۱۳۹۴ دی ۸, سه‌شنبه

نقطه ضعف


«نقطه ضعف» محمدرضا اعلامی (ساخته‌ی ۱۳۶۲ و با اقتباس از داستان «اشتباه» نوشته‌ی آنتونیس ساماراکیس) یک کار یگانه با توجه به زمانه‌ای است که در آن آفریده شده. فیلم داستان پیروزی پیوند ساده‌ی انسانی بر روابط پیچیده‌ی اجتماعی است یا به بیان دقیق‌تر گونه‌ای ستایش انسانیت غیرتاریخی از رهگذر نقد نظام‌های تمامیت‌خواه (و نه لزوماً دولت). بازجو طبق نقشه با متهم (در جریان سفر برای انتقال‌ش به پایتخت) طرح دوستی می‌ریزد تا به‌قول رئیس با برخورد خشن نخستین و برخورد دوستانه‌ی میانی و سپس در پایتخت باز با برخورد خشن و تحمیل این نوسانات روحی، او را بشکنند و به تسلیم وادارند. این نقشه اما از مرحله‌ی یک طرح امنیتی و یک بازی دروغین به ساحت رفاقت واقعی و احساس صمیمیت دوسویه منجر می‌شود. هم‌بازی‌گری حسین پرورش (در نقش بازجو) با جواد گلپایگانی (در نقش متهم) خوب از کار در آمده است. با اینکه ماموران «سازمان امنیت» همه کراوات دارند و لوکیشن هم ایران است اما هیچ اشاره‌ای در فیلم وجود ندارد که آنرا به یک کشور مشخص یا دوره‌ی تاریخی خاص (مثلاً پهلوی)‌ سنجاق کند. حتی در سکانس بسیار مهمی که رئیس سازمان برای کارمندان سخنرانی می‌کند و با تاکید می‌گوید که همه‌ی آدمیان فقط و فقط به دو دسته‌ی موافقان رژیم و مخالفان رژیم تقسیم می‌شوند (دوباره به تاریخ ساخت اثر توجه کنید!)، عکس پشت سرش چهره‌ی محوی از یک رهبر نظامی است نه محمدرضا شاه (چنانکه معمول فیلم‌های پس از انقلاب است). روایت فیلم کمی هم پیچیدگی و رفت و برگشت دارد که آنرا جذاب‌تر می‌کند. دیالوگ‌ها با همه‌ی سادگی اما خسته‌کننده نیستند. انگار بازیگران در مرتبه‌ای مضاعف بازی می‌کنند: شخصیت حقیقی فیلم بازی می‌کند و شخصیت فیلم هم ناگزیر است که بازی کند چرا که داستان چنین بازی دولایه‌ای را ایجاب می‌کند و همین هم سادگی یا گاه تصنعی بودن دیالوگ‌ها را خیلی خوب توجیه می‌کند و در متن قصه می‌نشاند. ساختن چنین فیلمی با درونمایه‌ای ضدتمامیت‌خواه در سیاه‌ترین دوره‌ی جمهوری اسلامی یکی از رخدادهای نادر و درنگ‌پذیر است!

پس‌نوشت:
شما باورتان می‌شود که جواد گلپایگانی (بازیگر معروف نقش معتاد در سریال چرند «آیینه‌ی عبرت»، ساخته شده در اواخر دهه‌ی شصت) هم بازیگر فیلم درخشان «نقطه ضعف» است و هم تهیه‌کننده‌ی آن؟

۱۳۹۴ دی ۲, چهارشنبه

در نقد روش و منش روشنفکری مصطفی ملکیان


این مقاله همه‌ی آنچیزی است که درباره‌ی سنجش کار روشنفکری مصطفی ملکیان ظرف چند سال اخیر در ذهن من پرسه می‌زد و گاه و بی‌گاه اینجا و آنجا پاره‌هایی از آن را طرح می‌کردم. اکنون صورت مدوّن این نقد در اختیار خوانندگان است. بالاخره یک روز یک نفر باید این حرف‌ها را آشکارا می‌گفت و من از زمره‌ی آن کسانی هستم که صلاحیتِ گفتن‌ش را داشتم. تنی چند از دوستان گرانقدرم نسخه‌ی نخستین این نوشتار را از نظر موشکافانه‌ی خود گذراندند که بی‌نهایت از مهر و ژرف‌نگری‌شان سپاسگزارم.

