۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

برای دورانی که مرا پشت سر گذاشت

برای هر کس زمانی فرا می‌رسد که باید با پیشینه‌ی خودش در برهنگیِ آغازین رویارو شود، با گذشته‌ی خودش به‌گونه‌ای آشتی کند؛ آن را یکبار برای همیشه ببیند و بگذرد. گویا زمانِ چنین مواجهه‌ای برای من نیز فرا رسیده باشد. تا پیش از این، درباره‌ی یکی از بنیادی‌ترین گزینش‌های زندگی‌ام حسی دوگانه و آزاردهنده داشتم. حتی می‌توانم بگویم که آشکارا از آن در گریز بودم. این بازی اما به پایان رسیده است. دورانِ راهنمایی بود و من به‌نحوی خودآزارانه و شبانه‌روزی درگیرِ مفهوم‌هایی چون خدا، آفرینش، آغاز و پایانِ جهان، چراییِ زندگی، هستیِ انسانی و مرگ بودم. این درنگ‌ها چنان فزونی یافته بود که معلمان و دوستان را نیز نسبت به وضعیتِ درونیِ من آگاه کرده بود. در انشاهای همان دوران بارها و بارها گفتم که می‌خواهم چه کنم. کسی اما چندان جدی نمی‌گرفت چه از سوی دوستان چه خانواده. دبیرستان هم‌زمان شد با دگرگونی‌های سیاسی‌ام که پایه و آغازِ دگرگشت‌های اعتقادی بود. پس از آن سه امکان داشتم که نروم راهی را که در همه‌ی آن سالیان ذهنَ‌م را درگیرِ خود کرده بود؛ سه رشته که اگر هر کدام را می‌خواندم اکنون یکسره آدمِ دیگری بودم. اما من با وجودِ تردیدی که همیشه با خودم همراه دارم، ره‌سپارِ جایی شدم که همچون جزیره‌ای متروکه اما همچنان در پاره‌هایی کشف‌ناشده، در گوشه‌ای از جهانِ دانش و اندیشه بدل به موزه شده بود. حتی به این هم خرسند نشدم که همان جهان را در پایتخت برای خودم بخواهم بلکه یک‌راست به بنیادین‌شهرِ آن موزه رفتم. هرگز از یاد نخواهم برد که در روندِ ورود به آن جزیره حسی دوگانه داشتم؛ هیجان/اضطراب، شادی/غم، اشتیاق/نفرت و به‌فرجام کنجکاوی/بی‌میلی. با اینهمه، برای چهار سالِ تمام واردِ دورانی از ریاضت، متن‌نوردی و رهبانیتِ فردی شدم؛ گویی در صومعه‌ای دورافتاده سال‌نشینی می‌کردم. این دوران درست مانندِ آموختنِ خطِ میخی بود برای بازخوانیِ کتیبه‌های سنت و سنتی که کتیبه شده بود؛ ژرف‌اندیشی و باریک‌بینی‌هایی برای خوانشِ آن کهنه‌متون یاد گرفتم که گرچه ارزشمند بود ولی بعدها دانستم که به‌هیچ‌رو برایَ‌م بسنده نیست. در خاندانِ ما و نزدِ پاره‌ای دوستان، بسیاری از من چشمداشتِ پوشیدنِ رختِ موزه‌پناهان را داشتند یا اینکه دستِ‌کم ریختِ خود را در هماهنگی با اهالیِ آن سرداب نگاه دارم؛ توقعی که البته هرگز از جانبِ من برآورده نشد. نزدِ اساتیدِ آن کهنه‌بنا یکی از بهترین و آینده‌دارترین دانش‌پژوهان بودم. دشوارترین فرازِ یکی از کتاب‌های آن دوره را خودم به‌تنهایی در یک تابستان فرا گرفتم و با بالاترین نمره به‌پایان بُردم. حتی از سوی یکی دو استادم به من پیشنهاد شد که با پایان‌بردنِ دورانِ نخست، واردِ پژوهشکده‌های ویژه و هدف‌دار شوم. نزدِ آنان، من تصویری بودم از آینده‌ی یک دانای دین (در معنایی یکسره کهنه و نهادینه). اما چه کنم که همان سال‌ها در زیست و ذهن و زبانِ ره‌روان، گونه‌ای نادانی می‌دیدم که بدل به یک اصلِ ریشه‌دارِ تاریخی و سرپیچی‌ناپذیر برای آنان (به‌مانندِ آدابِ به‌جای