۱۳۹۱ آبان ۴, پنجشنبه

خانه‌ی عشق

کعبه پیش از محمد یک منبعِ درآمدِ پُرسود بوده است و هنوز هم با گذشتِ سده‌ها از مرگِ آن آدم (کسی که خودش به‌طبع در دورانِ تاسیسِ دینِ نوین Das Man نبود اما با پایه‌گذاریِ اسلام، شُمارِ فراوانی از انسان‌ها را در بی‌مایه‌ترین صورتِ سامی بدل به Das Man کرد) نه تنها از منفعتِ این خانه کم نشده که بسی بر ارزشِ سرمایه‌دارانه‌ی آن افزوده شده است. در این معنا، کعبه به‌راستی «خزانه‌ی بی‌کرانِ الاهی» ست. شایسته‌ی درنگِ درازدامنی ست که اینگونه معنویت چگونه با مادیت هماغوشی می‌کند، آن‌سان که در وحشیانه‌ترین تنانگی‌های بشری نیز نتوان سراغ‌ش را گرفت. ایمان مالِ ماست و مالِ ما از ایمان است. ایمان‌ورزی و مال‌اندوزی از دیرباز تا همین امروز هم‌بسترهای کهنه‌کاری در چهاردیواریِ خانه‌ی خدای ابراهیم بوده‌اند.

پس‌نوشت:
چنانکه دوستان بهتر از من می‌دانند آرتیکلِ Das در آلمانی نه برای جنسیتِ مرد یا زن که برای وضعیتِ خنثی (neutral) به‌کار می‌رود. زین پس هر چه می‌گویم ممکن است یکسره نادرست باشد، چون من هیچ تخصص و دانشی درباره‌ی هایدگر ندارم اما تا جایی که خواندم و ناخنکی زدم اینگونه فهمیدم که Das Man یک جعلِ اصطلاح از سوی فیلسوفِ آلمانی است برای نشان‌دادنِ وجودی که خودبنیاد نیست یا شاید بشود گفت برای ارجاع به «وجودِ غیرِاصیل» در برابرِ اصالتِ وجودیِ مطلوبِ او به‌کار برده شده است. Das Man هیچ‌کس نیست و همه‌کس هست درست به این دلیل که فردیت/شخصیت/بودشِ ویژه‌ای از خودش ندارد. حتی نمی‌شود با ضمیرِ «او» موردِ اشاره قرار گیرد، چون Das Man نامتعین است و در روزمرگی و میانمایگیِ خودش فاقدِ هرگونه تمایز/مرز/محدوده‌ی مشخص با دیگری ست. شاید بشود به «دیگران» هم آنرا برگرداند، با لحاظِ اینکه این «دیگران» مجموعه‌ای از «فرد»ها نیست بلکه وجودِ تابع/بی‌رنگ/نامشخصی ست که در برابرِ «فرد» در معنای کسی که در-جهان-بودگیِ ویژه‌ی خودش را تجربه می‌کند، قرار می‌گیرد و بس. Dasein (واژه‌ی کلیدی در زبانِ هایدگر برای اشاره به «وجودِ انسانی» یا «وجودِ فی‌نفسه» [درباره‌ی درستیِ این تعبیر برای دازاین البته تردید دارم] که خودآگاه و دارای شناختِ دوسویه/بازتابی/انعکاسی نسبت به وجودِ خودش به‌مثابه‌ی وجود است) برای شناختِ خودش هرگز معیار/سنجه/ملاک را دیگران قرار نمی‌دهد؛ یعنی نمی‌گذارد که اصالتِ وجودی‌اش را کسی جز خودش تعیین کند. Das Man درست اما وارونه است؛ چنین خودی «خودِ خودش» نیست بلکه «خودِ دیگران» یا خودِ وابسته به دیگران است. البته ما هیچ‌کدام زندگی را به‌عنوانِ سوژه‌های فردی آغاز نمی‌کنیم و از همان اول واردِ جهانی عمومی/مشترک می‌شویم. اما جهانِ مشترکِ «من» در نهایت نباید تعیین‌کننده و سنجه‌ی چیزی باشد که من هستم یا در حالِ شدن‌م؛ یعنی باید بتوانیم از آتوریته‌ی دیگران جست بزنیم و گذر کنیم. بودن در موقعیتِ Das Man می‌تواند سرآغازِ گذارِ ما به وجودِ ویژه‌ی خودمان باشد. اما باید مراقب بود که فریبِ آنرا نخوریم؛ چون ممکن است گمان کنیم که به اصالتِ وجودی رسیده‌ایم در حالی که هنوز زیرِ سلطه‌ی Das Man هستیم. دازاین باید بتواند از یک جوهرِ ویژه‌ی سیال به هیاتِ جوهرِ فردی یا «خود» دربیاید. دازاین نه سوژه (subject) هست و نه جهان (world)، اما باید بتواند مابینِ سوژه و جهان جایی برای خودش پیدا کند و وجودِ ویژه‌ی خودش را برای بودن داشته باشد. دازاین یگانه است و در این یکی‌بودگیِ خودش، «انتخاب» را بر می‌گزیند (می‌دانم که برخی از این تعابیر شبیهِ توتولوژی/اینهمان‌گویی یا مبهم/ناروشن است. اما این مشکلِ انحصاریِ هایدگر یا مفهوم‌هایی ازین دست نیست بلکه مساله‌ی کلِ فلسفه‌ی قاره‌ای/اروپایی ست). اصالتِ دازاین بیش از آنکه وابسته به پیوند با دیگران باشد، وابسته به پیوندش با وجود (being) است. البته آنگونه که «دیکشنریِ هایدگر» (نوشته‌ی مایکل این‌وود) بیان می‌کند، گرایشِ فیلسوفِ آلمانی در نهایت از بررسیِ «دازاینِ فردی» به «فرهنگ‌های تاریخی» تغییر پیدا کرد. حالا به‌قولِ طلاب در ما نحن فیه (یعنی بحثی که ما الان در آن به‌سر می‌بریم) محمد می‌شود کسی که کمابیش در برابرِ سنتِ حاکم بر جامعه‌ی خودش ایستاد (گیرم هر جا توانست با زورِ شمشیر) و بنابراین، از جهاتی تابع/فرمانبردارِ جمع و دیگران نشد. اما وقتی سنتِ خودش را پایه‌گذاری کرد (با همان شمشیرِ مربوطه) پیروانِ دینِ نوین را از دستیابی به هرگونه اصالتِ وجودی محروم کرد. شاید بشود «امت» را برابرنهاده‌ی Das Man در اسلام دانست. البته اینگونه تطبیق‌ها به‌لحاظِ روش‌شناسیِ سخت‌گیرانه‌ی فلسفی/تفسیری شاید چندان موجه نباشد اما دریافتِ من می‌گوید که مفهومِ «امت» درست کارکردِ همان وجودِ نااصیل/بی‌محتوا/برده‌وار/تابع را دارد. هنگامی که هر فرد با نامیده‌شدن به‌عنوانِ «مسلمان» در روندی قهری به «امت» استحاله می‌شود، دیگر هیچ فردیت و تمایزی از دیگری ندارد.

۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

درنگ‌هایی درباره‌ی «خود» و «دیگری»

تا کنون به این فکر کردید که ما پس از مرگِ عزیزانِ‌مان شروع می‌کنیم به تفسیرهای مقدس از مجموعه‌ی چیزی که بودند؟ به سرچشمه‌ها، ریشه‌ها و پیامدهای این رفتار اندیشیده‌اید؟ با از دست‌دادنِ یک دوست، ناگهان تک تکِ لبخندها، سکوت‌ها، نگاه، سخنان و کوچک‌ترین کُنشِ او برای ما شکلی اثیری و مثالی پیدا می‌کند؛ گویی همه‌ی آنچه او انجام داده بود در مرتبه‌ای برین روی داده است. خب؟ واعظانِ اخلاق و معنویت (که گاه با مجری‌ها و میهمانانِ برنامه‌های منحطِ جمهوریِ خودمان همانندیِ غریبی پیدا می‌کنند) به ما خواهند گفت «چرا این تقدس را به زندگیِ او ندهیم به‌جای مرگ‌ش؟» و مقصودِشان این است که همین اکنون به رفتارها و کُنش‌های او تقدس‌بخشی کنیم. پشتیبانِ چنین نگاهی، از زرین‌واژه‌های سنتِ عرفانی (دو تا از مهم‌ترین‌های‌ش متناسب با بحثِ ما؛ ابن‌الوقت‌بودن و دوستی) است تا آیاتِ کُتُبِ مقدس. اما چرا فرد تنها هنگامی برای ما گران‌قدر، ستایش‌برانگیز و خواستنی می‌شود که بودن‌ش تقدس پیدا کند؟ این مفهومِ «قدسیت» و «آسمانی» از کدامین حفره‌ی درونِ ما بر می‌خیزد، واژگانِ ما را موصوفِ خود می‌کند و میانِ آنچه جهانِ پایین و بالا می‌نامد گسست می‌افکند؟ لبخندهای یک انسان چرا پس از نه‌بودن‌ش برای ما به ژرف‌ترین معنای ممکن «بودِ»ش می‌یابد؟ خنده‌دار است اگر از «لبخندِ سکولار» و «لبخندِ دینی» سخن بگویم؟ اما رویکردِ ما در زمانِ حیاتِ معشوق درست نگاهِ نخست است و با از دست دادنِ او بی‌درنگ و در روندِ معراجی باشکوه و ناشناختنی به نگاه دوم پا می‌نهیم. سپس حسی همه‌ی تو را می‌بلعد: «قدرِ او را ندانستم». این حسِ قدرناشناسی، از-دست-دادن، خُسران و گناه، درست تصعیدشده‌‌ی وجدانِ اخلاقیِ ما و استعلایافته‌ی داوریِ روشنِ خِرد است که «باید با انسان‌ها به نیکی زندگی کرد». اما این وضعیتِ وجودی که یکسره طبیعی، انسانی و این‌جهانی است آنگاه که به دام‌چاله‌ی «افسوس برای گذشته» و «لاس‌زدن با امرِ قدسی» بیفتد (که اغلب اولی زمینه‌ساز و پااندازِ دومی ست)، به‌یکباره بدل به حالتی ناسالم، الاهی و آسمانی می‌شود. انسان‌ها نه اکنون که در کنارِ ما زندگی می‌کنند و نه هنگامی که از بینِ ما رفتند، مقدس نیستند. اینجا بحثِ تعبد/انتقاد نیست. کسی نیاید بگوید که «بعله! ما باید خودمان و دیگران را هماره سنجشگری کنیم و هیچ‌کس بی‌خطا، معصوم و بری نیست». اینگونه بدیهه‌گویی‌های حکمت‌وار تنها نشان‌دهنده‌ی ناتوانی از فهمِ گوهرِ معناست. آدم‌ها مقدس نیستند یعنی هرگز آنچنان برای ما اهمیت نداشتند که مثلاً جانِ خودمان را به‌خاطرِشان فدا کنیم (توجه کنید که هیچ اصلِ اخلاقی به‌قطعیت و ضرورت نمی‌تواند بر شما چنین نوعی از «فداکاری» را تکلیف کند)، چون در فرضِ این اشکال اگر چنین کرده بودیم، اکنون جایگاهِ‌مان وارونه بود؛ او داشت به مرگِ ما فکر می‌کرد و «مُرده»ی داستان ما بودیم. نظرِ من را می‌خواهید؟ دیگران هرگز برای ما مهم نبودند، نیستند و نخواهند بود. در زهدانِ ایده‌ی «تقدس‌بخشی به فقدان» فرزندِ نامشروعی جز «خودخواهی» و «خودانگاریِ» ما جای ندارد. پشتِ این نقابِ آسمانِ بالا، تنها زیرین‌ترین دوزخ‌های زمین در حالِ جوشیدن است. ما باید بپذیریم که برآیندِ شیوه‌ی بودنِ‌مان همانا گونه‌ای سلطه‌ی «خود» بر «دیگری» است؛ این سلطه هر سویه/وصف/رنگی می‌تواند پیدا کند، از سلطه‌ی عاطفی بگیرید تا سلطه‌ی سیاسی (هرچه باشد «عشق» و «قدرت» همیشه هماغوش‌های خوبی برای یکدیگر بوده‌اند. گاه گفته می‌شود که محمدرضا استبداد پیشه کرد چون عاشقِ ملت‌ش بود. به‌گمانِ من اگر ازین‌جا آغاز کنیم، آنگاه هیچ‌کس نمی‌تواند برای من دلیل بیاورد که چرا نباید خامنه‌ای را درست به‌همین معنا عاشقِ ملتِ خودش بدانیم. می‌بینید؟ در چنین نگاهی نیز یک ویژگیِ روشن، زمینی و حتی امروزی در شاه مانندِ «گرایش به مُدرن‌سازیِ فرهنگی و اقتصادیِ کشور» جای خودش را به مفهومِ تعالی‌یافته، مبهم و کهنه‌ی «عشق به ملت» می‌دهد). ما دیگران را برای خودمان می‌خواهیم؛ چه هنگامی که ترکِ‌شان می‌کنیم و چه آنگاه که در کنارِشان می‌مانیم. اگر انگاره‌ی «فرزندِ لحظه بودن» را از سنتِ عرفانی بگیریم و تعریفِ آسمانی و جاودان‌پندارانه‌ی آنرا از «دوستی» وا نهیم، آنگاه شاید بتوانیم به‌گونه‌ای از ژرف‌ترین «نگاهِ سکولار» به انسان‌های پیرامونِ خود دست یابیم.
بن‌مایه‌های وصفِ سکولار در اینجا بیش‌تر چنین است: غایت‌زُدایی، نگاهِ هم‌بسته‌ی علمی و اخلاقی به انسان (یعنی پذیرشِ نیست‌شدنِ انسان‌ها پس از مرگ و پذیرشِ اینکه آنان تا زمانی که زنده هستند، بودنِ‌شان تعیین‌کننده‌ی مرزهای زیست اخلاقیِ ماست) و در نهایت، نه گریز یا ستیز با آسمان‌ها، بلکه انکار و باور-زُدایی از پنداشتِ وجودِ دوگانه‌ای چون زمین/آسمان، پایین/بالا، آغاز/انجام، سیاه/سفید و اهورا/اهریمن است. طُرفه آنکه فرد تا زمانی که زنده است در زمین است پس سیاه است، و تا مرگ به‌سراغ‌ش آمد (در سیر و سلوکی معجزه‌آمیز) از دیدِ ما به آسمان می‌رود و سفید می‌شود. مفاهیمِ آسمانی هر چه آسمان‌زُدایی‌تر شوند آنگاه می‌توان آسان‌تر جای پایِ‌شان را در روان و ضمیرِ حتی آسمان‌ستیزترین‌ها نیز یافت: من باور دارم (و خودم نخستین شاهدِ درستیِ این انگاره هستم) که سیاه یا سفید دیدنِ آدم‌ها در بن و بنیاد به تمنای جاودانگی، نیاز به امورِ ازلی/ابدی و گونه‌ای نگرشِ الاهی/فرا-انسانی بازگشت می‌کند. آدم‌های «مطلق‌نگر» که دیگران را یا خوب می‌بینند یا بد، پیش از هر چیز دالانِ تاریک و بی‌کرانه‌ی «امرِ مطلق» را پشتِ سر گذاشته‌اند یا در حالِ گذریِ جاودان و همیشگی از آن هستند. «عشق» و «ایمان» هم‌زادهای یکدیگرند و عاشقان/دلباختگانِ تاریخ کمابیش بر همان کشتیِ مومنان/خداپرستان سوار بوده‌اند حتی بدونِ آنکه خود بدانند یا چنین همنشینی‌ای را از اساس انکار کنند. مگر آنکه یکبار برای همیشه خود را تُهی کنیم از هر آنچه وصفِ آسمانیِ معشوق است و «یک دوستیِ نزدیک» را بهترین نام بر شورانگیزترین پیوندهای خود بدانیم و بس! باز هم یادآوری می‌کنم که اصلِ این بحث و موضوعِ بنیادیِ این درنگ، درباره‌ی کسانی ست که برای ما عزیز هستند، دوستِ‌شان داریم و به‌گونه‌ای پاره‌ای از احساس، روح و روانِ ما را از آنِ خود کرده‌اند. این قاعده‌ای که کوشش شد تا کمابیش در این سطور صورت‌بندی گردد، البته در موردِ آدم‌های خنثی/معمولیِ زندگیِ ‌ما و آنانکه دشمن می‌داشتیم نیز با فراز و فرودهایی صدق می‌کند. تببینِ مساله درباره‌ی دسته‌ی سوم بسیار دشوار است. تنها چیزی که در بینِ مراتبِ گوناگونِ همین دسته می‌توانم بگویم، پدیدآمدنِ حسِ «شادی از فقدان» است برای کسانی که نفرتِ ما نسبت به آنان در شدیدترین میزانِ خود بوده است؛ از اعدامِ شهلا جاهد (نزدِ خانواده‌ی مقتول) بگیرید تا ترورِ اُسامه بن‌لادن (نزدِ پاره‌ای از مردمِ آمریکا). تاملِ من درباره‌ی وضعیتِ دوم (کسانِ معمولی) این است که گرایشِ بسیاری به‌سوی تعمیدِ فرد، عصمت‌بخشی و در نهایت گونه‌ای تقدس‌سازیِ بسیار لطیف، رقیق و پذیرفتنی‌نُماست (طبعاً ما اگر می‌توانستیم درباره‌ی گدای محله‌ی‌مان پس از مرگ‌ش همان‌قدر حدیث‌پردازی، جعلِ شخصیت و بُت‌سازی کنیم که درباره‌ی معشوق یا دوستِ از دست رفته‌ی‌مان، شک نکنید که دقیقاً و به‌یکسان چنین می‌کردیم).
گفتم که از ویژگی‌های این «نگاهِ سکولار» یکی هم «غایت‌زُدایی» ست، پس کمابیش می‌توان گفت که این نگاه در جنبه‌هایی «پوچ‌انگار» هم هست. این نیهیلیزم از آنجا که «معنایِ آسمانی» را برای زیستِ انسانی منکر می‌شود، زندگی را سردتر، بی‌رحم‌تر و تحمل‌ناپذیرتر از چیزی می‌کند که اقلیم‌های دینی و عرفانی به ما عرضه می‌کنند. اما این نیهیلیزم فقط تا همین خلعِ ید از هر گونه نگاهِ تعالی‌خواه، آسمانی و فرا-انسانی پیش می‌رود ولی آخرین قربانیِ خود یعنی «اصل‌های بنیادینِ اخلاقی» را تیرِ خلاص نمی‌زند و او را هر چند مجروح و پریشان‌حال، زنده نگه می‌دارد. پس دستِ‌کم این برتری را نسبت به نیهیلیزمِ الاهی/آسمانی دارد که انسان‌ها را در دیدِ ما دوپاره نمی‌کند و بدین‌سبب خودِ ما را نیز به دوپارگیِ شخصیتی، گسستِ درونی، شیزوفرنی و دیگر آسیب‌های هولناک روان‌شناختی (در حدِ همان «مصیبت» و «بلا» که در فرهنگِ دینی نام داده‌اند) دچار نمی‌کند. به آغاز برگردم و تمام کنم: اگر آن عزیزِ مُرده صد بارِ دیگر هم زنده شود ما باز هم همان‌گونه با او زندگی و معاشرت می‌کنیم که بارِ نخست کردیم، چون واکنشِ ما در برابرِ او و تجربه‌ی ما از جان‌داری/بودنِ او، درست در حدِ ظرفیتِ وجودیِ‌مان بوده و بس! این محدوده را نمی‌توان پشتِ سر گذاشت یا مرزهای آنرا از میان بُرد. «افسوس برای فقدان» که خود زیرمجموعه‌ای از «افسوس برای گذشته» است، سرچشمه‌ی «تقدس‌بخشی به مُردگان» و «انکارِ خودخواهی/خودانگاریِ وجودی، غریزی و سالمِ» ماست. آری! درست دانستید؛ در این درازه‌نویسی خواستم بگویم که ما خودخواهیم و باید باشیم، خودانگار هستیم و باید باشیم و انکارش هیچ دردی را دوا نمی‌کند جز آنکه اگر ذره‌ای هم می‌توانستیم این گرایش را از ویرانگری باز داریم، دیگر از همان هم ناتوان شویم. ما باید با این «خود» و اوصافِ «خواستن» و «انگاشتن» که او را مقید/محدود/کرانمند می‌کند، به‌گونه‌ای صریح و برهنه رویارو شویم. «دیگری» (چه در آسمان‌ها باشد چه در زمین) هرگز نمی‌تواند یکسره جایگزینِ «خودِ» ما شود. ما خودخواهیم؛ نه خداخواه، نه پیامبرخواه، نه دوست‌خواه و نه معشوق‌خواه. به‌گمانِ من از خواستِ هر کدام از این‌ها می‌توان با چند پُل به دیگری رسید مگر «خودخواهی». آنانکه دیوانه‌وار عاشقِ کسی باشند، بیش از هر چیز ته‌نشین‌های وجودی و زمینه‌ی شخصیتیِ خود را برای پذیرشِ «امرِ مطلق» در معنای آسمانی و الاهی‌اش نشان داده‌اند. ما نباید خودمان را انکار کنیم. نباید «خود» را انکار کنیم (آموزه‌ی «فناءِ فی الله» به‌درستی و تیزبینانه نابودیِ همین «خود» را نشانه می‌گیرد). بنابراین، کریشنا مورتی درست گفت که انسان درنده‌خو است و باید با این درنده‌خویی در برهنگیِ آغازین رویارو شود تا بتواند با آن کنار بیاید. راستش برخی فیلسوفانِ اخلاق که دستِ‌کم خودشان ادعای ملحد بودن داشته‌اند (در قیاس با کریشنا مورتی بدونِ ادعای الحاد) درست حالتِ کشیشِ دهکده را دارند. یادِ نیچه (دستِ‌کم ازین جهت) گرامی باد که در فرازی از «غروبِ بُتان» فیلسوفانِ اخلاقِ انگلیسی را به بادِ ‌سخره گرفت چرا که گویا با زیاده‌روی در اخلاق‌گرایی می‌خواهند خداناباوریِ خود را جبران کنند و برای الحادِ خود تاوان بپردازند!

۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

تجربه‌ی علف؛ روایت فردی از نشانه‌ها

هنگامِ نوشتنِ این نشانه‌ها در حالی نزدیک به اوجِ تاثیر علف قرار داشتم:

1- تنها یکبار حساسیتِ پوستی به من دست داد که برای نخستین‌بارِ علف‌کشیدن‌َم بود و دیگر هم پیش نیامد. زیرِ گلویَ‌م خارشِ بدی گرفته بود و مانندِ تاول، قرمز و ملتهب شده بود.

2- به‌هم‌ریختگیِ تشخص/یگانگیِ دیگران: گمان می‌کنی کسی را جایی در زمانی اندکی پیش‌تر دیده‌ای. در کنارِ ساختمانی در حالِ ساخت سوار شدیم، نیم ساعت سپس‌تر از کنارِ ساختمانِ نیمه‌کاره‌ی دیگری نزدیکِ خانه رد می‌شدم که حس کردم مستخدمِ آخری همان نفری ست که در ساختمانِ اول دیدم. در حالی که این دو به‌احتمالِ زیادتر یکی نبودند.

3- درهم‌ریختگیِ ساختارِ زبان: یک کلیپِ ایتالیایی می‌شنیدم اما چندین‌بار واقعاً حس کردم ترانه‌ای ایرانی ست. شاید یک ترجیع‌بندش واقعاً بود؟ بود؟ نبود؟

4- در پیوند با نشانه‌ی پیش: این تردیدافکندن در حس‌ها و باورها و باز هم به همان تردیدِ نخست، سایه‌ی تردیدِ دومی را گستراندن و اینجور خود-انتقادی‌های دایره‌وار/بی‌پایان از دیگر نشانه‌های علف بر من است. حتی همین الان هم دارم همین کار را می‌کنم؟ همین نشانه را با خودآزاری (خودانتقادی؟) در دستِ ذهن‌َت برای تحلیل قرار ندادی؟ و از آن بدتر و ژرف‌تر، اینکه آیا این چیزهایی که من تجربه کردم ویژه‌ی علف است یا ممکن است همه‌ی اینها را در حالِ عادی هم داشته باشم و برایَ‌م رخ بدهد؟ شاید در حالتِ عادی هم می‌فهمیدم که شکلات و بیسکوئیت خوش‌مزه می‌شود هم‌آمیزی‌اش... یا شاید در حالتِ عادی هم اینهمه به خودم گیر می‌دهم؟ اینجور است؟ نه! من اینقدر هوشیاری دارم که بفهمم اگر می‌خواست در حالِ عادی فکرِ آن ترکیب به ذهنَ‌م راه یابد، باید تا کنون یکبار این به‌ذهن‌آوری رخ داده باشد یا اینکه می‌فهمم در حالِ عادی بدین‌شیوه و شدت به خودم پیله نمی‌کنم.

5- درهم‌ریختگیِ ساختارِ زمان: در چنین حالی هر بار از پله‌های خانه بالا می‌آیم حس می‌کنم مدتهاست دارم پله‌ها را درمی‌نوردم اما نمی‌رسم که در جای خود حسِ خیلی شگفت‌انگیز و لذت‌بخشی ست. پسند و شخصیتِ من با این «گمشدگی در زمان» و این «زمان‌نَوردی» بسی جور است. نمونه‌ی دوم: یک کلیپ را حس می‌کنم مدتهاست که هِی دارد پخش می‌شود و کِش می‌آید در حالی که هر کلیپ بیش از پنج دقیقه نیست. نمونه‌ی سوم: سیگار را هر چه می‌کشم تمام نمی‌شود اما در حالِ عادی یک نخ خیلی زود ته می‌کشد. نمونه‌ی چهارم: شب برگشته بودم خانه و گرفته بودم خوابیده بودم. خواب دیدم که زیرِ هودِ آشپزخانه‌ی رفیق‌ِمان ایستاده‌ایم و داریم علف می‌کشیم و عرق می‌خوریم. بعدش چراغ‌های خانه را خاموش کردند و قرار شد برویم... با خودم می‌گفتم چرا من اینجا مانده‌ام... همه که رفته‌اند و کسی نیست... یک فضای تاریک و خلوت زیرِ هود در برابرم ثبت شده بود... ناگهان از خواب پریدم و دیدم که در تاریکیِ رختخواب هستم... با خیالی آسوده باز به خواب برگشتم.

6- حسِ گسستگیِ پی‌درپیِ کلامی/ذهنی: اگر با دیگری سخن بگویی، دمادم حس می‌کنی که یک رشته‌ی پیش‌ترِ سخن با گفته‌های اکنونَ‌ت نسبت ندارد و بنابراین، فراموش کرده‌ای که چه داشته‌ای می‌گفتی و با این خودآگاهیِ توهمی به فراموشیِ سخنِ پیشین از روبرویی می‌پرسی: «داشتم چی می‌گفتم؟». به‌احتمالِ بسیار قوی‌تر هیچ رشته‌ای گم نشده است و کلام‌های گاه بی‌نسبت (هذیان‌مانند) پشتِ سرِ هم بر زبان رانده بوده‌ای یا واقعاً یک موضوعِ مشخص را به‌نحوِ پیوسته تا پیش از این تردیدافکنی در حافظه/زمان‌مندیِ خودت داشته‌ای می‌گفته‌ای.

7- برانگیختگیِ جنسی: بدونِ شرح

8- قدرتِ حافظه‌ی تصویری: چهره‌ی صدُم‌ثانیه‌ایِ آدم‌ها مانندِ یک فریم در ذهنِ من می‌ماند و این مساله نسبت به حالِ پیش از کشیدنِ علف، به‌اندازه‌ای باورنکردنی نیرومندتر و حتی جادویی شده است؛ انگار آن آدم را جایی دیده‌ام؟ (پیوند با نشانه‌ی دوم) از من می‌ترسید؟ از او می‌ترسیدم؟ در واقع یک پیش‌زمینه‌ی پارانویایی یا قصه‌پردازانه با این تصویرِ نقش‌بسته از چهره‌ی فرد همراه می‌شود.

9- پارانویا: که در حالِ عادی هم من دارم اما اینجا خیلی فزون‌تر می‌شود. خوابیده بودم اما حس می‌کردم صدای موسیقی شبیه به صدای مادرم هست (درهم‌ریختگیِ ساختارِ آواها/صداها؟) و چند بار واقعاً از خواب جَستم و مبلِ روبرو را نگاه کردم چون واقعاً حس می‌کردم که جلوی من نشسته است. گاهی حس می‌کردم درِ سوئیت باز شده و آمده درونِ خانه. گاهی حس می‌کردم از پنجره‌ی نیمه‌بازِ رو به پشتِ بام آمده توی سوئیت و ...

10- فانتزی‌بافی و خیال‌پردازی: از کنارِ درِ نیمه‌بازِ خانه‌ای رد می‌شدم. یکباره با خودم گفتم الان دختری برهنه از این در بیرون می‌آید و چه شادمان بودم از این پندار و رخدادِ احتمالی‌اش. اما یک پسر بچه‌ی پنج ساله با یک عینکِ بزرگ بیرون آمد. ناامید شدم و زین‌پس خود-سنجشگری‌های بیمارگونه و طنزآمیز سربرآورد: خب این اتفاق نشان می‌دهد که تو باید به‌جای دختربازی، بچه‌بازی کنی (گویی این رخداد را نشانه‌ای گرفته باشم از سوی هستی؛ پیامِ درِ نیمه‌باز). سپس با خودم به‌شوخی می‌گفتم تو اگر می‌خواهی بچه‌بازی کنی دیگر چرا بچه‌ی مردم را بهانه قرار می‌دهی؟ و این جست‌وخیزهای ذهنی با خودم را پی‌درپی ادامه می‌دادم.

11- خلاقیت/نوآوری در نگاه به پدیده‌های پیرامون: من همیشه شکلاتِ صبحانه‌ی می‌ماس و بیسکوئیتِ رنگارنگ را تنها و جداگانه می‌خوردم. الان پس از کشیدنِ علف رفتم که همین کار را کنم، اما این‌بار به‌ذهنَ‌م رسید که چقدر ترکیبِ این شکلات با بیسکوئیت می‌تواند خوشمزه‌کننده باشد. دستِ بر قضا، شکلات را که مانندِ کره کشیدم روی ویفر، مزه‌اش بی‌مانند و عالی شد.

12- پُرگو شدن به‌ویژه در تجربه‌ی نخستین

13- پُرنویس شدن به‌ویژه در تجربه‌ی نخستِ این حالتِ نوشتنِ دقیق و فراوان که اکنون من در آن قرار دارم.

14- افزایشِ قدرتِ شنوایی: کلیپی پخش می‌شود و من صدای گیتار را درست به‌گونه‌ای می‌شنوم که گویی سیم‌های آن کنارِ گوش‌َم باشد و ضربه‌ی هر ضرباهنگ را با همه‌ی وجودم حس می‌کنم.

15- حسِ اوج‌گیریِ مکانی: یکبار داشتم ظهر بر می‌گشتم خانه اما انگار روی زمین راه نمی‌رفتم... حس می‌کردم دارم پرواز می‌کنم یا روی ابرها راه می‌روم... حسِ لذت‌بخش و یگانه‌ای بود!

16- خوابِ سنگین، طولانی، ژرف و شیرین

۱۳۹۱ شهریور ۱۲, یکشنبه

تو را خواهم سُرایید؟


جمعه، دهمِ شهریورِ نود و یک:
خواب دیدم جایی هستم شبیه به یک زیرِ شیروانیِ بزرگ و مجلل... یا شاید جایی بود مانندِ یک سوئیتِ بزرگ با کفِ چوبی، پنجره‌های بزرگ و سقفِ شیب‌دار (شبیهِ سقفِ ویلاهای شمال)... گ در تختی دراز کشیده بود، یکی از دستانش را زیرِ گردن‌ش زده بود و مرا نگاه می‌کرد... یک مردِ کمابیش میانسال شبیهِ مرشد/عارف/استاد هم آنجا بود... آن مرد پیراهنِ بلندِ سفید و شلوارِ سفید بر تن داشت... برای من در آن لحظه درست حسِ این را داشت که یک استادِ مدیتیشن است... گ به من چیزی گفت شبیه به اینکه تو می‌توانی پرواز کنی... آن استاد هم تایید کرد... گ لبخند بر لب داشت و با چشمانِ زیبایش مرا می‌نگریست... ناگهان دیدم یکی از دیوارهای آن مکان به روی آسمان باز می‌شود یا شاید هم سقف کنار رفت و آسمان پدیدار شد... رفتم لبِ پنجره یا بالکن یا سقف... حسِ پرواز گرفتم درست مانندِ خواب‌های دورانِ کودکی‌ام که هر گاه می‌خواستم می‌توانستم در آن اوج بگیرم... آری! من پرواز کردم... رفتم در پشتِ بامِ یک ساختمانِ بسیار بلند... آنجا از دور خودم را می‌دیدم که بر لبِ بام فرود آمده‌ام... در آنجا مجسمه‌هایی بود از خدایانِ هند که همگی با گیاه ساخته شده بود و رنگِ سبز داشت... یک خدایی با همان برگ‌ها یا گیاه‌ها آنجا بود که به‌حالتِ عبادت یا مراقبه نشسته بود و دستانش را (همچون نیایشِ بودا) روبروی صورت‌ش گرفته بود... آن سو تر، یک الهه‌ی برهنه با همان برگ‌ها ساخته شده بود که واژن و گردیِ باسن‌ش بسیار نمایان بود... از همانجا فریاد کشیدم: «ای متعال، تو شایسته‌ی پرستشی» و سپس با شادی و سرمستی به‌سوی گ و استادش و همگان بانگ برداشتم که «این خدای ابراهیم نیست... این پرستیدنی ست» و پرواز کردم به‌سوی آشیانه‌ام... این ماجرا باز تکرار شد اما این‌بار گویی آن انرژیِ پنهان و آسمانی را دیگر نداشتم... می‌خواستم خودم را باز هم بیازمایم که آیا می‌توانم پرواز کنم یا نه... توانستم اما نه مانندِ بارِ پیشین... رفتم تا لبِ همان بام اما این‌بار نتوانستم کامل پرواز کنم و خوب به یاد دارم که دستان‌َم را بر لبه‌ی پشتِ بام گرفتم و به‌دشواری خودم را بالا کشیدم... انگار کسانی بودند در آن پایین که مرا ریشخند می‌کردند و ناتوانیِ این‌بارم را به رخ‌م می‌کشیدند... باز هم پریدم در حالی که هر آن، هراسِ سرنگونی و سقوط همه‌ی وجودم را در بر گرفته بود... بر روی دیواری نشستم و آن تمسخرکنندگان بسیار نزدیک‌تر شده بودند... سرم را پایین کردم و نگریستمِ‌شان... احساسِ عجیبی داشتم... انگار حال/وضعیت/گونه‌ای بودن را از دست داده بودم و اندک ته‌نشین‌های آن نیز در من رو به پایان بود.

۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه

مُردن‌م آرزوست!

It is sometimes suggested that what we really mind is the process of dying. But I should not really object to dying if it were not followed by death.

Thomas Nagel

و شاید هیچ‌چیز لذت‌بخش‌تر از تجربه‌ی مُردن نیست آنگاه که مرگی در پیِ آن نباشد... خودم که شیفته‌ی آزمودنِ همچین حالی هستم!

۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

برای دورانی که مرا پشت سر گذاشت

برای هر کس زمانی فرا می‌رسد که باید با پیشینه‌ی خودش در برهنگیِ آغازین رویارو شود، با گذشته‌ی خودش به‌گونه‌ای آشتی کند؛ آن را یکبار برای همیشه ببیند و بگذرد. گویا زمانِ چنین مواجهه‌ای برای من نیز فرا رسیده باشد. تا پیش از این، درباره‌ی یکی از بنیادی‌ترین گزینش‌های زندگی‌ام حسی دوگانه و آزاردهنده داشتم. حتی می‌توانم بگویم که آشکارا از آن در گریز بودم. این بازی اما به پایان رسیده است. دورانِ راهنمایی بود و من به‌نحوی خودآزارانه و شبانه‌روزی درگیرِ مفهوم‌هایی چون خدا، آفرینش، آغاز و پایانِ جهان، چراییِ زندگی، هستیِ انسانی و مرگ بودم. این درنگ‌ها چنان فزونی یافته بود که معلمان و دوستان را نیز نسبت به وضعیتِ درونیِ من آگاه کرده بود. در انشاهای همان دوران بارها و بارها گفتم که می‌خواهم چه کنم. کسی اما چندان جدی نمی‌گرفت چه از سوی دوستان چه خانواده. دبیرستان هم‌زمان شد با دگرگونی‌های سیاسی‌ام که پایه و آغازِ دگرگشت‌های اعتقادی بود. پس از آن سه امکان داشتم که نروم راهی را که در همه‌ی آن سالیان ذهنَ‌م را درگیرِ خود کرده بود؛ سه رشته که اگر هر کدام را می‌خواندم اکنون یکسره آدمِ دیگری بودم. اما من با وجودِ تردیدی که همیشه با خودم همراه دارم، ره‌سپارِ جایی شدم که همچون جزیره‌ای متروکه اما همچنان در پاره‌هایی کشف‌ناشده، در گوشه‌ای از جهانِ دانش و اندیشه بدل به موزه شده بود. حتی به این هم خرسند نشدم که همان جهان را در پایتخت برای خودم بخواهم بلکه یک‌راست به بنیادین‌شهرِ آن موزه رفتم. هرگز از یاد نخواهم برد که در روندِ ورود به آن جزیره حسی دوگانه داشتم؛ هیجان/اضطراب، شادی/غم، اشتیاق/نفرت و به‌فرجام کنجکاوی/بی‌میلی. با اینهمه، برای چهار سالِ تمام واردِ دورانی از ریاضت، متن‌نوردی و رهبانیتِ فردی شدم؛ گویی در صومعه‌ای دورافتاده سال‌نشینی می‌کردم. این دوران درست مانندِ آموختنِ خطِ میخی بود برای بازخوانیِ کتیبه‌های سنت و سنتی که کتیبه شده بود؛ ژرف‌اندیشی و باریک‌بینی‌هایی برای خوانشِ آن کهنه‌متون یاد گرفتم که گرچه ارزشمند بود ولی بعدها دانستم که به‌هیچ‌رو برایَ‌م بسنده نیست. در خاندانِ ما و نزدِ پاره‌ای دوستان، بسیاری از من چشمداشتِ پوشیدنِ رختِ موزه‌پناهان را داشتند یا اینکه دستِ‌کم ریختِ خود را در هماهنگی با اهالیِ آن سرداب نگاه دارم؛ توقعی که البته هرگز از جانبِ من برآورده نشد. نزدِ اساتیدِ آن کهنه‌بنا یکی از بهترین و آینده‌دارترین دانش‌پژوهان بودم. دشوارترین فرازِ یکی از کتاب‌های آن دوره را خودم به‌تنهایی در یک تابستان فرا گرفتم و با بالاترین نمره به‌پایان بُردم. حتی از سوی یکی دو استادم به من پیشنهاد شد که با پایان‌بردنِ دورانِ نخست، واردِ پژوهشکده‌های ویژه و هدف‌دار شوم. نزدِ آنان، من تصویری بودم از آینده‌ی یک دانای دین (در معنایی یکسره کهنه و نهادینه). اما چه کنم که همان سال‌ها در زیست و ذهن و زبانِ ره‌روان، گونه‌ای نادانی می‌دیدم که بدل به یک اصلِ ریشه‌دارِ تاریخی و سرپیچی‌ناپذیر برای آنان (به‌مانندِ آدابِ به‌جای آوردنِ یک مناسکِ خاص) شده بود. دیدارِ این نادانی هماغوش بود با درکِ گونه‌ای معصومیت، سادگی و بلاهتِ مقدس در آنان؛ از خاطر نمی‌برم جوانی تُرک‌زبان را که هر گاه برای مطالعه به کتابخانه‌ی ساده اما آرامِ آنجا پا می‌گذاشتم، پیش از من آنجا بود؛ با صدایی آرام و رفتاری مهربانانه. اندکی که گذشت به‌شوخی می‌گفتم فلانی اهلِ زمین نیست، او از آسمان آمده و به هیاتِ ما خود را ساخته است؛ همه‌ی رفتار و گفتارش درست مانندِ فرشتگان بود. کهنه‌بنا کوچک اما صمیمی بود؛ اینگونه بود که همگی همدیگر را آنجا می‌شناختند و فضای بازِ آن (ناشی از مدیریتِ پیرمردی کمابیش عارف‌پیشه و آزاداندیش که بعدها خبردار شدم با دسیسه‌چینی‌های فراوانِ برخی بچه‌های همانجا از سوی موزه‌گردانان برکنار شد) سبب گردید که هر کس بتواند راهِ خود را خودش انتخاب کند؛ پاره‌ای به وادیِ درهم‌تافته‌ای از تریاک، پیرزن و تکیه در افتادند و برخی دیگر هم سرِشان را پایین انداختند و به موزه‌شناسی پرداختند. از همین گروهِ اخیر، استعدادهای ناب و ذهن‌های نیرومندی دیدم که در چنبره‌ی قدسیتِ سنت اخته شدند و همه‌ی سرمایه‌ی خود را در خوانشِ واژه‌مدار و سخن‌ورانه‌ی آن متونِ کهن باختند. باری، ناباورانه و با گونه‌ای سخت‌کوشیِ دیوانه‌وار، یکسالِ تمام را در کتابخانه‌ی آن کهنه‌بنا زندگی کردم. شب‌ها در زیرِ آن مهتابیِ زنگ‌زده چه پُرشکوه بود سایه‌ی نخلِ فرتوتی که در باغچه‌‌ی آنجا خودنمایی می‌کرد. بچه‌ها بر لبه‌ی باغچه می‌نشستند و با یکدیگر مباحثه و گاه به‌نحوی دیدنی و خنده‌دار تمرینِ سخن‌وری می‌کردند. از آن دوران که درست مانندِ یک قرنطینه‌ی دینی بود، دوستی دارم که بی‌کم‌وکاست یادگار و گنجینه‌ی ابدیِ من است. اگر او نبود تاب‌آوردن آن فضا برای‌َم دشوار و چه‌بسا ناممکن می‌شد (صد البته آشنایی با ملکیان و دیدارهای پیوسته‌ی هفتگی با او در این دوران از دیگر راه‌های رهاییِ من شد که انتخاب‌های آینده‌ام را برای دانش‌اندوزی رقم زد. او دریچه‌ای دیگر از هستی را به روی من گشود. برای همین در معرفی‌اش چنین گفته‌ام: «در دوره‌ای نفس‌گیر، نقشِ مسیح را در زندگی‌ام داشت»). این پرسش که «من اینجا چه می‌کنم؟» اندک اندک خواب را از چشمانَ‌م ربود. دانستم که راه را به‌نادرست برگزیده‌ام. چرا اینجا بودم؟ من، اکنونِ کدام گذشته هستم؟ خودکاوی‌ها مرا به دو سببِ چراییِ چنین انتخابی رساند: اینکه پیشه و پیشینه‌ی پدرانِ آن مرد و زن که مرا به‌دنیا آوردند، همین بود و حسی از گسستِ تبار و خاندان مرا بر آن داشته بود تا پُلی باشم برای به‌هم‌پیوستنِ این دره. طبیعی ست که چنین انگیزه‌ی کودکانه‌ای چندان نپایید. سببِ دیگرِ انتخابِ چنین راهی کنجکاویِ همیشگیِ من از کودکی تا کنون بوده که همواره نیز تاوان‌های سنگینی برای این سرک‌کشیدن‌ها و تجربه‌کردن‌ها پرداخته‌ام. از همان دورانِ نوجوانی برایَ‌م پرسش بود که در آن جزیره چه می‌کنند که سپس مدعی می‌شوند ما خدا و دین را شناخته‌ایم تا جایی که حق داریم این شناخت را به دیگران در پوسته‌ی باید/نباید عرضه کنیم. برای یافتنِ پاسخ و مرهم‌نهادن بر این کنجکاوی (با لحاظِ سرسختی، لجاجت و تمردِ همیشگی‌ام از تجربه‌های دیگران که تجربه‌ی من نبود) راهی نداشتم مگر آنکه خودم به‌شخصه واردِ جزیره شوم و دورانی از عمرم را در آن به‌سر برم. خودآگاهیِ من به فردیت و خودفرمان‌روایی هولناکَ‌م دیر زاده شد اما در همان نوزادی‌اش مرا به سرپیچی از همه‌ی قاعده‌های آن موزه کشاند؛ از ظاهر و پوششِ همگانیِ آنجا بگیرید تا درهم و دیناری که هر ماه برایَ‌ش صف‌های دراز بسته می‌شد و من تنها دو سالِ نخست آن را جسته گریخته دریافت کردم و بی هیچ تصرفی به پیرزنی دادم که با پیردخترش از من چون فرزندِ خویش نگهداری می‌کردند و به تیمارداری‌ام سرگرم بودند. فضای شب‌های آن خانه در نزدیکی و آمیزشِ معناداری با کهنه‌بنای روزهایَ‌م بود؛ هر دو موزه‌ای بودند که یکی سرچشمه می‌نمود و دیگری جویباری از همان؛ خانه‌ی پدربزرگ و خانه‌ی سنت هر یک دیگری را به یادم می‌آورد و با هست/نیست و باید/نبایدِشان به آن یکی رهنمونَ‌م می‌شد. به‌گونه‌ای یکسان، تضاد و رویاروییِ من نیز با هر دو فضا روز به روز بیش‌تر می‌شد. میانِ این دو خانه پنج سالِ تمام در رفت و آمد بودم تا اینکه با پافشاری‌ام به خانواده توانستم کوچک‌سرایی در دلِ آن شهر بگیرم؛ دورانی از یک تنهاییِ ژرف، ترسناک و دیرپا که پیامدها و نشانه‌های‌َش هنوز هم در شخصیت و زیستِ من بر جا مانده است (هنوز هم گاهی دلَ‌م برای شومینه‌ی آنجا تنگ می‌شود و از یاد نمی‌برم که به‌جای آدمیان، با در و دیوارِ آن خانه سخن می‌گفتم). پایانِ سالِ چهارم هم‌زمان بود با دوریِ من از کتاب‌ها، کتبیه‌ها و رهایی‌ام از اینکه تنها و تنها زندانیِ سنت باشم. اکنون در دو جهانِ کهنه و نو دانش می‌اندوختم و شاید به پیش می‌رفتم. سالِ پایانیِ حضور در پانسیونِ سنت به‌اضافه‌ی این چهار سالِ دوم، هماغوش شد با گذارِ من از نواندیشیِ دینی به گسستِ یکپارچه و بنیادین از جهان‌بینیِ الاهی و پا گذاشتن به وادیِ الحاد/کفر. در همین برهه بود که یک‌بار (شاید با گزارشِ پاره‌ای از همان ساده‌دلانِ سنت‌پناه) مرا به شورای انضباطیِ آن جزیره فرا خواندند و از باورهایَ‌م، کتاب‌هایی که می‌خوانم و معاشرتَ‌م با روشنفکران پرسیدند که به‌سرانجامِ خاصی نرسید. همینجا بگویم که در سنجش با کسانی که صرفاً در دستگاهِ نوینِ دانش حضور داشتند، بدونِ هیچ‌گونه بزرگ‌نمایی، به‌چشم دیدم که قدرتِ علمی، برتریِ ذهنی و گونه‌ای سخت‌کوشیِ ستایش‌برانگیز، تنها و تنها از آنِ هم‌راهانی بود که از همان سرداب/موزه بیرون آمده بودند. پاره‌ای از متن‌هایی که ما در سومین سالِ زندگی در آن جزیره‌ی متروک می‌خواندیم، از آنِ سالِ ششمِ کسانی بود که در کلان‌شهرِ دانش می‌زیستند. حس می‌کردم همگیِ ما آدم‌های دوزیست (در هر معنا و سویه‌ای که بپندارید) همچون موش‌های کور، دوره‌ای سرگرمِ شناختِ حفره‌های زیرِ زمین بودیم و اکنون که روی آن راه می‌رویم، نیک می‌دانیم که این زمینِ هموار چه ناهمواری‌ها و دره‌های بزرگی در دلِ خود دارد. انگیزه و انگیخته‌ی هم‌راهانِ دوزیستَ‌م به‌هیچ‌رو سنجش‌پذیر نبود با ساده‌دلانی که یکراست از مدرسه به دانشگاه آمده بودند؛ هر چه باشد تجربه‌ی زیسته از «نادانیِ لاهوتی» پاره‌ای از آنان را به «داناییِ ناسوتی» رسانده بود. به‌روشنی می‌دیدم که تنها و تنها آنانکه این جزیره‌ی متروکِ مفاهیم و اعیان را زیسته بودند و در فضای مه‌گرفته و رازآلودِ آن نفس کشیده بودند می‌توانستند طرحی برای به زیرِ آب بُردن (در رویکردِ رادیکال/ریشه‌ای) یا راه‌یابی‌اش به کلان‌شهرِ دانش/اندیشه و رهایی از گسستِ هولناکی که بدان دچار بود (در رویکردِ میانه‌گرا/اصلاحی) بیابند. چهار سالِ دیگر هم در همان سیاه‌شهر ماندم در حالی که هر سال از سردابِ عتیقه‌های ذهنی و عینیِ آن موزه بیش‌تر فاصله می‌گرفتم و به نگرش‌هایی که بر ویرانه‌ی جهانی از دست رفته بنا شده بود، بیش‌تر گرایش پیدا می‌کردم. از همان آغازین‌روزهای ورود به موزه و با دگرگونی‌های زیر و زبر کننده‌ی ذهنی که مرا آرام آرام به چیزی یکسره دیگرگون بدل می‌ساخت، احساسی از یک تناقض/پارادوکسِ ویرانگر درونَ‌م شکل می‌گرفت و همچون گزنده‌ای که خودم آفریدگارش باشم، نیشَ‌م می‌زد و مرا در خود می‌فُشرد. دوریِ کیهانیِ چیزی که من بودم از نگاهی که دیگران به من داشتند بر دردِ این نیشترها بسی افزود. با اینهمه، بسیار کوشش کردم تا جایی که می‌توانم از ژرفا و شدتِ این احساسی که ذهن و روحَ‌م را به آستانه‌ی فروپاشی رسانده بود، بکاهم. شوربختانه، دلزدگیِ من از وضعیتِ هم‌ستیز و دوپاره‌ام، سبب شد تا کمابیش از به‌کاربستن و پیگیریِ سرمایه‌ی علمیِ خود در بازشناسیِ سنتِ سنگواره‌ای روی‌گردان شوم (گرچه هر بار که جسته و گریخته، به‌مناسبت و بهانه‌ای، این به‌کارگیری را آزمودم دانستم که اندوخته‌ی علمی‌ام از آن دوران چنان پُربار است که نیم‌نگاهی به متونِ کتیبه‌ای بسنده است تا در این وادی بتوانم با جنگ‌افزارِ خودش پیش بروم). ‌به‌فرجام، پس از دوازده سال زندگی در چنین دوگانه‌ی ویرانگری، به‌گونه‌ی رسمی (درست همانگونه که وارد شده بودم) از آن دستگاهِ مومیایی‌شده بیرون آمدم. اکنون که در حالِ گذراندنِ واپسینِ تاوانِ خطاهای پُرشمارِ زندگی‌ام هستم، می‌توانم نگاهی فرادستانه و دورادور به آن دوران داشته باشم؛ راه به‌نادرست برگزیده شد چرا که من و هم‌راهانِ هم‌زیست و هم‌اندیشه‌ام (که همچون داراییِ بی‌کرانی دوستِ‌شان دارم و همدیگر را بهتر از هر کسِ دیگری می‌فهمیم) از آنِ این جزیره نبودیم؛ ما از آغاز در جستجوی بنیادی‌ترین پرسش‌ها و ریشه‌ای‌ترین درنگ‌ها بودیم، تنها مشکل این بود که جایگاهِ احتمالیِ این بنیاد/ریشه را می‌توانستیم بدونِ ورودِ رسمی به جزیره بازشناسیم اما چنین نکردیم. شاید بندبازی در مرزِ میانِ دین و فلسفه فرجامی جز این نمی‌توانست برایَ‌م به‌بار آورد. آیا پشیمانَ‌م؟ نمی‌دانم... اینقدر می‌فهمم که تجربه و آگاهیِ گرانسنگی به‌دست آوردم اما به هزینه‌ای بس گزاف. وانگهی، چه‌بسا اگر آن دورانِ رهبانیت و زندگیِ موزه‌ای نبود، هرگز تجربه‌ی زیسته‌ای از سنت‌نشینی و آگاهیِ درونی و نزدیکی از آن به‌دست نمی‌آوردم. شاید به راهِ دیگری می‌رفتم که با هستیِ ویژه‌‌ام یکسره بیگانه بود و فرسنگ‌ها از آن فاصله داشت. هر چه بود چنین برگزیدم، چنین بالیدم، چنین دگریستم و اینگونه دورانی ناهم‌سان و دگرگون‌کننده را از سر گذراندم؛ آری! من یک طلبه بودم.

۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

دست نگه دارید!