۱۳۹۴ آذر ۲۸, شنبه

ای ایران


در ضمن دیدن فیلم‌های قدیمی ایرانی خیلی چیزها تداعی، یادآوری، بازآفرینی و حتی خلق می‌شود، نکته‌های نادیده و یا حقایق هرگز ندانسته. یکی از این حقیقت‌ها سرنوشت تلخ حسین سرشار بازیگر فیلم‌هایی چون «هامون» و «اجاره‌نشین‌ها» (از داریوش مهرجویی) یا «ای ایران» (از ناصر تقوایی)‌ است. نخست آنکه هرگز باور نمی‌کردم بازیگری چون او چند سال پیش‌تر یکی از آوازخوانان تراز اول اپرای این سرزمین بوده است، آنهم با تحصیلات آکادمیک اروپایی و کارنامه‌ای درخشان از اجراهای تالار رودکی. سپس به مخیله‌ام هم خطور نمی‌کرد که عاقبت او تا بدین حد فاجعه‌بار بوده باشد. حسین سرشار به روایتی دچار آلزایمر شد و مدتی ناپدید. سپس او را در جنوب ایران یافتند و مدتی در بیمارستان روانی بستری شد و در آخر هم با ماشین تصادف کرد و جان داد. روایت دیگر (از علیرضا نوری‌زاده) می‌گوید او را به‌خاطر دوستی با علی‌اکبر سعیدی‌سیرجانی و به جرم آزادی‌خواهی‌اش به آبادان می‌برند، شکنجه می‌کنند و برای‌ش مرگ ساختگی ترتیب می‌دهند. چون روایت اخیر هیچ مستندی جز کتاب «سونای زعفرانیه» ندارد و با اینکه رژیم عزیزمان در بدنامی صدرنشین است، اما من بنا را بر همان روایت نخست می‌گذارم. دوست نادیده‌ی ارجمند فروزان جمشیدنژاد در گزارش خودش از زندگی حسین سرشار (چاپ‌شده در بی‌بی‌سی فارسی) از قول محمدعلی کشاورز می‌نویسد که او اواخر عمر هر روز صبح ساعت نُه می‌رفت دم تالار رودکی و اشک می‌ریخت. چند خط بالاتر می‌خوانیم که سرشار برخلاف بسیاری دوستان‌ش ایران انقلاب‌زده را ترک نکرد و کوشش کرد خودش را با شرایط جدید سازگار کند. اما فرجام این روند خودسازگاری چه بود؟ فراموشی زودرَس (در سن شصت سالگی) و خودتخریبی تا دم مرگ. از دیروز تا الان به حسین سرشار فکر می‌کنم، به اینکه چرا ایران را ترک نکرد؟ چرا هنرمند بزرگِ آواز و موسیقی باید مجبور شود که از روی ناچاری و بی‌چارگی به بازی در سینما روی آورد (نه به‌عنوان یک کار جنبی در کنار حرفه و هنر اصلی‌اش)؟ حسین سرشار هم یکی از قربانیان انقلاب پر برکت اسلامی ما بود، مثل خیلی‌های دیگر که در اوج زندگی حرفه‌ای ناگهان خود را در برهوتِ تاریکِ تاریخ یافتند. کاش حسین سرشار در وطن به عزا نشسته‌ی خلقی-اسلامی نمی‌ماند! کسی که در دهه‌ی سی شمسی و پیش از بازگشت به ایران توانسته بود جایگاه هنری خود را در ایتالیا تثبیت کند، چرا پس از انقلاب شکوهمند به همانجا بازنگشت؟ دست‌کم می‌توانست هنری را که به‌راستی دلبسته‌اش بود ادامه دهد. و در پایان: تلخ‌ترین قسمت ماجرا بازی حسین سرشار در «ای ایران» ناصر تقوایی است که داستانی کمدی از ماه‌های آخر سلطنت پهلوی و طبق معمول پُر از دروغ و جعل و تحریف است. اما بازیگر نقش «آقا معلم» در آن فیلم، پیش از همین انقلابِ زیبای دوست‌داشتنیِ دادخواهانه (چنانکه در فیلم تصویر شده است) می‌توانست اپرا بخواند (یعنی کاری را که با توانایی انجام می‌داد و هنری را که بی‌نهایت عاشق‌ش بود) و پس از فروپاشی همان نظام زشت و استبدادی و خون‌ریز (باز هم بنا بر روایت فیلم) ناگزیر شد تا بیش از پرداختن به موسیقی پناهنده‌ی سینما شود؛ سینمایی که در نهایت هم دوای درد او نشد و بی‌پناه و تنها سر به بیابان‌های ایران گذاشت و خودش را نابود کرد.

