۱۳۸۴ مرداد ۶, پنجشنبه

راست‌های وطنی

«مقایسه کوتوله‌های دست راستی امروزی ما (که مجلس هفتم انباشته از آنهاست) با فرانکو و پینوشه به‌واقع نوعی بی‌انصافی در حق تاریخ است. چهره کریه راستگرایان امروزی بیانگر عطش حقیری برای قدرت است که درقالب میلی فروخورده برای تحکم به زیردستان و خایه‌مالی فرادستان تجسم می‌یابد. اما ماهیت این قدرت چیست: عوام‌فریبی با تکیه به دلارهای نفتی و یارانه‌های بی‌حساب و کتاب، درجازدن در حقیرترین شکل سرمایه‌داری دولتی، رانت‌خواری به‌شیوه قرون وسطاییِ حاکمیت ایلیاتی و مافیای خانوادگی، لاس زدن با اشکال گوناگون استبداد سیاسی و ارتجاع فرهنگی، و در یک کلام، تداوم ذلت‌بارترین سویه‌های تاریخ معاصر.» +

مراد فرهادپور برای من یک متفکر دوست‌داشتنی هست... بخاطر این مقاله‌ی زیبای "چهره‌ی کریه راست"، برایش به‌نشانه‌یِ احترام کلاه از سر برمی‌دارم.

۱۳۸۴ مرداد ۲, یکشنبه

به‌نام سکولاریزم، به‌کام اسلام

"حسن حنفی" متفکر معاصر مصری، سخنانی گفته (اخبار ادیان، شماره‌ی هشت، بخش نظر) که هر چه خواستم در موردش ساکت بمونم، دیدم نمی‌تونم.

او می‌گوید از منظر "شریعت اسلامی"، سکولاریزم امر موجهی می‌باشد. اما چگونه؟ او خود پاسخ داده است:
«...سكولاريزم روی‌هم‌رفته با شريعت اسلامي قابل كنترل است. هر اصلي از ارزش‌های سكولار كه با شريعت اسلامی در تضاد باشد، پذيرفته نخواهد شد. شريعت اسلامی ميزانی است كه با آن می‌توانيم حاصل نتيجه سكولاريزم را كنترل كنيم...»
پس این "سکولاریزم مثله‌شده" است که شریعت اسلامی بر آن مهر تایید می‌زند، نه "سکولاریزم واقعی و تمام‌عیار". جالب آنکه در ادامه چنین نتیجه می‌گیرد:
«... بنابراين، مدرنيته، اصلاح‌طلبی و احياگری، جزء مفاهيمي است كه در بطن سكولاريسم اسلامی نهفته است.»
یقینا "مدرنیته"ی مورد نظر جناب حنفی هم تنها در چهارچوب شریعت اسلام قابل پذیرش است و هر اصلی از ارزش‌های مدرنیزم که با این شریعت ناب!!! در تضاد باشد به‌راحتی کنار گذاشته خواهد شد.
سکولاریزم اسلامی و مدرنیزم اسلامی، دیگر نه سکولار هستند نه مدرن.
حنفی و موافقانش با این استدلال سطحی که اسلام بر خلاف مسیحیت به زندگی دنیایی بها داده است، چنین نتیجه می‌گیرند: «... اسلام برای زندگی، برای مردم و برای آگاهی است. بنابراين، تجربه غرب متفاوت از تجربه اسلامی است. در تجربه غربی سكولاريسم ضددين است اما در اسلام، سكولاريسم از دين می‌آيد.»
یادم می‌آید در مقاله‌ای که مدت‌ها پیش از "محمدرضا نیکفر" خواندم به این سخن حنفی به‌زیبائی چنین پاسخ داده شده بود:
«سخن حنفی در این مورد که "اسلام در ذات خود دینی است سکولار"، بدان می‌ماند که بگوییم اسلام در ذات خود فرآورده‎ی دولت مدرن است.»
"سکولاریزم"ای که امثال حنفی بکار می‌برند، کاملا مبهم رها شده است. اگر سکولاریزم به‌معنای بریدن بند ناف اداره‌ی اجتماع و سامان سیاسی آدمیان از "امر قدسی" باشد، آنموقع دستورات بی‌حد و حصر "اسلام" برای تمامی عرصه‌های زندگی، نه تنها با سکولاریزم توافقی ندارد بلکه خوشبختانه در تضاد کامل با آن قرار می‌گیرد و اتفاقا از این حیث "مسیحیت" بخاطر شریعت کم‌حجمش با سکولاریزم بمراتب سازگارتر است تا اسلام!!!
البته در میان روشنفکران وطنی، جواد طباطبائی و محمد مجتهد شبستری هم در باب نسبت میان اسلام و سکولاریزم، با حنفی هم‌رای هستند (در مورد عبدالکریم سروش، قرائن کافی در اختیار ندارم).
"حسن حنفی" مانند تمامی روشنفکران دینی، از یکطرف به‌نحو کاملا عوام‌فریبانه سنگ اسلام و محکمات آن را به سینه می‌زند و از طرف دیگر تمامی ارزش‌های مدرنیته را به‌نفع اسلام مصادره می‌کند:
«... اگر سكولاريزم به‌معنای استدلال، تعقل، حقوق بشر، دموكراسی، آزادی، آگاهی (دانش) و جامعه مدنی باشد، باز هم اسلام با آن موافق است، زيرا شريعت در اسلام بر مبنای مقاصدی چون احترام به زندگی بشری، اخلاقيات، شأن بشر و عدالت بنا شده است.»
پروژه‌ی روشنفکران دینی همچون او، چیزی نیست جز نیرنگ و فریب برای متدینان. یعنی در ظاهر سنگ اسلام را به سینه زدن و عملا رنگ و لعاب مدرن به آن دادن...
"مدرنیزم اسلامی"، مولود کریه‌المنظری است که نه به مدرنیزم شباهتی دارد و نه به اسلام.

