۱۳۹۲ آذر ۲۵, دوشنبه

ماندنی

از دفترچه‌ی خاطرات فرانسیس:
دیرترین شب سال دیر شده بود. وقتی رسیدم همه مست و رقصان بودند. ضربه‌های پا آنقدر بود که کف‌پوش داشت کنده می‌شد. حتی تکه‌هایی از آنرا دیدم که در گوشه و کنار خانه همچون نعش چوب بر زمین مانده بود. چرا این تصویر از گذشته به ذهن‌م آمد؟ باید بنویسم! وگرنه فراموش می‌کنم. ریز همه چیز را باید داشته باشم. تو می‌دانی «زمان» چیست؟ نه!‌ با او از آگاهی رها می‌شوم. دیگر هیچ چیز نمی‌دانم. نادان می‌شوم و این ندانستن را دوست دارم. یک روز می‌شود یک هفته. همه چیز جور خوب و آرامی کش می‌آید. روزگاری می‌نوشتم. هی می‌نوشتم. دائم می‌نوشتم. بعد دیگر گذاشتم کنار. آرتور یه بار گفت «تو افسرده‌ای و مبتلا به زمان‌هراسی وگرنه اینقدر در هر محفل صمیمانه و کوچک عکس نمی‌گرفتی». راست می‌گفت. دیگر عکس هم نگرفتم. با اینکه خودکاوی‌های‌م نشان می‌داد که ابتلای‌م به «پرش ذهن» بدخیم شده و به «پرش حضور» انجامیده، اما کوشش کردم که لحظه‌نشینی پیشه کنم و تک‌آن‌های بودن‌م را به‌خاطر بسپارم. لابد اگر آرتور بفهمد باز هم می‌گوید همین جان‌کندن برای به‌یادنگه‌داشتن فریم‌های زندگی خودش ادامه‌ی بیماری پیشین است. دیرترین شب سال را دیر رسیدم. آن شب آرتور هم آنجا بود. تا رسیدم مست و عربده‌کشان پیاله‌ی ویسکی را در حلق‌م ریخت. کمی پیرامون‌م را نگاه کردم و ناگهان دیدم صورتی زیبا با دو تیله‌ی درخشان روبروی‌م ایستاده است «سلام! من ژاکلین هستم». از همان نگاه نخست و با معرفی خودش می‌شد شر و شور را در چشمانش دید. هشت سال گذشته است؟ گذشته گذشته است؟ چقدر از من و او می‌گذرد؟ از ما؟ وقتی می‌آید روبروی آئینه می‌ایستد چهره‌اش طور جالبی تغییر می‌کند؛ یکی از ابروهای‌ش بالاتر می‌رود و اندکی کج می‌شود، لبخند ملایم و مایلی بر لبان‌ش نقش می‌بندد، انگار بخواهد در بازتاب آئینه من و خودش را بکاود. چند سال پیش که فهمید سایه‌ی کج و معوجی دارم تعجب کرد، ترسید، صدایش غمگین شد و سپس گریست. آن لحظه را (بدون اینکه بخواهم) هرگز از یاد نمی‌برم. کاش دست‌کم سایه نداشتم! بی‌سایگی بهتر از بدسایگی است. از آغاز کمی تردید داشت، چون همیشه شب‌ها با او برای خیابان‌گردی قرار می‌گذاشتم. یه بار از من پرسید اما با خوش‌خیالی انکار کردم. گمان می‌کردم هرگز نخواهد فهمید. اما او با هوش تکان‌دهنده‌اش چیزی حس کرده بود و وقتی یه روز در حالی که آفتاب هنوز شرش را کم نکرده بود از بدحادثه به هم برخوردیم، با همان دو تیله‌ی درخشان‌ش دید که امتداد من بر دیوار پیاده‌رو چقدر ناساز است. خودم هم جا خوردم. این سایه‌ی من است؟ فقط من؟ پس چرا چند تاست؟ چرا اینقدر بدحال شده؟ آن روزها که تازه داشتیم یکدیگر را یاد می‌گرفتیم وضع‌م خیلی بهتر بود یا فکر می‌کردم وضع‌م خیلی بهتر است. ژاکلین با ناجور بودن‌م کنار آمد و با چندسایگی نقش‌بسته بر دیوار که مانند نقاشی خط‌خطی کودکان، آشفته و درهم‌برهم بود. یه بار وسواس نظری کار دست‌م داد. آمدم مرز میان «شناخت از هستی» و «هستی» را پاس بدارم که گند زدم. گفت «ما خوش‌بختیم» و من بی‌درنگ ویرایش کردم «ما فکر می‌کنیم خوش‌بختیم». با شگفتی نگاهی به من کرد و شروع کرد به خندیدن. بلند و پشت سر هم قهقهه می‌زد. خنده‌اش قطع نمی‌شد. کمی ترسیده بودم. بعدها هر وقت گفتم «ما خوش‌بختیم» بلافاصله با شیطنت تصحیح می‌شدم که «ما فکر می‌کنیم خوش‌بختیم». یک‌بار من خواستم تمام‌ش کنم و یک‌بار او، هر دو نافرجام و هر دو با یکدیگر مساوی. با همه‌ی ادعای‌م مبنی بر «پایان‌بخشیدن عقلانی»، کاری که کردم تنها رانه‌های روان-تنی و یکسره غریزی-عاطفی داشت. او که ادعایی نداشت و فقط می‌خواست از رنج نبود دلبندترین‌ش رها شود. به همدیگر قول دادیم دیگر به وسوسه‌ی تجربه‌اش تسلیم نشویم. تکرارهای‌ش همیشه خوشایند بود. می‌گفت و بازمی‌گفت اما هرگز تازگی‌اش از دست نمی‌رفت. «آن» را خوب می‌شناخت و به‌موقع مرا از خنده روده‌بر می‌کرد. حال خوشی داشتیم یا فکر می‌کردیم حال خوشی داریم. فعل‌های‌ت! چه؟ فعل‌های‌م؟ آره! فعل‌های‌ت چرا گذشته شد؟ پس چرا؟ نمی‌دانم. گذشته و حال برای من یکی است. در واقع، همه‌اش گذشته است اما دوست ندارم تمام شود. حال‌م رنگ او را گرفته و در آنچه پشت سر گذاشته‌ام رد پای اوست. «دیدی؟ دیدی؟». آرتور می‌گفت یه بار که در خانه‌اش خوابیده بودیم دیده که در نیمه‌های شب کسی از پنجره بیرون پریده است. نخست مسخره‌اش کردم و گفتم حتماً الکل خون‌ش سبب شده خواب پا را از گلیم درازتر کند و پاورچین پاورچین به اتاق‌ها، آشپزخانه و دستشویی سرکی بکشد و سپس به حیاط مجتمع شیرجه بزند. اما وقتی گفت «من واقعاً سایه‌اش را دیدم» ژاکلین با دو تیله‌ی درخشانش مرا میخکوب کرد و نیش‌م بسته شد. شاید هم یکی از آن‌ها بوده و ترک‌م کرده است. حساب سایه‌های‌م را نداشتم اما گویا یکی دو تا کم شده بود. تبدیل شده بودیم به دو تا آدم فضایی که دیگران را تنها بهت‌زده می‌کنند. از فراونی اختراع واژگان و رفتارهای دونفره به چشم بقیه سودازده و دیوانه می‌آمدیم. هر وقت خواستیم قراردادهای کنشی و زبانی خودمان را فهرست کنیم باز هم چند تایی از قلم افتاد. گاهی سایه‌های‌م یک‌بند پچ‌پچ می‌کنند. اما نزدیک که می‌شوم جز سکوت محض و ممتد چیزی نیست. بعدها فهمیدم همهمه‌ی مبهم آنها را او می‌تواند بشنود اما خودم نه. پیش از خواب شروع می‌کردم به هذیان‌گویی، شروع می‌کردند به هذیان‌گویی. با چشمان سنگین و خمارش هراسان مرا تکان می‌داد «فرانسیس! فرانسیس! بیدار شو». نمی‌دانم چه بود که نجواهای‌شان را در خلسه‌ی میان بی‌هوشی و هوشیاری از میان بُرد، شاید هم معجزه‌ی غش‌غش خنده‌های او بود وقتی که قلقلک‌ش می‌دادم و همه‌ی فضای خانه از زندگی پر می‌شد. او با سایه‌های من ساخت، ژاکلین را می‌گویم که خودش سایه‌ی یکتا، سبک و بی‌تعلقی دارد.

۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

نفی اشتراکی

هنگام نگارش متنی این مسئله به ذهن‌م رسید: گمان کنم یکی از ریشه‌های رواج کاربرد نادرست «هست» به‌جای «است» آن باشد که وقتی جمله را منفی می‌نویسیم از فعل نفی «نیست» بهره می‌بریم و می‌پنداریم صورت ایجابی/مثبت جمله با «هست» هم هست‌پذیر است. آیا اشتباه می‌کنم؟ گویا «نیست» صورت مشترک نفی برای هر دو فعل مورد بحث باشد. یعنی ما هم برای نفی «است» می‌نویسیم «نیست» و هم برای نفی «هست» می‌نویسیم «نیست». اگر جمله‌ای بنویسید که هر دو صورت ایجاب و نفی در آن پشت سر هم بیاید، آنگاه این ره‌زنی بیش‌تر به چشم می‌خورد. به‌عنوان نمونه در این جمله «رویکرد من تنها عقلی نیست بلکه تجربی نیز است» به‌آسانی ملهم/القاکننده‌ی درستی و امکان جایگزین‌شدن‌ش با چنین جمله‌ای است: «رویکرد من تنها عقلی نیست بلکه تجربی هم هست». تا نظر متخصصان امر چه باشد!

۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه

«در بند» بمانید تا در امان باشید

هشدار: این نوشته بخش چشمگیری از داستان فیلم را لو می‌دهد.

من از سینما چیزی نمی‌دانم و کاری به ساخت/ساختار فیلم ندارم. اما درباره‌ی آن درنگ‌های محتوایی دارم. در واقع، کارگردان در خلال این فیلم چندین پیام ناروا به مخاطب القا می‌کند:

اول
در پناه قرآن باشید تا آدم‌های اخلاقی‌تری بشوید.
نازنین وقتی می‌خواهد وسائل‌ش را در خانه‌ی مشترک بچیند، یک قرآن کوچک در می‌آورد و می‌بوسد و در تاقچه می‌گذارد. در ادامه‌ی داستان می‌بینید که نازنین نماد دختر شهرستانی خوب و خوش‌قلب و فداکار است. در برابر او، شخصیت سحر را داریم که هیچ نشانی از باورهای مذهبی ندارد. سحر نماد دختری بد، پلید، بی‌بندوبار، دروغگو، کلاه‌بردار و خائن است. مغالطه‌ی عوامانه و ریاکارانه‌ی دینداران اخلاقی‌ترند و بی‌دینان موجوداتی فاسد، اینجا بی‌کم‌وکاست بازآفرینی شده است.

دوم
والدین مراقب دختران‌شان باشند!
گمان کنم اکران این فیلم در شهرستان‌ها به‌آسانی می‌تواند پدر و مادرها را در جلوگیری از تحصیل دختران خود در پایتخت یا ‌إعمال محدودیت‌ها محق‌تر از پیش نشان دهد. دختر در این فیلم کسی است که یا باید درسش را بخواند و با جنس مخالف معاشرت نکند و میهمانی و دورهم‌نشینی و اینگونه فسق و فجورها را ترک کند یا اینکه به دام فساد و فحشا و سوء استفاده‌ی جنسی و اتلاف عمر گرفتار می‌شود. در هر صورت کسی (پدر، برادر یا شوهر)‌ باید وجود داشته باشد که مواظب دختر باشد وگرنه فریب می‌خورد حال چه فریب مالی (مقروض شدن) و چه فریب جنسی (حامله شدن). نازنین در میهمانی‌های هر شبه‌ی سحر شرکت می‌کند اما خودش رغبتی به این کار ندارد و اصرارهای سحر نیز در نهایت منجر به نخستین جدال آن دو می‌شود. سحر اما با پسرها رابطه‌ی دوستانه‌ای دارد و جالب است که همه‌ی این پسرها نیز آدم‌هایی خوش‌باش، بی‌مسئولیت، خودخواه و نارفیق اند، یعنی درست شبیه خود سحر. این کلیشه‌ی ذهنی فقط در نگاه نسل پیشین نیست و بسیاری از دختران امروزی به هم‌جنس‌های خود عیناً همین نگاه را دارند.