پس‌نوشت اول:
واقعاً قصد استاد گرانقدر ناصر تقوایی از ساختن «ای ایران» چه بوده است؟ در شرایطی که تولید فیلم سیاسی برابر است با پشت کردن به [دست‌کم پاره‌هایی از] حقیقت و همنوایی با رژیم تمامیت‌خواه کنونی، بهتر نیست به درونمایه‌های اجتماعی یا غیرسیاسی پرداخته شود؟ مگر آنکه بپذیریم خود کارگردان هم با پیام‌های وارونه‌ی فیلم هماواز است یا اینکه مصلحت ایجاب کرده تا فیلم دارای چنین محتوایی باشد.

پس‌نوشت دوم:
تصویر از حسین سرشار در فیلم «ای ایران» است.

۱۳۹۴ آذر ۲۲, یکشنبه

این کجا و آن کجا؟



بی‌بی‌سی فارسی در یک روز دو مطلب منتشر کرده است. نخست نوشته‌ای به‌مناسبت نودمین سالگرد تغییر سلسله‌ی پادشاهی در ایران از قاجار به پهلوی و دیگر نوشته‌ای به‌مناسبت نامزدی حسن خمینی برای انتخابات مجلس خبرگان. هر دو نوشته درباره‌ی یک چیز است: حکم‌رانی و نهاد برگزیننده‌ی حاکم. مقایسه‌ی درونمایه‌ی این دو متن (با توجه به بختِ هم‌زمانی انتشار و یکسانی موضوع) برای هر خواننده‌ای عبرت‌آموز و بصیرت‌افزا خواهد بود.

نودمین سالگرد؛ روزی که قاجاریه منقرض و سلطنت پهلوی آغاز شد / حمید علوی

خبرگان رهبری؛ چرا نامزدی حسن خمینی مهم است؟ / مرتضی کاظمیان

پس‌نوشت:
مقصود جهت‌گیری آشکارا منفی درباره‌ی رضا شاه پهلوی و سوگیری به‌روشنی مثبت درباره‌ی حسن خمینی است.

۱۳۹۴ آذر ۱۹, پنجشنبه

درس‌های اسپانیا / داریوش همایون



«در اين سال‌ها پادشاهی اسپانيا، به‌عنوان پشتيبان نيرومند دموكراسی، موقعيت ستايش‌انگيزی يافته است. ارتش تجديد سازمان شده، و افسران سياسی جای خود را به حرفه‌ای‌هایی داده‌اند كه دفاع از مرزها و قلمرو اسپانيا را امری جدی‌تر از مداخله در كار حكومت می‌دانند. با در پيش گرفتن يك سياست اقتصادی سنتی و غير سوسياليست روياروی تورم و بحران و بيكاری رفته‌اند. فرمول آنها رياضت‌كشی اقتصادی است كه تفاوت چندانی با پاره‌ای دست راستی‌ترين حكومت‌ها ندارد. گونزالس كه توانسته است اسپانيا را وارد بازار مشترك اروپای باختری يا «جامعه‌ی اروپایی» كند (از ژانويه ۱۹۸۶) برخلاف برنامه‌ی انتخاباتی خود پيشگام ادامه‌ی عضويت اسپانيا در ناتو (سازمان اتحاديه‌ی آتلانتيك شمالی) شده است و همه‌ی سرنوشت خود و حزب‌ش را در گرو همه‌پرسی (رفراندوم) مارس ۱۹۸۶ در اين باره نهاده است.
چگونه است كه اسپانيا دوران گذار خود را با چنين كاميابی سپری كرده است؟ اين همان كشوری است كه دو نسل پيش مردمان‌ش بيش از يك ميليون تن را از يكديگر (بسياری را در برابر جوخه‌های اعدام) كشتند و سرزمين خود را ميدان تاخت و تاز نيروهای ايتاليایی و آلمانی و روسی و «بريگادهای بين‌المللی» و آزمايشگاه جنگ جهانی دوم كردند. همان كشوری است كه فاشيسم در آن پس از شكست در ايتاليا و آلمان تا دهه‌ها پايدار ماند و در چهار دهه ديكتاتوری دست راستی، دويست هزار تن در آن به دلايل سياسی اعدام شدند (آخرين آنها پنج تروريست چپ‌گرا پس از دادرسی در دادگاه نظامی و دو ماه پيش از مرگ فرانكو) و ده‌ها هزار تن از سردمداران فرهنگی و سياسی‌اش به خارج مهاجرت كردند.
در مقايسه با اسپانيا نمونه‌ی ايران از جهت شدت رويارویی چپ و راست رنگ می‌بازد. جمعيت اسپانيا كم‌تر از ايران است. اما ابعاد زندانيان و اعدام‌های سياسی ايران در پنجاه و هفت سال دوران پهلوی به گرد سی و شش سال فرانكو نمی‌رسد. جامعه‌ی ايرانی در بيش‌تر آن پنجاه و هفت سال در برابر اسپانيای فرانكو، جامعه‌ای باز بود و هم‌رنگ‌سازی در آن جایی بسيار بزرگ‌تر از سركوبی داشت. ارتش اسپانيا بسيار مستقيم‌تر از ارتش ايران در حكومت دست داشت و سود پی‌گير آن در ادامه‌ی يک ديكتاتوری راستی بسيار بيش از ارتش ايران بود.
می‌شد انتظار داشت كه كينه‌جویی و خون‌خواهی در ميان اسپانيایی‌ها كه ادبيات و تاريخ‌شان پر از خشونت است، چنان ريشه دوانيده باشد كه هنوز تن فرانكو سرد نشده سيل خون در آن كشور روانه شود، گروه‌های چپ و راست به جان هم بيفتند و حساب‌های چهل ساله را با هم پاك كنند. كنار آمدن سوسياليست‌ها و كمونيست‌ها و ليبرال‌ها و جمهوری‌خواهان با فالانژيست‌ها و سلطنت‌طلبان و محافظه‌كاران و راست‌های ميانه‌رو، توافق دشمنان و مخالفان ديروز بر سر پاره‌ای اصول، بر سر آنچه گونزالس «قواعد تازه‌ی بازی» می‌نامد، كم‌ترين احتمالی بود كه می‌شد درباره‌ی اسپانيا داد. چپ‌گرایان و ليبرال‌ها و دست راستی‌های ايرانی با نمايشی كه داده‌اند و می‌دهند هرگز نمی‌توانستند در ۱۹۷۵ مانند همگنان اسپانيایی‌شان رفتار كنند.
