۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

تبار کودتای خرداد و فرجام جمهوری اسلامی

این روزها به‌طبع بسیار به کودتای بیست و دومِ خرداد می‌اندیشم. به اینکه چرا چنین شد؟ چگونه حاکمیت جسارتِ دست بردن در آرای مردم را با وجودِ چنین مشارکتِ گسترده‌ای پیدا کرد و پس از یوم‌الناسِ بیست و پنجمِ خرداد چگونه در لانه‌ی زنبور هراس افتاد و نشان دادند که به‌بهای آن خیانت آماده‌ی هر جنایتی نیز هستند؟
بی‌اختیار به هشت سالِ دورانِ اصلاحات بازمی‌گردم. گفتارِ خاتمی در آن دوران بر محورِ «حاکمیتِ ملی» دور می‌زد اما چشمداشتِ خامنه‌ای چیزی جز «اطاعت از ولایت» نبود. خاتمی در این دوران بسیار تلاش کرد تا رهبر را از دست ندهد غافل از اینکه او از اول هم رهبر را نداشت و به این بها نه تنها او را به‌دست نیاورد که بسیاری از یاران و مردانِ خود را نیز از دست داد. مجلسِ ششم که تشکیل شد، حاکمیت کمربندها را محکم‌تر بست. بن‌بستِ قانون‌گذاریِ چهارساله در کشور را هیچکس فراموش نکرده است. حسِ اینکه مجلسِ منتخب هیچ‌کاره است و در عمل روندِ دموکراتیزه‌ساختنِ قوانین با سدِ ستبرِ شورای نگهبانِ حریمِ خامنه‌ای (و نه قانونِ اساسی) مواجه شده است، همه‌ی ما را دل‌آزرده ساخته بود. هر روزِ آن هشت سال برای خودش تاریخی دارد که تنها در سرفصلِ «رویاروییِ ملت با مستبد» می‌گنجد.
نظامی‌شدنِ صریحِ فضا در همان روزهای پایانیِ دولتِ اصلاحات و پس از تشکیلِ مجلسِ فرمایشیِ هفتم رخ داد؛ رفتارِ بهت‌آورِ سپاه در بستنِ فرودگاهِ بین‌المللیِ امام خمینی پس از آنکه با تشریفاتِ رسمی به‌وسیله‌ی رئیس‌جمهور بازگشایی شده بود. این رویاروییِ روشنِ سپاه با دولتِ خاتمی بر سرِ منافعِ اقتصادی بود که دولت در برابرِ آن و سایرِ سهم‌خواهی‌های نظامیان کمابیش ایستادگی می‌کرد. یورشِ سپاه به فرودگاهِ نوی پایتخت و جلوگیری از فرودِ هواپیما با خودروهای نظامی نشانه‌ی شومی از قدرت‌گیریِ سیاسی و گستاخیِ نظامیان در به‌دست گرفتنِ امورِ اجرایی کشور بود.
بهتِ حاکمیت از انتخابِ ملی درست رویارویِ رایِ رهبر در دومِ خرداد، باید با یک بهتِ ملی از کودتای رهبر درست رویارویِ انتخابِ ملی در بیست و دومِ خرداد پاسخ داده می‌شد.
خامنه‌ای هشت سال خونِ دل خورد و هر روز سازی شوم کوک کرد تا در نهایت توانست مجلس و دولت را که تنها نهادهای باقی‌مانده از یک جمهوریتِ نیم‌بند در رژیمِ اسلامی بود، از آنِ خود کند. پرونده‌سازی برای شهردارِ تهران، جنجال بر سرِ وزارتِ ارشاد، قتل‌های زنجیره‌ای، امر به بستنِ یکشبه‌ی روزنامه‌ها، جلوگیری از تصویبِ قانونِ مطبوعات، یورش به کوی دانشگاه، ترورِ سعیدِ حجاریان و در نهایت بستنِ راه‌های قانونگذاری و اجراییِ کشور، همگی فتنه‌هایی بودند که یک‌راست از گورِ خامنه‌ای زبانه می‌کشید. چهارسالِ احمدی‌نژاد برای خامنه‌ای تنها دورانی بود که او با شادی و سرور پس از شانزده سال زمینه‌چینی به برداشتِ میوه‌های استبدادِ خود می‌پرداخت و نفسِ راحتی از دستِ تمامیِ رقیبان، منتقدان و سرکشان می‌کشید. سستیِ خاتمی به‌عنوانِ رئیس‌جمهورِ منتخبِ مردم در برگزاریِ حقارت‌بارِ انتخاباتِ مجلسِ هفتم و سپس ناتوانی نسبت به سازماندهیِ بسیج برای جابه‌جاییِ آرا در مرحله‌ی اولِ انتخاباتِ نهمِ ریاست‌جمهوری و در نهایت به کرسیِ قدرت نشاندنِ محمودِ احمدی‌نژاد هرگز بخشودنی نیست!
اکنون و با نیم‌نگاهی به تبارِ رخدادِ بیست و دومِ خرداد، به‌خوبی منطقِ تاریخیِ کودتا را می‌توان سراغ گرفت. این اتفاق باید رخ می‌داد. سیرِ رویدادهای این دوازده سال و به‌ویژه دست‌اندازیِ سپاه به شریان‌های حیاتیِ اقتصادی – سیاسیِ کشور در این چهار سال هیچ فرآورده‌ای جز کودتای خونینِ اخیر نمی‌توانست در پی داشته باشد. حاکمیت پس از آنهمه برنامه‌ریزی‌های سخت‌کوشانه در ناامیدساختنِ ملت و رویارویی با منتخبانِ آنان هرگز نمی‌خواست دوباره شاهدِ امیدواریِ ملت و گردن نهادن به پذیرشِ منتخبِ سخت‌جانی همچون میرحسینِ موسوی باشد و باز از نو بازی را شروع کند و در این راه البته به‌گونه‌ای دیوانه‌وار حاضر شد تا مرزِ بی‌آبرویی و نابودی نیز پیش رود.
آنچه تردید ندارد این واقعیت است که شرایطِ حاکمیت پس از کودتای خامنه‌ای بسیار شکننده و لرزان است. وضعیتِ رژیم اینگونه پایدار نخواهد ماند. یا حاکمیت در پیشگاهِ ملت سرِ تعظیم فرود می‌آورد یا از هم فرو می‌پاشد. اما اینکه رژیم از شرایطِ کودتا و سرکوب به وضعیتِ ثبات و آرامش بازگردد، خیالِ خامی بیش نیست.
اگر جنبشِ سبز در وضعیتِ پس از کودتا و با عریان شدنِ چهره‌ی رژیمِ اسلامی در برابرِ چشمانِ ملت و جهانیان بتواند حاکمیت را به عقب‌نشینی وادار کند، بزرگ‌ترین پیروزیِ تاریخِ معاصرِ ایران را رقم زده است؛ پیروزیِ حاکمیتِ ملی بر استبدادِ فردی.
چگونگیِ این پیروزی به هر صورت که باشد، جمهوریِ اسلامی، میرحسینِ موسوی و ملتِ ایران هیچ‌یک شباهتی به گذشته نخواهند داشت و هر سه از پسِ یک پوست‌اندازیِ بنیادین سربر خواهند کشید.
جز این هیچ فرضِ دیگری مگر فروپاشیِ رژیم در کلیتِ آن وجود ندارد. از آنجا که نشانه‌های پافشاریِ حاکمیت بر کودتا قوی است، چه‌بسا خردمندانه باشد که جنبشِ سبز و شخصیت‌های نمادینِ آن در کنارِ ایستادگی نسبت به تحققِ هدفِ بنیادین و اساسیِ خود که همانا احیای حقِ حاکمیتِ ملی از راهِ به زانو درآوردنِ کودتاگران و بازگرداندنِ امانتِ مردم به منتخبِ واقعی و قانونیِ آنان باشد، نیم‌نگاهی نیز به ویژگی‌های یک جمهوریِ آزاد و پایدار (با توجه به واقعیت‌های جامعه‌ی ایران) در فردای فروپاشیِ رژیمِ کنونی بیندازند.
پس‌نوشت:
بازتابِ نوشته در
بالاترین

