۱۳۹۲ اسفند ۷, چهارشنبه

مشکل کجاست؟

«... مبادی مسیحیگری قضیه‌ی پیوستگی ماده و روح را که عبرانیان قدیم از آن بی‌خبر بودند، از سرچشمه‌ی نوافلاطونی گرفت و از نظر آن، لذات و علاقه‌های زندگی طبیعی انسان شری بود که می‌باید در راه مسائل والاتری از آن چشم پوشید و دوری گرفت، زیرا سرنوشت نهایی انسان و طبیعت درست او در جهانی غیر از این جهان است. به آسانی می‌توان دانست که چگونه قرون وسطا در نتیجه‌ی این اعتقاد جهان دیگر را برتر می‌شمرد و به پیروی از این فرض، جهان ما را نه فقط عرصه‌ی رنج و اشک یا راهی برای وصول به جهان حقیقی دیگر می‌دانست، بلکه زهد را نمونه‌ی غایی زندگی می‌شناخت و تفکر و تنهایی را به کوشش و کار ترجیح می‌داد... اعتقاد به پیوستگی ماده و روح که آثار آن را در همه‌ی اعمال انسان می‌بینیم، تا روزگار ما در نظام اخلاقی غرب نفوذ دارد، تا آنجا که گویی مانع از این است که کسانی با آرامش باطن از خوبی‌های عادی زندگی بهره‌ور شوند. یونانیان قدیم می‌دانستند چگونه از این خوبی‌ها بهره باید گرفت و بسیاری از مردم عصر ما بر آزادمنشی آنها غبطه می‌خورند. مشکل اینجاست که مردم ما از کار یا لذت‌جویی چشم نپوشیده‌اند، ولی هرگز نتوانسته‌اند از این فکر که خطایی در این روش وجود دارد رهایی یابند. بدین سان، اصولی که مردم بدان اعتقاد دارند، با وجود اهمیت و قوت، کمرنگ و سست پایه شده و احساس زبونی و خجلت با زندگی آنها در آمیخته و مابین لذت و سرمستی و پرده پوشی و ریا سرگردانند. مغرب زمین این چیزها را از میراث نوافلاطونی دارد.»

سیر تکامل عقل نوین، جان هرمن رندال، ترجمه‌ی ابوالقاسم پاینده، انتشارات علمی و فرهنگی، صفحه‌ی ۴۷ و ۴۸

۱۳۹۲ بهمن ۲۰, یکشنبه

از دو راهی‌های ناگزیر...

بدون هیچ تعارفی باید الکل و سیگار را ترک کنم. کسی که بیش از سی سال سن دارد و به سیصد مرض مبتلاست نباید ادای جوان‌های بیست ساله را در بیاورد. از همه‌ی مشکلات جسمی ریز و درشت که بگذریم فقط دو تا درد بی‌درمان کافی است تا آدم عاقل هر دو ارمغان مذکور را ببوسد و بگذارد کنار: میگرن و ضعف معده. دیشب از پس مواجهه‌ی ناگهانی با «تمثال رقت‌بار شر» رفتم سیگار خریدم و در خانه هم عرق داشتم. چشم‌تان روز بد نبیند! خواستم خاطره‌ی بدی را فراموش کنم و از قضا موفق شدم، چون به چنان درد بی‌سابقه‌ای گرفتار آمدم که تا همین امروز صبح همچنان مرا به پیچ و تاب وا داشته بود. معجون نامیمونی از اختلال گوارش و میگرن بدخیم مرا از پا در آورد. یادم نیست آخرین‌بار چه زمانی اینجور سردردی را از سر گذراندم. خیلی وقت پیش بود. از شدت درد به گریه و زاری افتادم. حال‌م درست مرا یاد تعبیر ویلیام اُکامی از ماهیت نام‌گذاری می‌انداخت؛ «ناله‌های مریض». آری! من اسمی بودم که داشتم به‌زودی از هرگونه مسمای احتمالی تهی می‌شدم و چیزی نمانده بود که وجه تسمیه‌ام از وادی موهوم أعیان به دیار معدوم مفاهیم و اصوات هجرتی بی‌بازگشت کند. از دیشب تا حالا شش تا کدئین خوردم ولی افاقه نکرد. خوب نمی‌شد، خوب نمی‌شدم. سرم را با لُنگی محکم بستم اما کارگر نیفتاد. تا اینکه دوبار همه‌ی وجودم از دهان‌م بیرون جهید. الان احساس بازگشت به زندگی دارم. خب چه کاریه؟ بارها آزموده‌ام که برای شخص من درد سرم شدتی به‌مراتب بیش از لذت مستی (یا از آن بدتر چُس‌خلسه‌ی سیگار) دارد. ارگانیزم وصله‌پینه و «جان ناقابل» اینجانب تاب این دو نعمت را ندارد و به‌قول حضرت امام خطاب به حاصل عمرش «تحملی بیش از طاقت» حقیر می‌خواهد. [راستی!‌ دقت کرده‌اید که محصولات عمر بنیانگذار را یا دشمنانش از بین بردند یا خودش با داس مصلحت از شجره‌ی خبیثه‌ی انقلاب به پایین انداخت؟] در همه‌ی این سطور عامدانه به‌جای «دود» از صرف واژه‌ی «سیگار» بهره بردم، چون به این نتیجه رسیده‌ام که تنها مائده‌ی آسمانی سازگار با «جسم ناقص» بنده همانا علف است و بس! البته من جز این سه تا کنون چیز دیگری نیازموده‌ام و گمان هم نکنم که بیازمایم. کف نفس اجازه نمی‌دهد، می‌دانید که؟ ولی این سومی رسماً عالی است! تا حالا به یاد ندارم که به‌خاطر علف‌کشیدن به سردرد یا سوء هاضمه مبتلا شده باشم. تنوع تجربیات‌ش بسی بیش از الکل و حال خوشش هزاران‌بار برتر از سیگار است. تازه این حقیقت را دریافته‌ام که در تابوت عهدی که یهوه برای من فرو آورده است فقط فرمان به دود کردن علف مقدر شده و بس! تنها می‌ماند چرایی این خودویرانگری و گریز از آگاهی برای ما آدم‌هایی که [به پندار خود] زیست آگاهانه را برگزیده‌ایم و کمی بیش از دیگران از آن رنج برده‌ایم.