سوم
سخت‌گیری‌های حکومت به‌خاطر خود شماست!
نازنین در میانه‌ی فیلم موفق به گرفتن خوابگاه می‌شود و از هم‌خانگی با سحر انصراف می‌دهد. مسئول خوابگاه پس از تحویل اتاق به او می‌گوید که باید حداکثر نه و نیم شب اینجا حاضر باشد و اگر یک شب نیاید «ما به خانواده‌ات اطلاع می‌دهیم». نازنین (که گویا در کنار سادگی و حتی ساده‌لوحی قرار است نماد دختر مستقل و صاحب‌رای باشد) با مسئول مربوطه بحث می‌کند و او به تندی پاسخ می‌دهد «خانم اینجور که نمی‌شود. ما در قبال شما مسئولیت داریم».

چهارم
خانه‌های مجردی لانه‌ی فساد است.
کارگردان توضیح صریحی نمی‌دهد اما از شواهد گویا بتوان اینجور برداشت کرد که سحر تنها با زارعی (نماد بازاری پول‌پرست و شهوت‌ران) رابطه ندارد بلکه با بهرنگ (جوان بنگاهی)‌ نیز سر و سری دارد. چرا که پس از آزادی‌اش به نازنین (که سفته‌های زارعی را امضاء کرده و او را از بند بیرون آورده) می‌گوید که برای همه‌ی‌شان دارد و خصوصاً درباره‌ی بهرنگ می‌گوید «واسه اون که دارم... دیگه کات». در آغاز فیلم نیز نخستین صحنه‌ای که نازنین در بدو ورود به خانه با آن مواجه می‌شود، هیکل بهرنگ است که دراز به دراز روی مبل افتاده و خواب‌ش برده است. این فراز به‌راستی تکان‌دهنده است! از آن‌سو، تقریباً همه‌ی دوستان سحر کلید آپارتمان را دارند و هر از گاهی کسی کلید می‌اندازد و می‌آید داخل. کارگردان (برخلاف ادعای خودش) در تمام طول فیلم تلاش کرده نشان دهد که جوانان تهرانی آدم‌هایی بی‌هویت و عاطل و باطل اند که در شهری نکبت‌زده و بی‌هویت‌تر روزگار می‌گذرانند. خاطرتان می‌آید که در میانه‌ی صدارت محمود احمدی‌نژاد، پلیس به خانه‌های مجردی یورش می‌بُرد و آنها را تخلیه می‌کرد؟ گمان می‌کنید بدنه‌ی جامعه تا چه حد با این رفتار (که مصداق بارز نقض حقوق شهروندی بود) مخالفت داشت؟ آیا بسیاری از شما این تجربه‌ی تلخ را نداشته است که خانواده، همسایگان یا حتی دوستان «زندگی مجردی» را شایسته‌ی احترام ندانسته‌اند و آنرا به‌رسمیت نشناخته‌اند؟

پنجم
دانشجو باید درسش را بخواند و سیاست را کنار بگذارد.
جالب‌ترین فراز فیلم نشان‌دادن تجمعات دانشجویی در حیاط دانشگاه است که همیشه منجر به تعطیل‌شدن کلاس‌ها و نارضایتی دانشجویان فرهیخته و درسخوان می‌شود. پرویز شهبازی در این فیلم درست در راستای فرمایشات ولی‌فقیه مشی کرده است که در خطبه‌ی بیست و نهم خرداد چهار سال پیش دانشجویان معترض را معادل با «شلوغ‌کن‌ها» دانست. نازنین به‌روشنی با این گردهمایی‌ها مخالف است و هنگامی که به دوست‌ش می‌گوید «تو با این کارها موافقی؟» او از پاسخ دادن طفره می‌رود و می‌گوید «نمی‌خوام درین‌باره چیزی بگم». افزون بر اینها، تصویری که کارگردان از سخنران تجمع نشان می‌دهد بسیار شعاری، سطحی و حتی تمسخرآمیز است.

پس‌نوشت:
۱. من هنوز هم تئاتر را بیش از سینما می‌بینم. اما وضعیت هنر نمایش در این سال‌ها چنان پسرفت داشته است که حتی دست و دل‌م نمی‌رود که چیزی بنویسم. وضع سینما البته بدتر است، اما این را باید می‌نوشتم چون تئاتر مخاطبان به‌مراتب کم‌تری دارد و بینندگان «در بند» نه تنها در شماری بسیار بیش‌تر توانسته‌اند فیلم را روی پرده ببینند بلکه از طریق «شبکه‌ی خانگی» نیز می‌توانند فیلم را تهیه کنند.
۲. هنرمند مملکت را می‌بینید؟ کارش این است که تعصبات سنتی را رواج دهد و نگاه رژیم اسلامی به «سبک زندگی» را روی پرده‌ی نقره‌ای دراماتیزه کند.
۳. از آقای شهبازی باید پرسید در کشوری که حاکمان‌ش اربابان دین باشند و هم‌هنگام به جنایت و غارت شهره، چه توقعی از کاسب و بازاری آن می‌توان داشت؟

در همین زمینه:
نقد و بررسی فیلم در دانشکده‌ی صدا و سیما
«دربند» ماندن، مسئله این است / احسان محمودپور
تحلیل ساختار فیلم / امین حسینیون
نقد و بررسی فیلم در فرهنگسرای ارسباران

۱۳۹۲ آذر ۱۰, یکشنبه

Adoration of feminine beauty

آدم برود جایی که از این تن‌ها باشد، فقط هر روز این‌ها را ببیند و همین، هیچ کاری هم نکند. این تن‌ها را ببیند و حتی تنها باشد. لذت تماشاگری راز سر به مهری است که به باور من فقط آنانکه با ذهن/ذهنیت و فرآورده‌های‌ش همچون خیال‌آفرینی، وهم‌اندیشی و به‌ویژه جدایی از حس لامسه انس دارند، قدرش را می‌دانند. تنها آنان توانایی می‌یابند تا ژرفای چنین لذتی را ذره ذره بچشند. باید بتوانی همانند فرازی درخشان از فیلم «فراسوی ابرها»ی آنتونیونی دست بکشی اما لمس نکنی، تن را ستایش کنی اما آنرا نداشته باشی... و این عین زندگی است.

پس‌نوشت:
امروز ششم آوریل ۲۰۱۵ است و من اینجا به‌روشنی اعتراف می‌کنم که در این نوشتار مهمل گفته‌ام و جنس یاوه‌ای که نگاشته‌ام (چنانکه آموزگاری یکتا در فرآیندی شهودی به من یاد داد) چیزی جز ریاضت به‌ارث‌رسیده از خطه‌ی باستانی خاورمیانه نیست و دست‌کم اگر دو قید «هر روز» و «هیچ کاری» را نمی‌آوردم، چه‌بسا راه گریزی از این پی‌نوشت می‌بود. وانگهی، چه بهتر که مطلق‌گویی و زهدنویسی کردم تا روزی رند عالم‌سوزی خطای مرتکب‌شده را پیش چشمان‌م بیاورد.

۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

Thou shalt not steal

چندی پیش مقاله‌ای را ورق می‌زدم که نویسنده‌اش مدعی بود اسلام‌ستیزی کنونی گونه‌ای نوین از anti-Semitism است. اما تا جایی که من می‌دانم و می‌فهمم این واژه برای یهودستیزی سکه زده شده است. حتی ستیز با مسیحیان را هم که خودشان ادامه‌ی تاریخی و فرهنگی سنت یهودی اند نمی‌توان (از جهت روال رایج در اینگونه پژوهش‌ها)‌ آنتی‌سمیتیزم نامید، تا چه رسد به مسلمانان که از آن سنت (مگر در اقتباس احکام شریعت)‌ فرسنگ‌ها فاصله دارند. البته معنای اول Semitism به ویژگی‌های فرهنگ و زبان سامی به‌طور کلی اشاره دارد و معنای دوم آن به یهودیان پیوند پیدا می‌کند. اما معنای نخست و اصلی واژه‌ی مورد بحث به دشمنی با یهودیان و تبعیض ضد آنان به‌عنوان اقلیتی دینی، قومی یا نژادی ارجاع دارد. برانگیختن احساسات به‌سود مسلمانانی که در غرب به‌ناحق مورد تبعیض یا خشونت قرار می‌گیرند نیازی به اینگونه جعل معانی ندارد، آنهم برای واژه‌ای که نهادینه شده و تبار تاریخی خاص خودش را داراست. خیلی ساده می‌توان برای آن واژه‌ای دیگر ساخت (چیزی شبیه به anti-Islamic sentiment) که از اسلام‌هراسی یک پله بالاتر باشد و هم‌هنگام نخواهد از بیزاری نسبت به بالاترین پله (یهودستیزی) بهره‌برداری نامشروع کند.

۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

ناآگاهان فکری و ناآزمودگان سیاسی

به‌نظرم نشانه‌های تاریخی انکارناپذیری می‌توان یافت که نشان‌دهنده‌ی ساده‌لوحی و نادانی سیاسی احزاب و گروه‌های ملی است. حسین فاطمی تنها مشکل ایران را وجود شاه می‌دانست، صبح‌ها در «باختر امروز» به سلطنت بد و بیراه می‌گفت و عصرها در هیأت دولت خود را وفادار به پادشاهی نشان می‌داد. امیرعباس هویدا با مهدی بازرگان مشورت کرد که در زندان ماند و سپس اعدام شد. همین جناب بازرگان به شاه پیشنهاد داده بود که تحت الحمایه‌ی او به ایران برگردد و عادلانه محاکمه شود. ابراهیم یزدی صریحاً محمدعلی فروغی، سعید امامی و محمود احمدی‌نژاد را در یک سلسله قرار می‌داد و همگی را جاسوسان یهودی‌تبار معرفی می‌کرد و توطئه‌ی بزرگ فروغی را زمینه‌سازی برای انتقال قدرت به محمدرضا می‌دانست و در همان حال از سخنان‌ش پیدا بود که همچنان به خمینی ارادت دارد. بیش‌ترین میزان جهالت ملیون ما نسبت به روحانیت و دین بوده است. آنها تا توانستند از نیروهای مذهبی پشتیبانی کردند و در نهایت هم قائد عظیم الشان را به قدرت رساندند و ناباورانه کنار زده شدن خود را به تماشا نشستند. کریم سنجابی در آستانه‌ی انقلاب در مصاحبه با رادیو بی‌بی‌سی گفت که میان نظرات خمینی و جبهه‌ی ملی تفاوت چندانی وجود ندارد و انسانی به بزرگی و عظمت او تا صدها سال دیگر در جامعه‌ی ما ظهور نخواهد کرد. کراواتی‌های درس‌خوانده‌ی غرب که در آغاز دهه‌ی چهل سرگرم بیرون کشیدن قواعد علمی از قرآن بودند، در پایان دهه‌ی پنجاه لیبرالیزم دینی خود را با اسلامیزم انقلابی تاخت زدند و آخر کار که همه چیز بر باد رفته بود، با ژست مظلومیت و «ما از اول هشدار داده بودیم» به گوشه‌ی صحنه خزیدند. اندیشه و عمل آنان هر دو ساده‌انگارانه بوده است. در واقع، وضعیت جبهه‌ی ملی و نهضت آزادی در آستانه‌ی انقلاب به‌مراتب ترحم‌انگیزتر از چریک‌هایی فدائی، حزب توده و سازمان مجاهدین بود. دسته‌ی دوم که تام و تمام به هدف خود رسیدند و هر گونه انکار تنها ناشی از خودفریبی است و بس! اما دسته‌ی اول از ادعای «مخالفت قانونی با پهلوی» به ورطه‌ی «پادویی ملایان» در غلتیدند.

۱۳۹۲ آبان ۲۳, پنجشنبه

اجاره‌نشین

استادم (از دید بسیاری دوستان و از جمله خودم در آغاز آشنایی‌مان) صراحت برخورنده و برخورد سردی داشت. اما شخصیت‌ش اندک اندک که او را بیش‌تر شناختم برای‌م بسیار جذاب و دلپذیر شد. هرگز فراموش نمی‌کنم که روزی سر کلاس درس بحث ولتر و دوران روشنگری بود. او از هیجان من (مشارکت در مباحث از سوی دانشجویی که اغلب ساکت است) دانست که به این دوره علاقمندم. در حال بیان افاضاتی درباره‌ی اهمیت قرن هجدهم بودم و اینکه اگر اختیار می‌دادند زاده‌شدن در آن زمان را بر می‌گزیدم که پرسید «از آثار ولتر چه خوانده‌ای؟». گفتم « تقریباً هیچ» و او بی‌درنگ با لبخندی پاسخ داد «پس هنوز [در این دوران تاریخی] اجاره‌نشینی». آنگاه از ژرف‌نگری، باریک‌بینی و ارزشمندی آثاری گفت که اصحاب دائرةالمعارف فرانسه نگاشته‌اند.