ارتشِ مصر (و به‌تبعِ آن، دادگاهِ عالیِ قانونِ اساسی) چه بسا در پیِ بر جا نگه داشتنِ ستون‌پایه‌های دیکتاتوریِ پیشین باشند، اما به یاد داشته باشیم که یگانه ضامنِ واقعاً موجود برای از میان نرفتنِ آزادی‌های اجتماعی و فرهنگی در وضعیتِ کنونی اند... «و فرعون به مصریان گفت: بترسید از روزی که دخترانِ‌تان در خُردسالی ختنه شوند و در نوجوانی برقع‌پوش»

۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

این «دیوار» را به‌رسمیت بشناسید

گمان کنم روشن باشد که ما به‌عنوانِ شهروندانِ یک جامعه قرار نبوده و نیست که با همه‌ی باورها و چشمداشت‌هایِ‌مان در برابرِ یکدیگر پدیدار شویم. اما چرا ترانه‌ای در هجوِ فلان پیشوای شیعیان بی‌درنگ از سوی مدرن‌ترین نویسندگان و روشنفکرانِ ما به هماوردی با دین‌دارانِ جامعه‌ی‌مان نگریسته می‌شود؟ ما کدامین گروه از اجتماعِ خود را به‌سخره گرفته‌ایم؟ اگر ماجرا چنان باشد که مهدیِ جامی در نظرِ خود برای من نگاشته است، اگر پرداختن به هر باوری به‌معنای آزردنِ باورمندان به آن باشد، آیا آنگاه جایی برای هیچ‌گونه سنجشگری باقی خواهد ماند؟ آیا باورمند به «باورمندان را آسوده بگذارید!» به پیامدهای چنین باوری نیک اندیشیده است؟ کجاست آن پایگاهِ دسترس‌ناپذیر ما ناباوران؟ ناباور به چه؟ باورمند به چه؟ مساله این است که صاحبِ سیبستان می‌خواهد پشتیبانِ حقِ سعیدِ سلطان‌پورها باشد اما چگونه؟ حقوقِ ما چیست؟ جز اینکه بنابر نبودِ هیچ قدسیتِ سنجش‌ناپذیری در زیستِ‌مان، یگانه حقِ ما سنجشِ قدسیتِ دیگران باشد؟ چرا نقشِ دیرینه‌ی این کسان در «خرمگس»‌بودگی (به‎بیانِ زیبای سقراط) به‌رسمیت شناخته نمی‌شود؟ جز این دیگر چه چیزی برای پشتیبانی به‌جا می‌ماند؟ آری! ما یگانه کارکردِمان در ویران‌سازیِ باورهاست و این فرآیند هیچ رویاروییِ برهنه‌ای با باورمندان نیست. چه‌بسا یگانه چشمداشتِ ما آن باشد که بر فرازِ این ویرانه‌ها، بنایی چشم‌نواز از یک معنویتِ آزادمنشانه بازسازی شود. اما اکنون اگر آنان باورِ خود را پاره‌ای پرستیدنی از جان و جهانِ خود قرار داده‌اند چرا ما هم باید در چنین نگرشی هماوازِشان باشیم؟ چرا ملحدانِ این جامعه باید با خموشی و سکوتِ خودخورانه در این پرستش همراهِ دیگران شوند؟ فرقِ مهدیِ جامی با فلان مذهبیِ سخت‌نگرِ این جامعه چیست؟ اگر قرار شود که او هم در سوی ساده‌دلانی بایستد که باهمستانِ ایرانی را یکدست و دهان‌بسته می‌خواهند دیگر به چه کسی می‌توان برای پدید آوردنِ دگرگونی در این ذهنیت‌ها امید بست؟ ما برای به‌دست آوردنِ کدامین آزادی اینهمه دست و پا می‌زنیم؟ اسلام و جمهوریِ برآمده از آموزه‌های آن چه چیزی را از ما گرفته که خواهانِ بازپس‌گیری‌اش باشیم؟ ما با کدامین چشم‌اندازِ مشترک به‌اصطلاح مبارزه می‌کنیم؟ هم‌سنگریِ ما در ستیز با این خودکامگیِ سرکوبگر که درونی‌ترین باورهای مردمانِ‌مان را به سطح آورده و از آن دمادم نیرو می‌گیرد، به چه معناست؟ آیا از اساس بهتر نیست بپرسیم که ما هم‌سنگر هستیم یا تنها پنداشتِ چنین چیزی را داریم؟ اگر به‌جای ترانه‌ی هجوآمیزی که این روزها داد و فغانِ روشنفکران را درآورده، یک نوشتارِ انتقادی در نشریه‌ای چنین موجی پدید می‌آورد دیگر چه دستاویزی برای نوازشگرانِ احساس‌های دینی باقی می‌ماند؟ سوگواریِ عبدالکریمِ سروش برای عقل و نقدِ عقلانی چگونه می‌توانست ادامه پیدا کند؟ آیا این سپرِ فلسفه در برابرِ هنر، تنها برای گریز از آن پرسشِ بنیادین نیست که «با ذهنیتِ دینیِ تمامیت‌خواه چه کنیم»؟ گمان کنم راهی نداریم جز اینکه میانِ «باور» و «باورمندان» دیواری ببینیم که ما را بار می‌دهد برای نیشتر زدن به اولی بدونِ آنکه دومی را در کار آوریم. خدمتی بزرگ‌تر از این نمی‌توان به محمدپناهانِ این مرز و بوم کرد که روزی کاریکاتورِ پیامبرِ خویش را در روی دکه‌های روزنامه‌فروشی ببینند و با لبخندی بی‌اعتنا از کنارش بگذرند. آنگاه مسیح به پیامبرِ عرب خواهد گفت «به‌فرجام باورمندانِ تو نیز آتشِ دینداریِ خود را فرو نشاندند و همچون پیروانِ من که هر روزه با نگاره‌ای سخره‌گرانه از خدای خود روبرو می‌شوند، سترگی و سنگینیِ این رویارویی را چنان فرو کاستند که آسوده بگذرند و زندگی کنند». اما روشی که دوستان در پیش گرفته‌اند تنها فرآورده‌اش سرسخت‌تر کردنِ متعصبانِ جامعه و حق‌پنداریِ بیش‌ترِشان در سلطه‌گری و سرکوبِ دگراندیشان است. بگذارید این پیکرِ متورم و بادکرده، پیش از آنکه بترکد و سراپای همه‌ی‌مان را بیالاید، با نیشترهای ناباوران فروکِش کند و زهرِ تاریخیِ خود را به دور ریزد! بگذارید این هیبتِ قدسیت‌پرداز اندکی چهره‌ی خنده‌آور و فکاهیِ خود را نیز نشان دهد! اما شوربختانه، روشنفکرانِ ما پی در پی در کارِ آماسانیدنِ بیش‌تر این جنازه هستند. از «حقیقت» که در گذریم، چنین گذارِ نفس‌گیری بیش‌تر به «مصلحتِ» ماست تا آن لالایی‌هایی که هم‌سنگران برای امید به پیروزی بر استبدادِ دینی در گوشِ دینداران زمزمه می‌کنند و هر آوای ناسازی را در این میان خوار می‌شمرند.

بازتاب در آزادگی و سی‌میل

۱۳۹۱ خرداد ۱۳, شنبه

کمپین امام نقی، ترانه‌ی شاهین نجفی و الفبای رواداری

1
«جامعه‌ی ایران یک جامعه‌ی اسلامی است»؛ این مغالطه‌ی جاودانه‌ای ست که دمادم از سوی اسلام‌پناهانِ سنتی و اسلام‌دوستانِ مدرن طرح می‌شود و همچون حجتِ بالغه رویاروی همه‌ی دگراندیشان/باشان قد علم می‌کند. اما نخستین پرسش همانا تردیدافکنی در آن جمله‌ی طلایی ست؛ آیا جامعه‌ی ایران به‌راستی یک جامعه‌ی اسلامی ست؟ به کدامین معنا؟ و با کدامین انگاره از اسلام؟ از یاد نبرده‌ایم که کاریکاتورهای محمد در کشورهای عربی چه جنجالی به‌پا کرد در حالی که همان زمان در ایرانِ به‌اصطلاح اسلامی هیچ واکنشِ خودجوش و مردمی از سوی ایرانیان دیده نشد. بیش‌ترینه‌ی این مردم چندان تعصبی نسبت به باورهای اسلامی/شیعیِ خود ندارند. نسلِ امروزی که خوشبختانه روز به روز هم از این حساسیتِ شوم بیش‌تر دور می‌شود. می‌ماند قشرِ سنتیِ سرسختِ جامعه که نسبت به کلِ ایرانیان درصدِ بالایی ندارند. از این‌رو، من جامعه‌ی امروزِ ایران را به‌هیچ‌رو با وصفِ «اسلامی» هماغوش نمی‌دانم.
2
زمانی که کمپین امام نقی در ف.ک راه‌اندازی شده بود و بسیاری از جوانانِ همین ایرانِ به‌اصطلاح اسلامی از آن استقبال کرده بودند، یکی از دوستانِ فیلسوفِ من نوشت که این کار ریشخندِ باورهای دیگران است و کارِ فرهیخته‌واری نیست و دستِ‌کم به‌خاطرِ پاره‌ی دین‌دارِ جنبشِ سبز نباید چنین کنیم. از پیش‌فرض‌های چنین سخنی داشتنِ تصویری آرمانی از جامعه است. گویی همه‌ی کسانِ این مرز و بوم باید فرهیخته باشند، آکادمیسین باشند، اتوکشیده باشند، بهداشتی باشند، منطق خوانده باشند و مانندِ یک استادِ فلسفه برای شما در نهایت اندیشه‌ورزی کنند. اما این آکواریوم هر نامی داشته باشد حتماً «جامعه» نیست. همان زمان (یکسال پیش) می‌خواستم یادداشتی در پشتیبانی از انگیزه و فرآورده‌ی این کمپین بنویسم اما همانندِ همیشه ننوشتم. اکنون اما زمان‌َ‌ش فرا رسیده است. کمپین امام نقی جلوه‌ی نابی از جامعه‌ی نامسلمانِ ماست؛ از کسانی که فلسفه نخوانده‌اند، تاریخِ اسلام نمی‌دانند اما می‌فهمند که محمد در قد و قواره‌ی یک پیامبرِ آسمانی نیست و اگر چنین باشد، تبارِ او دوچندان فروتر از جدِشان هستند. زمانی که حکومت با چماقدارانِ مجازی به تهدیدِ اعضای این صفحه در ف.ک پرداخت و نامه‌هایی با درونمایه‌ی دستگیری و آزار برایِ‌شان فرستاد اما نه تنها از میزانِ لایک‌های آن کم نشد که افزون‌تر هم شد، می‌شد فهمید که عامه‌ای که تصویرِشان کردم در این «شوخی» بسیار هم «جدی» هستند. به‌فرجام، من به این آدم‌های عادیِ نامسلمانِ جامعه‌ی خودم خوشامد می‌گویم و باور دارم که حضورِشان در بافتِ اجتماعیِ ما پدیده‌ی دیرین و بس پُرشگونی ست که برای سده‌ها نادیده گرفته شده است.
3
واکنش‌های دوستان به ترانه‌ی شاهینِ نجفی افسوسِ فراوانی برای من داشت. چشم‌داشت‌م بسی بیش‌تر از چیزی بود که خواندم. موضوعِ بحث در برخی یادداشت‌ها چنان به بی‌راهه رفته بود و نویسنده آن‌سان به صحرای کربلا زده بود که هیچ‌جور نمی‌توانستم منطقِ نوشته را درک کنم. علیِ عبدی هنوز نمی‌داند که خوشایندِ مادرِ ایشان و دیگر مذهبیونِ به‌اصطلاحِ روادارِ ما به‌قیمتِ سرکوبِ اندیشه‌ها و آفرینشگری‌های نا-دینی در همه‌ی این سالیان تمام شده است. دین‌داران (و از آن عام‌تر آدم‌های سنتی) باید یاد بگیرند که جامعه آوردگاهِ آفرینش‌های گوناگونِ انسانی ست؛ آنان آنچه را خوش دارند برگیرند اما ای کاش بفهمند که حق ندارند پسندِ خود را بر جامعه حکم‌فرما کنند! دیگران خاموش بمانند تا احساساتِ ما زخم بر ندارد؛ این خودخواهانه‌ترین صورت‌بندی از زیستِ اجتماعی ست. حمزه غالبی این ترانه را با نفرت‌پراکنی‌های فرقه‌ای یکی دانست. حتی مهدیِ جامی هم درست همین قیاس را در جای جایِ نوشته‌اش انجام داد. اما چرا یک اثرِ دین‌ستیزانه (که تازه سُراینده‌اش از اساس منکرِ چنین چیزی ست) با تعصب‌های فرقه‌ای یکی دانسته می‌شود؟ خوش‌بینانه‌اش این است که خاستگاهِ کار فهم نشده است و بدبینانه‌اش اینکه کوششی در بین است برای تقلیل‌دادن و پایین‌کشیدنِ کار تا حدِ لعن‌های اهلِ تشیع نسبت به خلفای اهلِ سنت. اما قیاس‌های نابه‌جا به‌همین‌جا پایان نمی‌یابد. ناگهان شما می‌بینید که در برابرِ دینِ نرگسِ محمدی قرار گرفته‌اید و از تمسخرِ نقی به تمسخرِ مبارزانِ سیاسی راه برده‌اید. اگر اینگونه باشد پس چه می‌توان گفت درباره‌ی آنهمه مبارزِ سیاسی که باورِ ضدِ دینی داشتند؟ مگر آنها برآمده از همین جامعه نبودند؟ آیا ما نمی‌توانیم در برابر، فهرستی بلندبالا از نام‌هایِ‌شان ردیف کنیم؟ اگر کسی کاریکاتورِ مارکس را کشید یا در ترانه‌ای او را ریشخند کرد علی‌الفرض جنابِ جامی باید بگوید خونِ سعیدِ سلطان‌پور پایمال شده است. این موضع‌گیریِ بسیار مخاطره‌آمیزی ست که دستمایه‌ی طنز قرار دادنِ یک پیشوای دینی را به‌معنای رویارویی با دین‌داران بدانیم و چنین جنگِ موهومی را پر و بال بدهیم. از آن سو، علیِ علیزاده برای ما روشن نمی‌کند که چرا کارِ شاهینِ نجفی سهمِ او نباشد از اسطوره‌ای که (بنابر فردیتِ خود) آنرا بررسیده است؟ مگر بهره‌بردن از اسطوره تنها در معنای رویکردِ همدلانه/ایجابی/مثبت نسبت به آن است؟ و بسی شگفت‌انگیز است که با جادوی «روبنا/زیربنا» حیثیتِ دینیِ «جمهوریِ اسلامی» در نوشتارِ او یکباره دود می‌شود و به هوا می‌رود!
4
گویی ما تا همیشه باید مراعاتِ حالِ دین‌داران را کنیم. دمادم مراقب باشیم که این خویِ نازپرورده‌ی هزار و چهار صد ساله زبانَ‌م لال خاطرش مکدر نشود. همانندِ همیشه در میانِ این هیاهو باز هم همبستگیِ تاریخیِ اسلام‌گراهای مدرن و سنتی را می‌بینیم. آقایان و خانم‌هایی که علی اسوه‌ی عدالتِ‌تان است و روسو آموزگارِ مدنیتِ‌تان! یکبار برای همیشه صادقانه بگویید که «دموکراسی» برایِ‌تان چیزی بیش از همین «جمهوریِ اسلامی» نیست. من در طیِ این سالیان (به‌ویژه پس از جنبشِ سبز) از سکولاریزمِ اقتدارگرا به سکولاریزمِ دموکراتیک گذر کردم اما شمایان را که می‌بینم به‌راستی می‌ترسم از خودمان... که در فردایِ فروپاشیِ این رژیم باز هم سر خم کنیم در برابرِ زیاده‌خواهی‌های همیشگیِ‌تان... که باز هم توهمِ تاریخیِ‌تان را در «اسلامی» نامیدنِ این جامعه بازتولید کنید... که سادومازوخیزمِ شیعی‌ِتان را باز هم بر این مملکت حکم‌فرما کنید. در یک دموکراسیِ سکولار (که یگانه دموکراسیِ ضامنِ آزادی‌های همگان است) قطعاً باید ساز و کاری وجود داشته باشد که در برابرِ میلِ سیری‌ناپذیرِ دین‌پناهان به حذف، سانسور و سرکوبِ دگراندیشان/دگرباشان ایستادگی کند.
5
این جنجال‌ها بیش از هر چیز تداعی‌کننده‌ی آن پتانسیل/ظرفیت/توانمندیِ تاریخیِ اسلام برای «حذفِ دیگران» است. به‌فرجام روزی باید به میراث‌برانِ کهنه و نویِ این جهان‌بینیِ سلطه‌گر یاد داد که «احترام به باورهای آنان» برابرنهاده‌ی «پایمالیِ آزادیِ دیگران» است. من به پژواکِ در نطفه‌خفه‌شده‌ی صداهایی می‌اندیشم که نخواستند به اینگونه بردگیِ اجتماعی تن بدهند... در تاریخِ معاصرِ خودمان از علی‌محمد باب و احمدِ کسروی بگیر تا فریدونِ فرخ‌زاد و همانندهای‌ِشان. از دیدِ من تکرارِ کارهایی مانندِ برهنگیِ هنرمندانه‌ی گلشیفته فراهانی، بازیِ زبانیِ شاهینِ نجفی با پیشوای دهمِ شیعیان و هر چه از این دست، مانندِ نوشدارو ست برای قشری که در آینده‌ی ایران راهی ندارد مگر تن‌دادن به این گوناگونیِ فرهنگی. از این‌رو، این «ناراحتی» خیلی خیلی هم ضرورت دارد چرا که پس از چندی اسلام‌پناهانِ سنتی و مدرنِ ما یاد می‌گیرند که ناراحتی‌ِشان امری یکسره شخصی و در برابرِ بایستگیِ پویایی، تکثر و سرزندگیِ یک جامعه به‌تمامی بی‌اهمیت است. این «رادیکالیزم» نام بگیرد یا نه، در هر صورت یگانه راهِ کامیابی برای دست‌یافتن به جامعه‌ای رنگین‌کمانی ست که از گزندِ راست‌کیشانِ مذهبی رهایی یافته است.

