۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

اخلاق‌گرایی خام در سیاست

فیلسوف بهتر است در چنین مواردی سکوت کند و اعتبارِ خود را از روی خیرخواهی بر سرِ سریرنشینیِ فلان سیاستمدار قمار نکند.
این دیگر چه اشتباهِ هولناکی ست که از ملاحظاتِ به‌اصطلاح اخلاقی – روان‌شناختی ساده‌اندیشانه نتایجِ مستقیماً سیاسی بگیریم؟
ملاحظاتِ اخلاقی چیزی نیست که در وادیِ سیاست باورپذیر باشد؛ اتفاقی که افتاده است همانا حمایتِ یک متفکر از یک سیاستمدار است و بس! وگرنه من شخصاً باور ندارم که فیلسوف اینچنین آسان مجاز به تعیینِ مصداقِ فضائلِ اخلاقی باشد آنهم برای یک تصمیم‌گیریِ سیاسی.
آن «وجدانِ اخلاقیِ قوی و زنده» را در عدمِ پیگیریِ جنایتِ کوی دانشگاه، عقب‌نشینی در برابرِ قتلِ عامِ روزنامه‌ها و سرکوبِ جنبشِ دانشجویی، برگزاریِ انتخاباتِ مجلسِ هفتم و در نهایت رد شدنِ لوایحِ دوگانه شاهد بودیم. هشت سال گذشت و در آخرین سال، او با همان لبخندِ ملیح تازه دانست و اعلام کرد که تدارکاتچی‌ای بیش نبوده است.
وجدانِ خاتمی آنقدر زنده بود که حتی در ماه‌های پایانیِ ریاست‌جمهوری‌اش، نمایشِ «مجلسِ شبیه» بیضایی را در بابِ قتل‌های زنجیره‌ای نابهنگام برچیدند و او هیچ کاری نکرد.
چه کسی فراموش می‌کند آن امیدی را که او بر سرِ حفظِ نظام بر باد داد؟
جمهوریِ اسلامی رذیلانه توانسته شهروندان را در چرخه‌ی انتخابِ بد و بدتر سرگردان کند. کار به جایی رسیده که روشنفکرِ این مملکت بر همین اساس برای نخبگان وظیفه‌ی اخلاقی تعیین می‌کند؛ حمایت از خاتمی.
فراموش نمی‌کنم چند سال پیش را که فیلسوف برای من استدلال می‌کرد که رای دادن در هر انتخاباتی مشروعیت‌سازی برای حکومت است و اشتباه. حالا گویا وضعیت تفاوت کرده و درست است که باز هم در دامِ خاتمی بیفتیم و جمهوریِ اسلامی نیز همان کارهایی را کند که در این سی سال کرده است؛ سرکوبِ اقلیت‌های دینی، دگراندیشان، روشنفکران، مخالفانِ سیاسی، دانشجویان، زنان، کارگران و در نهایت استمراربخشیدن به حاکمیتِ تبهگنی.
ذوق‌زدگی دوستان هم از این سخنان دیر نیست که تعبیرِ خلاف یابد. «روندِ تصادعدیِ حمایتِ روشنفکران و فرهیختگانِ جامعه از نامزدیِ خاتمی» به‌خاطرِ حمایتِ ملکیان از او، ادعایی سست و آرزویی دست‌نیافتنی است. گمان نمی‌کنم حتی نماینده‌ی شاخصِ روشنفکریِ دینی، عبدالکریمِ سروش، نیز مرتکبِ چنین اشتباهی شود.
ای کاش فیلسوف سکوت می‌کرد!
پس‌نوشت:
برخی از نقدها و نظرها را در کامنت‌های پایِ
بازتابِ همین نوشتار در سایتِ عقلانیت – معنویت می‌توانید بخوانید!