۱۳۸۴ تیر ۲۸, سه‌شنبه

خداحافظ؟

وقتی می‌خوای بری از پیشش
می‌گی خدافظ، می‌گی خدانگهدار
یعنی داری به خدا می‌گی بیا بازی به جا
یعنی داری می‌گی من دارم می‌رم از پیشش،‌ من دارم تنها ولش می‌کنم، من دیگه نیستم که مواظبش باشم، پشتش باشم، ‌مهربونش باشم
داری می‌گی خدا، تا وقتی که من نیستم تو بیا جای من وایستا، ‌تو بیا مواظبش باش، پشتش باش،‌ مهربونش باش
یعنی داری می‌گی من و خدا جاها عوض
یعنی داری می‌گی بهش "می‌سپارمت دست خدا"
یعنی اینکه من شاید نترسم، خدا هست
تفسير فوق‌العاده زیبائی از "خداحافظ" ارائه شده، ولی بنظرم برای اکثر متدينان، این "خداحافظ" تبديل شده به يک عادت و تعارف، همين و بس!
بیچاره غیرمتدینان هم اگر می‌گن "خداحافظ" فقط برای این هست که چاره‌ای ندارند جز اینکه به لسان عامه‌ی مردم حرف بزنند و الا "خدا" کجا بود که حالا بخواهیم جاهامون رو هم عوض کنیم...!!!!
برای امثال من "خداحافظ" فقط یک معنی می‌تونه داشته باشه: "امیدوارم سالم و پاینده باشی!" امیدواربودنی که هیچ اطمینان و آرامش خاطری توش نیست؛ آرامش خاطری ناشی از وجود یک "نیروی برتر" که بتونه اونی رو که دوستش دارم برام نگهش داره و مواظبش باشه.
بدون "خدا" زیستن سخت هست ولی وقتی Consistency و سازگاری بیش‌تری رو توی زندگیت ایجاد می‌کنه، به سختیش می‌ارزه.