When your emotion demonstrated

سه روز پیش
پس از یکسال دوری
چهارمین دیدارِ ما بود.
اما چیزی در این میان
دگرگون شده بود.
تمامیِ صمیمیتِ صداهای‌مان
در چهره‌ها و حرکت‌ها
خودنمایی می‌کرد.
سه روز پیش
از پسِ چهار سال رابطه‌ای
که با شنیدن خو گرفته بود،
شنیده‌ها نشان دادند
که در دیده‌ها به اثبات می‌رسند.
صداهای بی‌نقاب
خود را در بی‌نقابیِ حضور
به رخ کشیدند.
حسِ یگانه‌ی یکرنگیِ در شنیدار
چه شکوهی می‌یابد
آنگاه که در دیدار موج زند!
نازِ لحن و صدا
چه خواستنی‌تر می‌شود
آنگاه که در حالتِ چهره، نگاه و دهان
خود را نقش زند!
آن حسِ جادویی؛
حسِ آشناییِ ازلی
چه زیبا در تو لبخند می‌زد!
لحظه‌های با تو بودن
آبستنِ جاودانگی است.

پس‌نوشت:
باز هم می‌گویم که شما دو نفر را از یک گل سرشته‌اند. گونه‌ی بودن در هر یک از شما با شگفتی تداعی‌کننده‌ی دیگری است.