۱۳۸۷ مهر ۱۰, چهارشنبه

بیداری‌خانه‌ی نسوان: تراژدی تاریخ زن‌ستیز


- اگر این تئاترِ زنانه‌ای نام دارد در موردِ «بیداری‌خانه‌ی نسوان» باید گفت تئاتری که دردنگارِ رنج و مبارزه‌ی زنانِ این سرزمین برای داشتنِ حقوقِ طبیعیِ‌شان است؛ تئاتری که برخلافِ «گاردن‌پارتی در برف» نویسنده و کارگردانش یک مرد است. اگر می‌توانستیم حسِ زنان را چون چیستا یثربی درک کرده و تاریخِ آن‌ها را چون حسینِ کمالی ببینیم آن‌هنگام زنان در سرزمینِ ما قربانیِ توامانِ حکومت و جامعه نبودند. همین ابتدا بگویم از آنجا که این تئاتر را یک مرد نوشته و روی صحنه برده، ویژگیِ برترِ آن نیز روایتِ خون‌بارِ مبارزه‌ی زنانِ این سرزمین از راهِ به‌تصویر کشیدنِ استادانه‌ی سنتِ ریشه‌دارِ مردسالاری (یا به تعبیرِ بهتر زن‌ستیزی) در این گوشه‌ی جهان است.
- کارگردان با زیرکیِ ستایش‌آمیزی توانسته سخنِ خود را توسطِ صحنه به تماشاگر برساند. بیداری‌خانه‌ی نسوان نمایشی ست که تلخ‌ترین واقعیاتِ جامعه‌ی ایرانی را گاه با شیرین‌ترین بیان طرح کرده و این خود گویا بر تلخیِ نهفته در داستان افزوده است.
- قمری نمادِ آگاهیِ عامیانه نسبت به شرائطِ زن‌ستیزِ جامعه است. او با آنکه تحصیلاتِ عالیه ندارد اما عمیقاً خلق و خویِ مردمانِ جامعه‌ی خود را می‌شناسد و تمامیِ سنگ‌اندازی‌های آغازین‌اش در راهِ تاسیسِ بیداری‌خانه جز از سرِ خیرخواهی و دانایی (نسبت به فرجامِ بدِ چنین فعالیت‌هایی) نیست. اما مدحتِ تهرانی از اساس رفاهِ پاریس را رها کرده تا در تهران به زنانِ شهرِ خویش درام‌نویسی بیاموزد.
- تئاترِ ناامیدانه‌ای ست. چرا که تنها پدری که در این نمایش آزادیِ گزینشِ شریکِ زندگی و حتی حضور در بیداری‌خانه را به دخترش می‌دهد در فرازهای پایانیِ نمایش در هاله‌ای از ابهام نسبت به این مدرن‌بودن قرار می‌گیرد؛ نامزدِ اختر مدعی می‌شود که پدرِ اختر بابتِ هجوِ عمه‌خانوم در نمایشنامه‌ی دخترش دستورِ پاره‌کردنِ درام را داده است. اختر بر سرِ فهمیدنِ حقیقتِ امر جانش را نیز می‌دهد اما اصلِ ماجرا هرگز روشن نمی‌شود. در واقع حسینِ کمالی با این کار تنها روزنه‌ی امید را نیز از تماشاگر می‌گیرد و عمقِ تبهگنیِ فرهنگیِ جامعه را نشان می‌دهد.
- رفتارِ متناقضِ جاهلی که از یک طرف غیرتمندانه خواهانِ حبسِ خواهرش در خانه بوده تا متلکِ نامحرم نشنود و از طرفِ دیگر خود مزاحمِ دخترانِ شهرش می‌شود و کار را از متلک‌پرانی به اراده‌ی تجاوز و در نهایت قتل می‌رساند به‌خوبی نمایان‌گرِ رفتارهای متناقضِ امروزینِ مردانِ جامعه‌ی ماست. دین‌پناهان همیشه از این سخن که «به ناموسِ دیگران دست‌درازی نکن چرا که دوست نداری دیگران به ناموسِ تو دست‌درازی کنند» تنها و تنها سفارش به حبسِ همگانیِ نوامیس در اندرونیِ خانه‌ها را مدِ نظر داشته‌اند. اما این جمله و سفارش به آن (افزون بر اشاره به قاعده‌ی طلایی در اخلاق) دستِ‌کم یک معنایِ قابلِ دفاع دارد و آن «لزومِ سازگاری در باور و رفتار» است (که البته دین‌پناهان هیچ‌یک از این دو را صادقانه باور ندارند). انحطاطِ جامعه‌ی ما در این است که حتی همین سازگاری را نیز ندارد؛ مردان زنان را به پاکدامنی سفارش می‌کنند و خود دامنِ زنان را می‌آلایند. ایده‌آلِ ما جامعه‌ای ست که ناپاکدامن (از منظرِ دین‌پناهان) در آن همان‌قدر ارزش و احترام داشته باشد که پاکدامن؛ فاحشه یا روسپی همان‌قدر حقِ زندگی داشته باشد که دیگران، زنِ شوهردار همان قدر حقِ خیانت‌ورزیدن داشته باشد که مردِ همسردار (در این مورد «اسلام» مشکلی ست که روزی باید برای همیشه از شرِ آن رهایی یافت). اما ما اکنون در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که زنان را تحتِ کنترل دارد مبادا ناپاکدامن شوند اما خود به فاحشه‌پروری می‌پردازد. این خواستِ دوسویه و متناقض در ما مردان تماشایی ست: نکوهشِ ناپاکدامنی در عینِ اشتیاق به آن. (1) کارگردان در شخصیتِ جاهلِ نمایش خیلی زیبا چنین خواستِ متناقضی را به‌تصویر کشیده است.
