورد.
تنها جایی که خوشه‌نشین حقیقتاً غافلگیر شد، دست و پایِ خود را گم کرد و حتی عنوانی که برایِ مطالب‌اش برگزید نیز (چهارگانه‌ی "پس لرزه") از این دستپاچگی و تشویش خبر می‌داد، در نبردی بود که میانِ او و همزادِ زشت‌گویش سعیدِ درهمی با حلقه‎ی اسلام‌ستیزان (آریا، محمد، انگشت، دخو و مخلوق) درگرفت و برخلافِ دفعه‌هایِ قبل اینبار این امیدِ میلانی بود که ناباورانه می‌باخت و البته به‌نحو ترحم‌برانگیزی نیز سعی می‌کرد پس‌لرزه‌ها را یکی پس از دیگری از سر بگذراند.
از این باختِ فضاحت‌بار و تاریخی که بگذریم، پایبندی به آنارشیزم گفتاری، دقتِ نسبی در بحث و مهارت و خونسردیِ غالبِ او در آشوبگری‌هایش خطِ فاصل میانِ امیدِ میلانی و دیگر آشوبگرانِ آماتور وبلاگستان بود.
به‌عنوانِ نمونه امیدِ آنارشیست کامنتهایش را حقیقتاً با اصولِ آنارشیستی اداره می‌کرد و ذره‌ای در این بین از سانسور استفاده نکرد حتی نسبت به فحش‌هایی که نثار خود و خانواده‌اش می‌شد. (گرچه این آخری را می‌توان به حالاتِ سادو - مازوخیستی او نسبت داد اما آنچه برایِ من مهم است نه اسبابِ چنین رفتاری بلکه سازگاریِ میان رفتار و ایده است) اما در سویِ دیگر هم این کوچولویِ مشوش قرار داشت که با یک بحثِ کامنت‌ای به‌نحو کودکانه‌ای به حذف‌هایِ پی در پی متوسل شد و از همه ترحم‌برانگیزتر آنکه کامنت‌ها را سانسور می‌کرد و هم‌هنگام به آنها پاسخ نیز می‌داد.
مسلماً من منکر نیستم که شیوه‌ی میلانی در اداره‌ی کامنتهایش به آنارشیزم و لجن‌مالی ِ یکدیگر کشیده می‌شود (کما که شد) اما تمام سخن‌ام اتفاقاً جز این نیست که چنین رفتاری از یک آنارشیست نه تنها با ایده‌هایش تناسب دارد بلکه در نسبت با آن ایده‌ها "باید" انجام گیرد.
این "باید" نه یک داوریِ اخلاقی که صرفاً معطوف به لزوم سازگاری میانِ نظر و عمل است و حفظِ این اصل برایِ من یک ارزش است ولو که موردِ بحثِ ما، یک جانی بالفطره باشد.
شاید آنارشیزم ِ میلانی از لحاظِ اخلاقی نمره‌ی منفی بگیرد اما وقتی کسی آنارشیست باشد طبعاً باید به لوازم آن نیز پایبند بماند.
چه بسا اگر می‌توانستیم از یک "اخلاق درجه‌ی دوم" سخن بگوییم آنگاه مدعی می‌شدیم که کسی اخلاقاً نباید آنارشیست باشد اما اگر به آنارشیزم اقتدا نمود، اخلاقاً (اخلاق درجه‌ی دوم) مجاز نیست که از اصولِ آن تخطی کند.
امیدِ میلانی در شرارت، تزویر و تلوّن فکری (یا بنابر نظریه‌ی عمیق و طنزآمیز محمد؛ "تارزانیزم")، نمونه‌ی منحصر به فردی ست و صرفِ این تفاوت (قدرتِ در رذالت) برایِ من ارزشمند و ستودنی است.

پ.ن:
1. برایِ شناختِ بیش‌تری از روحیات و شخصیتِ میلانی از جمله به این بحث (و خصوصاً دو کامنتِ آخر من) رجوع کنید!

2. ه‌مزمان با چاپِ این یادداشت، "برای سانتیمتر 135 تا 150 روده‌ی بزرگ‌ام" که امیدِ میلانی در آن برای بخش تحتانی خویش می‌نویسد به‌راه افتاد و اولین یادداشتِ آن نه تنها دشمنان و بدخواهان را نترساند که قدرتِ سابق صاحبِ روده‌ی بزرگ را نیز در دادنِ هر چه بیش‌تر به اثبات رساند.
إحاله دادنِ توصیه‌ی من برایِ درمانِ آشفته‌اندیشی (لزوم فرصت دادن به ذهن جهتِ هضم خوانده‌ها) به "وجدان" نیز حاکی از نوعی مشنگ‌ایِ تعمدی ست که فقط مختص خودِ میلانی ست و بس!
این شروع بیش‌تر امید کننده و البته ناامید کننده بود تا باقی خروجی‌هایِ روده‌ی میلانی (شطحیات؟!) چه باشد.
در هر حال آسایشگاهِ امیدآبادِ شماره‌ی سه افتتاح شد!