آوردنِ یک مناسکِ خاص) شده بود. دیدارِ این نادانی هماغوش بود با درکِ گونه‌ای معصومیت، سادگی و بلاهتِ مقدس در آنان؛ از خاطر نمی‌برم جوانی تُرک‌زبان را که هر گاه برای مطالعه به کتابخانه‌ی ساده اما آرامِ آنجا پا می‌گذاشتم، پیش از من آنجا بود؛ با صدایی آرام و رفتاری مهربانانه. اندکی که گذشت به‌شوخی می‌گفتم فلانی اهلِ زمین نیست، او از آسمان آمده و به هیاتِ ما خود را ساخته است؛ همه‌ی رفتار و گفتارش درست مانندِ فرشتگان بود. کهنه‌بنا کوچک اما صمیمی بود؛ اینگونه بود که همگی همدیگر را آنجا می‌شناختند و فضای بازِ آن (ناشی از مدیریتِ پیرمردی کمابیش عارف‌پیشه و آزاداندیش که بعدها خبردار شدم با دسیسه‌چینی‌های فراوانِ برخی بچه‌های همانجا از سوی موزه‌گردانان برکنار شد) سبب گردید که هر کس بتواند راهِ خود را خودش انتخاب کند؛ پاره‌ای به وادیِ درهم‌تافته‌ای از تریاک، پیرزن و تکیه در افتادند و برخی دیگر هم سرِشان را پایین انداختند و به موزه‌شناسی پرداختند. از همین گروهِ اخیر، استعدادهای ناب و ذهن‌های نیرومندی دیدم که در چنبره‌ی قدسیتِ سنت اخته شدند و همه‌ی سرمایه‌ی خود را در خوانشِ واژه‌مدار و سخن‌ورانه‌ی آن متونِ کهن باختند. باری، ناباورانه و با گونه‌ای سخت‌کوشیِ دیوانه‌وار، یکسالِ تمام را در کتابخانه‌ی آن کهنه‌بنا زندگی کردم. شب‌ها در زیرِ آن مهتابیِ زنگ‌زده چه پُرشکوه بود سایه‌ی نخلِ فرتوتی که در باغچه‌‌ی آنجا خودنمایی می‌کرد. بچه‌ها بر لبه‌ی باغچه می‌نشستند و با یکدیگر مباحثه و گاه به‌نحوی دیدنی و خنده‌دار تمرینِ سخن‌وری می‌کردند. از آن دوران که درست مانندِ یک قرنطینه‌ی دینی بود، دوستی دارم که بی‌کم‌وکاست یادگار و گنجینه‌ی ابدیِ من است. اگر او نبود تاب‌آوردن آن فضا برای‌َم دشوار و چه‌بسا ناممکن می‌شد (صد البته آشنایی با ملکیان و دیدارهای پیوسته‌ی هفتگی با او در این دوران از دیگر راه‌های رهاییِ من شد که انتخاب‌های آینده‌ام را برای دانش‌اندوزی رقم زد. او دریچه‌ای دیگر از هستی را به روی من گشود. برای همین در معرفی‌اش چنین گفته‌ام: «در دوره‌ای نفس‌گیر، نقشِ مسیح را در زندگی‌ام داشت»). این پرسش که «من اینجا چه می‌کنم؟» اندک اندک خواب را از چشمانَ‌م ربود. دانستم که راه را به‌نادرست برگزیده‌ام. چرا اینجا بودم؟ من، اکنونِ کدام گذشته هستم؟ خودکاوی‌ها مرا به دو سببِ چراییِ چنین انتخابی رساند: اینکه پیشه و پیشینه‌ی پدرانِ آن مرد و زن که مرا به‌دنیا آوردند، همین بود و حسی از گسستِ تبار و خاندان مرا بر آن داشته بود تا پُلی باشم برای به‌هم‌پیوستنِ این دره. طبیعی ست که چنین انگیزه‌ی کودکانه‌ای چندان نپایید. سببِ دیگرِ انتخابِ چنین راهی کنجکاویِ همیشگیِ من از کودکی تا کنون بوده که همواره نیز تاوان‌های سنگینی برای این سرک‌کشیدن‌ها و تجربه‌کردن‌ها پرداخته‌ام. از همان دورانِ نوجوانی برایَ‌م پرسش بود که در آن جزیره چه می‌کنند که سپس مدعی می‌شوند ما خدا و دین را شناخته‌ایم تا جایی که حق داریم این شناخت را به دیگران در پوسته‌ی باید/نباید عرضه کنیم. برای یافتنِ پاسخ و مرهم‌نهادن بر این کنجکاوی (با لحاظِ سرسختی، لجاجت و تمردِ همیشگی‌ام از تجربه‌های دیگران که تجربه‌ی من نبود) راهی نداشتم مگر آنکه خودم به‌شخصه واردِ جزیره شوم و دورانی از عمرم را در آن به‌سر برم. خودآگاهیِ من به فردیت و خودفرمان‌روایی هولناکَ‌م دیر زاده شد اما در همان نوزادی‌اش مرا به سرپیچی از همه‌ی قاعده‌های آن موزه کشاند؛ از ظاهر و پوششِ همگانیِ آنجا بگیرید تا درهم و دیناری که هر ماه برایَ‌ش صف‌های دراز بسته می‌شد و من تنها دو سالِ نخست آن را جسته گریخته دریافت کردم و بی هیچ تصرفی به پیرزنی دادم که با پیردخترش از من چون فرزندِ خویش نگهداری می‌کردند و به تیمارداری‌ام سرگرم بودند. فضای شب‌های آن خانه در نزدیکی و آمیزشِ معناداری با کهنه‌بنای روزهایَ‌م بود؛ هر دو موزه‌ای بودند که یکی سرچشمه می‌نمود و دیگری جویباری از همان؛ خانه‌ی پدربزرگ و خانه‌ی سنت هر یک دیگری را به یادم می‌آورد و با هست/نیست و باید/نبایدِشان به آن یکی رهنمونَ‌م می‌شد. به‌گونه‌ای یکسان، تضاد و رویاروییِ من نیز با هر دو فضا روز به روز بیش‌تر می‌شد. میانِ این دو خانه پنج سالِ تمام در رفت و آمد بودم تا اینکه با پافشاری‌ام به خانواده توانستم کوچک‌سرایی در دلِ آن شهر بگیرم؛ دورانی از یک تنهاییِ ژرف، ترسناک و دیرپا که پیامدها و نشانه‌های‌َش هنوز هم در شخصیت و زیستِ من بر جا مانده است (هنوز هم گاهی دلَ‌م برای شومینه‌ی آنجا تنگ می‌شود و از یاد نمی‌برم که به‌جای آدمیان، با در و دیوارِ آن خانه سخن می‌گفتم). پایانِ سالِ چهارم هم‌زمان بود با دوریِ من از کتاب‌ها، کتبیه‌ها و رهایی‌ام از اینکه تنها و تنها زندانیِ سنت باشم. اکنون در دو جهانِ کهنه و نو دانش می‌اندوختم و شاید به پیش می‌رفتم. سالِ پایانیِ حضور در پانسیونِ سنت به‌اضافه‌ی این چهار سالِ دوم، هماغوش شد با گذارِ من از نواندیشیِ دینی به گسستِ یکپارچه و بنیادین از جهان‌بینیِ الاهی و پا گذاشتن به وادیِ الحاد/کفر. در همین برهه بود که یک‌بار (شاید با گزارشِ پاره‌ای از همان ساده‌دلانِ سنت‌پناه) مرا به شورای انضباطیِ آن جزیره فرا خواندند و از باورهایَ‌م، کتاب‌هایی که می‌خوانم و معاشرتَ‌م با روشنفکران پرسیدند که به‌سرانجامِ خاصی نرسید. همینجا بگویم که در سنجش با کسانی که صرفاً در دستگاهِ نوینِ دانش حضور داشتند، بدونِ هیچ‌گونه بزرگ‌نمایی، به‌چشم دیدم که قدرتِ علمی، برتریِ ذهنی و گونه‌ای سخت‌کوشیِ ستایش‌برانگیز، تنها و تنها از آنِ هم‌راهانی بود که از همان سرداب/موزه بیرون آمده بودند. پاره‌ای از متن‌هایی که ما در سومین سالِ زندگی در آن جزیره‌ی متروک می‌خواندیم، از آنِ سالِ ششمِ کسانی بود که در کلان‌شهرِ دانش می‌زیستند. حس می‌کردم همگیِ ما آدم‌های دوزیست (در هر معنا و سویه‌ای که بپندارید) همچون موش‌های کور، دوره‌ای سرگرمِ شناختِ حفره‌های زیرِ زمین بودیم و اکنون که روی آن راه می‌رویم، نیک می‌دانیم که این زمینِ هموار چه ناهمواری‌ها و دره‌های بزرگی در دلِ خود دارد. انگیزه و انگیخته‌ی هم‌راهانِ دوزیستَ‌م به‌هیچ‌رو سنجش‌پذیر نبود با ساده‌دلانی که یکراست از مدرسه به دانشگاه آمده بودند؛ هر چه باشد تجربه‌ی زیسته از «نادانیِ لاهوتی» پاره‌ای از آنان را به «داناییِ ناسوتی» رسانده بود. به‌روشنی می‌دیدم که تنها و تنها آنانکه این جزیره‌ی متروکِ مفاهیم و اعیان را زیسته بودند و در فضای مه‌گرفته و رازآلودِ آن نفس کشیده بودند می‌توانستند طرحی برای به زیرِ آب بُردن (در رویکردِ رادیکال/ریشه‌ای) یا راه‌یابی‌اش به کلان‌شهرِ دانش/اندیشه و رهایی از گسستِ هولناکی که بدان دچار بود (در رویکردِ میانه‌گرا/اصلاحی) بیابند. چهار سالِ دیگر هم در همان سیاه‌شهر ماندم در حالی که هر سال از سردابِ عتیقه‌های ذهنی و عینیِ آن موزه بیش‌تر فاصله می‌گرفتم و به نگرش‌هایی که بر ویرانه‌ی جهانی از دست رفته بنا شده بود، بیش‌تر گرایش پیدا می‌کردم. از همان آغازین‌روزهای ورود به موزه و با دگرگونی‌های زیر و زبر کننده‌ی ذهنی که مرا آرام آرام به چیزی یکسره دیگرگون بدل می‌ساخت، احساسی از یک تناقض/پارادوکسِ ویرانگر درونَ‌م شکل می‌گرفت و همچون گزنده‌ای که خودم آفریدگارش باشم، نیشَ‌م می‌زد و مرا در خود می‌فُشرد. دوریِ کیهانیِ چیزی که من بودم از نگاهی که دیگران به من داشتند بر دردِ این نیشترها بسی افزود. با اینهمه، بسیار کوشش کردم تا جایی که می‌توانم از ژرفا و شدتِ این احساسی که ذهن و روحَ‌م را به آستانه‌ی فروپاشی رسانده بود، بکاهم. شوربختانه، دلزدگیِ من از وضعیتِ هم‌ستیز و دوپاره‌ام، سبب شد تا کمابیش از به‌کاربستن و پیگیریِ سرمایه‌ی علمیِ خود در بازشناسیِ سنتِ سنگواره‌ای روی‌گردان شوم (گرچه هر بار که جسته و گریخته، به‌مناسبت و بهانه‌ای، این به‌کارگیری را آزمودم دانستم که اندوخته‌ی علمی‌ام از آن دوران چنان پُربار است که نیم‌نگاهی به متونِ کتیبه‌ای بسنده است تا در این وادی بتوانم با جنگ‌افزارِ خودش پیش بروم). ‌به‌فرجام، پس از دوازده سال زندگی در چنین دوگانه‌ی ویرانگری، به‌گونه‌ی رسمی (درست همانگونه که وارد شده بودم) از آن دستگاهِ مومیایی‌شده بیرون آمدم. اکنون که در حالِ گذراندنِ واپسینِ تاوانِ خطاهای پُرشمارِ زندگی‌ام هستم، می‌توانم نگاهی فرادستانه و دورادور به آن دوران داشته باشم؛ راه به‌نادرست برگزیده شد چرا که من و هم‌راهانِ هم‌زیست و هم‌اندیشه‌ام (که همچون داراییِ بی‌کرانی دوستِ‌شان دارم و همدیگر را بهتر از هر کسِ دیگری می‌فهمیم) از آنِ این جزیره نبودیم؛ ما از آغاز در جستجوی بنیادی‌ترین پرسش‌ها و ریشه‌ای‌ترین درنگ‌ها بودیم، تنها مشکل این بود که جایگاهِ احتمالیِ این بنیاد/ریشه را می‌توانستیم بدونِ ورودِ رسمی به جزیره بازشناسیم اما چنین نکردیم. شاید بندبازی در مرزِ میانِ دین و فلسفه فرجامی جز این نمی‌توانست برایَ‌م به‌بار آورد. آیا پشیمانَ‌م؟ نمی‌دانم... اینقدر می‌فهمم که تجربه و آگاهیِ گرانسنگی به‌دست آوردم اما به هزینه‌ای بس گزاف. وانگهی، چه‌بسا اگر آن دورانِ رهبانیت و زندگیِ موزه‌ای نبود، هرگز تجربه‌ی زیسته‌ای از سنت‌نشینی و آگاهیِ درونی و نزدیکی از آن به‌دست نمی‌آوردم. شاید به راهِ دیگری می‌رفتم که با هستیِ ویژه‌‌ام یکسره بیگانه بود و فرسنگ‌ها از آن فاصله داشت. هر چه بود چنین برگزیدم، چنین بالیدم، چنین دگریستم و اینگونه دورانی ناهم‌سان و دگرگون‌کننده را از سر گذراندم؛ آری! من یک طلبه بودم.