- تمامِ حرفِ کارگردان در میانه‌ی نمایش از زبانِ اختر (یکی از سه عضوِ بیداری‌خانه که سپس‌تر توسطِ دو جاهل کشته می‌شود) بیان می‌گردد: «مردمانِ این جامعه تا خود نخواهند هرگز [به‌معنایِ راستین] متجدد نخواهند شد.» بیداری‌خانه‌ی نسوان نمایشی منحصر در زمانِ تاریخی‌اش (اواخرِ پهلویِ اول) نیست بلکه روایتگرِ استمرارِ تاریخیِ انحطاطِ مردمانِ این سرزمین است؛ روایتگرِ تاریخِ سرکوبِ جنسیت و زنانگی در خطه‌ی فرهنگیِ ماست.
- در بابِ اشاره‌ی طعنه‌آمیز و انتقادیِ کارگردان نسبت به‌همراهیِ حکومتِ پهلوی با تنگ‌نظری‌ها و تعصباتِ دین‌پناهان (تا جایی که در لباسِ زنانِ پوشیه‌دار و با همکاریِ لات‌های شهر به تخریبِ بیداری‌خانه و قتلِ قمری دست یازند) البته می‌توان بحث و گفت‌وگو کرد. اما من در این مورد با نیما هم‌نظر هستم و باور دارم که بزرگ‌ترین اشتباهِ حکومتِ پهلوی باج‌دادن به روحانیت و دین‌پناهانِ جامعه بود. سکولاریزمِ خاندانِ پهلوی نیز درست به‌سببِ همین همراهی‌های گاه و بی‌گاه با منحط‌ترین طبقه‌ی فرهنگیِ این مرز و بوم در نهایت به شکستِ این روند و سرنگونیِ سلطنتِ آنان انجامید. اما تنها یک مسئله باقی می‌ماند و آن اینکه گمانِ من آن است که این انتقاد بیش از آنکه به پهلویِ پدر متوجه باشد به پهلویِ پسر وارد است. محمدرضا سی‌ودو سال برای حلِ معضلی به‌نامِ «اسلام» فرصت داشت اما او حتی نتوانست سکولاریزمِ خود را تا بریدنِ دستِ روحانیت و اسلام‌پناهان از دخالت در فرهنگ پیش ببرد. در واقع توافقی نانوشته میانِ دو طرف برقرار بود: روحانیت نسبت به استبدادِ سیاسیِ شاه سکوت می‌کرد و شاه نیز در برابرِ استبدادِ دینیِ روحانیت مماشات می‌نمود. (وانگهی با سرنگونیِ سلطنتِ او، استبدادِ دینی و سیاسی به اینهمانی رسیدند.) کتابِ «سانسور در آینه» از جهتِ گستره‌ی مواردی که اثری در دورانِ پهلویِ دوم به‌سببِ نقد یا توهین به دینِ مبینِ اسلام و از آن بدتر ذکرِ احتمالِ اعتراضِ مراجع و روحانیون به‌تیغِ سانسور یا توقیف سپرده شده، شگفت‌انگیز و تاسف‌بار است!
- در نیمه‌ی فرجامینِ نمایش مدحت سخنِ ژرفی بر زبان می‌راند: «تا زمانی که مردمِ خودِ این جامعه با بند و داغ و درفش به پیشوازِ فرهنگِ نو می‌روند دیگر چه نیاز به دخالت و ایجادِ محدودیت از طرفِ حکومت؟!» در این سخن حقیقتی ست که اگر آن زمان واقعیتی داشته در زمانه‌ی حکومتِ اسلامی بیش از پیش لباسِ واقعیت به تن کرده است. میانِ جمهوریِ اسلامی و سنتی‌های پیاده‌نظامِ آن نوعی بده‌ بستان، تاثیر و تاثر و رابطه‌ی دوطرفه وجود دارد. گاه رژیمِ خمینی خشونتِ دینیِ مردم را ستایش می‌کند و گاه نیز مردم به جانبداری از سرکوبِ دینیِ حکومت می‌پردازند. با وجودِ تناقض‌های فکری و رفتاری، میانمایگی‌ها، سطحی‌اندیشی‌ها، تنگ‌نظری‌ها و رذائلِ اخلاقیِ ریشه‌دار در شخصیتِ ما ایرانیان جمهوریِ اسلامی با کم‌ترین هزینه بیش‌ترین سرکوب و تاراج را به‌سرانجام رسانده است.
- پایانِ نمایش و هماوردطلبی‌های جان‌سوزِ مدحت در سوگِ اختر و سپس قمری کمابیش رنگی از شعارزدگی داشت اما با روحیه‌ی مبارزه‌جو و تسلیم‌ناپذیرِ مدحتِ تهرانی سراسر سازگار بود.
- به‌هرروی «بیداری‌خانه‌ی نسوان» نمایشی قوی با کارگردانیِ تیزبینانه‌ی حسینِ کمالی و بازیگریِ بسیار خوبِ پنج زن و سه مردِ آن است.
به کارگردان و بازیگرانِ نمایش بابتِ آفرینشی اینچنین هنرمندانه و روشنگرانه شادباش می‌گویم!