آنها كه تاريخ ده سال گذشته‌ی اسپانيا را بررسی كرده‌اند بيش‌تر اعتبارِ اين گذار مسالمت‌آميز را از ديكتاتوری اصنافیِ فالانژ (حزب فرانكو) به دموكراسی پادشاهیِ كنونی به فرانكوی دورانديش می‌دهند. او بود كه از سال‌ها پيش از مرگ، شاهزاده خوان كارلوس بوربن را در كنار خود گرفت و به عنوان جانشين پروراند و برقراری حكومت مشروطه را با دقت و پيگيری و با گام‌های سنجيده و استوار زمينه‌سازی كرد. اما يك نظام (سيستم) سياسی، همه ساخته‌ی رهبران‌ش نيست؛ مخالفان نيز در آن سهمی بزرگ دارند. در اسپانيا اعتبار را تنها به فرانكو و خوان كارلوس نبايد داد. گروه‌های مخالف در اسپانيا سهمی نه كم‌تر از آن دو در تحول سازنده و مثبت كشورشان در دهه‌ی گذشته داشته‌اند. اسپانيایی‌ها از هر دو سوی ميدان پيكار سياسی، با احساس مسئوليت در برابر نياخاک و برای زنده نگهداشتن ملت خود عمل كردند و از خود مايه گذاشتند و در برابر يكديگر گذشت نشان دادند. فرانكو به جانشينان‌ش اندرز داد كه پس از او تبعيديان و مهاجران اسپانيایی را به كشور فراخوانند زيرا آنها «دشمنان من بوده‌اند نه اسپانيا». شخص می‌تواند به كسی كه موجب تبعيد اجباری يا خودخواسته‌ی هزاران زن و مرد ارزنده و شايسته از كشور خود شده به چشم بد بنگرد. اما دست كم می‌توان كلاه را برای كسی از سر برداشت كه با همه‌ی قدرت بی‌چون و چرای‌ش خود را با كشورش يک نمی‌شمرد. ملت‌ش را از خودش بزرگ‌تر می‌دانست، و هميشه ملت‌ها از افراد، از هر فردی، بزرگ‌ترند. دارایی فرانكو هنگامی كه مُرد به پنجاه هزار دلار نمی‌رسيد و شنيده نشده است كه كسان‌ش در درون يا بيرون اسپانيا كاخ‌ها و كارخانه‌ها و دارایی‌های بزرگ داشته باشند. او هر عيبی داشت به اصولی كه موعظه می‌كرد پای‌بند بود. سركوبگری را در خدمت ساختن جامعه‌ی آرمانی خود، هر چند پاره‌ای آرمان‌های‌ش فرسوده و با جهان امروز ناسازگار بود، نهاده بود نه پر كردن جیب‌های يک گروه نوكيسگان.
مخالفان فرانكو نيز همين صفات خودداری و دورانديشی و فراتر رفتن از خود را نشان داده‌اند. گونزالس هنگامی كه درباره‌ی دوران فرانكو سخن می‌گويد به دام آسان هرزه‌درائی و «سخن‌های نادلپذير» نمی‌افتد. او فرانكيسم را «يک دوره‌ی تاريخی می‌شمارد كه از گرایش‌های فاشيستی به گشايشی به‌سوی غرب در دهه‌ی پنجاه تحول يافت». گونزالس تاريخ اخير كشورش را از قلمرو عواطف بدر آورده است و بدان تنها از دريچه‌ی تجربه‌ی شخصی خود نمی‌نگرد، و اين كاری است كه نسل جوان‌تر اسپانيایی‌ها از آن برآمده‌اند، آنها كه در دو دهه‌ی پايانی فرانكو از دانشگاه‌ها و دبيرستان‌ها بيرون آمدند و به گفته‌ی گونزالس «عادت دموكراتيک كسب كردند».
در آن سال‌هایی كه اسپانيای فرانكو از نظر اقتصادی شكوفان بود و از نظر سياسی آهسته آهسته از هم می‌پاشيد (چه همانندی با ايرانِ آن دهه‌ها!) اين نسل جوان‌تر به‌جای آنكه راديكال شود اصلاح‌طلب شد. مردمان به اتهامات سياسی به زندان می‌افتادند و اعدام می‌شدند و احزاب و مطبوعات و اتحاديه‌های كارگری آزاد نبودند و حقوق بشر نيز پايمال می‌شد. همه‌ی اينها به مقياس‌هایی بسيار بزرگ‌تر از ايرانِ دو دهه‌ی پايانی پهلوی، ولی نسل‌های جوان‌تر اسپانيایی واكنش همگنان ايرانی‌شان را نشان ندادند. آن آميزه‌ی خشم و كينه و بی‌زاری كوركننده، آن «سينيسم» [cynicism/بدبینی و بی‌اعتمادی] ويرانگر كه چپ‌گرايان و ليبرال‌های ايرانی را به دوزخ انقلابی درافكند و در هم شكست بر اسپانيایی‌ها چيره نشد، در حالی كه همه‌ی بهانه‌های‌ش را، بيش‌تر هم، داشتند.»