در همین زمینه:
نقی / سرانگشت
السلام علیک یا ایها السوسیس / سرانگشت
فتوای قتل یا جانمازِ ترمه‌ی مادربزرگ / عبدیِ کلانتری
جایگاهِ مذهبِ رسمی در ساماندهیِ مبارزه علیهِ وضعِ موجود / سربالایی
به بهانه‌ی ترانه‌ی شاهینِ نجفی: تفاوتی است میان «میانه‌روی» با «میان‌یابی»! / مجمعِ دیوانگان
حقِ تمسخر / یاسرِ میردامادی
رنجش و یورش، شاهین و شگفت‌انگیزان / محمودِ فرجامی


بازتاب در بالاترین، آزادگی و دنباله

۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه

نوروز سورِئال

ایستاده بودم کنارِ سردخانه. پیرامون‌م درست مانندِ ویرانه‌های آخرالزمان بود؛ گویی همه چیز در جهان در حالِ پوسیدن/از بین رفتن است و این میان، من و تنها من از نسلِ بشر باقی مانده‌ام. بوی گندِ لاشه‌های حیوان از سراسرِ آنجا بلند بود و سرما آنرا به ذره ذره‌ی هوای دور و برم ماسانده بود. نورافکن یک جاده‌ی مثلثی‌شکل پدید آورده بود؛ یک مثلثِ متساوی‌الساقین که دو سوی آن ظلماتِ محض حکم‌فرما بود و ضلعِ کوچک‌ش انگار به نیستی می‌رسید. ترسیده بودم اما باید می‌ماندم؛ بیدار، ایستاده، بدونِ هم‌سخن و بدونِ غذا. ساعت نزدیکی‌های دو (نصفه‌شب) بود. باورم نمی‌شد که هنوز گیج هستم و با یک کابوسِ وحشتناک از خواب سراسیمه پریده‌ام و بی‌درنگ به اینجا آمده‌ام. اما باید می‌آمدم و باید تا نزدیکی‌های صبح می‌ماندم. سردیِ هوا تا مغزِ انگشتانِ بزرگِ پای‌م دویده بود، جوری که پاهای‌م سِر شده بود. سگ‌لرز می‌زدم و سگ‌ترس. آری! ترسیده بودم. هر آن منتظر بودم که زنی پنجاه و چند ساله با جامه‌ای سیاه در حالی که سرش پایین است و با چشمانِ پُر از نفرت‌ش دارد می‌بلعدم، از دور نمایان شود و آرام آرام به من نزدیک گردد؛ هراسان بودم که ادامه‌ی کابوس‌م را در این واقعیتِ متروک ببینم. به‌روشنی و با همه‌ی وجودم حس می‌کردم که تحققِ این پندار در آن لحظه‌ها بدترین و هولناک‌ترین چیزی ست که می‌تواند برای‌م رخ دهد. هر چه بلد بودم بلند بلند می‌خواندم؛ لالا لالا گلِ زیره، بابات دستاش به زنجیره، می‌گه هرگز نگو دیره، که هر روز روزِ تقدیره / موجی در موجی می‌بندد، بر افسونِ شب می‌خندد، با آبی‌ها می‌پیوندد /Empty spaces what are we living for  / مجاهد مجاهد، مجاهد به فرمانِ یزدانِ خود، ... باورم نمی‌شد، باورم نمی‌شد که حتی یک ترانه‌ی کامل از داریوش، Queen یا شعرهای انقلابی را نمی‌دانم. حسِ بسیار بدی بود در وضعیتی بسیار بد. دست‌م خالی بود؛ در برابرِ آنهمه سکوت و پرت‌افتادگی بی‌سلاحِ بی‌سلاح بودم. کم کم از صدای بلندِ خودم هم ترسیدم و ترجیح دادم که سکوت کنم. در تمامِ آن مدت تنها یک گربه از دور رد شد که مرا از جای خود مانندِ مارگزیده پراند. حتی کلاغ‌ها هم (که عاشقِ‌شان هستم به‌ویژه اگر در گورستان باشند و آن گورها هم در میانه‌ی درخت‌های چنار باشد و میوه‌های ناخوردنی اما پیچ در پیچ درخت‌ها هم در کناره‌ی قبرها به زمین افتاده باشد) در نیمه‌های آن شب به لانه‌های خود رفته بودند و هیچ خبری ازِشان نبود. پندارهایی سیاه‌تر از سیاهیِ آن بیغوله در سرم رژه می‌رفتند؛ زهره (دوستِ مادرِ رفیق‌م که در دهه‌ی شصت اعدام شد) مُدام پیشِ چشمان‌م بود در حالی که عشق‌ش را چند روز زودتر به جوخه سپرده‌اند و او بی‌تابِ گسستن از زندگی و پیوستن به اوست. زهره در آن چند روز چه کشید؟ چرا دوست داشت بمیرد؟ زندگی برای‌ش در فاصله‌ی اعدامِ شوهرش تا جان‌دادنِ خودش چه معنایی داشت؟ چرا کسی یادی از او نمی‌کند؟ چرا مبارزه کرد؟ بر سرِ چه جان داد؟ سپس ترانه موسوی آمد. تردید نداشتم که او هم می‌آید. در تنهاییِ آن پرت‌گاهِ نفرین‌شده، اشک ریختم. بعد خاوران بر سرم آوار شد. چون هیچ ترانه‌ای را درست نمی‌دانستم ناگزیر شدم خودم شعر بسازم؛ از دشتِ خاوران صدای پا میاد/ از دشتِ خاوران بوی خدا میاد/ بوی تعفنِ آن پیکرِ نحیف/ نام‌ش دادیم خدا؛ آن ناخدای دیو/ هر گوشه‌ای از آن، یک آرمان نهان/ در قلبِ خاکِ آن، هر یک عزیزِ جان... می‌خواندم و می‌گریستم. سپس نوبتِ دخترانی بود که دوستِ‌شان داشتم اما از دستِ‌شان دادم. دل‌م برای چند تای‌ِشان مثلِ سگ تنگ شده بود. یادم آمد که در تاکسی نشسته بودیم و او دستانِ مرا مُشت کرد و در دستان‌ش قرار داد و من موهای‌ش را بوسیدم. تصویرهای دورانِ کودکی از برابرم گذر می‌کردند. من عقب عقب رفتم و بدونِ آنکه بدانم جوجه مرغِ خودم را زیرِ پای‌م له کردم. وقتی سرم را برگرداندم دیدم دارد در خونِ خودش دست و پا می‌زند و پنجه‌های عقب‌ش را محکم و با فشار تکان می‌دهد. یادم هست که می‌گریستم و ناباورانه (و استثناءً این‌بار بدونِ آنکه کسی سرزنش‌م کند) بلند بلند فریاد می‌زدم «نمی‌خواستم بکشمش!». جاده‌ای که به سردخانه می‌رسید از خودِ آنجا ترسناک‌تر بود و در کنارِ ساختمانی قدیمی و متروکه قرار داشت. گفتم شاید دور شدن از اینجا کمی از سنگینی، پوچی و هولناکیِ فضا بکاهد. به جاده رسیدم اما چیزی نگذشت که پشیمانی دوان دوان به‌سراغ‌م آمد؛ افتادم میانه‌ی دو فضای تاریک و متروک. تصمیم گرفتم برگردم سرِ جای نخست اما هر چه گام بر می‌داشتم انگار در ژرفای یک سیاهیِ بی‌پایان فرو می‌رفتم و این در حالی بود که پرتویِ خیره‌کننده‌ی نورافکن درست در چشمانِ من خیمه زده بود و دیگر مرزی میانِ روشنایی و تاریکی برای‌م به‌جا نگذاشته بود. هرگز باور نمی‌کردم که عشق‌م به سیاهیِ شب چنین هراسناک مرا در خود فرو برد. خاطره‌ی آن شب در زمره‌ی ناباوارنه‌ترین و شگفت‌انگیزترین لحظه‌های زندگی‌ام جای گرفت؛ خودآزاری این برتری را دارد که هراس را به لذت و تنهایی را به بزم بدل  کند. اما ای کاش دستِ‌کم یک ترانه را کامل به‌یاد می‌داشتم!

۱۳۹۱ فروردین ۱۵, سه‌شنبه

گزارش بازداشتگاه

مرا در یکی از روزهای اعتراضی بازداشت کردند، به درونِ وَن انداختند و با خودشان ُبردند (بله! در گزارشِ یکی از آن روزها دروغ گفتم که به خانه برگشتم). در این بخش به‌طبع برخی چیزها (از جمله روزِ بازداشت) را نمی‌توانم بگویم. اما کوشش می‌کنم پاره‌ای نکته‌های مهم یا خنده‌دار را بازگو کنم.
تجربه‌ی اینجا به من آموخت که وقتی به خیابان می‌روید حتماً یک کارتِ شناساییِ عکس‌دار همراه داشته باشید. من خودم همیشه در روزهای اعتراض کیف‌م را از کارتِ هویت تهی می‌کردم. اما حقیقت آن است که اگر شما را بگیرند یا بخواهند بشناسند به‌آسودگی خواهند شناخت و شما هم در پاسخ به پرسش‌ها بهتر است دروغ نگویید چون بیش‌تر مشکوک می‌شوند و کار بدتر گره می‌خورد.
وقتی هنوز داشتند وَن را پُر می‌کردند، همسرِ یکی از بازداشت‌شدگانِ میانسال آمد به لباس‌شخصیِ مربوطه گفت «آقا! اینها همان انقلابی‌های قدیمی هستندها... اینها همان‌ها هستند که دارید بازداشت‌ِشان می‌کنید» ولی با اینکه مامور دلداری می‌داد و می‌خواست خیالِ زن را آسوده کند، ناگهان او گُر گرفت و شروع کرد به فریاد‌کشیدن که «نمی‌گذارم ببریدش». به‌هرحال ماشین که دید هوا پس است و آن زن هم بی‌خیال نمی‌شود و به‌اندازه‌ی کافی هم دستگیر کرده‌اند، گازش را گرفت و رفت.
در همان وَن پیش از حرکت، بازداشتی‌ها رفتارهای متفاوت و جالبی داشتند. یک نوجوان به‌شدت ترسیده بود تا جایی که وقتی یک جوانِ سبزپوش را در آن نزدیکی‌ها داشتند با خشونت دستگیر می‌کردند گفت «آفرین! حقشه... بزن پدرشو دربیار!» و گویا گمان می‌کرد با این کار اتهام را از خودش بر می‌دارد و رها می‌شود. اما تا این سخن را گفت مردِ میانسالی از همان جمعِ ما برگشت با حالتی از سرزنش و افسوس به او گفت «دستت درد نکنه!». وقتی که بحث بود بر سرِ راه‌پیمایی‌های آینده و اینکه ما دیگر نباید شرکت کنیم همین مردِ میانسال با شوخی و روحیه‌ای بسیار عالی پاسخ داد «بارِ بعد از مسیرِ دیگری راه‌پیمایی کن!».
با رسیدنِ وَن به مقصد ما را به ساختمانی بردند و در حیاطِ کفِ آنجا نشاندند. بیش‌تر می‌پسندم که از حال و هوای لباس‌شخصی‌ها، بازجوی اطلاعات و نیروهای انتظامیِ بازداشتگاه بگویم. من از مجموعِ رفتارِ اینها دریافتم که در کل خسته شده‌اند. خودشان هم می‌خواستند هر چه زودتر از شرِ ما رها شوند. سراسیمه و گیج بودند. یکی ناگهان بر سرِ دیگری داد می‌کشید که «آقا! شما کی هستی که سرِتو انداختی پایین هی اینجا واسه خودت قدم می‌زنی؟» و او متکبرانه کارتی نشان می‌داد و مشخص می‌شد از خودشان هست.
اعتراف می‌کنم که از ساعتِ نه تا یازدهِ شب از سرنوشتِ خودم هراسان شده بودم. یکی می‌گفت هیچ‌کدام امشب اینجا نمی‌مانید و دیگری می‌گفت دو سه ساعت به‌درازا می‌کشد تا استعلام کنیم و اگر بی‌پیشینه بودید آزاد می‌شوید و یکی هم می‌گفت دست‌ِکم تا صبح اینجا خواهید بود. به‌طبع برای هر کس فُرمی پُر کردند که مشخصاتِ خودش و دودمان‌ش را می‌پرسیدند و در آن می‌نوشتند. نکته‌ی سرنوشت‌سازِ این فراز آنکه در هنگامِ پُر کردنِ مشخصاتِ شما توسطِ لباس‌شخصیِ مربوطه هرگز نگویید که بیکار هستید چرا که همین می‌تواند به‌آسانی شما را در معرضِ اتهام قرار دهد. آدمی که شغل ندارد خیلی بی‌خیال‌تر به خیابان خواهد آمد. حتماً نامِ شرکت یا جایی را ببرید که سالیانِ پیش در آن کار می‌کرده‌اید. من که گفتم «بیکارم!» با چشم‌غره و سر تکان دادن‌های معنادارِ پُرسنده روبرو شدم. شامه‌ی من می‌گوید که درباره‌ی هیچ‌کس استعلامی صورت نگرفت. تنها همان بازجوی اطلاعات بود که با قیافه‌ای بسیار شیک و بی‌شباهت به مامورانِ رژیم (کت و شلوارِ کِرم‌رنگ و سبیلِ شبهِ پوآروئی) و تنها با نگاه به سر و وضع و چهره‌ی افراد آنها را انتخاب می‌کرد و به زیرزمین می‌برد. یکی که از آنجا آمد می‌گفت انگشت‌نگاری می‌کنند و سابقه‌ی اقدام علیهِ امنیتِ ملی برای افراد ثبت می‌کنند. یک دسته از جوان‌ها را هم با فرمانِ «دست‌ها روی سر!» به درونِ ساختمان بردند و تا زمانی که ما آزاد شدیم دیگر خبری ازِشان نشد و آنها را ندیدیم. برخی می‌گفتند اینا کسانی بودند که در راه‌پیمایی‌های پیشین هم بازداشت شده بودند و سرنوشتِ دشوارتری پیشِ روی‌ِشان هست.
از بینِ همه‌ی کسانی که آنجا بودند دو نفر به‌راستی بیمار بودند و هر دو هم لباس‌شخصی. یکی مسوولِ گرفتنِ فیلم بود که در آن چهار/پنج ساعتی که آنجا بودیم ده بار از ما با فیگورهای گوناگون فیلم گرفت و دمادم هم داد می‌زد که «به دوربین نگاه کن!». دومی یک بسیجیِ هفده ساله که هنوز ریش در صورت درنیاورده بود اما کینه‌ی غریبی نسبت به ما داشت. از جمله همراه با توهین‌های آنچنانی یک لگد حواله‌ی من کرد چون کمی پای‌م را (از شدتِ خستگی) دراز کرده بودم. رفتارش با بازداشت‌شدگان (که از پیرمرد بین‌ِشان بود تا نوجوان) بسیار زشت و زننده بود. چند نفر از جوان‌ها همانجا به همدیگر قول دادند که اگر جایی ببینندش از خجالت‌ش در بیایند.
در همان چند ساعت یکی دو مسوولِ کله‌گنده بدانجا قدم گذاشتند تا از فتح‌الفتوحِ آن روز دیدن کنند. از جمله یکی‌شان با چند خدم و حشم وارد شد که یک لباس‌شخصیِ حاضر در آنجا شانه‌اش را بوسید! طرف سری به ما زد و واردِ ساختمان شد و با همان پیرامونیان نیز پس از چندی رفت. یک نفر را آنجا دیدم که تردید ندارم در عکس‌های منتشرشده‌ی سالِ هشتاد و هشت از چهره‌ی سردسته‌های لباس‌شخصی‌ها او را دیده بودم.
در همانجایی که نزدیک به سیصد نفر را بازداشت کرده بودند و کنارِ یکدیگر نشانده بودند، نوجوانی برای رفعِ اتهام از خودش به مردی پنجاه ساله می‌گفت «من را بی‌خودی گرفتند. اصلاً همه‌ی کسانی که اینجا هستند را الکی گرفتند. هیچ‌کدامِ ما جزءِ معترضانِ این روز نیستیم» اما آن مرد دانسته و دلیرانه پاسخ داد «اینگونه نیست. بسیاری از کسانی که اینجا هستند امروز به‌نیتِ اعتراض به خیابان آمده‌اند. چطور مردمِ بحرین که اعتراض می‌کنند این آقایان به‌به و چه‌چه می‌کنند اما نوبت به مردمِ ایران که رسید می‌شوند فتنه‌گر و عاملِ استکبار؟!». چنین گفتگویی در آن مکان و زمان برای من نشانه‌ی روشنی بود از عزمِ یک تیپِ مشخص از جامعه‌ی ما برای دگرگون‌کردنِ سازوکارِ ستمگرانه‌ی حکومت.
یکبار جوانی به یکی از سردسته‌های امنیتی گفت «من کاری نکردم» و او هم سرزنشگرانه و تهدیدآمیز پاسخ داد «اگه کاری نکردی، پس توی خیابون چیکار می‌کردی؟ ها؟». اما مگر خیابان جای ما نیست؟ از اساس مگر خیابان جای شهروندان و مردمِ عادی نیست؟ خیابان مالِ ماست اما شما مامورانِ امنیتی درخیابان چه می‌کردید؟ شما چرا آمده بودید؟
ساعتِ یازده قرار شد همه را آزاد کنند. زین‌پس آنجا هر چه بیش‌تر به سیرک و تماشاخانه شبیه شده بود. پشتِ سرِ هم اسم می‌خواندند، کارتِ شناسایی ضبط می‌کردند و با نوشتنِ دوباره‌ی همه‌ی مشخصات، فرد را آزاد می‌کردند. در این هنگام یک نفر گوشه‌ای برای خودش «یارِ دبستانی» می‌خواند. یکی دیگر با دوستش هر چه ناسزای آب‌دار بود نثارِ بسیجی‌ها و نیروهای حاضر در آنجا می‌کرد. حتی آنها را با دست به دیگری نشان می‌داد و می‌گفت «اون یکی رو! فلان‌فلان‌شده». در میانِ اسم‌هایی که خواندند ناگهان گفتند «اینجا کی افغانیه؟» و سپس اتفاقِ بسیار زشتی افتاد؛ اینجا هم سرکوبگران و هم بازداشت‌شدگان یکصدا هر هر خندیدند و این در حالی بود که از صفِ جلو چهار افغانی (که یکی‌شان بیچاره تیشرتِ سبزِ جیغ پوشیده بود) برخاسته بودند. من به‌راستی افسوس خوردم از این هم‌نواییِ دو دسته از آدم‌های مخالفِ هم بر سرِ ریشخندِ یک ملیتِ دیگر!
در نهایت یک عدد کوتلت، یک نانِ لواش و یک آب‌معدنی هم به هر کدام از ما دادند که گمان کنم برای اثباتِ رافتِ اسلامی و امید به پیوستنِ معترضان به دامانِ پُر مهرِ رژیم بود!
به‌فرجام واپسین چیزی که باید بگویم حسی بود که پس از آزادی و بیرون آمدن از بازداشتگاه در نیمه‌های شب داشتم؛ این‌سوی دیوار مُشتی عمله‌ی استبداد با پوشش‌هایی زشت و چهره‌هایی دُژم بودند که دمادم زبانِ‌شان به تهدید، زشتی و درشتی باز می‌شد و آن‌سوی دیوار خانواده‌هایی به‌غایت آرام و شهروندمنش و دختران/مادرانی بی‌نهایت زیبا و آراسته با لبخندهایی که دوست داشتی برای همیشه به آن خیره بمانی! این تضاد/دوگانگی میانِ دو سبکِ پوشش/پندار/گفتار/رفتار چنان برای من ژرف و حس‌پذیر شده بود که آن لحظه می‌خواستم برای همه‌ی آن چشم‌انتظاران فریاد سر دهم که «دوستِ‌تان دارم!».