Omidology

یکی از خصلت‌هایِ موذیانه و در عین حال ملیح امیدِ میلانی آن است که گاهی که چیزی را انکار می‌کند دقیقاً از آنروست که در حالِ ارتکابِ آن می‌باشد!
در اینجا به سه نمونه از این دست روحیاتِ متلون‌مآبانه و شگردهایِ منکرانه‌‎ی او اشاره می‌کنم:

1. امید در برابر آریا که نسبت به دهن‌دریدگی‌هایِ سعیدِ مجهول اعتراض می‌کند پاسخ می‌دهد که:
"آریا جان! من که کوچک‌ترین مشکلی با تو ندارم."
و در ادامه به آریا می‌گوید که در جدال میانِ او و سعیدِ مالیخولیا طرف هیچکس را نخواهد گرفت.
ولی در ادامه‌ی حیاتِ این وبلاگ متوجه می‌شوید که امید اصلاً بی‌طرف نیست و این دوقلویِ افسانه‌ای با آریا و دوستانِ او نه تنها مشکل دارند که مشکل‌شان بسیار هم جدی ست.

2. امید چندین بار در وبلاگ در جوابِ انتقاداتِ دیگران می‌گفت "من ارزش جواب دادن نمی‌بینم" ولی پس از آن مفصل جواب می‌داد. از جمله زمانی که در وبلاگستان بر اثر گفتار چاروادارانه‌ی سعید درهمی موجی علیهِ میلانی به‌راه افتاده بود، حضرتِ ایشان در ابتدایِ یادداشتِ پس لرزه‌ی سه چنین نگاشتند:
"چه بلوایی به پا شده در این دور و اطراف. ارزش پاسخ گفتن در این نوشته‌ها نمی‌بینم..."
اما در ادامه‌ی همین یادداشت و در بخش "توضیحاتِ اضافی"، او به‌تمام نقل‌قول‌های منتقدان و البته به‌شیوه‌ی خاص خودش پاسخ می‌دهد!

3. امید در بحث با پارتنر خود می‌گوید که اسلام صلح‌طلب‌ترین دین در جهان بوده و او ساحتِ این دین آسمانی را از قیاس شدن با هر ایدئولوژیِ بشری مبرا می‌داند.
و این در حالی ست که در یک پُست قبل از این بحث، از ربط و نسبت و نزدیکی میانِ اسلام و فاشیزم گفته بود (تا آنجا که به‌طور ضمنی قرآن را کتاب راهنمای فاشیزم نامیده بود) و نیز تصریح کرده بود که اگر نمی‌ترسید بیش‌تر از این هم سخن می‌‎گفت!
همسنگرش او را به‌خاطر همین رنگ عوض کردن‌ها به اُختاپوس ملقب نمود!

۱۳۸۵ آبان ۲۰, شنبه

پارادیزوی مضاعف

سینما پارادیزو در زمانِ جنگِ دوم جهانی در ایتالیا روایت می‌شود. کشیش شهر ابتدا فیلم‌ها را بازبینی کرده و در ضمن تمام صحنه‌هایِ بوسه را با یک زنگ دستور به سانسور می‌دهد.
پس از مصدوم شدنِ آلفردو و جانشینی سالواتوره، وقتی یکی از این صحنه‌ها پخش شده و اهالی شهر بالاخره عقده‌ی بوسه‌هایِ سانسور شده را بیرون ریختند و هورا کشیدند، کشیش با عصبانیت بلند می‌شود و در حالی که سینما را ترک می‌کند زیر لب می‌گوید: "من حاضر نیستم فیلم پورنو نگاه کنم."!
جالب‌ترین جمله‌ی این فیلم از زبانِ آلفردو و خطاب به سالواتوره‌ی کوچک است در تقبیح و تحقیر شغل آپاراتچی‌گری:
«... در این شغل فقط جمعه‌ها تعطیلی و اگه مسیح رو به صلیب نکشیده بودن بازم باید کار می‌کردیم.»
زیباترین و برایِ موجودِ سنسیتیوی چون من، نوستالژی‌زا ترین صحنه، بخش‌هایِ پایانی فیلم است که آلفردویِ پیر به قولی که در زمانِ کودکی سالواتوره به او داده بود عمل می‌کند و یک بسته فیلم پس از مرگش از جانبِ او به سالواتوره داده می‌شود.
فیلمی که از آلفرودیِ نابینا به او بخشیده شد، مجموعه‌ی تمام صحنه‌هایِ عاشقانه و بوسه‌ها و هم‌خوابگی‌هایِ فیلم‌هایی بود که در زمانِ خود به‌تیغ سانسور کشیش سپرده شده بود.
این پنج دقیقه‌ی آخر فیلم چنان تاثیرگذار است که با تمام داستانِ قبل از آن برابری می‌کند و شاید بهترین پایان برایِ "سینما پارادیزو" نیز جز این نمی‌توانست باشد.
اما الان در آغاز هزاره‌ی سوم و با گذشتِ بیش از پنجاه سال از جنگِ جهانی دوم، ما در کشوری زندگی می‌کنیم که "سینما پارادیزو" را سانسور می‌کند.
فیلمی که خود درباره‌ی سانسور قطعه‌هایِ عاشقانه است، خودش نیز سانسور می‌شود و این جز سانسور مضاعف و فلاکتِ پایان‌ناپذیر نمی‌تواند باشد.
وقتی فیلمی که مضمونِ اصلی و بنیادی‌اش درباره‌ی سانسور است، خودش هم سانسور گردد دیگر از آن فیلم جز مشتی صحنه‌هایِ بی‌ربط و غیر اصیل چه چیز باقی می‌ماند؟