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

روز شصت و ششم: اعتراض به بستن اعتماد ملی

آنچه می‌نویسم دیده‌های من از پنج و نیمِ پس از ظهر تا هفت و محدوده‌ی حضورم از میدانِ هفتِ تیر تا سرِ ایرانشهر است:
راننده‌ی پا به سن گذاشته‌ی تاکسی می‌گفت نیم‌ساعت پیش در خیابانِ کریمخان درگیری شدید بوده است. اعترافات بر او تاثیرِ ناامیدکننده‌ای گذاشته بود. می‌گفت اینها سیاستمدار بودند و نباید می‌بریدند. می‌گفت موسوی را هم خواهند گرفت. و بدتر از همه می‌گفت مردمِ معترض شماری آدمِ بیکار هستند! پیش از پیاده شدن‌ام نیز خانمی میانسال که سوارِ تاکسی شده بود می‌گفت: «همه را چندی پیش با باتوم زدند و دو تا باتوم هم به کمرِ من زدند با اینکه من داشتم به مردم فحش می‌دادم و می‌گفتم باز اینها آمدند اعتراض، ولی من را هم زدند.» خب! شما بودید در دل چه می‌گفتید؟ من هم همان را گفتم.
پیش از پلِ کریمخان از تاکسی پیاده شدم. از زیرِ پل به‌سمتِ چپِ خیابان رفتم و سری به نشرِ ثالث زدم. دمِ انتشارات چندین مامورِ انتظامی ایستاده بودند. سپس به‌سمتِ میدانِ هفتِ تیر راه افتادم. سراسرِ خیابانِ کریمخان پر بود از گاردی، انتظامی و لباس‌شخصی. فرعی‌ها پر بود از ماشین‌های سرکوبگران که شامل مردانِ انتظامی و چندین خانمِ چادریِ مزدور می‌شد. جمعیتِ پیاده‌رو در سراسرِ خیابانِ کریمخان به‌روشنی غیرِطبیعی و بسیار زیاد بود (نزدیک به دو یا سه هزار نفر). فضای خیابان نیز پر از نگرانی و هراس؛ این را از چشمانِ مردم، پیاده یا سواره و رهگذر یا معترض می‌شد دریافت.
بر روی دیوار و درِ روزنامه‌ی اعتمادِ ملی اطلاعیه‌ای یک خطی چسبانده شده بود که روزنامه امروز استثناءً منتشر نمی‌شود. اما پس از چندی آنها را برداشتند.
نزدیکِ ساعتِ شش شعارهای جسته‌گریخته‌ای از مردم شنیده شد و لباس‌شخصی‌ها جوانی را با تیشرتِ زرد نزدیکیِ تقاطعِ بلوارِ قائم مقام و کریمخان گرفتند و کشان کشان به‌سمتِ پیاده‌رو می‌بردند و به‌شدت نیز با لگد و باتوم می‌زدند. مردم ناگهان همگی هو کردند و فریاد زدند «ولش کن!» و در این جمعِ فریادگر، زنان و دختران از همه بیش‌تر و پیش‌تر بودند. دختری فریاد می‌زد «ولش کنید کثافت‌ها!». با اینحال لباس‌شخصی‌ها کارِ خود را می‌کردند و انتظامی‌ها نیز مامورِ پراکنده ساختنِ معترضان شدند. در چنین لحظاتی بدبختی و حقارتِ نیروهای انتظامی دیدنی است. رفتارِ آنها درست همانندِ نوکر در برابرِ ارباب است؛ لباس‌شخصی‌ها جنایت می‌کنند و انتظامی‌ها تنها باید به آنان یاری برسانند. یعنی کسانی که هیچ رده‌ی نظامی و امنیتیِ مشخصی ندارند بر نیروهای انتظامی فرمان می‌رانند و آنان چیزی جز وردستِ این سرکوبگرانِ بی‌نام و نشان نیستند. به‌هرحال من از آنجا به‌سمتِ میدانِ هفتِ تیر رفتم.
نزدیکیِ ساعتِ شش و ربع که دوباره به‌سمتِ خیابانِ کریمخان بازگشتم (و در کل سه یا چهار بار این رفت و برگشت ادامه داشت) دیدم که در آن سو شماری پنجاه نفره از جوانان از سرِ بلوارِ قائم مقام به‌سوی خیابانِ کریمخان با شعارِ «مرگ بر دیکتاتور» در حالِ حرکت هستند. رفتارِ آنان چنان ماهرانه بود که مرا یادِ ایده‌ی «اعتراضِ ناگهانی» (یا چیزی شبیه به این) انداخت که از سوی سازگارا در سخنانِ هر شب‌ش طرح می‌گردد؛ یعنی این جوانان پس از پلِ هوایی و رد کردنِ آن پارکِ کوچکِ سمتِ راستِ میدانِ هفتِ تیر (که پر بود از مردمِ عادی، معترضان، لباس‌شخصی‌ها و انتظامی‌ها) شروع به شعار دادن کردند و پیش از رسیدنِ گاردی‌ها پراکنده شدند. اما پس از این حرکت، گاردی‌ها که سر رسیدند دیگر به هیچکس اجازه‌ی ایستادن در پیاده‌رو را نمی‌دادند و هر رهگذری را با ضرباتِ باتوم از محدوده دور می‌کردند. هدف پراکنده ساختنِ مردم از خیابانِ کریمخان بود تا جایی که در همین زمان یکی از سرکردگانِ نیروی انتظامی یک تاکسیِ سبزِ پژو را که به‌سمتِ خیابانِ مفتح می‌رفت نگه داشت و مجبورش کرد که به‌سمتِ بالا برود و مسافرِ سیدخندان سوار کند. به‌همین هم بسنده نکردند و سرکرده‌ی دیگری از نیروهای انتظامی شروع کرد به تبلیغ برای تاکسی: «سیدخندان سوار شو!»
دستِ‌کم دو نفر لباس‌شخصی را در این مدت دیدم که به‌گونه‌ای پیگیر سرگرمِ عکس گرفتن از مردمانِ رهگذر در خیابانِ کریمخان بودند.
دوباره به نشرِ ثالث برگشتم و هنگامِ ترکِ آنجا زنی جوان را دیدم که نیمی از صورتش به‌شدت قرمز، ملتهب و متورم بود و چشمانش نیز سرخ و پر اشک. داستانِ یورشِ لباس‌شخصی‌ها به جوانی را تعریف می‌کرد و مشخص شد که به صورتش اسپریِ فلفل پاشیده‌اند. اما شادمان بود که «ولی آن پسر را بالاخره نجات دادیم». نزدیکِ ساعتِ شش و سی دقیقه موتورهای گاردی از پیاده‌رو شروع به حرکت کردند و هر کس را در تیررسِ‌شان بود با باتوم می‌نواختند. از جمله خودم فریادِ زنی پیر را شنیدم و دیدم که موتوری‌ها با باتوم و در پیاده‌رو او را زدند.
این را نیز بگویم که پاتوقِ لباس‌شخصی‌ها سرِ خیابانِ خردمند بود. کمابیش همگی نیز از ترسِ شناخته‌شدن ماسک بر چهره زده بودند. گاهی جوانی را کنار می‌کشیدند و کیفِ پول و دیگر وسایلش را بازرسی می‌کردند. آن جوانِ کتک‌خورده‌ی تیشرت زرد را نیز همان نزدیکی‌ها (زیرِ پلِ هواییِ پیش از پلِ کریمخان) دیدم که با حالی زار نشسته بود و کسی که به‌نظر می‌آمد پدرش باشد نیز سر رسیده بود و کنارش آمده بود و هر دو در حلقه‌ی لباس‌شخصی‌ها منتظرِ تعیینِ تکلیف بودند (در رفت و برگشت‌ها دوبار او را دیدم که همانجا نشسته بود ولی آخر نفهمیدم بُردندش یا آزادش کردند).
نزدیکیِ ساعتِ شش و چهل و پنج دقیقه بالاتر از مسجدِ الجواد و پیش از آن پاساژِ تازه‌تاسیس‌شده (زیرِ پلِ هواییِ همان نزدیکی) باز هم مردم ایده‌ی «اعتراضِ ناگهانی» را پیاده کردند و جمعی سی نفره شروع به فریادِ «الله اکبر» کردند و پس از چند دقیقه پراکنده شدند.
ساعتِ هفت از آنجا رفتم.
در راهِ برگشت به این فکر می‌کردم که رژیم با کدام تحلیل به سرکوبِ توده‌ی مردم روی آورده است. اینکه شما در پیاده‌رو هر کس را گیر آوردید وحشیانه بزنید و مردمِ عادی و غیرِسیاسی را نیز به معترض و سیاسی تبدیل کنید، چه سودی برای حاکمیت دارد؟ گویا پس از بر افتادنِ پرده‌ها، رهبرِ کینه‌توز با تمامِ قوا به‌سوی پرتگاه می‌تازد.