۱۳۹۲ آبان ۱۵, چهارشنبه

«در اندرون من خسته‌دل ندانم کیست»

یک چیزهایی هم هست که ریشه در ناخودآگاه و سنخ روانی آدمی‌زاد دارد. مثلاً دوستان‌م در مجالس علف‌کشیدن برای نخستین‌بار کشف کردند که من درون‌م یک «روضه‌خوان» دارم که در اثر جذبه‌ی ناشی از گُل سر بر می‌آورد و ذکر مصیبت می‌خواند. حتی گاه در حالت عادی که وسط یک میهمانی خودمانی سرم به خودم گرم است، همگی موذیانه سکوت می‌کنند و به آوازهای سوگناک من گوش جان می‌سپارند و تا آن سکوت مشکوک مرا متفطن می‌سازد ناگهان قهقهه سر می‌دهند. البته تنها لحن‌م روضه‌خوانانه است وگرنه محتوایش شخصی یا برگرفته از شعرهای معمول است. تحلیل خودم آن است که این لحن سوزناک و تراژیک نه لزوماً به روضه‌خوانی که به غم‌اندیشی و غم‌نشینی کسانی چون من باز می‌گردد. حالا مگر آن زن افسونگر یهودی (یاسمین لوی) روضه می‌خواند؟ ولی از این دفاعیات که بگذریم، پیشینه‌ی من در نتیجه‌ی کشفیات دوستان اثر انکارناپذیری داشته است. شاید اگر من سابقه‌دار نبودم یا رفقا از آن سابقه اطلاع نداشتند به یافته‌ی دیگری می‌رسیدند. در نهایت، گمان کنم که مدعیان فی الجمله چندان بی‌راه نگفته‌اند گرچه بالجمله قائل به تفصیل ام. اما در هر صورت و با هر توجیهی، باز هم نمی‌توان از این حقیقت گریخت که «سنت» در نهاد تک تک ما حضوری نیرومند و زنده دارد.

پس‌نوشت:
۱. بعضی هم در حال چت‌بودن به‌جای «روضه‌خوان» یک «خطیب توانا» درون خود دارند. همین چندی پیش خودم «منبری درون» دوستی هم‌پیشینه را کشف کردم.
۲. عنوان یادداشت را از واکنش دوستی تیزبین بر گرفته‌ام.

۱۳۹۲ آبان ۱۴, سه‌شنبه

تداعی و تذکر نشانه‌ی اعتقاد است؟

این جمله را در خواب به خودم گفتم. بر سر چه؟ اینکه داشتم از دریچه‌ی باریکی به جایی شبیه قبرستان یا باغ نگاه می‌کردم. سپس یادم آمد که وقتی خوابیده بودم صحنه‌هایی از خواب‌م جنگ صفین و نهروان بود و به‌هرحال نام ناکثین و مارقین را در خواب‌م شنیده بودم. بعد با خودم می‌گفتم چقدر سنت در ذهن و ضمیر ما حضور دارد. اینکه همگی در جنبه‌هایی خواه ناخواه طبق معیارهای سنتی فکر و عمل می‌کنیم. بعد افتادم به توجیه. یعنی حالی که در خواب داشتم حال موجه‌سازی این وضعیت بود. انصافاً هم توجیه بدی به ذهن‌م نیامد؛ تداعی معانی و یادآوری نشانه‌ی باور نیست. بعد چه مثالی به خاطرم رسید؟ اینکه در جشن‌های آمریکای لاتین مانند برزیل از پارچه‌هایی با طرح بته جقه استفاده می‌شود. دیدن این طرح فضای سنتی را به یاد می‌آورد اما این نه دلیل بر آن است که من سنتی‌ام و نه دلیل بر آنکه آن کارناوال سنتی است. حالا نمی‌دانم در واقعیت بیرون از خواب چنین طرحی در چنان جشن‌هایی به‌کار می‌رود یا نه. بعد تا پایان خواب دنبال بخش نوت در گوشی خودم می‌گشتم که این نکته را یادداشت کنم. سیستم گوشی آپدیت شده بود و آنقدر عجیب و غریب که هر چه گشتم کم‌تر یافتم. به‌محض اینکه از خواب اصلی بیدار شدم نخستین جمله‌ای که با خودم تکرار کردم همان توجیه مربوطه بود.

پس‌نوشت:
۱. حالا کسی نیاید بگوید صفین مال قاسطین بود و چه و چه. من در خواب آن دو نام را شنیدم و آن دو جنگ را خواب دیدم (خواب درجه‌ی دو).
۲. پوزش می‌خواهم از کسانی که هنوز فید اینجا را می‌خوانند! چاپ صد باره‌ی متن به‌خاطر خدمات عالی اینترنت در ایران اسلامی است! هر بار، پیغام خطا دریافت کردم ولی همه را چاپ کرده بود.

۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

افسوس دارم / افسوس ندارم

چندین سال پیش بود. همان شبی که بیضایی در آنجا سخنرانی داشت. همان شبی که گفت «من تنها در کافه سر میز همیشگی‌مان منتظر رادی بودم تا با هم درباره‌ی نمایشنامه‌ی «از پشت شیشه‌ها» گفتگو کنیم و جلال و جمعی در میز کناری نشسته بودند. رادی به جلال بسیار ارادت داشت و تحت تاثیر او بود. به‌محض ورودش جلال بلند شد و گفت «این مرد نمایشنامه‌ی تو چرا اینقدر اخته است؟» و من اندیشناکی را در چهره‌ی رادی دیدم. از پس همان نهیب بود که رادی در نمایشنامه دست برد و نسخه‌ی دومی را نگاشت که از بزرگی و نیرومندی نسخه‌ی نخست چندان نشانی نداشت. از جمله تفاوت‌های دو نسخه آن بود که زن در دست‌نویس نخستین کنشگرانه‌تر رفتار می‌کرد و در نسخه‌ی دوم منفعل‌تر شده بود. بازنویسی «از پشت شیشه‌ها» زیر نفوذ معنوی جلال انجام شد». البته همسر رادی (حمیده عنقا) با بیضایی هماواز نبود و کنایه‌ی مهربانانه و لطیفی نیز نثار او کرد.
من آن شب آنجا بودم و دیدم که بیضایی تک و تنها با کیفی به دست و با گام‌هایی آرام و متین وارد مجموعه شد و پس از لَختی به سالن آمفی‌تئاتر رفت. همان شب دوستی نازنین را در فضای باز آنجا دیدم. لذت هم‌صحبتی با او در اوج اعتراضات خیابانی چنان بود که از نصف سخنرانی بیضایی بازماندم. آنقدر از دیدار ناگهانی او هیجان‌زده بودم که پول‌نوشته‌های‌م را تک تک از کیف درآوردم و نشان‌ش دادم. شعارهای نوشته‌شده را برایش می‌خواندم و هر دو با سودای امیدی رویایی که مرزهای واقعیت را در نوردیده بود به یکدیگر نگاه می‌کردیم و از آینده حرف می‌زدیم.
به سالن که وارد شدم دیدم بیضایی دارد سخن می‌راند و از رادی می‌گوید. اما مهم‌تر از آنچه در آغاز نوشتارم نقل به مضمون کردم، سخن دیگری بود. او پس از اشاره به جلال و با یادآوری شخصیت قوی و اثرگذارش در ادامه‌ی توضیح چرایی رفتار تند جلال با رادی و تصمیم نویسنده بر بازنویسی نمایشنامه‌اش چنین گفت «آن دوره ترجیع‌بند «تعهد» بر همه چیز از جمله هنر سایه انداخته بود. اینکه هنرمندان باید متعهد و سیاسی باشند. من درست خلاف این جریان و سلطه‌گری‌اش راه خود را رفتم. آگاهانه و عامدانه در همان دوران تعهدمدار، کارهای عروسکی به روی صحنه بردم».
راستش از دست دادن پاره‌ی نخست سخنرانی بیضایی چندان هم بی‌دلیل نبود. افزون بر زیبایی و حضور گیرای آن نازنین‌دوست، من از بیضایی به‌خاطر سکوت‌ش درباره‌ی جنبش سبز عمیقاً دلخور بودم. گویی دوست نداشتم به سالن بروم. او در آن روزها به‌نظرم در «برج‌عاجی بدبینانه» خزیده بود که اجازه نمی‌داد با معترضان هم‌نوایی کند (و این بی‌کم‌وکاست قضاوتی است که امروز بسیاری از دوستان‌م درباره‌ی من از جهت رویکردم به موج بنفش دارند). من نسبت به بیضایی دچار حالتی از شوق و اکراه توامان شده بودم. دوست داشتم با او سخن بگویم اما نمی‌خواستم چنین کنم.
بیضایی بسیار هم حاضر جواب است. در پایان مراسم اندکی میان او، همسر رادی و مجری برنامه (که خاطرم نیست چه کسی بود)‌ گفتگو و خوش و پش همراه با خنده در جریان بود. دخترکی از ردیف نخست شیرین‌زبانی کرد و با صدایی کمابیش رسا گفت «بلند بگید ما هم بخندیم» و (اگر درست یادم مانده باشد)‌ بیضایی بی‌درنگ با مهربانی پاسخ داد «شما قبل‌تر خنده‌هاتون رو کردید» یا چیزی نزدیک به این مضمون. من که زودتر از سالن بیرون آمده بودم باز هم درست مانند ورود بیضایی به مجموعه، شاهد خروج تک و تنهای او از آنجا بودم. کسی دور و برش نبود که سوالی بپرسد یا چیزی بگوید. چقدر انگیزه داشتم بروم با او حرف بزنم و چقدر انگیزه نداشتم که چنین کنم!
می‌خواستم بپرسم که تصویر هولناک مردمان این خطه در نمایشنامه‌ی «ساحل نجات» از کجا می‌آید؟ این دید سیاه چقدر واقعی و دارای شواهد تاریخی است؟ «ساحل نجات» درست مانند خیانتکاری است که خنده‌ی پر مهری بر صورتکش حک شده و هنگامی که چند سیاه‌پوش ناشناس دشنه را تا دسته در سینه‌ی شما فرو می‌کنند، دست نوازش بر سرتان می‌کشد و لبخند منقش بر نقاب‌ش به قهقهه بدل می‌شود، همان‌قدر سورئال، همان‌قدر وحشتناک و همان‌قدر تراژیک. با پذیرش درونمایه‌ی آن اثر ما ناگزیریم بپذیریم که ملتی فرشته‌رو و هم‌هنگام دیوسیرتیم، که عزاداری می‌کنیم و شیون سر می‌دهیم برای هر کس و هر چه که خود باعث و بانی نیستی و مرگش بوده‌ایم. در همان حال که یاری رساندن به یکدیگر را وانمود می‌کنیم سرگرم حفظ موقعیتی هستیم که دیگری را به نابودی می‌کشد. به‌جای یک ملت در معنای دقیق کلمه یک فاجعه‌ی ملی هستیم. می‌خواستم بپرسم هزارتوی پرمعما و فرسایشگر «دنیای مطبوعاتی آقای اسراری» از کدامین نهان‌خانه‌ی روح نویسنده برآمده است؟ چرا پایان نمایشنامه تا بدین‌حد ناامیدکننده و تلخ است؟ آیا ما ایرانیان به این اندازه اخلاق‌ستیز و دلال‌منش هستیم؟ این دروغ‌های چند لایه و دزدی‌های شرافتمندانه تا چه حد در بی‌شرافتی و دون‌گهری مردمان این مرز و بوم ریشه دارد؟ آیا در جامعه‌ای تا بدین پایه غیر اخلاقی از اساس می‌توان اخلاقی زیست؟ وقتی همه دروغ می‌گویند آیا حقیقت هیچ معنایی دارد؟ من می‌خواستم بپرسم بیضایی با چنین نگاهی چگونه توانسته است تا به آن روز در میان این مردم زندگی کند؟ نترسیده؟ ملتی که به کابوس می‌ماند چگونه خواب را از چشمان او نربوده است؟ من می‌خواستم همه‌ی اینها را بپرسم اما هیچ‌یک را نپرسیدم. حتی نزدیک بیضایی هم نرفتم. تا جایی که خاطرم مانده او داشت از آن سرا دور می‌شد و من در حالی که سیگاری بر لب داشتم نظاره‌گر ناپدید شدنش از دیدگان‌م بودم.

پس‌نوشت:
۱. چقدر شادمان شدم که چندی پیش از او تقدیر شد!‌ و چقدر غمگین بودم از اینکه در میهن خودش قدر ندید! بیضایی تا زمانی که ایران بود یا به لطف حکومت نتوانست کار کند یا اگر کاری کرد به لطف دوستانش متهم به همکاری با حکومت شد.
۲. از شوربختی من همین بس که نه آن دوست نازنین و نه بیضایی هیچ یک دیگر در ایران نیستند!
۳. گزارش‌های سخنرانی آن روز (خبرگزاری مهر، خبرآنلاین، فرارو و خبرگزاری کتاب ایران) با آنچه در خاطر من ثبت شده در برخی فرازها فرق دارد. به طبع در موارد اختلافی ترجیح می‌دهم بگویم که گزارش‌ها درست است و من اشتباه کرده‌ام.

۱۳۹۲ آبان ۱, چهارشنبه

شاهد غایب

مردم عادی و شخصیت‌های مهم یا مسئول همگی اغلب در توجیه کارهای خود خدا را شاهد می‌گیرند. اما خداوند کجاست تا به راستی پندار و درستی کردار آنان شهادت دهد؟ پس چه‌بسا مقصود از «خدا را شاهد می‌گیرم» چیز دیگری باشد. سنجش گفتار نخست ما را به جمله‌ی دیگری می‌ٰرساند: «ایمان خود به خداوند را شاهد می‌گیرم». اما ایمان یک فرد چگونه می‌تواند برای دیگران حجت باشد؟ ایمان او بیشینه برای خودش حجیت دارد (اگر داشته باشد)‌ و بس!‌ تحلیل ذهنی نشان می‌دهد که اعتبار این جمله دایره‌ی شمولی بسیار ناچیز دارد و تجربه‌ی عینی (دروغ‌گویی بسیاری از کسانی که خداوند یا ایمان‌شان به او/آن را به یاری خود می‌طلبند)‌ همان اعتبار فردی/غیر همگانی را نیز متزلزل می‌کند. در کل، از آنجا که هم خداوند و هم ایمان به او در سده‌های پیاپی بی‌آبرویی فراوان به بار آورده است، گمان می‌کنم که پرهیز از به میان کشیدن پای هر یک از این دو راه‌گشاتر و شرافتمندانه‌تر باشد.

۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

دوزخ ایرانی

از وضعیت این روزها به‌خوبی می‌توان فهمید که چرا «جنبش سبز» (فارغ از شیوه‌ی مدیریت و سرکوب‌ش به‌ترتیب توسط اصلاح‌طلبان و حاکمیت)‌ از بن و بنیاد امکان پیروزی نداشت. شکافی که این روزها میان ما افتاده همان زمان هم میان «ما» وجود داشت اما به برکت احمدی‌نژاد و خامنه‌ای مجال بروز نیافت. امروز که اولی به زباله‌دان تاریخ افتاده و دومی از زباله‌دان تاریخ بازیافت شده دیگر از آن وحدت کلمه (به‌قول امام قاتل)‌ خبری نیست. به‌هرحال مردم پساانقلابی دست‌کم اینقدر شعور پیدا کرده‌اند که مفهوم نازا و ایستایی را که از «زباله‌دان تاریخ» برای شاه‌شان ساختند امروز به مفهومی زاینده و پویا برای ولی‌فقیه‌شان بدل کنند. اما به‌گمان‌م این میان یک بدفهمی رخ داده است: شما یک تنواره‌ی اصیل و دیرینه‌ی سیاسی را متلاشی می‌کنید و با وجدان معذب دهه‌های متمادی جسد متورمی را که از گنداب ذهن ملت به عرصه‌ی واقعیت تاریخی بر کشیده بودید هر بار جامه‌ای نو می‌پوشانید و می‌گویید «دیگر درست شد»، در حالی که خودتان هم می‌دانید درست‌شدنی نیست. به‌نظرم پاره‌ای از بختک امروزین ما ناشی از دروغ بزرگ یک نسل است: «ملت دیکتاتوری نمی‌خواست. پس هدف درست بود و تنها روش نابه‌جا بود». شگفت‌آور اما انتقال این دروغ به نسل بعد است! اکنون ما با افتخار می‌پنداریم که از تجربه‌ی نسل پیشین درس گرفته‌ایم در حالی که حتی نمی‌دانیم حقیقت آن تجربه چه بود. نتیجه؟ رژیمی که باید اصلاح می‌شد سرنگون شد و رژیمی که اصلاح‌پذیر نبود ماند. این را به زبان آیندگان بخوانید، یعنی دخترکانی که بیست سال بعد در ایرانی به‌وسعت تهران و قم و کاشان سرخوشانه و با گیسوان افشان به مدرسه می‌روند و در کتاب‌های تاریخ می‌خوانند که زمانی کشورشان اندکی بزرگ‌تر بود اما با سلطه‌ی نظامی الاهی (که عمرش از واپسین نظام سلطنتی هم بیش‌تر شد) تا ویرانی و تجزیه پیش رفت. رژیم فاسد اسلامی ماند تا هیچ چیز نماند. به‌بیان صادقانه‌تر، ملت رژیم فاسد اسلامی را حفظ کرد تا همه چیز بر باد برود. چرا؟ چون یک‌بار همه چیز را بر باد داد تا رژیم فاسد اسلامی را بر سر کار بیاورد و برای جبران این خطای بزرگ دروغ بزرگ‌تری ساخت با نام «دزدی انقلاب» در حالی که نیک می‌دانست یگانه مشکل‌ش با زیست نوینی بود که سیاست دموکراتیک تنها یک سویه‌ی آن به‌شمار می‌آمد. خیلی صریح بگویم: ملتی که علیه «جشن هنر شیراز» قیام کند و بعد بگوید ضد استبداد به پا خاسته است باید هم «جشن بزرگ شیرخوارگان حسینی» را در سراسر کشور بر پا کند و مدعیانه از اصلاح استبداد دم بزند.

در همین زمینه [می‌تواند فهم شود]: برزخ ایرانی

۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

«مادر نتانیاهو خرابه»

قطعاً همه‌ی سخنان نتانیاهو مانند ماجرای شلوار جین نمی‌تواند دستمایه‌ی تمسخر قرار گیرد. به‌نظرم زیرکانه‌ترین جمله‌اش درباره‌ی موقعیت روحانی به‌عنوان رئیس‌جمهور برآمده از یک انتخابات درجه‌ی دوم بود. «روحانی نماینده‌ی مردم ایران نیست. او نماینده‌ی اراده‌ای برای تغییر است اما این اراده در یک انتخابات آزاد ابراز نشد». البته که می‌توان گفت روحانی (در هر حال) دست‌کم نماینده‌ی اکثریت کسانی است که ناچار شده‌اند یا از صمیم قلب دوست داشته‌اند به او رای بدهند، اما خوش‌مان بیاید یا نیاید کشور اسرائیل در قیاس با ایران حکومتی به‌مراتب دموکراتیک‌تر و آزادتر دارد. تا زمانی که این فاصله‌ی فاحش وجود دارد نتانیاهو می‌تواند به ما با دیده‌ی ترحم نگاه کند و نثار فحش و ناسزاهای زننده هم هیچ دردی را دوا نمی‌کند جز اینکه نشان می‌دهد غرور ما ساکنان مرز پرگهر تا چه حد جعلی و هدایت‌پذیر است.

۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه

«یه چیزی بگم؟»

به‌گمان من در رابطه باید از هر کاری که ما را نسبت به طرف مقابل در جایگاه فرد ازخودگذشته،‌ فداکار یا خیلی خوب قرار می‌دهد پرهیز کنیم. قرار گرفتن در چنین جایگاهی به‌مرور ما را از دیگری متوقع و طلبکار خواهد کرد. ازین‌جهت، گفتن گلایه‌ها و آنچه سبب رنجش خاطرمان شده اهمیت حیاتی دارد. پنهان کردن کوچک‌ترین ناخوشایندی موجب خواهد شد که بدون اینکه بخواهیم روزی همین صبر را به‌عنوان لطف ابزار منت‌گذاری قرار دهیم. هرگونه ازخودگذشتگی در روز مبادا جامه‌ی خودخواهی به تن خواهد کرد. برای رعایت دیگری نخست باید خود را رعایت کنیم وگرنه خواستن بی‌چشمداشت او روزی به فروکردن خواستن‌مان در چشمان‌ش می‌انجامد. دادن عذاب وجدان به طرف مقابل برای خطایی که خواسته یا ناخواسته مرتکب شده است بسی اخلاقی‌تر است تا به‌یکباره و بدون هیچ توضیحی یا با نگارش یک مثنوی گلایه و صدور کیفرخواست بلندی از اشتباهات‌ش او را رها کنیم. استثناءً این از مواردی است که زجرکش‌کردن از یکباره‌کشتن به‌مراتب بهتر است. در هر حال، غر زدن و غر شنیدن به سکوت دروغین «همه چی خوبه» برتری تام دارد. سکوت درازمدت اغلب به انفجار ناگهانی ختم خواهد شد.

۱۳۹۲ مهر ۱۰, چهارشنبه

آه ای محتسب!‌ چرا ساقی نمی‌شوی؟

با فزونی‌یافتن بگیر و ببندهای حکومت بر سر پوشش زنان شاهد رویکردی از سوی دوستان‌م هستم که به‌هیچ‌رو پذیرفتنی نیست. از ویژگی‌های این رویکرد می‌توان به محافظه‌کاری نابه‌جا و خودفریبی ناموجه آن اشاره کرد. زبان نوشته‌هایی که در مواجهه با فعالیت دوباره‌ی «گشت ارشاد» در حسب‌حال‌ها دیدم به‌روشنی لحن «خواهش» و «درخواست از سر عجز» داشت. ترجیع‌بند «این وضعیت شایسته‌ی زنان سرزمین من نیست» بر شدت آن ناتوانی بسی افزوده بود. گفتن شعر و نثر برای واقعیتی که ریشه‌های سترگ در بدنه‌ی اجتماعی و سیاسی دارد جز نشانه‌ی استیصال است؟ اینکه باورمندانه یادداشت‌هایی را بازنشر کنیم که از دولت روحانی می‌خواهد امید مردم را ناامید نکند معنایی جز فریب خود و دیگری دارد؟ خوب است دوستان بگویند چرا حکومت می‌بایست با روی کار آمدن دولت مطلوب آنان از ماجرای حجاب اجباری پا پس بکشد!‌ مگر چه اتفاقی افتاده که نظام باید خود را ناگزیر از جمع‌کردن بساط بازداشت و تحقیر مردم ببیند؟ وانمود کردن تغییر چیزی که ثبات خود را هر روزه در چشمان ما فرو می‌کند چه منطقی دارد؟ با این اوصاف، دستور حسن روحانی به وزارت کشور مبنی بر «پرهیز نیروی انتظامی از افراط و تفریط در امر عفاف و حجاب» را باید دهن‌کجی به مطالبات رای‌دهندگان به او بدانیم. چرا به‌جای هماوردی با «ایدئولوژی حجاب» به‌گونه‌ای رفتار می‌کنیم که گویا حجاب اجباری از ملحقات اتفاقی و غیرضروری جمهوری اسلامی است؟ دوستان عزیز!‌ رژيم اسلامی در اجرای آنچه درست می‌داند با ما هیچ تعارفی ندارد اما گویا ما بر سر حق و حقوق خودمان با رژیم اسلامی بیش از اندازه رودربایستی داریم.