(1) در بابِ رفتارِ متناقضِ جامعه‌ی سنت‌مدار نسبت به زن و میلِ دوگانه‌ی مردانِ چنین سنتی، این فیلم و دیالوگِ پایانیِ زنِ شخصیتِ اولِ آن خطاب به خواهرش بسیار عبرت‌آموز است!

در همین زمینه:
فهرستی فراموش‌شده از بیداریِ نسوان (تحلیلِ ساختار و درونمایه‌ی نمایش)
هوشِ پنهان‌شده‌ی ایرانی / گفت‌وگو با حسینِ کیانی

خدای پرخطر

برخلافِ تصویرِ کمیکِ یهوه و نگاره‌ی تراژیکِ مسیح، خدای محمد نه آنچنان اخمو است که بتوان تمسخرش کرد و نه آنسان معنوی که بتوان تقدیسش. از الله تنها و تنها باید دوری جُست.

My Shaktas

«من در زندگیِ بعدی‌ام دختری گل‌فروش یا پسری کفاش خواهم بود.»

این‌همه وقت از آشناییِ من و تو گذشته و این‌همه دوستیِ ما فراز و فرود یافته، با این‌حال هنوز هم درست مانندِ نخستین باری که صدایت را شنیدم (و حتی بیش‌تر از آن؟) سخن گفتنِ ما با یکدیگر هر دوی‌مان را پُر از شور و شادی می‌کند. زمانی که تو را می‌شنوم از چنان حسِ وصف‌ناپذیری سرشار می‌شوم که گویی هستی با همه‌ی ابهتش به‌سانِ زنی نازنین به من لبخند می‌زند. درست مانندِ نخستین بار حس می‌کنم قرن‌هاست همدیگر را می‌شناسیم؛ درست مانندِ زمانی که من دلتنگت می‌شدم و تو خواب می‌دیدی که می‌خواهم حرف بزنم اما نمی‌توانم.
هنوز هم برایم باورکردنی نیست این‌چنین آشناییِ رازآلودی!
تو تنها موجودِ زنده در جهان هستی که من را به زندگی امیدوار می‌کنی؛ عشقِ پیشینی که نوای نای وجودش همچنان برایم باقی مانده است؛ ایزدبانویی که در جسمِ دختری متجسد شده و نجوای جانِ جهان را در گوش‌های سنگینِ من زمزمه می‌کند.
زیباترین صدای یک دختر از آنِ توست!