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

احتیاط کنید!

چون این روزها با تمامِ حساسیتی که دارد، شاهدِ برخی رفتارهای نیندیشیده و نادرست هستم، ضروری دانستم که چند مورد را بگویم:

1. کسانی که از هویتِ واقعیِ یک وبلاگ‌نویس خبر دارند، اگر در رخدادهای اخیر دستگیر شود به‌هیچ‌وجه نباید بنویسند که «نویسنده‌ی وبلاگِ فلان دستگیر شد». تنها نوشتنِ یک گزارش از راه‌پیمایی‌های اعتراض‌آمیز در وبلاگ، برای سنگین‌تر کردنِ پرونده‌ی فردِ بازداشت‌شده کافی است. اگر از کسانی هستید که نگرانِ دوستِ وبلاگ‌نویس و بازداشتیِ خود هستید، یقین بدانید که بهترین کار سکوتِ شماست و خودخواهیِ محض است که هویتِ مجازیِ او را جار بزنید. چرا که تا پیش از چنین کاری جرمِ او تنها «شرکت در راه‌پیماییِ غیرِقانونی» است اما پس از آن جرمش به «تحریکِ مردم از طریقِ نوشتنِ گزارش‌های احساسی از رخدادهای پس از انتخاباتِ شکوهمندِ اخیر» ارتقا می‌یابد (بسته به نوعِ یادداشت‌ها البته اتهامِ «محاربه»، «ارتداد»، «سب النبی»، «توهین به رهبری» و همانندِ اینها نیز ممکن است افزوده گردد) و سرنوشتش تاریک‌تر از چیزی خواهد شد که پیش از این دوستیِ خاله‌خرسه‌ی شما ممکن بود برایش پیش بیاید. خوب است بدانید که هر چقدر حالِ شما بد باشد، بدتر از خودِ فردِ گرفتار در زندان نیست. پس در چنین شرایطی که به‌خاطرِ نگرانی از سرنوشتِ او احتمالِ تصمیمِ خردمندانه از سوی شما به کم‌ترین حد می‌رسد، اگر هیچ کاری نکنید به‌راستی بیش‌ترین یاری را به فردِ در بند رسانده‌اید.
2. اگر در مراسمِ یکی از شهیدانِ جنبشِ سبز، چند وبلاگ‌نویس نیز آمده‌اند و دستِ‌برقضا دورِ هم جمع شده‌اند هیچ دلیلی ندارد شما در گزارشِ خود آن‌هم در یک سایتِ بسیار پربیننده نام ببرید که نویسنده‌های وبلاگِ فلان و بهمان نیز حضور داشتند. که چه؟ گفتنِ این سخن چه سودی دارد؟ مگر صرفِ وبلاگ‌نوشتن اهمیتِ خبری دارد؟ این بازی‌گوشی‌های نابخردانه سرِ‌نخ‌هایی ست که مزدورانِ سرگردان در فضای مجازی یکی یکی دست می‌گیرند و در نهایت به طعمه‌های خود نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند (نویسنده‌ی این گزارش یا یکی از همان جمع است یا کسی ست که میانِ آن جمع آمده و شنیده‌های خود را نگاشته است).
3. همیشه اول فکر کنیم و سپس بنویسیم. همه می‌دانیم که چیزی در اینترنت گم یا نابود نخواهد شد. از سایتهای آرشیوکننده‌ی محتوایِ اینترنت و نسخه‌های کشِ گوگل بگیرید تا یادداشت‌هایی که در گوگل‌ریدر به اشتراک گذاشته می‌شوند. خصوصاً در موردِ اخیر اگر یادداشتی نوشته شود و تنها از سوی یک نفر به اشتراک گذاشته شود، دیگر از سرچشمه‌ی خود جدا گردیده و حتی در صورتِ حذفِ یادداشت و جایگزینیِ «این یادداشت به دلایلی حذف گردید» به‌جای مطلبِ اصلی در گوگل‌ریدر، نسخه‌ی به‌اشتراک‌گذاشته‌شده همچنان در لیستِ اشتراک‌های فردِ به‌اشتراک‌گذارنده وجود خواهد داشت و طبعاً دوستانِ او می‌خوانند و ممکن است آنها نیز به اشتراک بگذارند. نیز از یاد نبریم که سایت‌ها و وبلاگ‌هایی، کلِ یادداشتِ دیگری را بازچاپ می‌کنند و اگر یادداشتِ اصلی حذف گردد، این بازنشرها (یا نقلِ قول‌های ناقص) باقی خواهند ماند.
4. هر رفتاری از جمله نوشتن از هرگونه اطلاعاتی که به روشن شدنِ هویتِ یک فرد یا جمعِ وبلاگی منجر شود، کاری نادرست است. بنابراین از روابط، رفت و آمدها، قرارهای وبلاگی و حتی مشخصاتِ ظاهریِ وبلاگ‌نویسان نباید چیزی نوشت.
رژیمِ کودتا بدش نمی‌آید که یک پرونده‌ی جدا برای «نقشِ وبلاگ‌نویسان در آشوب‌های خیابانی» باز کند و آنان را در کنارِ «رسانه‌های دشمن» به طراحی، صحنه‌سازی و پیش‌بردِ انقلابِ مخملی متهم کند.
در این روزها که از سر و رویِ خامنه‌ای و زیردستانش بلاهتِ محض باریدن گرفته است و برای بازسازیِ چهره‌ی چندش‌آورِ خود پس از کودتای ننگینِ بیست و دومِ خرداد به هر دستاویزی چنگ می‌زنند و پزشکانِ بیتِ رهبری از ابتلای ولی‌ِفقیه به بیماریِ هاری خبر داده‌اند، بیش از هر زمانِ دیگر باید احتیاط کنیم!
پس‌نوشت:
بازتابِ این نوشته و پاره‌ای از نظرهای خوانندگان را در
بالاترین می‌توانید ببینید.

۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

روز پنجاه و چهارم: سوگند دست‌نشانده در بهارستان

آنچه می‌نویسم دیده‌های من از ده و ربعِ صبح تا دوازده و نیمِ پس از ظهر است:
از میدانِ فردوسی تا میدانِ سپاه در خیابان و میانِ مردمِ رهگذر و در کوچه‌ها و خیابان‌های فرعی، نیروهای لباس‌شخصی و گاردی‌ها پراکنده بودند و ماشین‌های‌شان را می‌شد در پیرامون دید. از میدانِ سپاه حضورِ سرکوبگران بیش‌تر بود و در میدانِ ابن‌ِسینا (پس از پلِ چوبی) مانعِ گذرِ هر وسیله‌ی نقلیه چه موتور چه ماشین می‌شدند. کم‌کم انبوهیِ جمعیت را می‌شد حس کرد. در بوستانِ مصطفی خمینی (پیش از میدانِ بهارستان) آرایشِ سرکوبگران و حضورشان در لابه‌لای مردم به‌شدت فزونی گرفته بود. بسیاری از کسانی که بینِ جمعیت بودند به‌گونه‌ای خنده‌دار چیزی زیرِ پیرهنِ‌شان قلمبه شده بود و گاهی نیز آوایی از آن در می‌آمد. نزدیکیِ ده و سی دقیقه به میدانِ بهارستان رسیدم. در اینجا اوجِ حضورِ لباس‌شخصی‌ها در کنارِ گاردی‌ها را می‌شد سراغ گرفت. به هیچکس اجازه‌ی یک ثانیه ایستادن را نمی‌دادند و تنها و تنها باید به راه رفتن ادامه می‌دادی. بر سرِ مردم دمادم نعره می‌کشیدند که «حرکت کن!» یا «واینستا!». سرکوبگران اجازه‌ی هیچ گردهمایی و شعاردادنی را به معترضان نمی‌دادند و تلاش می‌کردند با فریاد و تهدید و پدیدآوردنِ فضای ترس مردم را پراکنده سازند.
از آنجا که این روزها تمامیِ رخدادهای ارزشمندِ تاریخِ معاصرِ ایران همچون مفاهیمِ ارزشمندِ این ملت به مصادره‌ی کودتاچیان درآمده است، بر دیوارهای مجلس سخنی از خامنه‌ایِ خنزیر بر پارچه نقش بسته بود که «مشروطه فصلی مهم از تاریخِ ملتِ ایران است». آری! در روزهای یادآورِ نخستین خیزشِ ملتِ ایران ضدِ استبدادِ قجری، دست‌نشانده‌ی ولی‌ِفقیهِ کودتاچی در مجلسی که بنا بود صدای ملت باشد، به ریشخندِ ملت پرداخته و در حضورِ مشتی دست‌نشانده‌ی دیگر سوگندِ ریاست‌جمهوری بر زبان می‌آورد.
مردمانِ دادخواه که اکنون فزونی‌شان را می‌شد ستایش کرد، ناگزیر به خیابانِ جمهوریِ اسلامی (میانه‌ی میدانِ بهارستان و میدانِ استقلال) وارد شدند. در این لحظات می‌شد نگرانی و هراسِ سرکوبگران را از انبوهیِ مردمِ روان در پیاده‌رو دید. با وارد شدن به خیابانِ سعدی، اوجِ دستپاچگیِ لباس‌شخصی‌ها و بسیجی‌های خزیده در یونیفورم‌های رنگارنگِ نظامی فرا رسید. نزدیکی‌های ساعتِ یازده بود که یک موتورِ نظامی با دو سرنشین در خیابان و از کنارِ جمعیت به‌آرامی رد می‌شد و نفرِ دومی از ما فیلم می‌گرفت. یکی از مردان پیشنهاد کرد «هو»شان کنیم و چیزی نگذشت که فریادِ یکصدای «هو» از جمعیتِ دست‌ِکم پانزده‌هزارنفریِ معترضان به‌سوی سرکوبگران به هوا برخاست (این تنها فریادِ اعتراضیِ امروز بود که من شاهدش بودم) و ناگهان یورشِ همه‌ی سرکوبگران از هر گونه‌ای به مردمانِ بی‌دفاع. فریادِ جیغ و ناله‌ی مردم و فحش و ناسزای بسیجی‌ها همراه با ضرب و شتم، سراسرِ خیابانِ سعدی را فرا گرفت. یکی از گاردی‌ها اسلحه‌ی پرتابِ گازِ اشک‌آور را به‌نشانه‌ی تهدید به‌سمتِ معترضان هدف گرفته بود و نعره می‌کشید. سیلِ جمعیت از هر سو می‌دویدند. من و یک مردِ میانسال به یک خیاطی در یکی از فرعی‌های خیابانِ سعدی پناه بردیم. از پنجره‌ی آنجا روندِ رخدادها را پی گرفتیم. یکی از خیاط‌های هم سن و سالِ خودم جوانی را نشان داد که سر و صورتش پر از خون شده بود و با ناامیدی می‌گفت حتماً خواهد مُرد اما در همان لحظه رو کرد به من و با خنده گفت: «اینها کِی می‌خواهند بفهمند که ما موسوی را می‌خواهیم؟»