۱۳۸۴ تیر ۲۰, دوشنبه

نوشی و من

این زن نگران بچه‌هاش هست...
از اونجائی که خودم در زندگیم شاهد فداکاری و عشق و علاقه‌ی فراوان مادرم به بچه‌هاش بودم (علی‌رغم تمام تعارضاتی که با هم داریم) و در کودکیم هم همون حسی رو نسبت به مادرم داشتم که "آلوشا" نسبت به "نوشی" داره... شاید بتونم اندکی حال اون بچه رو که از مامانش دورش کردن بفهمم.
از طرف دیگه چون خودم تجربه‌ی اختلافات پدر و مادرم رو دارم، این رو هم می‌دونم که قضاوت کردن در این قبیل مسائل اصلا امر ساده‌ای نیست.
من فقط و فقط می‌تونم امیدوار باشم که بچه‌ها هر چه زودتر پیش مادرشون برگردن... امیدوارم!

۱۳۸۴ تیر ۱۹, یکشنبه

حکومت و خانواده

مامانها خيلی موجودات خوبی هستن... به‌شرطی که اونقدر بهت گير ندن که از زندگيت سير بشی.
مامانم نمی‌خواد بپذيره که من با اون و تربيتی که پدر و مادرش براش به ارمغان آوردند، خيلی فرق دارم.
امروز روز شهادت و مرگ هر کس که هست، اين حداقل آزادی من هست که بتونم امروز با رفيقم قرار بذارم و بريم بيرون فقط برای اينکه يک گپی با هم بزنيم... همين!
هر وقت هم خواستم باهاش منطقی بحث کنم، شروع کرد به ربط دادن قضيه به مشکلات زندگی و آخرش هم برمی‌گرده می‌گه: «... خفه شو! تو نمی‌خواد چيزی به من ياد بدی... بايد همون موقع ول‌تون می‌کردم تا باباتون هرطور خواست بزرگتون کنه و هر غلطی هم دلتون خواست بکنيد، اگر اين کار رو می‌کردم دلم نمی‌سوخت... اما من برای چی توی اين زندگی سوختم و صبر کردم؟!! پس زحماتی که برای شما احمق‌ها کشيدم کجا رفت؟!» اينجاها که می‌رسه ديگه گريه‌اش می‌گيره و من هم فقط مجبورم نگاهش کنم و تازه بر می‌گرده می‌گه: «می‌دونم، داری لذت می‌بری از زجردادن من... دقيقا مثل بابات»؟!!!!
هميشه می‌گه «باباتون شماها رو از من گرفت... تو مثل بابات شدی ... کاری کرد که مثل خودش شديد... من توی اين زندگی شانس نداشتم».
با ربط دادن تفاوت‌های من با خودش به مشکلات زندگی، کار خودش رو آسون می‌کنه و ديگه به خودش زحمت نمی‌ده که اين تفاوت‌ها رو يه جور ديگه تفسير کنه. در حالی که من نه شيوه‌ی زندگی بابام رو می‌پسندم و نه شيوه‌ی زندگی مامانم رو. هر چی هم خواستم بهش بفهمونم که من مثل بابا نيستم و راه من با هر دوتون فرق داره، نتونستم. برای اينکه توی محيطی که اون توش بزرگ شده بهش ياد دادن که:
«شيوه‌ی زندگی تو تنها شيوه‌ی درست هست و هر کس غير از اون شيوه، داره زندگی می‌کنه (و واقعا هم زندگی می‌کنه) شؤوناتش پايين‌تره و بايد از خدا بخواهيم که همه‌ی جامعه يک روزی هدايت بشن (يعنی مثل ما بشن) و به شؤونات ما تشبه بيابند (منظورشون همين زندگی مضحک و پر از محدوديت‌های ابلهانه‌ای هست که برای خودشون و اطرافيانشون ساختن) و اتفاقا اين شيوه‌ی زندگی ما، تنها شيوه‌ای هست که دقيقا مطابق با دين و دستورات دينی می‌باشد و هر کس به ميزانی که در زندگی‌ش از شيوه‌ی مورد قبول ما فاصله داشته باشه، به‌همون ميزان از ايمان حقيقی و دينداری اصيل به‌دور هست..».