بازتاب فیس‌بوکی

۱۶ نظر:

  1. فوق العاده بو.انگار آن دوران را یکبار دیگر برای ما زندگی کردی.

    پاسخحذف
  2. چه متن نابی! به نظرم اصلا راه را اشتباه نرفته ای. گنجی پیدا کرده ای. یعنی خودت را یافته ای. و البته گنجینه ای هم دستیاب کرده ای از دانشی که بی رنج به دست آمدنی نبوده است.

    پاسخحذف
  3. سلام مخلوق . نوشته زیبایی بود ممنون

    پاسخحذف
  4. درود مخلوق گرامی، مرسی که این تجربه را با دیگران/ خواننده های وبلاگت شریک شدی. البته من دو بار در دو روز متفاوت این متن را خوندم تا کاملا برام جابیفته. شاید خیلی از ماها حتی جرأت اینو نداشته باشیم که با گذشته مون به این روراستی روبرو بشیم چه برسه به اینکه در معرض نقد دیگران هم قرارش بدیم.
    ..." با گذشته‌ی خودش به‌گونه‌ای آشتی کند؛ آن را یکبار برای همیشه ببیند و بگذرد"..."آری! من یک طلبه بودم"!(این تکه همه اش تو ذهنم دور می زنه).
    امیدوارم با شناخت جدید در راه جدیدی که قدم گذاشتی با همون پشتکار پیش بری و یه موفقیت برسی و از خودت راضی باشی.
    دوستدار شما: آتوسا

    پ.ن. عجیته که انگشت هنوز نظر نداده ، البته اگر ناشناسی که گفته گنح پیدا کردی یعنی خودت ،ایشون نباشه!چون گمان می کنم که انگشت هم اینطور شروع کنه!

    پاسخحذف
  5. چه متن ِ نابی! (این هم به خاطر ِ آتوسای ِ عزیز!) چه متن ِ مه آلود ِ نابی! مخلوق ِ نازنین مثل ِ همیشه متنی عالی نوشته؛ اگرچه این بار شاید پرواهای ناگزیر اندکی دست و بالش را بسته و بر سایه روشن های ِ گزارش حالش افزوده.