«گذار از تاریخ»، داریوش همایون، مقاله‌ی «درس‌هایی از اسپانیا»، صفحه‌ی ۷۳ تا ۷۵، (تاریخ نگارش: ژانویه‌ی ۱۹۸۶)

۱۳۹۴ آذر ۱۶, دوشنبه

شماره نخست «آزادی اندیشه»


دوستان گرامی! جمعی از دانشگاهیان دلنگران میهن «انجمن آزادی اندیشه» را بنیان نهادند و ارزشمندترین مولود آن هم همین نشریه‌ی «آزادی اندیشه» است. شماره‌ی نخست آن چند ماه پیش زاده شد و دومین شماره نیز به‌زودی منتشر خواهد شد. مطالب گوناگون و شایسته‌ی درنگی با محوریت «علوم انسانی» به قلم دانشوران ایرانی در آن چاپ می‌شود. مگر همین کوشش‌های فکری و جد و جهدهای نظری بتواند ما را رهایی بخشد یا دست‌کم به زندگی‌مان در این دوران نه چندان امیدوارکننده معنا دهد. نشریه‌ی «آزادی اندیشه» را بخوانید و با دیگران به اشتراک بگذارید!

۱۳۹۴ آذر ۱۵, یکشنبه

کم و کیف

گمان می‌کنم ماجرای «تا کنون با چند نفر سکس داشته‌ای؟» سویه‌ی سوبژکتیو سترگی دارد و درونی‌تر از آن است که به بند شُمار نفرات در بیاید. من البته با این نظرگاه آن پرسش را منتفی می‌کنم و به‌تعبیری بیرون از چنان سوالی قرار می‌گیرم. اگر بنا به کمیت باشد، باور دارم که شُمار بارهای همخوابگی از کسان همخوابه مهم‌تر است. ازین‌جهت، همبسترهایی که نشاط جنسی را بتوانند بین خود زنده نگهدارند هزاران بار از جستجوگران سکس (با دفعات کام‌یابی نه چندان فراوان) پیش‌ترند. و اگر بنا به کیفیت باشد، البته نمی‌توان به هیچ‌کدام از نفرات یا دفعات پشتگرم بود. هر چند من تردید دارم که از طریق بارهای اندک همخوابگی، بتوان به لذت عمیق دست یافت. علت‌ش البته می‌تواند این باشد که فلسفه خوانده‌ام و خواه ناخواه در ورای هر چیز می‌خواهم یک بُعد معرفتی دست و پا کنم. ازین‌رو، باور ندارم که بدون شناخت زمانمند و تدریجی از یک همبستر، بتوان کیفیت تنانگی با او را دریافت. بگذریم که خود این کیفیت هم امر مُشکک/ذو مراتب/دارای درجات متفاوتی است. در نهایت، وسوسه‌ی سکس با آدم‌های جدید بیش‌ترین جذابیت‌ش آن است که پنجره‌ای می‌شود برای آشنایی یکتا با دیگری. حال می‌توان با حساب‌گری و خردمندی این صمیمیت را مهارشده و بافاصله نگه داشت یا اینکه در آن شیرجه زد و از یک کنجکاوی آغازین به یک وابستگی عاطفی شدید (که «عشق»ش نام نهاده‌اند) رسید. هیچ‌کدام نه بد است نه خوب و بستگی تام دارد به انتخاب هر کس و البته بیش‌تر از آن به سنخ روانی و شاکله‌ی شخصیتی ابناءِ بشر. و اما رای مختار صاحب‌منبر همانا نزدیکی از دور (چیزی شبیه به دموکراسیِ مرتبه‌ی دوم و هدایت‌شده) است. فتأمل جَیّداً.

پس‌نوشت اول:
سکس بیش از هر چیز «تصور از سکس» است و چیستی آن یک واقعیت بیرونی و امر پذیرفته‌شده‌ی همگانی نیست. تبلیغات این میان نقش مهمی دارد که در ضمن رقابتی کاذب و پوچ «شُمار آدم‌ها» برجسته شود در حالی که چندان دارای موضوعیت نیست.

پس‌نوشت دوم:
«نزدیکی از دور» یعنی رابطه‌ی تنانه (و ناگزیر عاطفی) اما مهارشده. من بر این «مهارگری» و مدیریت احساسات تاکید دارم.