من فرانکی نیستم

من هرگز سماجتِ Frankie را در رابطه‌هایِ خودم نداشته‌ام و شاید هم برایِ همین تا به‌حال چندین Johnny از دست داده‌ام.

جهنم خانوادگی

هفته‌ی قبل "سینما چهار" زندگی خانوادگی را نمایش داد.
خانواده‌ای که در ظاهر می‌خواهد تو مستقل باشی اما از تهِ دل همچنان فرمانبرداری‌ات را طلب می‌کند!
خیر و صلاح‌ات را می‌خواهد اما در واقع خیر و صلاحی که خودش برایِ تو درست می‌داند و در این بین، گزینش راهِ متفاوت از جانبِ تو به‌معنی تمرد است و قدرناشناسی از خانواده.
هیچ إقناعی هم در کار نیست، آنکه قدرت دارد همو حکم می‌راند.
چنین خانواده‌ای یک فردِ سالم را به‌مرور به یک انسانِ بیمار تبدیل می‌کند... به‌همین راحتی!

۱۳۸۵ آبان ۱۴, یکشنبه

در باب اصالت فلسفه

همیشه مطالعه‌ی فلسفه‌ی محض نسبت به مطالعاتِ الهیاتی – کلامی حس متفاوتی در من ایجاد می‌کند.
مثلاً وقتی اثر یک فیلسوف یا فلان شارح از یک فیلسوف را می‌خوانم حس می‌کنم در فضایی باز و بی‌انتها نفس می‌کشم اما با خواندنِ اثری در بابِ آراء فلان الهیدانِ مسیحی گرچه اعتراف می‌کنم که علاقه‌ای به‌مراتب بیش‌تر برایِ دنبال کردنِ نوشته و به پایان بردنِ اثر دارم ولی همیشه نوعی حس نفس‌تنگی به‌سراغ‌م می‌آید.
شاید من هرگز نتوانم "گذار از تئولوژی به آنتولوژی" را در موردِ خودم به‌معنایِ دقیق کلمه به‌سرانجام رسانم اما حقیقتاً به‌همان میزانِ توان و استعدادِ خودم در فضایِ آنتولوژیِ فلسفی حس بهتری دارم نسبت به اتمسفری که از تئولوژی‌هایِ متفاوتِ دینی تجربه کرده‌ام.
شاید یک دلیل چنین حسی این باشد که آنتولوژیِ فلسفی نسبت به تئولوژی‌های سنت‎‌های دینی بی‌هیچ تردیدی یک "فراروایت از هستی" به‌حساب می‌آید و تمنای استعلایی را در وجودِ من بیش‎‌تر ارضاء می‌کند.

۱۳۸۵ آبان ۱۲, جمعه

واقعیت

هیچ لذتِ ماندگاری ورایِ ذهن و خیال وجود ندارد.

پدرخوانده می‌تازد

بیش‌تر محدودیتهای سیاسی هم مانند نظارت استصوابی بر انتخابات یا فشار روی روزنامه‌نگاران یا روشنفکران یا گزینش برای استخدام کارمندان دولت یا پذیرش دانشیجویان و مانند آن به دلیل ساختار جمهوری اسلامی نیست. بلکه بخاطر تهدیدهای جدی قدرت‌های بزرگ است که از روز اول خواسته‌اند به هر ترتیب ممکن این حکومت را از روش‌های نظامی یا غیر نظامی ساقط کنند. به این تهدید، پارانویای کهن حاکمان ایران را (از رضا شاه بگیرید تا خامنه‌ای) هم اضافه کنید تا دلیل واکنش محافظه‌کارانه‌ی حاکمان را بهتر بفهمید. (برای همین است که می‌گویم اگر ایران بمب اتمی بسازد و در نتیجه خیالش از تهدید نظامی خارجی راحت شود، ناگزیر تمام فضاهای چهارگانه‌ی اقتصاد، سیاست، اجتماعی و فرهنگ را بازتر خواهد کرد. از این زاویه به آن نگاه کرده بودید؟) +