۱۳۹۲ مهر ۷, یکشنبه

خدای خوب و مهربان، داده به ما گوش و زبان

پس از پایان درس آمد و با حالی پریشان از من پرسید «استاد!‌ وقتی روزگار بی‌عدالتی‌هایی سر آدم می‌یاره که می‌دونی حق‌ت نبوده در بود خدا شک می‌کنی. اینجور وقت‌ها باید چی‌کار کرد؟» گفتم «مثلاً چی؟» گفت «بین خودمون باشه. من دو ماه بیش‌تر نیست که ازدواج کردم و خانمم ام.اس گرفته و چشماش کاملاً کور شده. الان کلی خرج داروهاش می‌کنم تا با زور این دوا درمونا بلکه بینایی‌ش یه کم برگرده. ماهیچه‌هاش داره آب می‌شه». همینجور مانده بودم. زبان‌م بند آمده بود. از وضعیت‌ش شوکه شده بودم. نمی‌دانستم چه بگویم. خودش دوباره ادامه داد «خانواده‌م خیلی به‌م فشار می‌یارن که ازش جدا بشم». گفتم «خودت می‌خوای چیکار کنی؟» سرش را پایین انداخت و با صدای ضعیفی گفت «دوس‌ش دارم. نمی‌دونم». گفتم «اسم‌ت چیه؟». گفت «ایمان». چه تصادف تلخی! اسم‌ش ایمان بود و همان ایمان داشت از دست می‌رفت. تلخی ماجرا البته برای او از این جنس بود. برای من؟ اسمی که روی او بود و مسمایی که هرگز قدرت نداشت تا به زندگی‌ا‌ش معنا بدهد و انگار او تازه این حقیقت را درک می‌کرد. آمدم برایش از «مساله‌ی شر» بگویم که در میانه‌ی حرفهایش فهمیدم به خدا اعتقادی تام و تمام دارد. «خدا البته حکمت خودشو داره. من به خدا ایمان دارم». با شنیدن این جمله‌ها حرفهایم را قطع کردم. طرح «مساله‌ی شر» در این شرایط روحی می‌توانست برای او خطرناک باشد. ولی دل‌م به حال‌ش خیلی سوخت، به‌ویژه که می‌دیدم خودش را فریب می‌دهد. چیزهایی مبهم و سربسته برایش گفتم و یک جوری دست به سرش کردم. همانطور که دور می‌شدم حال و روزش بسیار مرا به فکر فرو برد. دوست داشتم برگردم و به‌ش بگویم «به خدا باور داری؟ به روح چی؟ واقعاً فکر می‌کنی خدا هست؟ حکمت‌ش این بوده که عشق تو رو فقط دو ماه پس از پیوندتون ذره ذره جلوی چشمات آب کنه؟ اینکه پس‌فردا یه اسکلت بذاره رو دستت؟ یه مرده‌ی متحرک؟ نمی‌فهمی که همچین موجودی نیست؟ نمی‌بینی که تنهایی؟ که رها شدی به حال خودت؟ هنوزم سردی و پوچی زندگی رو لمس نمی‌کنی؟ هنوزم؟ اون حروم‌زاده فقط در ذهن و روان تو وجود داره و قاه قاه هم داره به‌ت می‌خنده. صداش رو نمی‌شنوی؟ گوش کن! قهقهه‌ی خدا از هر سلول وجودت داره می‌زنه بیرون. نمی‌شنوی؟».

۱۳۹۲ شهریور ۲۲, جمعه

تکرارناپذیر؟

هر رابطه‌ی باز باید هنوز و همچنان سویه‌ای انحصاری داشته باشد وگرنه اساس پیوند دو نفر بی‌معنا خواهد شد. آدم‌ها تنها و تنها در تماس دیگری با ویژگی‌های منحصر به‌فردشان است که احساس می‌کنند مخاطب/طرف رابطه واقع شده‌اند. گرچه کسانی یافت می‌شوند که حس مالکیت ندارند اما حتی همان‌ها هم می‌خواهند در چشم هم‌پیوند خاص باشند، یعنی خصوصیات فردی‌شان با قید «فقط تو اینگونه هستی» در رابطه لحاظ شده باشد. به هر میزان که این ویژگی‌های فردی به «همانندی با دیگران» بازگشت داده شود، احساس وابستگی فرد به رابطه کم‌تر و کم‌تر خواهد شد. برای داشتن هر رابطه‌ای (یعنی ایجاد و حفظ تعلق خاطر دوسویه به آن)‌ باید این حقیقت را که «ما آدمیان به‌گونه‌ای شگفت‌انگیز به یکدیگر مانندیم» فراموش کنیم.

۱۳۹۲ شهریور ۲۰, چهارشنبه

هر جا که باشی، آسمان تو همین رنگ است

عطاء‌الله مهاجرانی آدم خوبی است،‌ خوش‌خنده است و هنگام سخن گفتن چشمان‌ش کشیده و گونه‌های‌ش برآمده و لبان‌ش پهن می‌شود. مهربان و فرهیخته و بی‌آزار است. در دوران وزارت‌ش ما توانستیم یگانه دوران آزادی مطبوعات را در تاریخ این سرزمین تجربه کنیم. ما هر چه داریم از همانندهای او داریم که با اعتقادی راسخ به «شریعت سمحه‌ی سهله» پای‌بند ماندند و طعم شیرین فرامین آزادمنشانه‌ی دین مبین را به ما چشاندند. او پریشب در برنامه‌ی پرگار (درباره‌ی مرگ‌اندیشی) با استدلال‌های محکم و بیان متین خود به محمدرضا نیکفر ثابت کرد که بحث نظری را به مسائل مناقشه‌برانگیز و حاد سیاسی نباید کشاند چرا که در اینصورت «در دشواری می‌افتیم». اما این دشواری به‌راستی چیست؟ گویا ادیب‌سیاستمدار ما در ابتدای بحث صلاح دید که فهم این دقیقه را به بصیرت و بینش مخاطب واگذار کند. چرا که اگر در خانه کس است او را یک اشارت بس است. اما دلبستگی مهاجرانی به جمهوری مقدس نگذاشت تا او از بیان حقیقت ناب چشم بپوشد و ما را در گم‌راهی و بیچارگی رها کند. پریشب دانستم که کشتار زندانیان زبان‌بسته در آن تابستان پرافتخار به‌خاطر ترورهای آغاز دهه‌ی شصت بوده است. آیت‌الله دستغیب شیرازی را (که نیکفر کتاب ارزشمند «معاد»ش را نشانه‌ی ابتذال گونه‌ای از اندیشه‌ی دینی معرفی می‌کند) همین‌ها با بمب تکه تکه کردند و به شهادت رساندند. وقتی در آغاز یک دهه صدای گلوله بلند شود نه تنها همان زمان پاسخ قاطع داده می‌شود بلکه در پایان آن دهه از هواداران دست‌بسته‌ای که حتی دوره‌ی محکومیت‌شان به سر آمده،‌ تقاص اصلی گرفته می‌شود. وقتی یک طرف بی‌منطقی پیشه کند آنگاه طرف مقابل هم حق دارد بی‌منطق باشد. بی‌منطقی را هم که نمی‌توان دارای مراتب دانست. بی‌منطقی بی‌منطقی است (درست همانگونه که فاطمه فاطمه است) و نمی‌توان گفت یک طرف کم‌تر بی‌منطق بوده است و طرف مقابل اندکی بیش‌تر. بی‌منطقی حد و مرز ندارد و خوشبختانه کرانه‌های‌ش ناپیداست. بی‌کرانگی هم همیشه توجیه‌ساز است. وقتی یک طرف دست به اسلحه ببرد آنگاه طرف مقابل هم حق دارد شلیک کند و به‌هیچ وجه از این حق خود (که حق جامعه و حق ملت مظلوم ایران است)‌ کوتاه نخواهد آمد. من در برابر اینهمه وفاداری به نظام اسلامی آنهم از فرسنگ‌ها دورتر در انگلستان به‌نشانه‌ی احترام کلاه از سر بر می‌دارم و بی‌اختیار یاد نظر برخی دوستان‌م می‌افتم که اختلاف با حاکمان کنونی را «دعوای خانگی» و بی‌ارتباط با بیگانگان می‌دانند. اما پریشب که دریچه‌های حقیقت یکایک به روی من گشوده شدند و تجلی معنای سرسپردگی را در یکی از لیبرال‌ترین سیاست‌ورزان برآمده از یوم الله پانزده خرداد با چشمان خودم دیدم،‌ دانستم که دعوای ما چقدر نارواست و این خانه با اینچنین مستاجرهایی (که از فردای انقلاب صاحب‌خانه شدند) نه تنها از تحریم و جنگ در امان خواهد ماند بلکه با دست‌های پاک و ید بیضای همین قدیسان دیر یا زود توصیفات قرآن از بهشت را در خود تجسم خواهد بخشید. باشد تا گور پوسیده‌ی بی‌منطق‌ها برای همیشه گم شود و خون کثیف آنانکه امامان جمعه‌ی ما را کشتند هر از گاهی تا پایان تاریخ ریخته شود. هر چقدر اصولگراها وقیح و بی‌ادب اند، در عوض اصلاح‌طلبان و دست‌پروردگان هاشمی متین و سرشار از نجابت اند. ما با همکاری و همیاری همین دو گروه به دعوای خانگی پایان خواهیم داد و ایران را دوباره خواهیم ساخت. یکی به عراق می‌رود تا کشتارهای تازه را جشن بگیرد و یکی در لندن می‌ماند تا کشتارهای گذشته را بر حق جلوه دهد. درود بر هجرت مهاجرانی و سلام بر ظرافت ظریف!

۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه

بازآفرینی پندار یهودی در ویران‌دمشق

- گزارش و تحلیلی خواندنی از مراسم عید یهودی فصح/پسح/پسخا در دمشق (در بزرگداشت مهاجرت بنی‌اسرائیل از مصر)
- مفهوم نمادین خوراکی‌های ویژه‌ی این روز (یادآور مائده‌ی آسمانی نازل‌شده در بیابان/سرزمین نامسکون)
- معنای نمادین تشریفات مذهبی این روز در دیدگاه یهودیان (ترکیب گذشته با حال برای پیوند دادن رهایی قوم به تک‌تک افراد، معنای سمبلیک سفر در زمان، توان درونی برای استخراج خاطره‌ی جمعی و ادغام وضع آشنا با وضع ناآشنا)
- اهمیت خواندن کتاب «هگادا» در این روز که بر اساس درونمایه‌اش عید را به دو پاره‌ی شکنجه و نجات تقسیم می‌کند (از دید هگادا، این رخداد چیزی بیش از قربانی‌شناسی یا تاریخ رهایی است چرا که وجهی تعلیمی و دیالکتیکی دارد.)
- تاریخ یهودی‌ستیزی در خطه‌ی سوریه و پرونده‌سازی برای یهودیان به‌هدف نسبت‌دادن اتهام خشونت آیینی از آغاز قرن نوزدهم تا دوران خاندان اسد (در 1947 و در آستانه‌ی کشتار حلب، سی هزار یهودی در این کشور زندگی می‌کردند. این تعداد در 1992 به پنج هزار و در سال 2004 به تنها شصت نفر کاهش یافته است که همگی در دمشق سکونت دارند.)
- بحث زیبایی درباره‌ی مفهوم زمان نزد یهودیان با تکیه بر آثار دو مردم‌شناس فرانسوی (آرنولد ون گنپ) و انگلیسی (ویکتور ترنر)؛ نسبت زمان دینی/مقدس و زمان غیردینی/سکولار؛ فرا رفتن از زمان روزمره/عادی و غنی‌سازی/تعالی‌بخشیدن آن در فرآیند آیینی عید فصح که قلمروی قدسی/افسانه‌ای است و سپس بازگشت به زمان دنیوی که سیر و سلوک از آنجا آغاز شده بود («اسفار اربعه»‌ی صدرای شیرازی اندکی به این رفت و آمد زمانی میان عالم قدسی و جهان دنیوی مانند است).
- یهودیان در روند این تشریفات دینی گویی پیروزی گذشتگان خود در گسستن بندهای بردگی و خروج از مصر را دوباره زندگی می‌کنند. این زمانی است برای تقویت قدرت یهودی از طریق ارجاع و تمثل در فرآیند تقلیدی/عبادی. به‌جا آوردن آداب شریعت به یهودیان امکان می‌دهد تا خودشان را از ابتذال و محدودیت‌های زندگی روزمره در سوریه جدا کنند. آنان موقعیت مطیع/انقیادآور خود را در جامعه به چالش می‌کشند و خودشان را بر اساس چهارچوب‌های یهودی تعریف می‌کنند؛ یعنی بر اساس پیروز میدان و نه شکست‌خورده. می‌توان بر فلاکت، آنگونه که در هگادا تبیین می‌شود، چیره شد.
- آنچه را استعاره (اسطوره؟) افاده می‌کند نمی‌توان یکراست و بی‌واسطه بیان کرد: آیین‌ها ترفندهای استعاره‌اند. از این رو، حتی اگر خروج از مصر تنها یک‌بار در تاریخ رخ داده باشد، از راه آیینی‌گری عید فصح، گذشته‌ی دور در زمان حال دوباره پدیدار می‌شود. به‌بیان دیگر، عید فصح بر عهد ویژه‌ی یهوه/خداوند تصریح دوباره می‌کند و اجازه می‌دهد که هر فرد یهودی خودش را چنان لحاظ کند که گویی او بوده است که سربرآورده و به‌تازگی از مصر رهایی یافته است.

۱۳۹۲ شهریور ۱۴, پنجشنبه

چون به خلوت می‌روند...