اين مانيفستی هست که خانواده‌های مذهبی و متعصب، بچه‌هاشون رو بر اساس دگم‌های مندرج در اون تربيت می‌کنن و مامان بيچاره‌ی من هم محصول چنين تربيتی هست و برای همين هم هست که بنحو کاملا غيرمنطقی می‌خواد و لو به زور هم که شده بچه‌هاشو توی همون چهارچوب تنگی حبس کنه که پدر و مادرش اونو حبس کردن و چون او هيچ اعتراضی نکرده و اون چهارچوب رو با جان و دل پذيرا شده، پس ما هم بايد همون کار رو کنيم!!! بحث هم هيچ معنائی نداره، چون او بر حق است و من بر باطل...
بی‌لياقت، روسياه، غرب‌زده، خودباخته، بی‌هويت، دچار تزلزل شخصيت و ... نمونه‌های القابی هستن که مامانم هميشه نثارم می‌کنه و همه‌ی اينها هم فقط به اين خاطر هست که ديگه مثل اون فکر و عمل نمی‌کنم و الا خيلی هم بچه‌ی روسفيد و با هويتی بودم!!!
حتما می‌بينيد که چقدر اين مانيفست شبيه رفتاری هست که "حکومت دينی" ما با نام مستعار "جمهوری اسلامی" داره با شهروندانش می‌کنه. چون بر طبق دستورات اسلام "حجاب" ضروری هست، پس فقيهان حاکم در ايران، اين دستورات رو حتی برای مسيحی، يهودی، زرتشتی و کافر هم لازم الاجراء قرار دادن!!!
چون ماه رمضان مسلمان‌ها هست، پس غير مسلمان‌ها هم حق ندارن در ملاء عام چيزی بخورن.
چون دختر پيامبر مسلمان‌ها مرده، پس پيروان اديان ديگه يا حتی بی‌دينان حق ندارن برن سينما و تفريح کنن و رسانه‌ی به‌اصطلاح ملی هم از شب تا صبح فقط عزاداری و نوحه و قيافه‌های کج و کوله نشونشون می‌ده... (تازه برخی سوگواری‌هاشون هم که به يک روز ختم نمی‌شه... دهه‌ی اول، دهه‌ی دوم ).
اينها جزئی‌ترين و ملموس‌ترين نمونه‌های تبعيضاتی هست که يک "حکومت دينی" نسبت به پيروان ساير اديان و غيرمتدينان، به‌ناحق اعمال می‌کنه. در حالی که هيچ عقل سليمی (که پذيرفتن يک دين، اون "خرد" رو کور نکرده باشه) نمی‌پذيره که پيروان اديان ديگه يا بی‌دينان به دستورات يک دين ديگه عمل کنن.
اين محدوديت‌ها برای مسلمانهاش هم قابل توجيه نيست تا چه رسد به غيرمسلمان‌ها... به حکومت هيچ ربطی نداره که يک مسلمان می‌خواد روزه‌خوری کنه يا نه، به حکومت هيچ ربطی نداره که يک مسلمان روز مرگ فلان پيشوای دينی، می‌خواد تفريح کنه يا نه، به حکومت هيچ ربطی نداره که يک زن مسلمان می‌خواد حجابش رو رعايت کنه يا نه... مگر تراش ريش برای مردها حرام نيست، پس چرا "فقيهان حاکم" مردها رو به داشتن ريش مجبور نمی‌کنن؟!! (گو اينکه اينها اگر می‌تونستن اين کار رو هم می‌کردن، همانطور که نسخه‌ی اصيل‌ترشون توی افغانستان اين کار رو کرد).
مشکلاتی که من با خانواده‌ام دارم خيلی شبيهِ مشکلاتی هست که مردم ايران با "فقيهان حاکم" دارن و هر دو مشکل هم منشاء واحدی داره و اون اينکه:
«تربيتی که بر اساس قال الباقر و قال الصادق بنا بشه، راه به هيچ کجا نمی‌بره و حکومتی هم که بر اساس قال الباقر و قال الصادق بنا بشه، راه به هيچ کجا نمی‌بره و سر از تبعيض، حق‌کشی و استبداد در می‌آورد.» اين هم هيچ اختصاصی به اسلام نداره، بلکه اساسا "تربيت دينی" و "حکومت دينی" هر دو آسيب‌های واحدی دارند.
البته مشکل من مضاعف هست و با جفتش دارم دست و پنجه نرم می‌کنم (بگذريم که غير از اين دوتا، يک مشکل سومی هم خودم توی زندگيم درست کردم...).