آقایان و خانم‌های محترم!
متوجه شدید که چرا ج.ا.ا با روزنامه‌نگاران و روشنفکران همچون سگِ هار رفتار می‌کند؟
این جمهوری اهورایی تنها و تنها نگرانِ تهدیدهای خارجی ست و الا اگر مجهز به بمب اتمی گردد، ایرانی تحویل می‌دهد که رویِ آزادی‌های جنسی، زبانی، بیانی، سیاسی و فرهنگی را سفید خواهد کرد.
پدرخوانده‌ی نامشروع وبلاگستان براندازی را چنین تعریف کرده است:
"براندازی نرم یعنی شورش نظری و عملی بر ساختار حکومت و قانون موجود که معمولا هم به کمک یک نیروی خارجی انجام می‌شود."
درخشان پیشاپیش هر گونه تلاش برای سرنگونی ج.ا.ا را به قدرتِ خارجی نسبت می‌دهد و گویا تنها استثنا ء در نظر او همان براندازیِ رژیم پهلوی ست!
التفاتِ هودر به "شورش نظری" را قیاس کنید با نگاهِ محافل امنیتی جمهوری اسلامی به فعالیت‌های روشنفکران و از جمله پروژه‌ی تحقیقی رامین جهانبگلو در قیاس نقش روشنفکران در اروپای شرقی و سرنگونی رژیم‌های کمونیستی با نقش این طیف در جمهوری اسلامی!
شورش نظری عبارتِ رسوایی ست!
اما براندازیِ داخلی از طریق جنبش‌های روشنفکری و رسانه‌ای چه ارتباطی به اطمینانِ خاطر ج.ا.ا از تهدیدهای خارجی دارد؟
شورش داخلی را چه دخل به تجهیز رژیم اسلامی به بمبِ اتم؟
یعنی درخشان گمان می‌کند از آنجا که ج.ا.ا هر نوع فعالیتِ روشنفکرانه را مرتبط با یک قدرتِ خارجی در براندازیِ رژیم می‌داند با تجهیز به بمبِ اتم، ایران را به مهدِ آزادی بدل خواهد کرد؟
آیا از آن پس جنبش‌های براندازانه‌ی فرهنگی در داخل کشور از طریق آگاهی‌بخشی به شهروندان بدونِ نگرانی از جانبِ رژیم، آزادانه به فعالیت خواهند پرداخت؟
آیا درخشان مخاطبانِ خود را ابله فرض می‌کند که نگرانی همیشگی ج.ا.ا از براندازی داخلی را با ربط دادن به قدرتِ خارجی و در نتیجه رفع این نگرانی به‌وسیله‌ی تجهیز به بمبِ اتم توجیه می‌کند؟
آیا به‌واقع استبدادِ رژیم اسلامی با بمبِ اتم حل خواهد شد؟
آقایان و خانم‌های محترم!
رذالتِ حاد را در این استدلال‌تراشی جنابِ هودر مشاهده می‌فرمایید؟
از همه جالب‌تر ادعای حسین درخشان در ابتدای مقاله است مبنی بر اینکه در این مهمل‌بافی‌ها یک دلیل اخلاقی را در مخالفت با براندازیِ جمهوری اسلامی صورت‌بندی کرده است!

۱۳۸۵ آبان ۱۰, چهارشنبه

الهه‌ی تن‌فروش

این شعر نمونه‌ی ایده‌آلِ یک انسان‎دوستی دروغین است.
در تک تکِ مصراع‌های آن به‌وضوح حس ترحم نسبت به روسپی موج می‌زند.
القابی چون "معصوم آتشفشان"،"الهه‌ی نور" و "کبوتر لطافت" تنها و تنها سرپوشی هستند بر نگاهِ سراسر تحقیرآمیز شاعر به روسپیان.
شعر از درون و ضمیر ناخودآگاهِ شاعر خویش پرده بر می‌دارد:
روسپی گناه‌کار است و انسانیتِ خود را معامله می‌کند و چنین موجودِ بیچاره و خطاکاری را باید به دیده‌ی ترحم نگریست. تمام تمجیدهای در بطن سرزنشگرانه‌ی شعر نیز در همین حال و هوا شکل گرفته است.
شاعر حتی در فرازهایِ پایانی از این نیز مفتضحانه‌تر نگاهِ خود را به روسپی عریان نموده است. او آرزوی زمانه‌ای را می‌برد که کسی دیگر تن‌فروشی نکند و از اسارت به‌در آید!
در چنین نگرشی روسپی متهم است اما شاعر این اتهام را در ظاهر به مردانِ روسپی فرافکنی می‌کند. روسپی تبدیل می‌شود به متهم ستم کشیده.
نگاه به روسپی از فراز قله‌هایِ ساختگی اخلاق و شرافت محصولی جز شعر چندش‌آور "فاحشه" پدید نخواهد آورد.
ترحم استعلایی موجود در چنین اشعاری حالِ تهوع به من می‌دهد!
پ.ن:
در تمام این مدت به این مسئله فکر می‌کردم که آیا وقتی کسی "نابودیِ تن‌فروشی" را آرزو می‌کند در حاق و جوهره‌ی خویش، جز نابودیِ "تن‌فروشان" معنی دیگری می‌دهد؟
کسی که آرزو می‌کند دزدی از بین برود آیا نابودیِ دزدان را آرزو نکرده است؟
کسی که آرزوی نابودیِ ظلم را می‌کند آیا جز نابودیِ ظالمان را خواسته است؟
تن‌فروش کسی ست که تن‌فروشی می‌کند و الا که دیگر تن‌فروش نبود و تبدیل به چیز دیگری می‌شد.
شاعر خواهد گفت من آرزوی آن دارم که هیچ‎کس تن‌فروشی نکند. اما واقعیت این است که تن‌فروشان همیشه بوده‌اند و خواهند بود.
تن‌فروشی بدونِ مصداق آن (تن‌فروش) هیچ معنایی نخواهد داشت.
از این رو گویا آرزویِ نابودیِ تن‌فروشی جز به این معنی نیست که مصادیق این مفهوم یعنی کسانی که تن می‌فروشند تا تن‌فروشی محقق گردد، نابود شوند.