بازتاب در سی‌میل

۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

سالگرد بیست و پنج بهمن برای ما چه پیامی داشت؟

این گزارش‌های مسخره‌ی مخلوق باید خیلی پیش‌تر متوقف می‌شد. اینکه سرِ فلان چهار راه و فلان خیابان نیرو زیاد بود و ساعتِ فلان سرِ فلان‌جا یک نفر را دستگیر کردند (البته ساعتِ پنج و نیمِ عصر در سوی راستِ بلوارِ نواب یک جوانِ بیست و پنج ساله را که ژاکتِ سبز پوشیده بود با خشونت دستگیر کردند و در یک ماشینِ قفس‌دار انداختند) و مردم چه متلک‌هایی می‌گفتند و سرکوبگران چقدر شلخته بودند و ... خب! که چه؟ بعدش؟ ما به کجا می‌خواهیم برویم؟ با چه وسیله‌ای؟ با کدامین نقشه‌ی راه؟ خیلی صریح بگویم؛ شُمارِ انبوهِ مردم در پیاده‌روهای انقلاب (به‌ویژه از چهار راهِ ولیعصر تا سرِ خیابانِ دکتر قریب) به‌راستی چشمگیر بود (شاید در قد و قامتِ اعتراضِ اولِ اسفندِ هشتاد و نه) ولی شوربختانه «شورای هماهنگی» با پافشاری بر «سکوت»، این جمعیتِ معترض را از بیخ و بُن اخته کرد. تجربه‌ی من که در بیش‌ترینه‌ی راه‌پیمایی‌های اعتراضی بوده‌ام چنین می‌گوید که شعار سر دادن یا سکوت کردن هیچ اثرِ متفاوتی در گستره‌ی دستگیری‌ها ندارد. چنانکه در دومین سالگردِ کودتا (که بسیار پُر شورتر از دیروز بود) در پایانِ مسیر (میدانِ ونک) مانندِ مور و ملخ مردم را بازداشت می‌کردند تا شیرینیِ آن روز را تلخ کنند. وقتی بنا باشد راه‌پیماییِ اعتراضی با شعار/ابرازِ عقیده همراه شود، همگان فریاد سر می‌دهند و هنگامی که قطعه‌های بی‌شُمارِ پازلِ شعاردهندگان کامل شود، هیچ مامورِ امنیتی‌ای نمی‌تواند به همبستگیِ این اجزاء آسیبی بزند. وقتی همه شعار می‌دهند، هیچ‌کس متهم نیست. نهایت آن است که دستگیری‌ها باز هم بر اساسِ سلیقه و بخت خواهد بود چنانکه در راه‌پیمایی‌های سکوت نیز چنین است. به‌گمانِ من «شورای هماهنگی» بزرگ‌ترین اشتباهِ خود را با «ساکت‌کردنِ معترضان» انجام داد؛ این سکوت بیش از هر چیز ترس‌خوردگیِ مردم را فزون‌تر می‌کند. آمدن و نیامدنِ ما به خیابان با چنین وضعی آنقدرها هم فرقی ندارد.
دوستان! ما داریم درست مانندِ اسبِ عصاری دورِ خودمان می‌چرخیم. این روش به هیچ‌کجا نمی‌رسد. «شورای هماهنگی» گویا در این پندار است که می‌تواند با صرفِ بیانیه مسوولیت‌های سنگینِ خود را انجام دهد و هر از شش ماه یکبار با همین چند خط، مردم را به خیابان بکشد. از دومین سالگردِ کودتا تا امروز درست هشت ماه گذشته است. در این هشت ماه چه کردیم؟ شورای به‌اصطلاح هماهنگی چه کرد؟ چه باید می‌کرد؟ با هم رودربایستی نداریم؛ همان زمان که رهبران آزاد بودند و دیدارهای هفتگی هم داشتند، هیچ برنامه‌ی مدونی برای پیش‌بُردِ جنبش و هیچ عزمِ راسخی برای فلج‌کردنِ ارکانِ حکومت در آنان وجود نداشت. موسوی هر از گاهی به‌مناسبتی یک دیدارِ عمومی داشت و رهنورد هم پاشنه‌ی کفش را کشیده بود و به‌دیدارِ خانواده‌های جان‌باختگانِ پس از کودتا می‌شتافت. اما آیا اینها بسنده بود؟ آیا به این می‌گویند سازماندهی و برنامه‌ی سیاسی برای دست‌یابی به هدف‌های یک جنبشِ ملی؟ هرگز! تازه این که روزگارِ آزادیِ رهبران در میهن بود، وای به حالِ یک «شورا»ی بی‌نام و نشان که در بیرونِ مرزهاست!

دیگر مطالب را «میخک» به بهترین زبان و استوارترین بیان نگاشته است و نیازی نیست که من با زیاده‌گویی چیزی به تحلیل‌های ارزشمندِ او بیفزایم:
پس‌نوشتِ اول:
موسوی و کروبی با بیست و پنجِ بهمنِ واقعیِ پارسال (نه کاریکاتورِ امسالش) نشان دادند که اگر بخواهند، سرنوشتِ ایران را می‌توانند تغییر بدهند اما افسوس که تا پیش از این تظاهراتِ به‌راستی باشکوه، هیچ طرحی جز «سیاستِ صبر و انتظار» نداشتند! موسوی (که به‌راستی در قد و قامتِ یک رهبرِ ملی ست) شاید تنها کسی بود که به خواسته‌های جنبشِ کارگری بها می‌داد و کوشش داشت به بدنه‌ی جنبشِ سبز بفهماند که گرانیگاهِ دگرگونیِ اوضاع گاه تنها در دستانِ خسته‌ی این گروه از جامعه‌ی ایران است. اما باز هم کار تنها به «پیامِ روزِ کارگر» و «بیانیه‌» ختم می‌شد. می‌توان پرسید که مگر موسوی (به‌لحاظِ تشکیلاتی) چه می‌توانست بکند؟ مگر همان دیدارهای عمومی و دفترِ کارش را اندک اندک از او نگرفتند تا اینکه بهانه‌ی بسنده پیدا شد و به‌کل از دیدگانِ ملت ناپدیدش کردند؟ صد البته که محدودیت‌ها روز به روز بیش‌تر شد اما مساله بر سرِ مسوولیتِ رهبری ست و همه می‌دانیم که موسوی به‌لحاظِ کارکردِ سیاسی هرگز صرفِ یک «همراهِ جنبش» نبود بلکه کاریزمای یک راه‌برِ سیاسی را داشت که هرگز نخواست به‌طور سیستماتیک از این نفوذِ ملیِ خود بهره‌ی سرنوشت‌سازی ببرد. اما همان موسویِ عزیز هم نسبت به اقلیت‌های قومی و به‌ویژه دینی گاه با لکنتِ زبان سخن می‌گفت. این سرامدانِ بیرونِ مرز که دیگر شاهکارند! امیرارجمند در تمامیِ گفتگوهایش رفسنجانی‌گریِ آغازِ دهه‌ی هفتاد را از نو زنده کرده و هیچ پرسشی نیست که او سرراست پاسخی به آن داده باشد. بدبختانه از صداقتِ انقلابیِ موسوی نشانی در این دوستان نیست. به‌گفته‌ی درستِ «میخک» آیا خنده‌دار نیست که پس از یکسال فعالیتِ «شورای هماهنگی» این آقایان هیچ توجهی به شهرستان‌ها ندارند تا جایی که مانندِ افلیجانِ سیاسی‌ای که بخواهند نقصِ حرکتیِ خود را پنهان کنند، کلِ راه‌پیماییِ دیگر شهرهای بزرگ و کوچک را به چیزی مجعول با نامِ «فعالانِ محلی» واگذار می‌کنند؟ من جان‌م آتش می‌گیرد وقتی که آنهمه شور، انرژی و امیدِ مردم را در سالِ سیاهِ هشتاد و هشت به‌یاد می‌آورم! ما داریم در-جا می‌زنیم و گویا در نهایت سرنوشتِ این کشور را خامنه‌ای، نتانیاهو و اوباما تعیین خواهند کرد نه جنبشی که با ندانم‌کاری‌های گاه آگاهانه به فرسودگی و سرگردانی کشانده شده است.

پس‌نوشتِ دوم:
آری! «مردم همین آدم‌هایی هستند که» به دختران و پسرانِ‌شان در زندان‌ها تجاوز کردند، بر کفِ خیابان‌های تهران عزیزانِ‌شان را به خاک و خون کشیدند، بچه‌های بی‌گناهِ‌شان را به چوبه‌ی دار سپردند، آزادی‌های فردی و بنیادینِ‌شان را لگدمال کردند و به‌نامِ خداوند هر گونه تاراج، چپاول و دست‌درازی را به جان و مال و ناموس‌ِشان روا دانستند. صد البته که «این مردم... خوبی‌های زیادی دارند» و دیر یا زود بزرگ‌ترین نیکوکاریِ خود را در پالودنِ عرصه‌ی سیاست و فرهنگ از اصحابِ پانزدهِ خرداد به‌سرانجام خواهند رساند. آرزو دارم که آن روز به‌جای این آسوده‌خیالی و ریشخند، گردِ پشیمانی و افسوس بر چهره نداشته باشی!

بازتاب در آزادگی ، دنباله و بالاترین

۱۳۹۰ بهمن ۲۵, سه‌شنبه

حسن کچل

علیِ حاتمی در فیلمِ شبهِ موزیکالِ «حسن کچل» (1349) توانمندیِ خودش را در داستان‌گویی به‌زیبایی نشان داده است. دیالوگ‌ها همه مینیمال/شعرگونه اما سرشار از استعاره/تمثیل است؛ قصه‌ی آرزوهایی که برآوردنِ هیچ‌کدام‌ش برای ما خرسندی به‌بار نمی‌آورد و قصه‌ی رویاروییِ ناگزیر و فرجامین با دیوِ درون.

به‌یاد آن نام پاک که غصب شد

صانعِ ژاله از همه غریب‌تر بود؛ وقتی کسی را بکُشند و سپس قطره قطره‌ی خون‌ش را بدزدند، از همه غریب‌تر است...

۱۳۹۰ بهمن ۲۴, دوشنبه

آب توبه

سینمای ما آنگاه که به‌راستی اسلامی شود، به‌جای «فاحشه‌خانه» لابد آنرا  «حرم‌سرا» خواهند نامید.

دو شیوه‌ی خواب‌نگاری

تجربه‌ی من چنین می‌گوید که اگر خواب را همان‌روز بنویسید جزییاتِ بسیار زیادی را به‌یاد دارید و چند ماه سپس‌تر که آنرا بازخوانی کنید شگفت‌زده می‌شوید از آنچه در رویا/کابوس دیده‌اید و از اینهمه نکته‌های تصویری/گفتاریِ ریز و درشت که به‌قلم آورده‌اید. اما اگر خواب را چند هفته دیرتر بنویسید شاید بسیار جزییات از ذهنِ‌تان رفته باشد. با اینهمه، یک احساسِ کلی و یک دیدِ فرادستانه نسبت به تجربه‌ی خواب پیدا کرده‌اید که در نگارشِ آن بسیار اثرگذار است! به‌گمانِ من نگارشِ بی‌درنگِ خواب چون زیرِ نفوذِ اثرِ احساسی/ذهنیِ خواب بر ما قرار دارد، چندان نمی‌تواند از تجربه‌ی از-سر-گذارنده‌شده فراتر برود اما فاصله‌ی زمانیِ چشم‌گیر میانِ خواب و نگارشِ آن این برتری را دارد که دیدِ کل‌نگرانه/درجه‌ی دوم/از بالا به نگارنده می‌دهد؛ در این‌زمان شما دیگر از تاثراتِ آنیِ خواب فارغ شده‌اید پس می‌توانید آن حسِ ته‌نشین‌شده و آن جوهره‌ی به‌جامانده از تجربه در درونِ خودتان را به روی کاغذ بیاورید. گرچه خودِ من در نهایت روشِ نخست را برتری می‌دهم چرا که به جزییاتِ آن کاخِ باشکوهِ سورئالِ خواب‌های‌م در حدِ مرگ مشتاق و دلبسته‌ام!

۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

پرواز در ناکجا

[یک نا-تک‌گویی]
اشخاص: دیوار/ رنگین‌چشم/ قالیچه/پنجره
صحنه: یک مکانِ کوچک با دیوارهای ضخیمِ بتونی، یک لامپِ توری‌دار در سقف و یک پنجره‌ی میله‌دار در انتها. قالیچه‌ی کهنه و پوسیده‌ای بر کفِ آنجاست.