۱۳۸۴ تیر ۱۵, چهارشنبه

پیشنهاد بی‌شرمانه

"INDECENT PROPOSAL" (پيشنهاد بی‌شرمانه)، دومين فيلمی هست که من از "ADRIAN LYNE" می‌بينم:
"ديويد" و "دايانا" پول نداشتن تا خونه‌ای رو که کنار ساحل می‌خواستن بسازن تموم کنن... بانک تقاضای بازپرداخت وام‌شون رو کرد و چون پولی براشون باقی نمونده بود، خونه‌شون توسط بانک مصادره شد.
يه روز تو يه جائی که اونا برای شرط‌بندی می‌رفتن، يه مرد ميانسال و پولدار، "دايانا" رو می‌بينه و عاشقش می‌شه... حين بازی بيليارد در محل اقامت "جک"، بحث‌شون می‌شه که آيا آدم‌ها هم مثل باقی چيزها خريدنی هستند يا نه (قبل از اين وقتی جک می‌خواست لباس مورد علاقه‌ی دايانا رو که پولش رو نداشت براش بخره، دايانا بهش گفت: «لباس‌ها فروشی هستند، من نيستم» ). "جک" به اون دوتا پيشنهاد می‌ده که در ازای يک شب خوابيدن با "دايانا" يک ميليون دلار بهشون بده. اون دوتا اون شب توی رختخواب راجع به اين قضيه خيلی با هم حرف زدند و بالاخره دايانا حاضر می‌شه بخاطر جک و برطرف شدن مشکلات‌شون ،اين کار رو بکنه. «... اين فقط بدن من هست که در اختيار اون قرار می‌گيره، نه ذهنم و نه قلبم."
خب! با حضور وکيل ديويد اين معامله انجام می‌شه... ولی بعد از مدتی جک پشيمون می‌شه اما وقتی به پشت بام هتل HILTON می‌رسه که اونا با هليکوپتر رفته بودند.
اون دوتا فکر می‌کردن که می‌تونن اين قضيه رو فراموش کنن... "دايانا" تقريبا موفق شد اما "ديويد" نتونسته بود اون شب رو فراموش کنه و هر از چندگاهی از اون شب می‌پرسيد که در "گريفن" (کشتی خصوصی جک) بر روی آب‌های "سانتاباربارا" چه اتفاقی افتاد در حالی که دايانا دوست نداشت در موردش حرف بزنه، تا اينکه بالاخره درباره‌ی اون شب بهش گفت: «... باشه بهت می‌گم... اون مرد مثل يک اسب وحشی بود. بايد بگم که همه‌ی شب مشغول بوديم، اين برات کافيه؟... فقط سکس بود ديويد فقط سکس نه عشق...»
ديويد ازش می‌پرسه: "سکس خوبی بود؟" دايانا از جواب دادن امتناع می‌کنه و بهش می‌گه «... اين کار رو با من نکن» اما پس از اصرارهای ديويد و تکرار چندين‌باره‌ی اون سوال با گريه جواب می‌ده: آره!
ديويد به دايانا بی‌اعتماد شده بود و گمان می‌کرد که اون واقعا از جک خوشش اومده و فقط قضيه‌ی سکس مطرح نيست... بی‌اعتمادی ديويد در مقابل ابراز احساسات صادقانه‌ی جک باعث شد که دايانا در حالی که از اون مرد نفرت داشت کم کم بهش علاقمند بشه و با هم زندگی کنن... ولی جک با همه‌ی علاقه‌ای که به دايانا داشت اونقدر واقع‌بين بود که وقتی يک بار ديويد برای دلجوئی به ملاقات دايانا اومد اون به خوبی درک کرد که نگاهی که دايانا به ديويد کرد هرگز تا بحال به جک نکرده بوده... برای همين همون شب تو ماشين به دايانا می‌گه که تو بهترين عضو کلوپ يک ميليون دلاری ها هستی (گوئی که اون زن‌های شوهردار رو از سراسر دنيا در ازاء پرداخت يک ميليون دلار، از آن خودش می‌کنه) و دايانا در حالی که گوئی فهميد که چرا جک اين حرف رو زد، ازش تشکر کرد و از ماشين پياده شد.
آخر فيلم وقتی "دايانا" داره پيش "دیوید" برمی‌گرده، با خودش يه جمله‌ای ميگه: «... يه کسی گفته: اگر يه چيزی رو خيلی مصرانه می‌خواهی، اونو رها کن... اونوقت اگه برگشت تا ابد مال تو می‌مونه، اگر نه، اون مال تو نبوده که باهاش شروع کنی.»