چندی است که گمان می‌کنم (شبیه به اینکه توهم دارم؟) درباره‌ی رفتار ما مردان در شبکه‌های مجازی یک چیزی را فهمیده‌ام؛ عکس‌های دختران/زنان در آنجاهایی که جمع موجود همگی از جنس مخالف باشند، پروا/پرهیز/خودسانسوری را در ثبت لایک/پسند در پی دارد. آیا اشتباه می‌کنم؟ در همان مجموعه عکس‌ها وقتی همان زنان با مردان‌شان دسته‌جمعی حضور دارند، به‌نحو معناداری جرات مردان تماشاچی در لایک‌زدن بالا می‌رود و آن خودداری به‌یکباره جای خود را به ابراز وجود می‌دهد. باور متعارف آن است که در گونه‌های دوم، ثبت پسند به‌معنای نوعی احترام/ستایش نسبت به پیوندهای آن زنان با هم‌جنسان ماست و اینکه ما با چنین کاری (به‌دروغ یا با صداقت) حریم رابطه‌ی دیگران را به‌رسمیت می‌شناسیم و تایید می‌کنیم. اگر چنین باشد، آیا ابراز پسندیدن عکس‌های گونه‌ی نخست (دختران گرد هم آمده) «معنای مخالف» را در ذهن بینندگان لایک تداعی نمی‌کند؟ آیا جز این است که پرهیزکاران (البته پرهیزکاری فقط به‌این معنا و در همین حد) باور دارند صرف دسترسی تماشاچی به آن عکس به‌معنای بی‌اشکالی تظاهر به پسندیدن جلوی چشم همگان نیست؟ و اینکه در بیش‌تر موارد این مسئله از دو سو تقویت می‌شود (یعنی کسانی با دیدن لایک مورد بحث چنان برچسب‌هایی به لایک‌زننده نسبت می‌دهند و کسانی هم با علم به چنین پیش‌داوری‌هایی از ثبت لایک خود اکراه دارند).  پیام دوطرفه چنین است: «می‌توانید ببینید اما اعلام نکنید که دیده‌اید» و «[صحنه را] دیدم اما به‌روی خودم نیاوردم». اگر چنین نیست سبب آن پرواگری چیست؟  چرا از سی لایک نگاره‌ی چند دختر با همدیگر تنها یکی/دو لایک برای مردان است؟ و برعکس، از سی لایک نگاره‌ی همان دختران با طرف‌های‌شان (یا کسانی که گمان می‌رود طرف رابطه‌ی‌شان هستند)، لایک‌های مردان پنج برابر افزایش می‌یابد (ده از سی)؟ آیا جز این است که کسانی که دسترسی به تماشای عکس دارند، می‌ترسند دیگری گمان کند آنان بی‌پروا، چشم‌چران، هیز و یا فاقد نجابت کافی هستند (که در خطه‌ی ما معنایی جز نفاق/دورویی یا تزویر/زیرکی ندارد)؟ آیا فرهنگ پنهان‌کاری در جامعه‌ی ایرانی سبب نمی‌شود که مردی هم‌هنگام که از ابراز علنی پسند خود نسبت به یکی از نگاره‌های نوع نخست دوری می‌گزیند، در پیغام‌های خصوصی به یکی از گل‌رخان همان تصویر (که در نگاره‌ی نوع دوم در کنار هم‌پیوند خود نشسته است و همین مرد فرضی هم آنرا لایک زده است) ابراز عشق کند/تمایل خود را به برقراری رابطه بیان کند/نخ (و این روزها دیگر ریسمان و تسمه) بدهد؟ نمی‌دانم آیا شبیه این قاعده در میان زنان نازنین ما هم وجود دارد یا نه. ولی گمان کنم شدت ماجرا در قبیله‌ی مردان (به‌علل مختلف و کهن) بیش‌تر است، تا نظر متخصصان امر چه باشد!

۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

بی‌تاریخی/ بی‌پیشینگی

من هرگز علت تغییر نشانی وب‌سایت زمانه را نفهمیدم. همین الان برخی پیوندها در بایگانی بالاترین به عبارت «صفحه‌ی مورد نظر یافت نشد» در آدرس [اکنون] آرشیوی زمانه ختم می‌شود. به‌نظر من (که در امر رسانه هیچ کارشناس نیستم) این برگرداندن نشانی به جای دیگر از بدترین تصمیم‌های مدیران یک رادیو - تارنما می‌تواند باشد. «نشانی» همانا راه و مسیر دستیابی به کوشش‌های بسیاری از همکاران و نویسندگان و دیگر افرادی است که در طی سالیان بنایی در خور ستایش برای یک رسانه خلق کرده‌اند. تعویض این نشانی چیزی نیست مگر سردرگم‌کردن بینندگان و دسترس‌ناپذیرکردن بسیاری از آدرس‌هایی که به پاره‌ای از این بنای جمعی ارجاع می‌داده است. تا جایی که من می‌فهمم اینجور گم و گور کردن گذشته‌ی یک رسانه در حکم خودزنی است. من در چنین رفتاری هیچ نشانی از خردمندی و آینده‌نگری نمی‌بینم.

۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه

کاغذپاره

مشکل بسیاری از ما با «ایدئولوژی پیش‌رفت [مقطع] تحصیلی» آن است که هم دل‌زده‌ی‌مان می‌کند و هم دل‌مان را می‌برد.

۱۳۹۲ شهریور ۹, شنبه

Rest in peace

کسی را که دارد جان می‌دهد نباید صدا زد، نباید بلند بلند اسم‌ش را هوار کشید، با شنیدن پیاپی نام خودش و ناتوانی‌اش از پاسخ‌دادن زجر می‌کشد، اذیت می‌شود، فکر می‌کند اتفاق بدی افتاده است و بُهت‌ش بیش‌تر و بدتر می‌شود، باید فقط قربان‌صدقه‌ا‌ش رفت. باید نوازشش کرد، آرام به صورت‌ش دست کشید، سرش را در آغوش گرفت و اجازه داد که واپسین آنات زندگی‌ا‌ش را در آرامش سپری کند. هر چه فکر می‌کنم می‌بینم ندا خیلی گناه داشت، آنهمه فریاد که «ندا بمون!». آن ثانیه‌های طلایی با این ضجه‌ها چقدر برای‌ش دشوار گذشته است. کاش کسی پیدا می‌شد و از وحشت مرگ‌ش می‌کاست. در این لحظه‌های آخر فقط باید گفت «طوری نیست عزیزم! خوب می‌شی، خوبِ خوب».

۱۳۹۲ شهریور ۸, جمعه

سه کوته‌نوشت درباره‌ی دولت اعتدال

I
لحظات سخنرانی پورمحمدی تاریخی بود. چرا؟ ازین‌جهت که دور نیست همین شور و فریاد را در آینده‌ای نامشخص به‌گونه‌ای وارونه ببینیم. «من باید تاوان بدم». «من باید تاوان بدم». «من باید تاوان بدم»؛ جمله‌ای که طلبکارانه و حق‌به‌جانب بیان می‌شود، شاید روزی هم رنگ بدهکاری و بی‌زاری از خویش به خود بگیرد. پورمحمدی بغض داشت، از اینکه پنجاه تارنما ضد او مطلب نوشته‌اند. حتی افزون بر بغض، من در لرزشِ تارهای صوتی‌اش ترس را دیدم. اما عصبیت، هیجان، بغض و هراس پورمحمدی از اتهامات اقتصادی نبود، چرا که تارنماهای ذکرشده  بیش از هر چیز به پیشینه‌ی جنایتکارانه‌اش اشاره کرده بودند. «من باید تاوان بدم». بله! شما باید تاوان بدهی. این معنویتی که در آغازِ سخنان‌ت کشور را سرشار از آن دانستی، روزی ته می‌کشد و آنگاه تو، مصطفی پورمحمدی، ناگزیری در برابر دادگاهی قانونی (و با حفظ حقوق فردی) به کشتار هزاران نفر اعتراف کنی و تاوان جنایت و دروغ چندین دهه را بپردازی. «من باید وزیر عدالت بشوم». «من باید خادم عدالت بشوم». آری! و روزی هم مخدوم عدالت خواهی شد. عدالت به تو خدمت خواهد کرد، روزی که دور نیست.
II
به‌سلامتی، جناب تازه‌رئیس‌جمهور اعتراضات پس از انتخابات خونین را هم‌زبان و هم‌سو با خامنه‌ای «اردوکشی خیابانی» نامید و «شهامت» در قاموس ایشان نه تنها به‌معنای بیان «عدم تقلب در انتخابات گذشته» است بلکه فراتر از آن اعتراف به «عدم امکان تقلب» در حضور مقام معظم رهبری است. او همچنین گفت به «قوه‌ی قضائیه‌ی نظام‌ش» اعتماد کامل دارد و اینکه «برخی هم حکم گرفتند» که تایید کامل و یکسره‌ی دادگاه‌ها، بازداشت‌ها و احکام ظالمانه‌ی زندان برای فعالان سیاسی و معترضان است. البته دوستان که هرگز کم نمی‌آورند و خواهند گفت «چه توقعی داری؟» یا «این معنای سیاست‌ورزی است» و هزار و یک توجیه دیگر. اما هر چه در برابر ما خرمگس‌ها صورت خود را سرخ جلوه دهید، یقین دارم که چیزی نسبت به انتخابات پیشین همچنان درون‌تان را چنگ می‌زند و راه نفس بر شما می‌بندد؛ به‌ویژه که پافشاری داشتید این موج بنفش را ادامه‌ی جنبشی بدانید که این روزها به‌روشنی در بیان منتخب‌تان خوار و مردود شمرده می‌شود. دولت تدبیر و امید به‌قیمت انکار حقوق ملت از مجلس شورای اسلامی رای اعتماد گرفت... مبارک‌تان باد! 
III
اگر عمر هاشمی رفسنجانی قد بدهد، شاید به‌همراه حسن روحانی بتوانند آینده‌ی دیگری برای جمهوری اسلامی رقم بزنند. کار خامنه‌ای با روحانی دشوار خواهد بود. حتی دشوارتر از چیزی که گمان می‌کرد با ریاست‌جمهوری میرحسین موسوی گرفتارش می‌شود. در کل، تیم هاشمی از همه‌ی جناح‌های رژیم در سیاستمداری و سرسختی پیش‌تر است و خانواده‌ی انقلاب اسلامی نسبت به آدم‌های هاشمی در بی‌پرواترین طرح‌ریزی‌های خود باز هم گونه‌ای احتیاط و پرهیز داشته است. بازی‌هایی که رهبر بر سر خاتمی در آورد، برای روحانی نتیجه نخواهد داد. افزون بر اینکه او ناگزیر است دست دولت روحانی را باز بگذارد تا وضعیت اسفناک ناشی از تنها دولت برآمده از اراده‌ی خودش را سر و سامان بدهد. من البته هنوز نمی‌دانم که رهبری با پذیرش کلیددار مرتکب اشتباه شده است یا نه. شواهد از بُرد کوتاه‌مدت او خبر می‌دهد. اما در درازمدت؟ شاید پیامدهای تصمیمی که برای انتخابات یازدهم گرفت هرگز جبران‌پذیر نباشد. دو دوره صدارت دست‌پرورده‌ی رقیب دیرین بر کشور شوخی نیست. نفس پذیرش روحانی به‌عنوان رئیس‌جمهور یعنی پشیمانی از پروژه‌ی تخریب هاشمی که در همه‌ی هشت سال گذشته با جدیت پیگیری می‌شد. شاید هم به‌راستی (به‌قول یکی از دوستان) عرصه را واگذار کرده است به یار قدیمی و بانی دست‌یابی‌اش به مقام رهبری نظام. گرچه این تحلیل کمابیش خوش‌بینانه است و من هنوز باورم نیست که از خزینه‌ی نیرنگ‌های خامنه‌ای دیگر بویی به مشام نرسد. قدر مسلم آنکه دورنمایی که او در هشت سال گذشته برای خودش می‌دید با آنچه امروز می‌بیند یکسره متفاوت است.

پس‌نوشت:
هر سه فقره پیش‌تر در جای دیگری و در زمان خودشان چاپ شده بودند؛ اولی در لحظاتی که پورمحمدی سخنرانی می‌کرد، دومی در حالی که روحانی واپسین دفاع را از کابینه انجام می‌داد و سومی هم برای چند هفته پیش است. بازنشر اینگونه یادداشت‌ها در وبلاگ برای بیشینه‌ی خوانندگانی است که به من تنها در همین سرا دسترسی دارند.