۱۳۸۵ آبان ۸, دوشنبه

زیستن برای واقعیت یا زیستن برای آرمان


آژانس شیشه‌ایِ ابراهیم حاتمی‌کیا، فارغ از محتوی و مضمون، از حیثِ فرم کار، کپی ناشیانه‌ای ست از فیلم بعد از ظهر سگی به کارگردانی سیدنی لامت و با بازیِ آل پاچینو.
نوع روایتِ داستان عیناً همانندِ بعد از ظهر سگی پیش می‌رود، حتی در کوچک‌ترین جزئیات از جمله در آسم داشتن یکی از گروگان‌ها.
سانی یک سرباز از ویتنام برگشته است همچون حاج رضا که یک بسیجی دچار نوستالژیِ دورانِ جنگ است و هر دو در فیلم تهدید می‌کنند که در جنگ آدم کشته‌اند و باز هم می‌توانند این کار را انجام دهند. مهم‌ترین تفاوت فیلم در آن است که سانی و سال هرگز موفق به پرواز نمی‌شوند برخلافِ حاج رضا و دوستش.
بعد از ظهر سگی، داستانی اورجینال و مربوط به زندگی ملموس و رئالِ جامعه است. سانی می‌خواهد پولِ تغییر جنسیتِ دوستِ خود لئون را فراهم کند - که به‌دلیل اختلالاتِ جنسی دست به خودکشی زده و کارش به آسایشگاهِ روانی کشیده - و برایِ همین به سرقتِ بانک و در نهایت گروگان‌گیری دست می‌زند. همین ماجرایِ انسانی و رئال در آژانس شیشه‌ای صورتی ایده‌آل، ارزشی و آرمان‌گرایانه به‌خود گرفته است. حاج رضا به آژانس حمله می‌کند تا خرج عمل دوستِ بسیجی خود را فراهم کند.
بیماریِ عباس البته یک واقعیتِ دردناک است اما مسئله از جایی شروع می‌شود که این بیماری به آرمان‌هایی بیمارگونه گره می‌خورد.
باز هم مثل همیشه فرم از غرب اخذ شده و محتوایِ متعفن انقلابی به آن تزریق شده است.