نتيجه گيری:
۱. آدم‎‌ها فروشی هستن. حالا در مورد "بدن"هاشون که اين حرف يقينی هست اما در مورد "باورها" و "احساسات و عواطف"شون، می‌شه بحث کرد.
۲. "سکس خوب" خيلی مهمه... چون اگر به‌اضطرار هم مجبور بشی که سکس داشته باشی و اون سکس خيلی بهت لذت بده، اونموقع شايد نتونی تا آخر عمرت اون شب و اون آدم رو فراموش کنی!!! و البته اين مانع از اين نمی‌شه که همچنان همسرت رو دوست داشته باشی و باهاش زندگی کنی و اين همون حقيقتی بود که اون احمق "ديويد"، آخر فيلم بهش رسيد.
۳. ADRIAN LYNE توی فيلم‌هاش اصرار داره بگه که ميان زن و شوهرها نوعی علاقه و عشق متفاوت وجود داره که باعث می‌شه زن‌ها پس از اينکه سراغ مردهای ديگه رفتن، باز هم پيش شوهر و خانوادشون برگردن.

Unfaithful

"ADRIAN LYNE"، در فيلم "UNFAITHFUL" (بی وفا)، يک حقيقتی رو به‌زيبائی هرچه تمام‌تر نشون داده:
"عشق چيزی نيست که يکبار بسراغ آدم بياد و تا هميشه هم همون "عشق اول" توی زندگی باقی بمونه..."
من اصلا کاری ندارم اينکه يک زن "شوهردار"، عاشق يک پسر جوان بشه، بده يا خوبه؟ اما اين رو می‌دونم که عشق چيزی نيست که با بخشنامه و امر و نهی کسی، بوجود بياد يا از بين بره... احساسی هست در درون شخص و هيچ کاريش هم نمی‌شه کرد.
گرچه عشق "کانی" به "پاول مارتل"، بنظر هوس‌آميز مياد... ولی بنظرم تمام دليلی که باعث شد "کانی" از اون پسر نفرت پيدا کنه و احساس گناه کنه و ما هم عشقش رو "هوس" بناميم، اين بود که "کانی" شوهر و يک بچه داشت. البته اون پسر با خيلی‌های ديگه هم بود و "کانی" برای اون يک تفريح جديد بحساب می‌آمد و "کانی" تنها پس از فهميدن اين قضيه بود که واقعا از "پاول" نفرت پيدا کرد و از خودش هم، بخاطر دروغ‌هائی که به "ادوارد" می‌گفت و به بهانه‌های مختلف هر هفته می‌رفت سراغ اون پسره.
مرزی که ما ميان "عشق" و "هوس" قائل می‌شيم، بستگی تام داره به "عرف جامعه" يا همون قراردادهای نانوشته‌ی جامعه‌ای که توش زندگی می‌کنيم و بنظرم به‌سختی بشه براش يک ملاک Objective و عينی، قائل شد.
در ضمن، اين فيلم يک موسيقی‌ای داره که منو بيهوش می‌کنه!!!