۱۳۹۴ آذر ۱۴, شنبه

ماموریت آقای شادی


«ماموریت آقای شادی» از محمدرضا زهتابی ساخته‌ی ۱۳۷۱. در دقیقه‌ی ۵۵:۳۶ بازرس اداره‌ی کار (با بازی علیرضا خمسه‌ی نازنین) وارد مغازه‌ی یک دلال یا تاجر پارچه می‌شود؛ پیرمردی که چرتکه را روبروی خود گذاشته و دائم سرش در حساب و کتاب میلیون‌ها تومان پول است. شخصیت تصویر شده چنین است: آدمی به‌شدت محاسبه‌گر (پول‌جمع‌کن؟) که پس از چندین‌بار سلامِ مراجع تازه متوجه او می‌شود. حدس بزنید چه لهجه‌ای دارد؟ او یک یهودی است. بله! لهجه‌ای دارد که همیشه در جُک‌هایی که درباره‌ی یهودیان می‌شنیدم، ادای آنرا در می‌آوردند. شما را نمی‌دانم ولی من این چند ثانیه از فیلم را اشاره‌ی کوتاه و زیرکانه‌ای می‌دانم که مصداق هیچ چیز نیست مگر یهودی‌ستیزی (با پشتوانه قرار دادن شایعه‌های چند صد ساله‌ای همچون مال‌اندوزی ضد یهودیان).

سناتور


«سناتور» ساخته‌ی مهدی صباغ‌زاده تولید شده در سال ۱۳۶۲. نام سناتورِ مبارز در مجلس سنا برای ریشه‌کنی اعتیاد، همت‌الدوله‌ی والاتبار است. برگزارکننده‌ی سمینار مبارزه با قاچاق مواد مخدر (خرمی) خودش قاچاقچی استخدامی سناتور «انتصابی دربار» است. راننده‌ی جوان اغفال‌شده که از بچه‌ی دو ساله معصوم‌تر است و خدمت مادرش را می‌کند و می‌گوید «با دختردایی صدیقه که ازدواج کنم دیگه لازم نیست آشپزی کنی»!، نام‌ش علی حقیقت است و استوار سمج و معتقد به حلال و حرام که دائم منتقل‌ش می‌کنند تا دیگر موی دماغ نظام سراپا فاسد پهلوی نشود، استوار حق‌گو نام دارد. تیپ شخصیت‌ها چنان اغراق‌شده و فکاهی است که ژانر فیلم را از درام به کمدی متحول می‌کند. حتی در انتخاب نام‌ها هم از کم‌ترین ظرافت و در-پرده-گویی دریغ شده است. همه چیز باید خیلی رک و راست و کودکانه به چهره‌ی بیننده پرتاب شود؛ ویژگی دوران تب و تاب یک انقلاب هولناک که پنج سال از پیروزی آن سپری شده است. دیالوگ‌ها که رسماً فاجعه‌ی «توهین به شعور مخاطب» است و از دیکته‌های دوم دبستان انگار الهام گرفته باشد. به‌هرحال قهرمانان داستان (بیژن امکانیان و فرامرز قریبیان) یکی چاقوخور می‌شود و دیگری هم با بُردن اقرار خادمی به ژاندارمری توبیخ می‌شود و برای بار سوم منتقل‌ش می‌کنند. در نهایت داستان ادامه‌ی همان پول بد و پول‌پرستان زالوصفت در فیلم‌فارسی‌های پیش از انقلاب است و نسخه‌ی سیاسیِ «گوزن‌ها»ی مسعود کیمیایی و مکمل آن به‌شمار می‌آید. هر چه در آنجا گفته نشده بود، اینجا به زبان دراز نعره زده می‌شود. پایان فیلم هم رسماً تبلیغ ترور سران فاسد نظام طاغوت است.

پس‌نوشت اول:
عجیب آنکه همه‌ی شخصیت‌ها از خوب و بد یکسره در حال سیگار آتیش زدن و دود کردن اند.

پس‌نوشت دوم:
آثار مهاجرت اندک اندک دارد خودش را نشان می‌دهد. دیدن فیلم‌ها و سریال‌های ایرانی یکی از این نشانه‌هاست.