۱۳۸۵ آبان ۶, شنبه

گوشت‌نگری مزمن در اسلام

امین در یادداشتی نسبت به نگرش گوشت‌نگرانه‌ی یک رهبر اسلامی به جنس زن انتقاد کرده و از عذرخواهی او پس از این سخنان نیز استقبال نموده است.
البته اگر واقعاً چنین عذرخواهی صورت پذیرفته باشد من نیز یقیناً از آن استقبال می‌کنم زیرا به هرحال نشان از عقب‌نشینی یک رهبر اسلامی در برابر نفوذِ فرهنگِ غرب دارد.
اما در این باب اولین پرسش آن است که چه چیز در این نوع نگاه و رفتار شیخ الهلالی قابل نقد است؟
آیا باید مسلمان بودن اش را مذمت کنیم یا التزام وی به روایاتِ نبوی را سرزنش نماییم؟
او از منظر پیامبر و کتابِ مقدس دین خود به "زن" نگریسته است.
آیا شیخ در این پایبندی به سنتِ دینی خود مقصر است؟
گویا تنها تقصیر او آن است که نوع ِ مسلمانی‌اش اصیل و أشبه به سیره‌ی "گوشت‌نگر مزمن" پیشوایانِ دین‌اش می‌باشد.
در همین باب و درتعیین ربط و نسبتِ اخلاق و دین برای یادداشتِ حجاب از یاسر میردامادی چنین نگاشتم:
"قاعده‌ی طلائی" در اخلاق اساسا با روح حاکم بر "قرآن" و تمایز غیر قابل انکاری که میان مؤمن و کافر ایجاد می‌کند، سازگار نیست. اگر در بابِ متن مقدس این دین چنین باشد، دیگر "فقه" که جای خود دارد. به‌تعبیری می‌خواهم بگویم شما نمی‌توانید اعتبار یک حکم فقهی را به دلیل تعارض آن با قاعده‌ی طلائی (که اساسا استناد به امری برون‌دینی جهتِ سنجش یک حکم دینی می‌باشد) مردود بشمارید. از این قسم احکام غیر اخلاقی در فقه و از آن مهم‌تر در خودِ قرآن فراوان یافت می‌شود. شما اگر احکام فقهی را به جهل و سوء فهم فقها بتوانید نسبت دهید (که این هم به‌راحتی میسر نیست، زیرا در ورای هر حکم فقهی، استناد به روایت و حدیثی از پیشوایانِ امامیة خودنمایی می‌کند)، دیگر در بابِ احکام قصاص و دیات و تعزیرهای مندرج در "قرآن" که نص صریح می‌باشد، که نمی‌توانید چنین توجیهی را بیان کنید. بله! یک چیز مسلم است و آن اینکه حکمی که از مرزهای انسانیت و اخلاق عبور کند، برای هیچ بنی‌بشری نه تنها الزام‌آور نیست که اخلاقا مجاز به ارتکابِ آن نیستیم. اما تمام حرفِ من در این است که این بی‌اعتباری نزدِ داور اخلاقی را نباید همچنین به‌معنی بی‌اعتباری نزدِ داور الهی قلمداد کنید و از این راه بگویید که شارع نمی‌تواند چنین حکمی کرده باشد و به‌تعبیری به‌نحوی متکلفانه "دین" را در مرزهای "اخلاق" قرار دهید و هر آنچه از این چهارچوبِ اخلاقی بیرون ماند را "غیر دینی" قلمداد کنید. تنها چیزی که خواستم بگویم این بود که "ملاکِ اعتبار" یک حکم یا باور دینی را نزدِ آن دین، نمی‌توان از اخلاق و امور برون‌دینی اخذ نمود و اینگونه "دین" را (که در خصوص ادیانِ ابراهیمی - به‌ویژه یهودیت و اسلام - به‌درستی به "شریعت" تعبیر شده زیرا در فضایِ این ادیان اساسا نگاهِ غالب چنین است که دین‌داری یعنی التزام به یکسری قوانین دینی) به "اخلاق" فرو بکاهید.
سابقاً نیز در ذیل یادداشتی دست و پا کردن شواهدِ دینی برای "مسلمانی مدرنِ عنکبوتی" را ناروا دانستم. (1 و 2)
خوشبختانه در این موردِ مشخص بهتر می‌توان سببِ ناروایی را دریافت.
اگر یک روشنفکر دینی همچون امین عنکبوتی به این شیخ ِ مصری بگوید که در قرآن مثلاً آمده "زن و مرد را از یک ماده آفریدیم" و بلافاصله نتیجه‌های نواندیشانه بگیرد که پس اسلام قائل به برابریِ زن و مرد است، پیشاپیش شکستِ محتوم‌ای را بی‌هیچ تردیدی در برابر خواهد داشت. زیرا شیخ قصه‌ی ما در برابر شاهدِ او، انبوهی از شواهدِ دینی و مخالف با مطلوبِ عنکبوت در آستین دارد - از "برتری دادن ِ فی‌نفسه‌ی مردان بر زنان" تا "احکام دیات و ارث" و "لزوم حجاب در بدن و حتی نحوه‌ی سخن گفتن" - و در این استنادهای خود نیز کاملاً بر حق می‌باشد.
پس راه ِ چاره چیست؟
چگونه به این مسلمانِ راست‌کیش بفهمانیم که این نوع نگاه به "زن" لااقل در این برهه‎ی تاریخی معادل با "بلاهتِ واپس‎گرایانه" است؟
آنچه به‌نظر من می‌رسد آن است که به‌جای فریبکاری و دست و پا کردنِ شواهدِ ضعیف و بی‌ربط برای اثباتِ نگاهِ مدرن به زن از طریق متن زن‌ستیزی چون قرآن، باید به یک مسلمان با استدلالی که خواه‌ناخواه روح ِ غالبِ زمانه‌ی حاضر را نمایندگی می‌کند، بفهمانیم که به‌معنای دقیق کلمه "دین" او - و نه "فهم او از دین" - در نگرش به زن مبتلا به ابزارانگاری و دیدِ جنسیتی می‌باشد و زندگی مسالمت‌آمیز در این دوران یعنی گردن نهادن به روح عصر جدید.
بخش اولِ این پروسه معطوف به اثباتِ حقانیتِ عصر جدید و بخش دوم نوعی دلیل پراگماتیستی و سودانگارانه است که می‌تواند چنین صورت‌بندی گردد:
"اجتماع و سیاست بر اساس ایده‌آل‌های مدرن سامان یافته است. برای زندگی در چنین فضایی باید به آن ایده‌آل‌ها پایبند باشی نه به آرمان‌های دینی خویش."
در هر صورت گدایی کردنِ مشروعیتِ دینی برای اخلاق مدرن و ارزش‌هایِ مدرنیزم از طریق توسل به کتاب و سنت راه به ناکجاآباد می‎‌برد، دقیقاً به این دلیل که از همان کتاب و سنت شواهدی بسیار قوی‌تر در ردِ توسلاتِ ترحم‌انگیز روشنفکرانِ دینی قابل استخراج است و برای همین هم راست‌کیشان به‌حق همیشه در این مصاف برنده‌ی نهایی بوده‌اند.
مسلمانان باید یاد بگیرند که هر چه بیش‌تر از اسلام عقب‌نشینی کنند، زندگی بهتری در پیش رو خواهند داشت.
طبعاً تنها اندک افرادی در این بین نامسلمان می‌گردند و در مقابل عده‌ی کثیری به‌خوبی درخواهند یافت که "مسلمانی" نامی ست بی‌مسمی که البته هیچ لزومی هم ندارد صراحتاً آن را از خود نفی کنند.
نهادینه ساختن نوعی مسلمانی ِ اخته شده و بی‌رنگ و بو - در نسبت با اسلام - بهترین راهِ حل تعارضاتِ مسلمانان با ارزش‌های مدرنِ غربی ست. برای دست یافتن به چنین نتیجه‌ای یقیناً تنها فرهنگ‌پذیر نمودنِ مسلمین از طریق روش‌های برانگیزاننده ثمربخش خواهد بود.
اسلام به خطا رفته است نه مسلمانی.
این پروژه‌ی دین‌ناباورانه که در ذیل "اسلام‌ستیزیِ انسان‌گرا" قرار می‎‌گیرد، در نسبت با پروژه‌ی "تقدیس اسلام و نقدِ مسلمانی" توسطِ روشنفکرانِ دینی، در نظر به‌مراتب صادقانه‌تر بوده و در عمل نیز رخنه‌های شکست‌پذیریِ کم‌تری در بر دارد.