    پاسخحذف
  6. تو، طلبه بودی و من، طالب!. عجب حکایتی!

    پاسخحذف
  7. فوق العاده بود مخلوق. متنی که نوشتی مثل خطابه‌ای بود که بیمار در حضور روانکاو ارائه می‌کند، با این تفاوت که این بار بیمار خود روانکاو چیره دستی است. ساختن روایت‌های داستانی (منظورم تلاش برای ارائه‌ی گفتاری/زبانی است) نه تنها دردها و رنج‌ها را قابل تحمل‌تر می‌کنند، که زبان پل می‌زند بر فراز رنج‌ها. زبان وسیله می‌شود برای عبور. چسب می‌شود برای پیوند دادن دوباره‌ی وضعیتِ هم‌ستیز و دوپاره‌.
    همیشه دقت و وسواس‌ات در نگارش را تحسین و ستایش کرده‌ام؛ بیراه نیست اگر بگویم این وسواس بی‌ارتباط به این فعالیتِ (به قول خودت) باستان شناسانه نیست. به قول نیکفر تو هم بازآمده‌ای هستی که می‌توانی رازها بگویی از آن دوران رهبانیت.
    مرده باد شاعری که راز عشق و مرگ را نداند!
    زنده باشی تو که راز نیزه و خون را هم می دانستی!

    پاسخحذف
  8. بعد از "نفرین خاکستری" کاره دیگری هم از "مهسا محبّعلی" خواندی؟۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه ساعت ۵:۰۷:۰۰ (‎+۴:۳۰ گرینویچ)

    با اجازه!
    حقیقتاً می توان ساعتی از فضایل این یادداشت، چه به لحاظ زبان و چه به لحاظ محتوی گفت، اما از حوصله یک پیام مختصر بیرون است. تنها یک نکته را اگر ناگفته بگذارم مطمئناً خواب خودم را پریشان خواهم کرد. موجی بود میان کلماتت، که سوارم کرد و به دل دریایی نه طوفانی و نه آرام، در ظلمات پیش از فلق برد.
    دستمریزاد خالق

    پاسخحذف
  9. دوستِ عزیز و شیطون! ممنون از لطفِ‌ت... درباره‌ی پرسشی که به‌عنوانِ نام‌ت گذاشتی؛ نه! راستش تا حالا فقط و فقط همون «نفرینِ خاکستری» رو ازِش خوندم...

    پاسخحذف
  10. عالی! می شه فقط پاراگراف بندی کنی نوشته ات رو؟ خوندنش خیلی راحت تر می شه.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ممنون! راستش یک‌تکه‌بودنِ متن عامدانه و آگاهانه است... حسی داشتم شبیه به اینکه این دوران یک‌تکه/یک‌پارچه/یکباره بر من گذشت اما بسیار طولانی... خواستم آن حسِ تداوم و خستگی را با چینشِ تنها یک پاراگراف به خواننده منتقل کنم... چیزهایی از این قبیل.

      حذف
  11. چه روزگاری گذرانده ای و چه زندگیی را خراب کرده ای. گویا بجای تئوریره کردن زندگی، تئوری را زندگی کرده ای. آنچه که از نوشته ات برمی آید، حتی بقدر یک برگ با باران معاشقه نداشته ای. وای از دست این اندیشه ها و اندیشیدن، وقتی که اینها را بار زندگی کنی، کمر زندگی در زیر بار خواهد شکست. کمی عادی تر زندگی کن، اگر چه که برای دچار شدن به شورهای زندگی کمی دیر شده باشد اما همین فرصت باقیمانده را نیز از دست نده. کمتر از هیچ گوزن وجشیی نیستی که جنگل را با نعره هایش، به روی سرش میگذارد.

    پاسخحذف
  12. عجب. تمام این سال‌های نمی‌دانستم که روزگاری طلبه بودی. من هم آری یک طلبه بودم روزگاری...

    پاسخحذف