دیوار: چرا چیزی نمی‌گی؟
رنگین‌چشم: چی بگم؟
دیوار: یه چیزی بگو! دل‌م می‌خواد یه چیزی بگی!
[پاهایش را در بغل می‌گیرد و سرش را روی زانوهایش می‌گذارد]
رنگین‌چشم: دوست داشتم الان اینجا نبودم... هیچ‌جا نبودم.
دیوار: ...
رنگین‌چشم: [دلگیر] چی شد؟ تو که می‌گفتی یه چیزی بگم. حالا که گفتم لال شدی؟
دیوار: با من مهربون باش! اگه بدونی اینجا چی کشیدم...
پنجره: بگذار هوا بیاید! بگذار هوا بیاید! این است راهِ فراموشی.
رنگین‌چشم: نمی‌خواد برام دلسوزی کنی... برای من و همه‌ی اونایی که پیش از من اینجا بودن.
دیوار: من جنس‌م از بُتونه ولی در این سال‌ها اونقدر آدما بهم تکیه دادن، باهام حرف زدن و گاهی اشک ریختن که نرمِ نرم شدم.
رنگین‌چشم: اونا با تو حرف نمی‌زدن خنگول! داشتن با خودِشون حرف می‌زدن.
دیوار: مثه تو؟
رنگین‌چشم: من؟
دیوار: آره تو! داری با کی حرف می‌زنی؟
رنگین‌چشم: نمی‌دونم. نمی‌خوام اینجا باشم... نمی‌خوام هیچ‌جا باشم.
دیوار: چرا؟
قالیچه: بر من بیاسا! من بیاسا! این است رمزِ آسودگی.
رنگین‌چشم: چرا چی؟
دیوار: چرا نمی‌خوای هیچ‌جا باشی؟
رنگین‌چشم: اینجا رو دوس ندارم...
دیوار: من که اینو نپرسیدم.
رنگین‌چشم: [گیج و مات] پس چی پرسیدی؟
دیوار: نمی‌خوای بگی نگو خب!
رنگین‌چشم: می‌خوام بگم ولی نمی‌دونم...
دیوار: می‌تونی!
رنگین‌چشم: تو اینجا تنها افتادی دنبالِ هم‌زبون می‌گردی که من نیستم.
دیوار: با کی حرف می‌زنی؟
رنگین‌چشم: [خسته] با خودم... چقدر اینجا سرده!
دیوار: بیا به من پشت بزن تا گرم بشی!
رنگین‌چشم: تو که از من‌م سردتری!
دیوار: [ناامیدانه] خب تو بهم تکیه کنی گرم می‌شم...
رنگین‌چشم: [در حالی که خودش را بغل کرده] نمی‌خوام گرم بشی... سردمه!
[مکثِ طولانی]
دیوار: تو چرا همیشه یه لبخندِ آروم روی لبات هست؟
رنگین‌چشم: نمی‌دونم.
دیوار: چرا همیشه غش غش می‌خندی؟
رنگین‌چشم: من؟
دیوار: آره تو!
رنگین‌چشم: [به نقطه‌ای خیره شده] می‌خندم چون غصه‌هام مالِ خودمه و خودم مالِ هیچ‌جا نیستم.
دیوار: واقعاً؟
رنگین‌چشم: نمی‌دونم.
دیوار: کسی که نمی‌خواد هیچ‌جا باشه هیچ وقت حضورش اینهمه شادی نمی‌یاره.
رنگین‌چشم: [هیجان‌زده] من از صندوقِ غم‌هام شکلک واسه‌شون بیرون می‌کشم.
دیوار: اون بیرون چشم‌انتظارت هستن.
رنگین‌چشم: کیا؟ کی می‌خواد من برم از اینجا به...؟
دیوار: نه! اینهمه جا... اونا منتظرِ تو هستن.
رنگین‌چشم: یادم نمی‌یاد.
پنجره: بگذار باد بیاید! بگذار باد بیاید! این است راهِ فراموش‌شدن.
دیوار: چی؟
رنگین‌چشم: [با چشمانِ تر] چهره‌ش رو... می‌خوام تصورش کنم ولی نمی‌تونم.
دیوار: می‌خوای از اینجا بری بیرون؟
رنگین‌چشم: می‌خوام از اینجا برم یه جایی که هیچ‌جا نباشه.
دیوار: اینهمه جا...
رنگین‌چشم: می‌خوام نباشم.
دیوار: که چی بشه؟
قالیچه: بر من بیارام! من بیارام! این است رمزِ آرامش.
رنگین‌چشم: هیچی... هیچی... دقیقاً می‌خوام نباشم که هیچی نشه.
دیوار: تصورش نکن! بذار اونقدر نبودِش عادی بشه که دیگه نخوای با ذهن زنده‌ش کنی.
رنگین‌چشم: [رنجیده‌خاطر] تو چی می‌فهمی؟ تو یه دیوارِ لعنتیِ بُتونی چه می‌فهمی که من چی می‌گم؟
دیوار: چی می‌گی که من بفهمم؟
رنگین‌چشم: [بکباره در خودش جمع می‌شود] ول کن! الان سر و کله‌شون پیدا می‌شه می‌گن با کی حرف می‌زدی؟ به کجا پیغام می‌فرستادی؟
دیوار: دیدی جاسوسی؟
رنگین‌چشم: آره! دیدی جاسوسی؟ تو هم خوب بلدِشون شدی...
دیوار: من با این آدما قد کشیدم.
رنگین‌چشم: و اونقدر ضخیم شدی که من هر چی مُشت بکوبم بهت هیچ‌کس نمی‌شنوه...
دیوار: بیا بازی کنیم!
پنجره: بگذار طوفان بیاید! بگذار طوفان بیاید! این است راهِ نابودکردن.
رنگین‌چشم: چه بازی‌ای؟
دیوار: کلاغ پَر!
رنگین‌چشم: [در حالی که رویش را بر می‌گرداند] من بلد نیستم.
دیوار: انگشتت رو بچسبون به من!
رنگین‌چشم: خب؟ بعدش؟
دیوار: حالا هر چی توی ذهن‌ِت هست پَرش بده!
رنگین‌چشم: [با همان لبخندِ مُدام] بابا پَر!
دیوار: ...
رنگین‌چشم: [دلتنگ] دیدی گفتم بلد نیستم؟
دیوار: [شرمگین] درست گفتی که!
رنگین‌چشم: نمی‌خوام باشم.
دیوار: به‌خواستِ تو نیست. همونطور که نبودنِ او هم به‌خواستِ تو نبود.
رنگین‌چشم: ولی من دیدم... دیدم که ذره ذره و هی بیش‌تر نبود.
دیوار: تو محکومی که ادامه بدی... باید که باشی!
رنگین‌چشم: می‌خوام نباشم.
قالیچه: بر من تمام کن! بر من تمام کن! این است رمزِ پایان‌یافتگی.
دیوار: از اینجا برو!
رنگین‌چشم: می‌خوام از اینجا برم به جایی که هیچ‌جا نباشه.
دیوار: کسی اینجا نیست.
[بهت و سکوت]
رنگین‌چشم: من کجام؟
دیوار: هیچ‌کس اینجا نیست.
رنگین‌چشم: [متعجب] دیگه نمیان سراغ‌م؟ پرس و جو تموم شد؟
دیوار: همه‌شون مُردن.
رنگین‌چشم: [کنجکاو] انقلاب شد باز؟
دیوار: نه! یهو همه‌شون تموم کردن.
رنگین‌چشم: کودتا؟
دیوار: نه! خودِشون خواستن بمیرن... دیگه بیش از این نمی‌کشیدن... تحملِ خودِشونو نداشتن.
پنجره: بگذار گردباد بیاید! بگذار گردباد بیاید! این است راهِ نابودشدن.
رنگین‌چشم: [سرگشته] چی دارم می‌گم؟
دیوار: من گفتم... گفتم دیگه اینجا کسی نیست.
رنگین‌چشم: دیگه هیچ‌جا کسی نیست؟
دیوار: نمی‌دونم.
رنگین‌چشم: [مبهوت] می‌خوای لبخند بزنم برات؟
دیوار: بخند! بخند!
رنگین‌چشم: می‌خندم... می‌خندم...
دیوار: بهم تکیه می‌دی؟
رنگین‌چشم: می‌خوام بخوابم یه کم...
دیوار: [مشتاق] همینجوری تکیه‌داده بخواب!
رنگین‌چشم: من چند هفته‌س دارم به‌زور بازی می‌کنم... از اول هم حال و حوصله‌ی این بازی‌ها رو نداشتم... خسته‌مه... می‌خوام دراز بکشم.
قالیچه: بر من دست‌افشان شو! بر من پایکوبان شو! این است رمزِ جاودانگی.
دیوار: [دلشکسته ولی خرسند] باشه! هر جور که تو راحتی... بخواب! من مراقب‌م که مرده‌ها نیان.
رنگین‌چشم: نه! اگه اومد ملاقات‌م بگو من اینجام... بگو بیاد منو ببره جایی که هیچ‌جا نباشه...
دیوار: [بغض‌کرده] باشه... باشه... اگه اومد می‌گم بهش... اگه اومد ذره ذره نگاه‌ِت می‌کنه تا خواب ببرتت.
رنگین‌چشم: [رخوتناک] ببرتم جایی که...
دیوار: ... هیچ‌جا نباشه
[رنگین‌چشم در حالی که لبخندِ محو اما زیبایی بر لب دارد رنگین‌کمانِ چشمانش را می‌بندد]
دیوار: خوابیدی؟
قالیچه: بر من رویا می‌بیند! بر من کابوس می‌بیند! این است رمزِ پر گشودن در هیچ کجا.
دیوار: می‌تونم منتظرت بشم تا بیدار بشی؟ شاید خواستی بهم تکیه کنی...
پنجره: بگذار او بیاید! بگذار او بیاید! این است راهِ وصال.
[...]
دیوار: سلام! رنگین‌چشم را خواب بُرد. گفت اگر شما آمدید بگویم...

۱۳۹۰ بهمن ۴, سه‌شنبه

در جام زهر شما طلای سیاه ریخته‌اند

بن‌بستِ اختر می‌توانست راهِ نجاتِ کشور باشد. اما حاکمیت به‌قیمتِ فروپاشیِ همه‌ی ارکانِ مملکت آن «بن‌بست» را بست و اکنون به بن‌بستی رسیده که دیگر راهی برای رهایی از آن ندارد. این روزها صدای ترک‌خوردنِ استخوان‌های رژیم هر چه بیش‌تر در گوش‌های رنجورِ این مردم زوزه می‌کشد.

۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

مَثَل، مقولات و بهاییان

- ذهن‌هایی که با امثال و حِکم، پند، شعر و مانندِ اینها شکل گرفته باشند، درماندگیِ چشم‌گیری از دلیل‌آوردن و فهمِ دلیل‌های مخالف دارند.
- ذهن‌های مقوله‌ای که از رویِ عادت هر پدیده‌ای را در یک قالبِ نیندیشیده و یکسره شخصی رده‌بندی می‌کنند، خطرناک‌ترین نتیجه‌ها را از واقعیت‌های اجتماعی بیرون می‌کشند.
- ذهن‌هایی که به هر دو موردِ بالا دچار باشند، با گذرِ زمان سنگواره‌ای می‌شوند و تواناییِ گفتگو/هم‌فهمی را هر چه بیش‌تر از دست می‌دهند، به مونولوگ/تک‌گویی خو می‌گیرند و همانقدر که گوشِ‌شان برای شنیدن سنگین و سنگین‌تر می‌شود، ذهن‌ِشان هم برای فهمیدن کُند و کُندتر می‌گردد.
- «تاکسی» برای من آزمایشگاهِ ذهن و روانِ ایرانیان است. کم‌تر می‌شود که درباره‌ی موضوع‌هایی که مهم می‌دانم با راننده سرِ صحبت را باز نکنم. سه تجربه‌ی متفاوت اما با نتیجه‌ی یکسان در زمینه‌ی رویکردِ عامه‌ی مردم نسبت به بهاییان داشتم. هر سه مورد در رده‌ی سنیِ مابینِ شصت تا هشتاد سال بودند. اولی از دوستانِ اسدلله لاجوردی و عضوِ قدیمیِ «موتلفه‌ی اسلامی» بود. او به‌صراحت می‌گفت «بهایی‌ها را باید کُشت». دومی از هوادارانِ پر و پا قرصِ اصلاح‌طلبان و به‌ویژه محمدِ خاتمی بود. او هم با بهاییان یکسره سرِ ناسازگاری داشت. سومی اما یگانه سببِ نگارشِ این یادداشت است. او از هوادارانِ شریعتمداری و عضوِ «خلقِ مسلمان» بود. من بیش از دو ساعت ناگزیر شدم به سخنانِ عجیب و تکراریِ این پیرمرد گوش بدهم. هر جا خواستم چیزی بگویم یک پند یا مَثَل می‌شنیدم و او باز به پله‌ی نخست بر می‌گشت و سخنانِ پیشین‌اش را از سر می‌گرفت. هر واقعیتِ مخالفِ ادعایش را در مقوله‌ای فلج‌کننده قرار می‌داد و آن را بی‌اثر می‌کرد. پیرمرد موزه‌ی منحصر به فردی از تناقض‌ها و دوگانگی‌های ما مردمان بود. محمد برایش از مسیح و همه‌ی پیامبران بامُداراتر بود و قرآن را یگانه کتابِ به‌راستی آسمانی (تحریف‌نشده) می‌پنداشت و تنها تفاوتش با پیرمردِ موتلفه‌چی بی‌زاری از خمینی و به‌سخره‌گرفتنِ جمهوریِ اسلامی بود. او که به‌نحوِ پارادوکسیکال و ترحم‌آمیزی ادعای «جدایی دین از سیاست» داشت در پاسخِ پرسشِ من به‌صراحتِ هر چه تمام‌تر گفت که «بهاییان در ایران نباید از حقوقِ شهروندی برخوردار باشند» و این سخن در گوهرِ خود چندان فرقی با سخنِ اولی نداشت که خواهانِ کُشتارِ بهاییان بود. او دینِ بهایی را یک ایدئولوژیِ سیاسی می‌دانست و درست مانندِ کسانی بود که یهودیت را با صهیونیزم یکی می‌گیرند. خوش‌برخوردی و اخلاقِ نیکِ این آدمیان را سرپوشی می‌دانست بر انگیزه‌های شیطانی و توطئه‌های پنهانی که در آستین دارند. مدعی بود که نود و پنج درصد (دقیقاً همین رقم) از جنایت‌های ساواک به‌هدایت و سرکردگیِ بهاییان انجام می‌شده است. برای من شگفت‌انگیز بود که هر سه‌ی این کهن‌سالان با سه مرامِ اعتقادی و سیاسیِ یکسره دیگرگون، در بی‌زاری از بهاییان و گفتنِ افسانه‌های غریب از فسادِ اینان در دورانِ شاه درست مانندِ هم بودند و هر سه هماواز!
- هنوز که هنوز است در بدنه‌ی جامعه‌ی ایران «بهایی»، «فراماسونر» و مانندهای‌ِشان برچسب و ناسزایی پنداشته می‌شود که به هر کس نسبت داده شود، او را از هستیِ انسانی و حقوقِ شهروندی خلع می‌کند. رضا علامه‌زاده به‌درستی نامِ مستندِ خود را «تابوی ایرانی» نهاده بود و در گفتگویی نیز حقیقت را گفت که «ایرانی‌ها اکراه دارند درباره‌ی بهاییان حتی حرف بزنند». به‌باورِ من باید این واقعیتِ تلخ را بپذیریم که رژیمِ اسلامی در سرکوبِ هیچ اقلیتی در این سی و سه سال بی‌پشتوانه‌ی اجتماعی نبوده است و ما اگر این سرچشمه را نادیده بگیریم و نخواهیم به دگرگون‌سازیِ زیربنا/شالوده‌ها بپردازیم، دور نیست که سرنگونیِ ناگهانیِ ج.ا.ا و خلاءِ قدرت همگی‌ِمان را به گردابِ یک آنارشیزمِ خونین و بی‌مهار بکشد.

۱۳۹۰ دی ۱۵, پنجشنبه

محمدرضا پهلوی: نمی‌توانم از ملت خود انتقاد کنم


چندین‌ماه پیش به چند کارتون از خرت و پرت‌های خانواده دست یافتم که یکی دو روزنامه‌ی دورانِ پهلوی هم در آن بود. حالا بگذریم که برنامه‌های مراکزِ تفریحی چقدر دل‌م را سوزاند و دیدم مثلاً فردا شب در «کاباره ونک» گوگوش، مهستی، جمیله، شهرام و ابی می‌خوانند یا در «شکوفه نو» داریوش، نسرین و سید کریم برنامه دارند و چقدر دوست داشتم همان لحظه بلند شوم بروم ونک و برنامه را ببینم! اما از میانِ مطالبِ آنها یک گفتگو با شاهِ ایران بدجور چشمم را گرفت (از من نپرسید که چه کسی عکسِ پادشاه را با خودکار هیولاسازی کرده! چون نمی‌دانم). عنوانِ این صفحه از روزنامه «کتاب جدیدِ شاهنشاه» است؛ این مصاحبه به‌مناسبتِ انتشارِ کتابی از محمدرضا پهلوی به زبانِ فرانسه (Shah d’ Iran; LE LION ET LE SOLEIL) انجام گرفته است. تیترهای انتخاب‌شده‌ی روزنامه برای این کتاب چنین است:
یک کتابِ هیجان‌انگیز
35 سال تاریخ پرنشیب و فراز از زبانِ شاهنشاه
ازدواج با «ثریا» ربطی به وضعِ بختیاری‌ها نداشت.
خطِ ایرانی، جاودانی و دائمی خواهد بود.
با خواندنِ این مصاحبه در می‌یابید که شاه نخستین «ملی‌مذهبیِ» تاریخِ معاصرِ ماست و افسانه‌ی پذیرشِ اسلام از سوی ایرانیان تنها وردِ زبانِ علیِ شریعتی نبوده است بلکه شاهنشاه هم به آن اعتقادِ قلبی داشته است. همانگونه که در متنِ گفتگو نیز خواهید دید، نشانه‌های شخص‌پرستی از سوی مطبوعات و خیال‌اندیشی از سوی شاه بسیار برجسته است. با اینهمه، عشقِ باورپذیرِ شاه به میهن را می‌توان در لابه‌لای همین گفتگو حس کرد. بدبختانه همین عشقِ انحصاری سبب شد که او معشوق را چنان در اندرونی حبس کند که نداند این عجوزه‌ی هزارساله آن‌سان رسمِ سرپیچی آموخته که می‌تواند برای رهایی از بندِ عاشق تا مرزِ خودکشی هم پیش برود. پیوندِ دوسویه‌ی شاه و مردم در ستایش‌های چاپلوسانه از یکدیگر را حتی در عوامانه‌ترین دموکراسی‌های جهان هم نمی‌توان سراغ گرفت. از این‌رو، انقلابِ شاه و مردم (وارونه‌ی پندارِ او) نه در «انقلابِ سفید» که در «انقلابِ سیاه» چهره‌ی راستینِ خود را آشکار کرد؛ چه‌بسا اعلیحضرت پس از فاجعه‌ی انقلابِ اسلامی و در روزهای واپسینِ عمرش در واژه‌ی پُربسامدِ «ملتِ من» که دمادم آنرا بر زبان می‌راند اندکی تردید کرده بود و یا در دل با خود چنین زمزمه می‌کرد: «ای کاش از ملت‌م انتقاد می‌کردم و اجازه می‌دادم ملت‌م نیز از من انتقاد کند!».
در زیر گفتگو با آخرین شاهِ ایران در زمینه‌ی قبایلِ ایرانی، ویژگی‌های فرهنگیِ ایرانیان، روندِ گذارِ ایران از یک جامعه‌ی کشاورزی به جامعه‌ی صنعتی، چراییِ بی‌زاریِ ایرانیان از اعراب، اهمیتِ ظرفیت‌های ناسیونالیستیِ مذهبِ شیعه، سنتِ فرهنگیِ فرانسه، شایعه‌ی تغییرِ خطِ فارسی و دلایلِ نگاه‌داریِ آن همچون سپری فرهنگی/بومی رویاروی جامعه‌ی مادی/صنعتیِ غرب و در نهایت نجاتِ ایران از راهِ «انقلابِ سفید» را می‌خوانید:

روزنامه‌ی کیهان، دوشنبه 24 آبانِ 2535 / 15 نوامبرِ 1976 / شماره‌ی 10016

نمی‌توانم از ملتِ خود انتقاد کنم

- شاهنشاه در اقداماتِ خود روی کدامیک از صفاتِ ملتِ خود بیش‌تر حساب می‌کنند؟
شاهنشاه: همانطور که گفتم: هوش، این بنیادِ میهن‌پرستی، و شاید این شامه‌ی فطری که به آنها امکان می‌دهد احساس کنند که حالا اوضاع بهتر پیش می‌رود. و بعد، فکر می‌کنم ایرانی در عمقِ وجودِ خود، همچنین کمی عرفانی و صوفی‌منش است. این را می‌توان در مذهبش، شعرش، ادبیاتش و فلسفه‌اش تشخیص داد.