کمی که گذشت از آنجا بیرون آمدم و دوباره واردِ خیابانِ سعدی شدم. یک زنِ میانسال گریه می‌کرد و در همان حال می‌گفت «اینها بی‌شرف هستند» و زنِ میانسالِ دیگری که گریه‌ی دخترِ جوانی را می‌دید با خنده‌ی آمیخته با مهربانی و همدردی به او گفت «گریه نکن بابا! مردم کتک می‌خورند و عینِ خیالِ‌شان نیست.» این روزها زیاد به نقشِ زنان در جنبشِ اعتراضیِ ایرانیان می‌اندیشم. باور دارم که پاره‌ی بزرگی از این شور و امید و شادیِ رقصان در میانِ توده‌ی معترضان را مدیونِ حضورِ زنان هستیم. آنان در وضعیتِ هراس و رنج، با رویِ خندان و سخنانِ دلگرم‌کننده بیش‌ترین آرامش و خوشی را به مردمِ بی‌پناه ارزانی می‌دارند؛ آنان جانِ جهان اند و هیچ مرگی را در برابرِشان یارای پایداری نیست.
نزدیکی‌های ساعتِ یازده و بیست دقیقه چند موتورِ لباس‌شخصی در برابرِ یک پاساژ ایستادند و یکی از آنها که گویا با جوانی درونِ این پاساژ مشکلِ شخصی پیدا کرده بود، همدستانِ جنایتکارش را به یاری خواند تا واردِ آنجا شوند و از دوستش چیزی را درخواست کرد تا به او بدهد. آن همدست هم دکمه‌های لباسش را باز کرد و چیزی را از توی پیرهنش به او داد. من نفهمیدم این ابزار چه چیزی بود اما به‌آسانی می‌شد حدس زد که برای ضرب و شتم و جنایت است. لباس‌شخصیِ ریشو و چاق با عصبانیت بر سرِ جوانکی که درهای فلزیِ پاساژ را قفل کرده بود فریاد کشید و تهدید کرد. او در را باز کرد و لباس‌شخصیِ پیش‌گفته همراه با چند نفرِ دیگر به درونِ پاساژ ریختند. من کمی درونِ آنجا را دید زدم اما چیزی جز پرس و جو، فحاشی و مشاجره‌ی آنان با کسبه و مردمِ درونِ پاساژ ندیدم. بیش‌تر نتوانستم بمانم چرا که سرکوبگران به‌زور مردم را از پیرامونِ پاساژ پراکنده ساختند.
نزدیکی‌های ساعتِ یازده و نیم از آنجا که بسیاری از فرعی‌های منتهی به بهارستان را بسته بودند، از میانه‌ی خیابانِ سعدی به‌سمتِ میدانِ استقلال و به‌سوی میدانِ بهارستان و خیابانِ منتهی به آن (سپاه؟) بازگشتم. چون نزدیکِ ظهر شده بود بسیاری از گاردی‌ها و لباس‌شخصی‌ها سوارِ ماشین‌های خود شده و به لانه‌های خود باز می‌گشتند اما هنوز هم شمارِ سرکوبگران بسیار زیاد بود. در لبه‌های بوستانِ مصطفی خمینی بسیاری از مردمِ معترض نشسته بودند و کمابیش به هشدارهای سرکوبگران برای بلندشدن بی‌اعتنایی می‌کردند. در این زمان یکی از جوانک‌های لباس‌شخصی با حالتی از پرسش و عجز به زنی میانسال که مشخص بود از معترضان است و همانجا نشسته بود رو کرد و گفت «چرا نمی‌روید و چقدر باید شما را تحمل کنیم؟» زن هم با لبخندِ سرزنش‌گونه‌ای پاسخ داد: «اینهمه سال ما شما را تحمل کردیم. اکنون نیز شما ما را تحمل کنید.»
ساعت از یازده و سی و پنج دقیقه گذشته بود که بدترین رخدادِ امروز پیش آمد. یک لباس‌شخصیِ حرام‌زاده که سنی نزدیک به سی سال داشت با هیکلی متوسط دستِ جوانی لاغراندام را گرفته بود و از آن سوی خیابان به‌سمتِ چپ و این سو می‌آورد. میانِ بوستانِ مصطفی خمینی و بیمارستانِ طرفه یک خرابه‌ای وجود داشت که پیرامونش را گونی کشیده بودند و تنها یک راهِ رفت و آمد در آن باز گذاشته بودند. اینجا پر بود از ماشین‌های گاردی‌ها و پاتوقِ لباس‌شخصی‌ها نیز بود. جوانک کیفی متوسط بر دوش داشت همراه با تیشرتِ سیاه و عینکِ طبی. مردم هر چه درخواست کردند رهایش کند او اعتنایی نکرد و جوانک را به درونِ خرابه و پشتِ دیوارهای گونی‌مانند برد و شروع کرد به ضرب و شتمِ او. چیزی نگذشت که همدستانش جوانِ دیگری را نیز که لباسِ مردانه‌ی روشنی بر تن داشت و کیفی متوسط بر دوش به او تحویل دادند. گمان کنم این دومی به بازداشتِ اولی اعتراض کرده بود. شرایطِ تحقیرکننده و فلج‌سازی بود. صدای لگد، ضربه‌ی باتوم، فحش و در برابر ناله‌ی آن دو جوان به گوش می‌رسید. بسیجی‌هایی که برخی‌شان چهارده سال هم نداشتند، جلوی این جنایت‌گاه به صف ایستاده بودند و از مردم می‌خواستند آنجا نمانند و گاهی هم با خنده از درزهای دیوارِ پارچه‌ای به درون نگاه می‌کردند تا لابد ببینند استادشان چگونه جوانانِ بی‌گناهِ این مملکت را به خاک و خون می‌کشد. صحنه‌های احمقانه اما دردآور در این روزها کم نیست. به‌عنوانِ نمونه یک بسیجیِ نوجوان به میانِ جمعیتِ نگران آمد و به زنی که جای مادرش بود با پررویی گفت: «مشکلی پیش اومده خانوم؟».