۱۳۸۴ تیر ۱۴, سه‌شنبه

کودک‌ها چهره‌ی معصومانه و در عین حال، ابلهی دارند... اما مساله‌ی آزاردهنده و جالبی این وسط هست، و اون اينکه غالبا پدر و مادرها خیلی ابله‌تر از بچه‌هاشون هستند مضافا بر اینکه غالبشون اون چهره‌ی معصومانه رو هم دیگه از دست دادن... ابله بودن برای بچه‌ها هرگز ننگ و نقص بحساب نمی‌یاد اما برای بزرگ‌ترها چرا.
[ comment من برای همون گالری زيبا: عکس "کودک" ]

۱۳۸۴ تیر ۱۲, یکشنبه

پرسش از ایزابلا

در فيلم زيبای "DREAMERS" اثر "برناردو برتولوچی" توی يک صحنه از فيلم، " ايزابلا " به " ماتيو " می‌گه: «... جمله‌ای هست که می‌گه چيزی به نام عشق هرگز وجود نداره اما هميشه راهی برای اثبات اون وجود داره... می‌تونی عشقت رو اثبات کنی؟»
حالا به بقيه‌ی فيلم کاری نداريم، اما من واقعا اين جمله‌ای رو که " ايزابلا " نقل کرد نمی‌فهممش... اگر چيزی به اسم عشق وجود نداره، يقينا ديگه دم زدن از راهی برای اثبات کردن يه چيز غير واقعی، بايد خيلی مضحک باشه.
تو رو خدا! اگر شما می‌فهميد اين جمله چه معنی‌ای می‌ده، به من هم بگيد...