- آیا ایرانی نقایصی دارد که شاهنشاه را گاهی ناراحت بکنند؟ آیا شاهنشاه گهگاهی به‌خود می‌گویند: «آه اگر ایرانی‌ها کمی بیش‌تر... بودند»؟
شاهنشاه: بلی. اما تصور می‌کنم بهتر است از آن حرف نزنیم. من نمی‌توانم و نمی‌خواهم از ملت‌م ایراد بگیرم. زیرا ملتِ من تازه از یک دوره‌ی انحطاط که بیش از سیصد سال طول کشیده، بیرون آمده است. نباید تاریخ را فراموش کرد.
من به‌خاطر می‌آورم که وقتی از پدرم خواهش می‌کردم که:
ترا به‌خدا خاطراتِ خود را بنویسید به من پاسخ می‌داد: «نه، نمی‌خواهم این کار را بکنم. برای اینکه شاید چیزهایی را خواهم نوشت و گفت که زیاد برای ملت‌م مطلوب نخواهد بود.»

- آیا منشاءِ قبیله‌ای و تقسیمِ ایران به صدها قبیله هنوز امروز هم مسائلی به‌وجود می‌آورد؟
شاهنشاه: بله، در آغاز پارس‌ها و مادها بودند. در میانِ پارس‌ها طوایفِ کوچکی وجود داشت میانِ مادها هم همینطور. بعد مادها و پارس‌ها یکی شدند و در نتیجه شاهنشاهیِ بزرگِ ایران به‌وجود آمد که در آن پارس‌ها سرورِ فلات بودند. به‌همین جهت است که امروز هم هنوز ایران را یک امپراتوری می‌نامند و حال آنکه این از لحاظِ بین‌المللی موردی برای معنای دقیقِ کلمه نیست. اما فکرِ آن باقی مانده است. زیرا ایران یک مجموعه است، اما نه از نژادها بلکه از مردمانی که آداب و رسومِ متفاوت دارند، و در غالبِ موارد به لهجه‌های متفاوت حرف می‌زنند، اینها وارثانِ قبایلی هستند که سوگندِ وفاداری به پادشاه می‌خوردند اما نوعی استقلال برای خود حفظ می‌کردند. و از آنجا این خصوصیتِ خیلی مستقل و حتی نقّاد بودن در میانِ ایرانیان پدید آمده و استوار شده است.
اما این موضوعِ تقسیمِ قبایل اگرچه مسائلی برای پدرم پدید آورده بود، حالا دیگر تمام شده است. برای اینکه ما دارای جاده، هواپیما و هلیکوپتر هستیم، و لذا دیگر مساله اصلاً به آن شکل وجود ندارد. وانگهی مردم حالا دیگر متوجه شده‌اند که مثلاً برای پرورشِ گاو و گوسفند، به‌جای اینکه آنها را صدها کیلومتر راه ببرند فقط برای اینکه زنده بمانند، باید مخصوصاً آنها را در یک اصطبل گذاشت و علوفه به آنها داد. زیرا ما محاسبه کرده‌ایم که تلاشی که یک حیوان می‌کند تا برود چیزی برای خوردن بیابد عملاً برابرِ کالری‌ها و دیگر موادی است که در علوفه‌اش در آن محلِ بعدی وجود داشت، یعنی فقط موضوعِ زنده ماندن‌ش مطرح بوده، فقط زنده ماندن. راه‌پیمایی، راه‌پیمایی و باز هم راه‌پیمایی برای یافتنِ کمی علف تا از گرسنگی نمیرد.

- آیا پایانِ زندگیِ چادرنشینی در عینِ‌حال پایانِ نوعی روحیه‌ی ایرانی نیست؟
شاهنشاه: من نمی‌دانم واقعاً در این مورد چه بگویم. این در ایران بوده که اسب را شناخته، تربیت کرده و رام کرده‌اند. و حالا با جیپ تقریباً از میان رفته است. یعنی ایرانی هم باید از میان می‌رفت. و حال آنکه اینها، تاسف خوردن بر اینکه اسب، این حیوانِ نجیب، دیگر همان نقشِ گذشته را در جامعه‌ی امروز ندارد بیش‌تر یک تاسفِ خاطراتی است.

- در گفتگو از به‌هم‌پیوستگیِ قبایل، آیا راست است که ازدواجِ شاهنشاه با ثریا هم یک اقدامِ سیاسی بوده یعنی دستی بوده که به‌سوی طایفه‌ای دراز شده بود که او نماینده‌اش بود؟
شاهنشاه: ابداً. وانگهی بختیاری‌ها در آن‌هنگام هیچ قدرتی نداشتند. کاملاً خلعِ سلاح و متمدن شده، و به شهرها روی آورده بودند.

- چرا در ایرانی‌ها یک نوع حالتِ دلخوری نسبت به عرب‌ها وجود دارد؟
شاهنشاه: هر چه در این‌جهت بتواند وجود داشته باشد، ریشه‌ی تاریخی دارد. ما موردِ تهاجمِ اعراب قرار گرفتیم، اما همه‌ی آنچه که از آنها نگاه داشتیم همانا دینِ اسلام است که آن را پذیرفتیم ولی بی‌گمان به‌دلایلِ ملی، در آن تغییر دادیم و از این‌جهت به‌خود می‌بالیم. به‌طورِ خیلی دقیق‌تر باید گفت ما یک مذهبِ اسلام را پذیرفته‌ایم که به ما امکان می‌داد که حتی در جنگ‌های میهنی از حسِ مذهبیِ مردم یاری بگیریم. به‌عبارتِ دیگر، این مهاجم است که در حالی که، البته ما تحتِ نفوذِ او قرار داشتیم، تمدنِ ما و شیوه‌ی زندگیِ ما را پذیرفت و تقلید کرد، و ما توانستیم سیاستِ ملیِ خود را ادامه بدهیم.
از سوی دیگر یکی از دلایلِ احتمالیِ این رفتارِ ایرانیان نسبت به عرب‌ها بی‌گمان از آنجا سرچشمه می‌گیرد که بالاخره بیش‌ترِ آنهایی که غرب به‌عنوانِ فیلسوفان یا شاعرانِ عرب می‌شناسند، مثلِ عمر خیام، در واقع ایرانی هستند. ایرانی‌ها، هر چند که بسیاری از آنها به زبانِ عربی نوشته‌اند، در مدتِ درازی اربابانِ تفکر و تعقلِ جهانِ عرب بوده‌اند.

- سنتِ فرهنگیِ فرانسه در ایران در چه حالی است؟ حالا بیش‌ترِ جوانان انگلیسی حرف می‌زنند....
شاهنشاه: فرا گرفتنِ زبانِ فرانسه، بدونِ شک در این سال‌های اخیر از سر گرفته شده و رونق پیدا کرده است، و این رونق به‌علتِ قراردادهای اقتصادی‌ای که با فرانسه امضا کرده‌ایم، بیش‌تر از این هم دامنه خواهد یافت. دوباره صدها ایرانی در فرانسه، در سطحِ فکری و علمیِ بسیار بالایی، آموزش خواهند دید.
البته پیش از جنگ زبانی جز فرانسه رواج نداشت. فرانسه زبانِ دیپلمات‌ها بود، زبانِ بین‌المللی بود، وسیله‌ی نقل و انتقال و انتشارِ فرهنگ بود. و حال‌آنکه امروزه بیش‌تر انگلیسی صحبت می‌شود. اما من فکر می‌کنم که در اینجا به‌هرحال، فرانسه دوباره رونق خواهد گرفت.
حال که مطلب به‌اینجا رسید، من که خودم بیش‌تر فرهنگ و آموزشِ فرانسوی دارم، از دیدگاهِ احساساتی تا اندازه‌ای از ناپدید شدنِ زبانِ فرانسه از صحنه‌ی بین‌المللی متاسفم، اما در عمل، موضوعِ اعداد و ارقام در میان است: باید دید چند نفر به زبانِ انگلیسی و چند نفر به زبانِ فرانسه صحبت می‌کنند. وانگهی همه‌ی این جوانان که می‌روند فرانسه یاد می‌گیرند، امروز دیگر به‌دلیلِ سنتِ فرهنگی نیست بلکه به‌واسطه‌ی برخی نیازهای اقتصادی است. زبان‌ها هم حالا دیگر از این صافیِ اقتصادی می‌گذرند.

- شاهنشاه از سفرِ رضاشاهِ کبیر به ترکیه صحبت می‌فرمودند. آیا ایشان هم مثلِ ترک‌ها به‌فکرِ غربی کردنِ خطِ فارسی افتاده بودند؟
شاهنشاه: در یک چند مدتی، این راه‌حلِ احتمالی حتی خیلی جدی موردِ مطالعه قرار گرفت، اما بعداً این کار را رها کردیم. زیرا بر پایه‌ی این خط به‌اندازه‌ای افتخار و بزرگی در ادبیاتِ قدیمِ ما وجود دارد که با خودمان گفتیم: «چرا خودمان را فقیر کنیم  و تنها چیزی را که داریم نابود کنیم؟» ما یک کشورِ خیلی پیشرفته و صنعتی نیستیم، حال اگر علاوه بر آنهم این جنبه‌ی خصوصیتِ خود را از دست بدهیم دیگر هیچ چیز برای‌ِمان باقی نمی‌ماند، به‌ویژه که سنتِ فرهنگیِ ما، مخصوصاً در شعر، اهمیتِ بسیار زیادی به خط می‌دهد.
و این سنت، جاودانی و دائمی خواهد شد. برای اینکه فرهنگ برای من ارزشِ بسیار دارد، زیرا یکی از وسایلِ مبارزه با این جامعه‌ی غول‌گونه و مادی‌ای است که از صنعتی شدنِ کشور متولد خواهد شد. لذا برای اینکه به دستگاه‌های خودکار و به موجوداتِ بدونِ روح تبدیل نشویم، باید به فرهنگ توجه کنیم، دست‌ِکم آن را در دسترسِ همه بگذاریم تا همه بتوانند از آن بهره بگیرند. از آن برخوردار شوند و  هیچ‌کس نگوید: «ما شانسِ دسترسی به فرهنگ را نداشتیم.»
و این امر در نزدِ ما عمیق‌تر از جاهای دیگر است. در واقع اگر من فکر نکنم که می‌توانم موفق به تعریفِ ویژگیِ فرهنگِ ایران، حتی با اقدام به نوشتنِ یک کتاب – چون واقعاً زمینه‌ی کارِ من نیست، بشوم، در هر صورت می‌توانم بگویم که فرهنگ، روحِ ایران در طولِ قرن‌ها بوده است: در طیِ سه‌هزار سال تاریخ. و بدیهی است که بایستی چیزِ خیلی بزرگی می‌بوده که توانسته است در برابرِ همه‌ی این فراز و نشیب‌های روزگار پایداری کند. و در نهایتِ امر، همین فرهنگیِ گسترده و زنده، و فطریِ هر ایرانی، بوده که بدونِ شک در هربار تنها عاملِ بقای ما بوده است. از برکتِ این فرهنگ است که ملتِ ایران هنوز وجود دارد. فرهنگ همواره پیوندی بوده که ما را به خاکِ‌مان و میهنِ‌مان پیوسته داشته است.
***
فصلِ چهارم
پایانِ هزار و یکشب
- شاهنشاه از «انقلابِ خودمان» صحبت می‌فرمایند، آنچه به‌نامِ انقلابِ شاه و ملت یا «انقلابِ سفید» معروف است. برای یک غربی که میراثِ انقلابِ فرانسه یا انقلابِ روسیه را با خود دارد، این کلمه از زبانِ یک امپراتور کمی عجیب می‌نماید.
شاهنشاه: ابداً. باید که بالاخره یک روز شما بفهمید که یک شاه در ایران، در تاریخِ این کشور، نماینده‌ی ملت است. وانگهی این من نیستم بلکه یک دانشگاهیِ غربی است که گفته است: «شاه در ایران استاد است، معلم است، پدر است و تقریباً همه چیز است.»
در این صورت اگر شهریارِ کشور پدرِ خانواده یا متفکر یا استاد یا هر چیزِ دیگر که می‌خواهید فکر کنید باشد، و اگر ببیند که باید کشورش با یک انقلاب نجات داده شود، این کار را خواهد کرد.

بازتاب در آزادگی

۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه

درباره‌ی همانندی‌های ایرانی‌بودگی و روس‌بودگی

در موردِ چدایف [1]، نوآوری و تازگیِ «نامه‌ی فلسفیِ» معروفِ او به این بود که واپس‌ماندگیِ کشورش از غرب و بی‌بهرگیِ آن از هر چیزِ بدیع و اصیل را محکوم می‌کرد، نه اینکه فکرِ جدیدی به میان آورده باشد. حمله‌ی چدایف که سنت‌ها و افکار و تمدنِ غربی در آن به درجه‌ی خدایی رسانده می‌شد، کلیدِ «اندیشه‌ی اجتماعیِ» بعدیِ روسیه شد. اهمیتِ آن عظیم بود، فضا را برای دگرگونی‌های آینده آماده کرد، و پژواکِ آن در کارهای همه‌ی نویسندگانِ روس تا انقلاب [اکتبر] و حتی پس از آن همواره به گوش می‌رسید. همه چیز در آن بود: اعلامِ اینکه گذشته‌ی روسیه یا تهی است یا سرشار از بی‌نظامی و پریشانی؛ اعلامِ اینکه «شقاقِ کبیر» [2] حقِ طبیعی و مسلمِ روسیه را ربود و کشوری وحشی و فاقدِ نیروی زایندگی و آفرینندگی بر جای گذاشت و آن را به هیولایی زشت و مهیب و مایه‌ی عبرتِ دیگر ملت‌ها تبدیل کرد. در اینجا نیز همان گرایشِ فوق‌العاده به نگرانی درباره‌ی خویشتن دیده می‌شود که خصلتِ نوشته‌های روس‌ها حتی بیش از آلمانی‌هاست، هر چند آن گرایش نخست از آلمان سرچشمه گرفت. نویسندگانِ دیگر در انگلستان و فرانسه و حتی آلمان درباره‌ی زندگی و عشق و ماهیتِ کلیِ روابطِ انسانی می‌نویسند؛ نوشته‌ی روس‌ها حتی هنگامی که عمیقاً وام‌دارِ گوته یا شیلر یا دیکنز یا استاندال باشد، درباره‌ی روسیه و گذشته‌ی روسیه و امروزِ روسیه و آینده‌ی روسیه و خوی و منشِ روسی و فضیلت‌ها و رذیلت‌های روس‌هاست. همه‌ی «مسائلِ لعنتی» (که هاینه شاید نخستین کسی بود که این نام را بر آنها گذارد) در روسی به صورتِ مسائلِ مربوط به «سرنوشت» [3] روسیه در می‌آیند، بدین عبارت که ما از کجا آمده‌ایم؟ به کجا می‌رویم؟ چرا چنینیم که هستیم؟ آیا باید از غرب بیاموزیم یا به آن یاد بدهیم؟ آیا فطرتِ اسلاوها در سلسله‌مراتبِ معنوی و روحی بالاتر از فطرتِ «اروپایی‌ها» و منبعِ رستگاری برای کلِ بشر است، یا فقط نوعی عقب‌ماندگی و بربریت است که به حکمِ سرنوشت باید منسوخ یا نابود شود؟ مساله‌ی «آدمِ زیادی» [4] از همین‌جا دیده می‌شود. تصادفی نبود که چدایف با پدیدآورنده‌ی یوگنی اُنگین [5] دوستیِ نزدیک داشت.

تاریخِ روشنفکریِ روسیه، آیزایا برلین، ترجمه‌ی عزت‌الله فولادوند، نشریه‌ی «نگاهِ نو»، شماره‌ی 89، صفحه‌ی نوزده 

پی‌نوشت‌های مترجم:
[1] P.Y. Chaadaev
[2] Great Schism. دوره‌ای در تاریخِ کلیسای کاتولیکِ رومی از 1378 م. تا 1417 م. که به علتِ مسائلِ شخصی و سیاسی، دو و گاهی حتی سه تن هم‌زمان پاپ معرفی می‌شدند و مذهبِ کاتولیک از این رهگذر متحملِ لطمه‌هایی شد. (مترجم)
[3] به روسی: sud’by.
[4] “superfluous man”. این مفهوم را تور گینف در اثری به نامِ «یادداشت‌های یک آدمِ زیادی» (یادداشتِ روزِ 23 مارسِ 1850) رایج کرد. نامِ روسیِ اثر:
Dnevnik lishnego cheloveka
[5] Yevgeny Onegin. رمانِ منظوم، از شاهکارهای شاعرِ روس پوشکین. (مترجم)

۱۳۹۰ دی ۱۳, سه‌شنبه

فراخوان شُماری از وبلاگ‌نویسان به تحریم کنش‌گرانه‌ی نمایش مردم‌سالاری رژیم اسلامی

گمان نمی‌کنم بنیانگذار هیچ‌گاه وضعیتِ دشوارِ رهبرِ امروزِ ایران را تجربه کرده باشد. خمینی جَست اما چنانکه منتظری به‌زیبایی گفته بود چنین می‌نُماید که ولایتِ فقیه با خامنه‌ای پایان یابد. نشانه‌های دنیای سیاست گویای آن است که انتخاباتِ پیشِ روی مجلس بی‌رونق‌ترین صندوقِ جمهوریِ مقدس خواهد بود و آرزو دارم که عمرِ رژیم به انتخاباتِ ریاست‌جمهوریِ دیگری قد ندهد!
این بیانیه در راستای «نه گفتنِ» مسوولانه به فریب‌کاری و دوروییِ کسانی ست که با وعده‌ی ارزانی‌داشتنِ دنیا و آخرت به مردمِ ایران، همه‌ی سرمایه‌های مادی و معنویِ این ملت را بی‌رحمانه تاراج کردند.