شیوه‌های عنکبوتی در تفسیر

در بابِ شیوه‌ی خودساخته‌ی تفسیریِ عنکبوت از نقدِ دو موردِ نمی‌توان چشم‌پوشی کرد:

اول:
امین در چند مورد و از جمله در بحثِ مفصلی که میانِ من و او در قالبِ چندین نامه در گرفت به‌راحتی آیاتِ ناسازگار با ایده‌های خود را متشابه نامیده و با این حربه شر آن آیات را از سر خود کم نموده است.
اما "متشابهات" در قرآن نه بی‌معنایی آیه را می‌رساند و نه اینکه یک آیه به صرفِ تضاد با یافته‌هایِ عقلی می‌تواند کنار گذاشته شود. (کدام یافته‌های عقلی؟)
متشابهات آیاتی هستند که چند معنی از آنان مستفاد می‌شود اما تعین معنی در آنان دشوار است.
صفتِ متشابه مربوط به آیاتی ست که با دیگر آیاتِ قرآن – محکمات – در تضاد قرار دارند و راهِ رفع این تشابه هم از منظر اسلام یا از طریق همان محکمات است (به‌عنوانِ مثال "إلی ربها ناظرة" متشابه است که با آیه‌ی محکم "لاتدرکه الابصار و هو یدرک الابصار" معنایِ "قابل رؤیت بودن الله" از آن نفی می‌گردد) و یا از طریق رجوع به "راسخانِ در علم" که به پیشوایانِ اسلام ارجاع داده شده است.
و اما اینکه گفته شده اگر معنایِ یک آیه با مسلماتِ انکارناپذیر عقلی در تضاد افتد باید به تأویل آن دست زد، نه ربطی به دوگانه‌ی محکم – متشابه دارد (چه این تأویل در محکماتِ قرآن هم راه دارد) و نه می‌توان از آن برایِ منسوخ ساختن آیاتِ متضاد با ارزش‌های مدرن بهره برد.
محکم و متشابه در قرآن دایرمدار سلیقه‌ی شخصی و برداشت‌های فردی از آیات نیست بلکه دارای تعریف، ضابطه و معیار مشخص در علم تفسیر می‌باشد.
مضحک‌تر از این شیوه‌ای نیست که کسی "اخلاق مدرن" را مسلم عقلی بگیرد و سپس مدعی شود که خودِ اسلام، آیاتِ خود را در این باب در معرض نسخ یا بایگانی قرار داده است.
به‌واقع اگر ارزش‌هایِ مدرنیزم از منظر اسلام – و نه از دیدِ امین عنکبوتی – مسلم عقلی باشد و بتوان آیاتِ معارض با آن را کنار گذاشت، از قرآنِ محمدبن‌عبدالله چیزی باقی نخواهد ماند.
با این نوع نگاه به متشابهات، اسلام دچار "خود-ویرانگری" می‌باشد و لاجرم باید بپذیریم که این دین با دستِ خود حکم به نابودیِ خویش داده است!