۱۳۸۴ تیر ۱۱, شنبه

ماه تلخ

"Bitter Moon" اثر Roman Polanski، واقعا فيلم تلخی بود، با اين حال يقينا ارزش ديدن رو داره.
يه مرد چهل ساله و به‌تمام معنی زن‌باز، حالا عاشق يه دختر زيبا و معصوم شده ... بعد از يک مدت که تمام ابعاد رابطه با يک زن رو که بتونيد تصورش رو بکنيد با اون دختر تجربه کرد، ديگه دلش رو زد در حالی که عشق اون دختر هر روز آتشين‌تر از قبل می‌شد. "می‌می" می‌خواست برای هميشه در کنار او بمونه، باهاش ازدواج کنه و ازش بچه‌دار بشه ... "اسکار" اول بيرونش کرد ولی با التماس و اينکه بدون اون نمی‌تونه زندگی کنه برگشت. بنابراين تصميم گرفت تا اونجا که می‌تونه زجرش بده تا با پای خودش فرار کنه... وسط ارتباط جنسی عمدا اسم يه دختر ديگه رو صدا می‌زد و بعد وانمود می‌کرد که اشتباه کرده... تحقير اون دختر در قبال محبت‌هائی که نثارش می‌کرد... تلفنی جلوی روی اون با رفقا قرار سکس گذاشتن... تمسخر اون در حالی که تو بغل دوست‌دخترهاش لم داده بود و... در اين حين اون دختر داشت بچه‌دار می شد. "اسکار" پول داد تا بچه رو سقط کنن و برای اينکه تا ابد از شرش خلاص بشه يک بليط دونفره گرفت تا با هم برن يه جای دور ولی خودش قبل از حرکت هواپيما به بهانه‌ای پياده شد.... حالا احساس آزادی می‌کرد و قصد داشت بخاطر اين مدت که فقط با يک نفر بوده از زمان انتقام بگيره...
«با گذشت زمان می‌می فصلی بود که به پايان رسيده بود. حس آزادی من با انتقام همراه بود. من می‌می رو بخاطر يک زن خاص دور ننداخته بودم. من اون رو با تمام زن‌ها عوض کرده بودم و عزم کردم که زمان از دست‌رفته‌ام را جبران گفتم. ديگه خودم رو درگير احساسات نمی‌کردم. مثل خوکی که در گل فرو می‌ره در گوشت زن‌ها فرو می‌رفتم. از اين تخت به اون تخت... هر روزی که می‌رسيد اين وعده رو هم با خودش می‌آورد که تجارب جديد و سريع جنسی پيش رو خواهم داشت. هر چه کوتاه‌تر بهتر. هر بار که به چشمان زنی نگاه می‌کردم، می‌تونستم برق چشم زن بعدی رو توش ببينم..."
اون دو سال هوس‌بازی با يک تصادف متوقف شد. در عين ناباوری "می‌می" که به‌خاطر عفونت عمل سقط جنين، برای هميشه از بچه داشتن محروم شده بود مياد به ملاقاتش و البته اون رو در حالی که به پاهاش وزنه بسته بودن از تخت می‌اندازه پايين و اون از کمر به پايين فلج می‌شه... حالا هر دو به هم احتياج داشتن، "می‌می" حالا می‌تونست انتقام بگيره و "اسکار" هم به يک پرستار نياز داشت. بعد از فلج شدن "اسکار"، اون دوتا رسما با هم ازدواج می‌کنن.
حالا نوبت "می‌می" بود که اون رو تحقير کنه و زجرش بده... مدت‌ها اون رو تو خونه تنها می‌گذاشت جوری که مجبور می‌شد خودش رو روی ويلچر خيس کنه و طبعا وقتی "می‌می" برمی‌گشت تحقيرش می‌کرد... با دوستش توی خونه قرار می‌گذاشت تا با هم برقصند و بعد در حالی که "اسکار معلول" روی ويلچر نشسته بود، صدای عشق‌بازی اونها رو از اتاق روبروئی می‌شنيد... "می‌می" برای تولدش يک هديه بهش داد: يک کلت تا هر وقت بخواد بتونه خودش رو از اين وضع خلاص کنه...
دختری که سرشار از عشق بود، حالا تبديل شده بود به زنی که حس انتقام و نفرت از وجودش فوران می‌کرد و اين بنظر من بزرگ‌ترين جنايتی بود که "اسکار" در حق او مرتکب شده بود. ولی صحنه‌هايی در اين فيلم هست که نشون می‌ده "می‌می" هنوز به اين مرد علاقه داره و شايد به‌همين دليل بود که سال‌ها در کنار زجر دادنش، کاملا مسؤولانه ازش پرستاری می‌کرد بخاطر اينکه همچنان در کنارش بمونه!!!
البته اشک‌هائی که من توی صورت "می‌می" هنگام تبريک سال نو به "اسکار" ديدم، بيشتر از اونکه برای من نشانه‌ی علاقه به طرف مقابل باشه، نشانه‌ی "حسرت" بود. اون دوتا می‌تونستن همون سال نو رو به‌نحو کاملا متفاوتی در کنار هم باشن.
از همه تلخ‌تر و حرص‌آورتر اينکه "اسکار" آخرش می‌می رو توی خواب می‌کشه و بعد هم خودش رو. همه چيز به نفع او تمام می‌شه. با کشتن "می‌می"، احتمالا آخرين طريقه‌ی ارضاء توسط اون رو تجربه می‌کنه. خودکشی هم راحت کردن خودش بود از وضعی که داشت. بعد از "می‌می"، هيچکس حاضر نبود از يک "چلاق نفرت‌انگيز" پرستاری کنه...