ما هیچ غلطی نکردیم. مردم به بسیجی‌های حاضر در آنجا می‌گفتند که بروند وساطت کنند تا آن جنایتکار دست از سرِ این دو جوان بردارد. چند نفر از زنان به یکی از افرادِ نیروی انتظامی گفتند که دو جوان را بردند در آن خرابه و دارند می‌زنند. اما او نیز کاری نمی‌کرد. حسِ ویرانگری بود؛ حسِ اینکه کسانی در آن سوی دیوار موردِ وحشی‌گری قرار گرفته‌اند و هم‌زمان هیچ کاری از دستِ ما ساخته نیست (در آنجا شمارِ مردم کم بود و در برابر سراسرِ پیرامون در کنترل و سلطه‌ی سرکوبگران). زنِ مسنی رو به یکی از لباس‌شخصی‌ها خواهش کرد که بروند و جلوی آن جنایتکار را بگیرند اما آنان تنها وعده‌ی سرِخرمن می‌دادند یا می‌گفتند چیزی نیست و اتفاقی نمی‌افتد. زنِ مسن هم در پاسخ گفت: «مگر روح‌الامینی [همین‌جور] نبود؟» چیزی نگذشت که لباس‌شخصی‌ها از ازدحامِ اندکِ شکل‌گرفته در آنجا به خشم آمدند و همه را پراکنده ساختند. به‌سمتِ بالا که می‌رفتم دیدم یک لباس‌شخصیِ دیگر (لاغراندام و میانسال) جوانِ دیگری را (بیست و پنج ساله، کم‌مو، کیفی بر دوش) به دبیرستانی که پیش از «بیمارستانِ طرفه» قرار داشت می‌برد. در کل گفتنِ این نکته اهمیت دارد که دبیرستان‌ها و مدرسه‌های پیرامونِ بهارستان به خانه‌های تیمیِ آدم‌خوارانِ خامنه‌ای تبدیل شده بود؛ یک «دبیرستانِ علمیه» بود در میانه‌ی میدانِ بهارستان و میدانِ استقلال (اگر مکانش را درست گفته باشم) و دبیرستانِ دیگری که پیش از این از آن سخن گفتم و نام‌ش را متاسفانه به یاد ندارم. البته در خیابانِ سپاه و پس از پلِ چوبی بسیجِ مسجدِ مقداد و پیش از میدانِ استقلال نیز یک کلانتری به یاریِ سرکوبگران می‌شتافت. به‌هرحال لباس‌شخصیِ پیش‌گفته زنگِ دبیرستان را زد. در را باز کردند و آن جوان را با خود به درونِ دبیرستان برد. من از ساعتِ یازده و چهل و پنج دقیقه تا نزدیکیِ ساعتِ دوازده در بیمارستانِ طرفه نشستم و سپس که بیرون آمدم دیگر از آن دو جوان در خرابه خبری نبود و نمی‌دانم چه بر سرشان آمد. در پشتِ درِ همان دبیرستان اما چندین زنِ چادری ایستاده بودند تا در را برای‌شان باز کنند. شاید همکارانِ سرکوبگران بودند. به‌سمتِ میدانِ بهارستان رفتم. کمی کناره‌ی بوستانِ مصطفی خمینی نشستم تا آنکه لباس‌شخصی‌ها همه را پراکنده ساختند. در این زمان زنی مسن به سرکوبگران اعتراض می‌کرد و یک لباس‌شخصیِ میانسال با فریاد می‌گفت: «می‌گم برو! اگه وایسی یه وقت دیدی دیگه نذاشتم بری‌ها!».
نزدیکی‌های ساعتِ دوازده و ربع بود و همان اندازه که از جمعیتِ سرکوبگران کاسته می‌شد از شمارِ معترضان نیز کم می‌گردید. پس از چندی سوارِ یک تاکسی به‌مقصدِ خیابانِ حافظ شدم و از آنجا رفتم.
پیش‌تر هم گفتم که بهارستان از جهتِ موقعیتِ شهری به‌هیچ‌رو جای مناسبی برای گردهماییِ اعتراض‌آمیز نیست و اکنون می‌گویم که صبح بدترین زمان برای گردهمایی است و البته عصر بهترین است. اما امروز البته ناگزیر بودیم برویم و دو هفته‌ی دیگر (روزِ معرفیِ کابینه‌ی کودتا) هم باز ناگزیریم برویم.
افسوس که مردم ‌با آن شمارِ فراوارن نتواستند در برابرِ بهارستان گردهمایی کنند و اعتراضِ خود را فریاد بزنند! هر چند که فضای امنیتی و ناآرامِ پیرامونِ مجلس به‌تنهایی برای کنار زدنِ نقابِ دست‌نشانده‌ی خامنه‌ای با ادعای انتخاب شدن از سوی اکثریتِ ملت، کفایت می‌کرد.
پس‌نوشت:
پیوندِ نوشتار در
بالاترین