دوم:
عنکبوت مدعی می‌شود که تحدی یعنی این متن تمدن آفریده و تابه‌حال متن دیگری چنین نبوده است:
1. تحدیِ قرآن هیچ ارتباطی به "تمدن‌ساز" بودنِ آن ندارد. انکار نمی‌کنم که این یک نگاهِ نو به ماجرای تحدی ست اما مشکل‌اش آن است که با متن مقدس و شأنِ نزول (Context) مربوط به آیاتِ تحدی هیچ نسبت‌ای ندارد.
2. بر فرض که تمدنِ اسلامی در برهه‌ای از تاریخ – قرونِ هفتم و هشتم - تحقق یافته چه کسی گفته ظهور این تمدن بر پایه‌ی عمل به دستوراتِ اسلامی بوده است؟
اتفاقاً کاملاً برعکس است:
مسلمین اگر در آن دوره - که عصر زرین فرهنگِ اسلامی نامیده‌اند - در هنرهایی چون شعر، نگارگری یا فلسفه رشد داشته‌اند دقیقاً به‌قیمتِ عدول از دستوراتِ دینی مبنی بر نهی از این هنرها و معارف، به آن دست پیدا کرده‌اند.
یعنی بخشی از مهم‌ترین پیشرفت‌های علمی و فرهنگی مسلمانان در قرن هفتم به‌قیمتِ عدول از کتابِ مقدس و دستوراتِ دینی پدید آمد.

۱۳۸۵ آبان ۴, پنجشنبه

سگ‌شناسی

تفاوتِ سگِ گوته و سگِ بولگاکف، تنها در آن است که اولی با وردهایِ جادوگرانه سربرآورد و دومی با سرپنجه‌ی علم پزشکی.
اما هر دو در شرارت و ویرانگری از یک تبار هستند.

فواره‌های سکسی

تا به‌حال به دیدِ جنسی به فواره‌ها نگاه نکرده بودم. اما امروز که از ونک به‌سمتِ خیابانِ ولیعصر می‌رفتم دیدم که دختری تنها کنار یک فواره ایستاده و به آن نگاه می‌کند. احتمالاً اگر آن دختر آنجا نبود فواره‌ها هرگز سکسی جلوه نمی‌کردند، اما ترکیبِ این دو تصویر کاملاً سکسی از آب در آمد.
فواره با فشار هر چه تمام‌تر آب را به‌سمتِ بالا می‌پاشید و دختری به این صحنه زل زده بود.
نمی‌دانم آیا دختر هم همان را در فواره می‌دید که من دیدم؟

۱۳۸۵ مهر ۳۰, یکشنبه

سکولاریزم شکلاتی


در شکلات، جسارت و مهرورزیِ زنی به‌تصویر کشیده می‌شود که در برابر راست‌کیشی مردمانِ دهکده یک تنه قد علم کرده و بدونِ هیچ پرده‌پوشی به مسؤولِ کلیسا که کنجکاوانه به مغازه‌ی این تازه وارد پا گذاشته، می‌گوید او با اینکه یک دختر دارد هرگز ازدواج نکرده است.
شکلات‌هایِ وسوسه‌انگیز این زن، سفیرانِ ناسوتی هستند که دست‌اندازیِ عالم بالا را در زندگی انسانی هدف گرفته‌اند.
زن گاه از ناملایمات و سخنانِ مسؤولِ کلیسا به تنگ می‌آید که در حضور دیگران او را یک ناباور به مسیح و فرزندش را نامشروع نامیده است. اما سرانجام سرسختی این زن در بی‌اعتنایی به ایام روزه‌ی مسیحی به‌وسیله‌ی فروش شکلات‌هایِ وسوسه‌انگیزش و برگزاریِ فستیوالِ شکلات دقیقاً هم‌زمان با عیدِ پاک، به پیروزیِ او بر تعصب‌هایِ دینی دهکده ختم می‌شود.
صحنه‌ای فراموش‌ناشدنی ست وقتی که مسؤولِ کلیسا روز عیدِ پاک در ویترین مغازه در حالی به خواب رفته باشد که شبِ قبل آن با انبوهی از شکلات‌هایِ رنگارنگ هم‌بستریِ نامشروع داشته است.
بی‌مدارایی و تحمیل مناسکِ دینی بر مناسباتِ اجتماعی به‌فرجام جایِ خود را به مدارا و پذیرش قواعدِ زندگی عرفی می‌دهد.

پ.ن:
نتیجه‌ی روشنفکریِ وطنی محافظه‌کار: شکلات را فراموش کن! خریّت ماندنی ست.
پ.ن.ن:
تمپلیتِ مخلوق در فایرفاکس مشکل جدی داشت. خطوط بر روی هم آوار می‌شدند به‌گونه‌ای که گمان می‌کردی به طویله‌ای از کلمات پا گذاشته‌ای. امین عنکبوتی زحمتِ اصلاح تمپلیتِ وامانده‌ی این وبلاگ را متقبل شد. البته سابقاً نیز نازلی دختِ آیدین برخی از مشکلاتِ آن را برطرف ساخته بود. همین جا از هر دو دوستِ عزیزم سپاس‌گزاری می‌کنم!