تراژدی اردوگاه اشرف

جمهوریِ اسلامی در یک آن در چند جبهه می‌جنگد. از یک سو خودش سرکوب و کشتارِ ایرانیان را در خیابان‌های کشور به‌عهده گرفته است و از سوی دیگر این وظیفه را در موردِ اردوگاهِ اشرف به دولتِ عراق واگذار کرده است.
ایرانیانِ ساکنِ اردوگاهِ اشرف با هر باوری که داشته باشند، هموطنِ ما هستند و دولتِ عراق حق ندارد با آنان همچون اسرای جنگی و دشمنان برخورد کند. چه کسی در موردِ کشتارِ وحشیانه‌ی نزدیک به ده نفر از ایرانیانِ ساکنِ اشرف پاسخگو است؟
بازگشتِ سه هزار و پانصد ایرانیِ ساکنِ آنجا نیز در این شرایطِ امنیتیِ کشور به هیچ رو صلاح نیست. این شمار تنِ هر آدمی را می‌لرزاند چرا که کمابیش به شمارِ اعدامیانِ تابستانِ سیاه نزدیک است. اکنون که خامنه‌ای همچون دیوانه‌ای هذیان‌گوی، تیغ در دست گرفته و همه را دشمن می‌بیند و گردن می‌زند، بازگشتِ ساکنانِ اردوگاهِ اشرف یعنی احتمالِ هولناکِ رخدادِ فاجعه‌ای دیگر. در متنِ کیفرخواستِ خامنه‌ای علیهِ ملتِ ایران (که آنان را «دشمن» می‌نامد) نیز به‌روشنی از اتهامِ برخی بازداشت‌شدگان مبنی بر آموزش دیدن از سوی منافقین در اردوگاهِ اشرف سخن رفته است.
هنوز از یاد نبرده‌ایم که چندین ماه پیش پاره‌ای از خانواده‌های دلتنگِ ساکنانِ اردوگاهِ اشرف می‌خواستند برای دیدنِ عزیزان‌ِشان از ایران به عراق بروند اما در فرودگاه توسطِ مزدورانِ رژیمِ اسلامی کتک خوردند و شماری نزدیک به چهل نفر از آنان بازداشت شدند.
مریمِ رجوی که گویا خیلی در این مورد تلاش دارد خود را دلسوز نشان دهد، چرا خودش به عراق نمی‌رود و در کنارِ اعضای سازمانِ خود نمی‌ایستد تا زمانی که وضعیتِ آنان برای پناهندگی به کشوری سوم، روشن و به‌سامان گردد؟ تا چه زمان اعضای سازمانِ مجاهدینِ خلق باید قربانیِ کینه‌ی دیوانه‌وارِ جمهوریِ اسلامی و ندانم‌کاری و عافیت‌طلبیِ رهبرانِ خود باشند؟