۱۳۹۲ مرداد ۲۸, دوشنبه

حماسه‌ی گفتگو / گفتگوی حماسی

معاشرت در جوامع مجازی هم قواعد خاص خودش را دارد و تجربه‌‌ی زیستن در آن اندک اندک این قاعده‌ها را به من آموخته است. یکی از این آموزه‌ها همانا "پرهیز از ثبت پسند نظر یک نفر در بحث‌ با دیگری" است. راستش این روزها تمرین می‌کنم که از این عادت نابخردانه و ناپسند دوری بجویم. در کل، مدتی ست که وسواس خاصی پیدا کرده‌ام در لایک‌کردن. با اینکه دوستان آگاه‌ند که در این چند سالی که از حضورم در اینجور جامعه‌ها می‌گذرد شهره به لایک بیشینه‌ی همه چیز و همه کس بودم. به‌طبع (همچون بسیاری از دیگر وضعیت‌های انسانی) نخستین تکانه در آنچه گفتم زمانی بر من وارد شد که خودم در یکی دو بحث شاهد ثبت پسند پاره‌ای سرشناسان در پای نظر طرف مقابل بودم. سپس‌تر در بحث‌های دوستان‌م به‌روشنی حس کردم که این لایک‌ها گونه‌ای دخالت پیرامونیان در گفتگوی دو نفر دیگر می‌تواند به‌شمار آید و حتی ممکن است پیوند ثبت‌کننده‌ی پسند را با طرف دیگر بحث (در صورت آشنایی) کمابیش آسیب بزند. باور دارم که چنین پرهیزی در زمانی که هر دو طرف گفتگو از دوستان ما هستند هیچ هنر نیست؛ چرا که پرواگری ما در این فرض فقط و فقط از روحیه‌ی محافظه‌کاری ایرانی بر می‌خیزد و بس! شاهد این ادعا را می‌توانم چنین تصویر کنم که از جهت آنچه (در زبان کوچه و بازار) "غریب‌کُشی/غریب‌نوازی" می‌نامند می‌توان یک سویه‌ی دیگر نیز به این موضوع افزود؛ هنگامی که بحث میان یک دوست نزدیک و یک آدم یکسره ناشناس در می‌گیرد. به‌تجربه دیده‌ام که در چنین موقعیتی میزان جسارت پیرامونیان یک طرف به‌نحو خیره‌کننده‌ای در ثبت پسند نظرهای دوست‌شان در برابر طرف دیگر بحث افزایش می‌یابد. به‌تبع چشمداشت احتمالی یکی از دو طرف بحث برای دریافت پسند نظرهای‌ش در برابر دیگری نیز یک پای ماجراست. در واقع، بی‌توجهی به قاعده‌ی طلایی در اخلاق ریشه‌ی بسیاری از رفتارهای ما ایرانیان است؛ چرا که به‌سادگی فهم‌پذیر است که آنکه چشم به راه لایک دوستان خود در بحث‌ش با دیگری است، هم‌هنگام دیدن پسندهای ثبت‌شده پای نظر طرف مقابل برای‌ش ناخوشایند است. با تیزبینی می‌توان یک بده‌بستان برده‌منشانه در روابط ما همگان سراغ گرفت. شوربختانه از جهت روحیه‌ی محفلی و باور به معنای پوسیده‌ای از "دوستی" این لایک‌ها در خطه‌ی ما مفهومی ویژه و به‌اصطلاح بومی دارد؛ چیزی شبیه به خلقیات جاهل‌های قدیم و جدید که مرام و معرفت را در جانبداری از "رفیق"شان در دعوا با دیگری می‌بینند. خود این رفتار یعنی بسیاری از ما نگاهی یکسره قبیله‌ای به پدیده‌ای مدنی داریم؛ بحث را همان نزاع می‌دانیم که باید الا و لابد همان که دوست ماست در آن پیروز شود یا دست‌کم برنده جلوه کند. به‌دید من ورود صریح و مکتوب در چنین وضعی بسی صادقانه‌تر و جوانمردانه‌تر از ثبت همراه با سکوت پسندهای‌مان در پای جدل (و نه جدال) دو آدم دیگر است. البته ممکن است که ثبت پسند برای یک نظر در چنین بحثی فقط و فقط بدین‌خاطر باشد که آن نظر را نسبت به دیدگاه طرف مقابل قابل‌دفاع‌تر و مقبول‌تر یافته‌ایم. من چنین فرضی را انکار نمی‌کنم. اما [افزون بر بعید دانستن تحقق چنین گزینش اندیشه‌ورزانه‌ای در دیار ما مردمان سرشار از احساسات] همه‌ی سخن‌م اثرگذاری نامطلوب چنین هوراکشیدن‌هایی در روند یا فرجام بحث آن دو نفر است. چرا که اینجا شاید یکی از فرازهایی ست که دید دیگری در درستی یا نادرستی رفتار ما تعیین‌کننده است؛ چون اغلب چنین کاری به‌همان میزان که تایید/هم‌دلی با دریافت‌کننده‌ی پسند است، از دید طرف مقابل چیزی جز تکذیب/ریشخند او نیست و گمان کنم این کار به‌خودی‌خود چیزی جز حاشیه‌سازی ناموجه نباشد آنهم برای فضایی که تقریباً هیچ ربطی به ثبت‌کنندگان پسند ندارد. چندی پیش وقت چشم‌گیری را به خواندن بحث دو نفر از انسان‌های گرانقدر این فضای مجازی صرف کردم (که یکی آوازه‌ی به‌حقی نیز در دنیای بیرونی دارد) و آگاهانه از ثبت پسند خود پای نظر هر کدام دوری جستم. نسبت به بحث‌های دوستان نزدیک‌م با دیگران نیز کوشش می‌کنم به چنین رهیافتی پایبند باشم. گمان‌م بر آن است که اگر دیگران نیز این شیوه را در پیش بگیرند به خرد و نیکی نزدیک‌تر است.

۱۳۹۲ مرداد ۱۷, پنجشنبه

چرایی ماندگاری حصر موسوی

I
مرا ببخشایید! ولی نمی‌توانم نگویم که عذاب وجدان عجیبی می‌بینم در دوستانی که دولت انتخابی‌شان این روزها منتظر رای اعتماد بهارستانی‌هاست و هر بار تصویری از میرحسین موسوی بر دیوار یا پس‌زمینه‌ی صفحه‌ی‌شان نقش می‌کنند. آن آدم با پشتوانه‌ی مردمی توانست یکسال و نیم (به‌شیوه‌ی خودش) مبارزه کند و بعد هم حبس شد. شگفتی من از این است که چطور هیچ فعالیتی در دو سال و نیم پیش از انتخابات برای آزادی رهبران معترض انجام ندادیم و ناگهان بسیاری از دوستان به این نتیجه رسیدند که با انتخاب روحانی می‌شود به حصر موسوی پایان داد! چه کسی به حصر پایان بدهد؟ رئیس‌جمهوری که حتی در انتخاب برخی از کلیدی‌ترین وزرای خودش ناگزیر به رعایت پسند حاکمیت است؟ یا مردمی که هنوز ذوق خوانده‌شدن آراء‌شان را می‌کنند؟ یا ما که (به‌دید شما عزیزان) فقط غر می‌زنیم و آیه‌ی یاس می‌خوانیم؟ من (چنانکه چندین‌بار پیش از این هم گفته‌ام) سه‌شنبه‌ی پس از حصر (نخستین روزهای اسفند هشتاد و نه) از برهوت خیابان‌های تهران یقین کردم که محاسبه‌ی حکومت درست بوده است. اینکه دوستان همه‌ی امیدشان به چانه‌زنی حسن روحانی با قبله‌ی عالم است آیا معنایی جز این دارد که از اعتراض مردمی برای رسیدن به هدف‌شان (رفع حصر) ناامید شده‌اند؟ پس ما همگی در ناامیدی از خودمان هماوازیم. حال تنها تفاوتِ ما با شما چه‌بسا آن باشد که از اول به چانه‌زنی هم امیدی نداشتیم. اینکه کسانی بگویند رای دادیم تا وضع کشور درست بشود خیلی منطقی‌تر است تا اینکه بگویند رای دادیم تا موسوی دوباره رهبری جنبش را به‌دست بگیرد (که اگر قرار نباشد فعالیت سیاسی کند اصلاً آزادی‌اش به چه دردی می‌خورد؟). گناه موسوی از دید خامنه‌ای خیلی بیش‌تر از چیزی ست که ما حتی تصور کنیم. نمی‌خواهم نقش جغد شوم را بازی کنم اما با اینکه آرزوی قلبی‌ام رهایی این سه نفر از حصر است، گمان‌م بر آن است که مصلحت نظام اقتضا می‌کند دست‌کم تا پایان دوره‌ی ریاست‌جمهوری روحانی همه‌ی محدودیت‌های موجود برای موسوی و کروبی همچنان ادامه یابد. خامنه‌ای هیچ علاقه‌ای ندارد که امید مردم را از آنچه هست بیش‌تر کند.
II
شاید برای دوستان رای‌دهنده تلخ باشد اما واقعیت آن است که برآمدن دولت اعتدال به‌معنای پایان اعتراض‌های رادیکال است. نه اینکه اگر دولت جلیلی بر سر کار می‌آمد، لزوماً اعتراض‌ها دوباره جان می‌گرفت. اما با پیروزی روحانی کوچک‌ترین احتمال هم برای از سر گیری جنبش منتفی شده است. اعتراض‌های ما به جایی نرسید، رهبران‌مان را گرفتند و آب از آب تکان نخورد، حالا هم غریو شادی برای دولت جدید توانسته دورانی به‌کل متفاوت از روزهای گذشته پدید آورد. این میان چرا گرفتار سرزنش درونی هستید؟ من فکر نمی‌کنم که سرنوشت رهبران جنبش سبز هیچ ربطی به پیروزی یکی از کاندیداهای انتخابات اخیر داشته باشد. روحانی، قالیباف یا جلیلی هیچ‌کدام حبس موسوی را نه می‌توانستند بیش‌تر کنند و نه کم‌تر. خامنه‌ای اگر به برداشتنِ حصر راضی بشود حتماً شروطی خوهد داشت و تا جایی که می‌دانیم موسوی آدمی نیست که برای آزادی خودش قول و تعهدی به کسی بدهد. او اگر دوباره امکان حضور در عرصه‌ی عمومی را پیدا کند دست‌کم می‌خواهد حزب تشکیل بدهد، روزنامه داشته باشد و دیدارهای مردمی را از سر بگیرد و صد البته خامنه‌ای نمی‌خواهد خود را در موقعیت اجازه دادن یا اجازه ندادن قرار دهد؛ به موسوی غایب می‌شود هر اجازه‌ای داد، اما موسوی حاضر چیزی جز دردسر نیست.
III
راستش را بخواهید به‌نفع اقتدار ملی دولت تدبیر و امید هم نیست که یک اقتدار مردمی موازی را در کنار خودش نظاره‌گر باشد. هرگونه فعالیت سیاسی موسوی به‌سبک دوران احمدی‌نژاد (همچون دعوت به حضور خیابانی) معنایی جز تضعیف دولت روحانی ندارد. فراموش نکنید که تا آخرین روزها تاکید گاه و بی‌گاه رهبران جنبش بر «اعتراض به دولت» بود. رسانه‌های خارجی هم همیشه آن‌‌ها را «رهبران مخالف دولت» می‌نامیدند. اما آن دولت دیگر تمام شد. دولت جدید هم ظاهراً نیازی به مخالفت ندارد چرا که بسیاری از مخالفان دولت پیشین و معترضان گذشته از آن پشتیبانی کرده‌اند. الان اگر موسوی بیرون [از حصر] باشد چاره‌ای ندارد جز اینکه بیش‌تر از پیش بر نقد عملکرد رهبر و نهادهای زیر نظرِش پافشاری کند (چرا که مخالفت با دولت دیگر بی‌معنا شده است) و همین هم در کنار نفوذ مردمی موسوی دلیل قانع‌کننده‌ای ست تا حاکمیت نگذارد که زخم کهنه‌شده دوباره در شکل و شمایل تازه‌ای سر باز کند. همه چیز عوض شده است. حتی شاید برای ذهنیت قهرمان‌پرداز و اسطوره‌ساز ما ایرانیان همان بهتر باشد که موسوی در حصر باقی بماند و از دیده‌ها پنهان. چرا که موسویِ امروز خواه ناخواه یادآور حسرتی بزرگ برای انتخاب چهار سال پیش ماست؛ انتخابی که با ناباوری به تاراج رفت. «تشکر از دیکتاتور» برای پذیرش دولت بنفش کمابیش به‌معنای پایان «مرگ بر دیکتاتور» در اعتراض به دزدی دولت سبز است.

پس‌نوشت:
در بازتاب‌های این نوشته دیدم که برخی در پرده یا به صراحت گفته‌اند که نویسنده درباره‌ی "رفع حصر" خودخواهانه سخن گفته است و گویا فراموش کرده که موسوی به‌عنوان یک انسان حق زندگی عادی دارد حتی اگر نخواهد دیگر به هیچ‌گونه کنش سیاسی دست یازد. گمان می‌کردم روشن باشد که موضوع بحث "اثر برداشتن محدودیت‌ها بر عرصه‌ی سیاست ایران" است. وگرنه من هم هماوازم که میرحسین باید بتواند همچون دیگر شهروندان به زیست روزمره‌ی خود بپردازد و سلامت جسم و جان خودش را به‌دور از حضور نیروهای امنیتی پی بگیرد. من از موسوی در مقام رهبر یک جنبش سخن گفته بودم  و نه موسوی به‌عنوان فرزند میراسماعیل.

۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

هفتاد و پنج

نخستین‌بار نامِ داریوشِ آشوری را از جلدِ سرخ‌رنگِ «دانشنامه‌ی سیاسی» شناختم. سپس به فراخورِ دلبستگی‌های شخصی‌ام با ترجمه‌ی روان و فن‌آورانه‌ی جلدِ هفتم از تاریخِ فلسفه‌ی کاپلستون آشنا شدم و سپس‌تر «غروبِ بت‌ها» و رجوعِ گه‌گاه به دیگر آثاری که او از فیلسوفِ آلمانی به زبانِ پدری برگردانده است. از استادانِ خود (چه زنده چه درگذشته) فراوان شنیده‌ام که او را به‌خاطرِ نادیده‌گرفتنِ نابهنگامی و ناسازیِ اندیشه‌ی نیچه با وضعیتِ تاریخیِ ایران در ترجمه‌ی آثارِش سرزنش کرده‌اند و مدعی شده‌اند که «مسوولیتِ فرهنگی» ایجاب می‌کرد که او غولِ دیارِ ژرمن را بدونِ غل و زنجیر در شهرِ مردمانِ اندیشه‌ناپذیر رها نکند. با اینکه پیش‌ترها با چنین مهندسی‌هایی در معرفیِ آثارِ باخترزمینیان به مردمانِ این خطه از جهان هماواز بودم، اکنون باور دارم که «تاخیرِ فرهنگیِ ما از غرب» نمی‌تواند دلیلِ قانع‌کننده‌ای برای «تاخیرِ در شناساندنِ فرهنگِ غرب به ما» باشد. به‌هرروی، تاریخِ اندیشه‌ی غربی تنها تاریخِ عقلانیتِ منطقی و اخلاقِ سقراطی نیست و این رویکردِ گزینشی به تصویری کاریکاتوری از چیزی می‌انجامد که به‌اندازه‌ی کافی نسبت به آن دچارِ بدفهمی هستیم. اینگونه مصلحت‌اندیشی‌ها در شناساندنِ متفکرانِ آن سوی جهان، همچنان تصوری فرادستانه و ذهنیت‌مندانه درباره‌ی «اصلاحِ اجتماعی» دارد. ساده‌اندیشی است که بگوییم جامعه‌ی ایران با شناختِ فلانِ فیلسوف در وادیِ پوچ‌گرایی و اخلاق‌گریزی بیش‌تر فرو رفته است. بحران‌های اجتماعی (خوشبختانه یا بدبختانه) پیش‌تر سبب‌های عینی، ملموس و روزمره دارند.
همین‌جا بایسته است اعتراف کنم که گرچه از آشوری مقاله‌های چشمگیری خوانده‌ام (به‌ویژه پیش از برآمدنِ «جستار» و در روزگاری که تارنمای نیلگون هنوز جانی در بدن داشت) اما تا کنون هیچ‌کدام از تالیف‌های‌ش را نخوانده‌ام و این به‌راستی مایه‌ی شرمندگی است. پس بهتر آنکه در چنین مناسبتِ فرخنده‌ای سخن به گزاف نگویم و همچنانکه بانیِ خیرِ این شادباش‌گوییِ جمعی (مهدیِ جامی) پیشنهاد داده است تنها به بیانِ بهره‌وری‌های شخصی‌ام از گنجینه‌ی کوشش‌های او بسنده کنم. باری، من به‌راستی بابتِ «فرهنگِ علومِ انسانی (ویراستِ دوم)» وام‌دارِ او هستم. باید گفت که طعنه‌ی لغت‌پرانی یا لغت‌بازی برای چنان کارِ گرانسنگی تنها سرچشمه‌گرفته از خوی خوارداشتِ دیگری در میانِ ما ایرانیان است، به‌ویژه هنگامی که این دیگری کمرِ همت به کاری ببندد که از اساس کارِ ما نبوده و نیست. من برای پایان‌نامه‌ام نزدیک به هشت ماهِ تمام با این کتاب شبانه‌روز هم‌نشین بودم و در روزِ دفاع نیز به‌روشنی گفتم که بیش‌ترین گرایش در برگردانِ متن‌ها و گزینشِ واژگان به‌جانبِ داریوشِ آشوری است و تا جایی که دانستم پسندِ من در بهره‌گیری از «فرهنگِ علومِ انسانی» در آن پژوهش با نظرِ نهاییِ فرزانه‌ی راهنمای‌م درباره‌ی زبانِ رساله هم‌گرایی داشت. در روندِ فیش‌برداری و ترجمه (که پاره‌ی گریزناپذیری از کار بود) پرسش‌ها و پیشنهادهایی به‌ذهن‌م می‌رسید که یادداشت می‌کردم. دو سال پیش مجموعه‌ی درنگ‌های واژگانی‌ام را (که اندکی از آن در اینجا و اینجا آمده است) در پنج پوشه‌ی جداگانه همراه با نامه‌ای در روشن‌سازیِ درونمایه‌ی آنها برای صاحبِ «فرهنگِ علومِ انسانی» فرستادم. گرچه گرفتاری‌های علمی و عملی نگذاشت تا او به تک تکِ ابهام‌های ذهنی‌ام پاسخ گوید و به‌حق مرا به آثارِ تالیفیِ خود ارجاع داد اما دو چیز برای کسی چون من که در وادیِ زبان و اندیشه و ترجمه هنوز نوآموز است امید و دلگرمیِ بی‌اندازه‌ای به‌بار آورد: اول اینکه در نخستین نامه گفته بود که "بدونِ شک" نکته‌گیری‌های من به کارِ "تکمیل یا بهبودِ" فرهنگِ علومِ انسانی خواهد آمد و دوم اینکه در دومین نامه آنچه را قوتِ لغت‌های عربی (از لحاظِ ساختِ مصدر و جمعِ مکسّر) دانسته بودم، به مساله‌ی "عادت‌های تحمیل‌شده‌ی زبانیِ چندین قرنه" پیوند داد و از بایستگیِ بازگشت از چنان عاداتِ زیانباری سخن گفت که به‌جای آسان‌سازی، راهِ زبان را برای ما دشوارتر کرده‌اند و اینکه "مسائلِ زبانِ فارسی را باید از نو اندیشید".
به‌فرجام، بیانِ نقشِ پیش‌روانه‌ی آشوری در میانِ خیلِ پُرشماری از سرامدانِ هم‌نسلِ خودش نیاز به زمانی فراخ و البته نویسنده‌ای شایسته‌تر از من دارد. شوربختانه مریدپروری در خطه‌ی ما اختصاص به ملایان ندارد و منورالفکرها نیز (خواسته یا ناخواسته) از اینگونه روی‌آوری‌های عاطفی نسبت به خود همواره با آغوشِ باز استقبال می‌کنند. همین‌اندازه می‌توانم بگویم که او با «بت‌سازی از روشنفکران» بیش از هر کسِ دیگر ستیزیده است و همیشه در برابرِ نشانه‌های شومِ راه‌بردنِ نفوذِ فکری به نفوذِ معنوی وسواس و دلنگرانیِ مسوولانه‌ای داشته است. دیروز زادروزِ داریوشِ آشوری بود. برای او در نیمه‌ی دهه‌ی هشتادِ زندگی‌اش آرزوی شادی، سلامتی و نیک‌روزیِ دم‌افزون دارم!

۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

دلیل در سایه‌ی بی‌دلیلی

وقتی بود و نبودِ خودت [برایت] چندان اهمیتی نداشته باشد، منطقی است که بود و نبودِ دیگران [برایت] یکسان باشد.  میزانِ باور به ارزشِ زندگی نسبتِ مستقیمی دارد با میزانِ قدری که برای حضورِ دیگران قائلی. اگر دلبسته‌ی زندگی نباشی، چرا حضورِ دیگران باید رجحانی بر غیبتِ آنان داشته باشد؟ البته از همان دیدگاهِ منطق می‌توان خرده‌گیری کرد که چنین کسی چرا از بن و بنیاد زنده است. زندگی وقتی ارزشِ زیستن ندارد باید تمام‌ش کرد. درست است و من این انتقاد را می‌پذیرم. اما با قبولِ آن، در بهترین حالت می‌توان گفت که فردِ موردِ بحث درست همانگونه که بی‌دلیل زنده است، بی‌دلیل هم با دیگران رابطه دارد. همان‌قدر که زندگی برای او بی‌معناست اما آنرا ادامه می‌دهد، رابطه‌اش با دیگران هم در عینِ بی‌معنابودن ادامه پیدا می‌کند. آیا چنین وضعیتی به عدم‌برتریِ همگان می‌انجامد؟ به هم‌ترازی و هم‌ رتبگیِ همه‌ی پیرامونیان فرجام می‌یابد؟ لزوماً نه! از دیدگاهِ درجه‌ی دوم (یعنی در اتمسفری که همه چیز بی‌معناست و با گذر از آن) برخی ملاک‌ها وجود دارد؛ هم ظاهری و هم باطنی. بی‌پرده بگویم: من در رابطه با مردان (هم‌جنس‌ها) و با لحاظِ اینکه تا جایی که خودم را شناخته‌ام هم‌جنسگرا نیستم، ملاک‌های باطنی را اولویت می‌دهم. زیباییِ یک مرد برای من چندان اهمیتی ندارد اما اینکه اهلِ فکر باشد بسیار مهم است. از دیگر سو، در پیوند با زنان (جنسِ مخالف) قطعاً ملاک‌های ظاهری در رتبه‌ی نخست جای دارد. آیا این سخن یعنی نمی‌توان با هیچ زنی رابطه‌ای با لحاظِ ویژگی‌های غیرِظاهری برقرار کرد؟ البته که می‌توان و می‌شود و می‌باید چنین کرد. اما چنین ضرورتی برای من تعریف نشده که تنها با سرامدان و هنرمندان و فرهیختگان و روشن‌بینان و عالمان و اساتید باید تنانگی کرد. گمان کنم که زنان هم اگر با خودشان صادق باشند علی‌القاعده باید چنین شیوه‌ای (در مواجهه با مردان) در پیش بگیرند. کسی دانشمند و آگاه است اما (به‌قولِ یکی از دوستانِ گرانقدرم erotically) جذاب نیست؛ پس می‌توان با او تنها بده‌بستانِ (دیالکتیکِ؟) اندیشه‌ورزانه داشت. در برابر، کسی هم هست که بی‌نهایت جذاب است اما فاقدِ دانش یا آنگونه آگاهیِ ارزشمند نزدِ ماست؛ پس می‌توان با او تنها بده‌بستانِ تنانه داشت. می‌دانم که خیلی حالتِ ملای مکتب‌خانه‌های عهدِ ناصری را پیدا می‌کنم اگر بگویم فرضِ سوم و چهارمی هم وجود دارد. اما ناگزیرم که بگویم؛ کسی هم می‌تواند هیچ‌کدام نباشد (که به‌طبع هیچ رابطه‌ای نمی‌توان با او برقرار کرد) و البته ممکن است انسانی هم یافت شود که هر دو (یعنی جذابیت و فرهیختگی) را توامان داشته باشد و روشن است که هر عقلِ سلیمی با مصداقِ فرضِ چهارم می‌تواند هم پیوندِ ذهن داشته باشد و هم پیوندِ تن (دستِ‌کم چنان عقلی باید چنین آرزویی در سر داشته باشد). پرسشِ پایانی را شاید بتوان اینگونه صورت‌بندی کرد: آیا ممکن نیست که کسی از شدتِ برخوردار بودن از ویژگی‌های باطنی (دانش، آگاهی، اندیشه، هنر یا هر چه ازین دست) در نزدِ طرفِ مقابل جذابیتِ جنسی پیدا کند؟ یعنی زشت یا بدهیکل باشد اما چون عالم دهر یا نابغه‌ی دوران است ناگهان فزونیِ باطن جبرانِ کاستیِ ظاهر کند؟ خب! محال نیست. اما راستش آن است که من چنین چیزی را گاه در میانِ زنان دیده‌ام ولی به‌راستی کم‌تر در بینِ هم‌جنسانِ خودم این گرایش را ‌می‌توانم سراغ بگیرم.

پس‌نوشت:
گمان کنم روشن باشد که یک پیش‌فرضِ بنیادی (پیش از ورود به ماجرای جنسیتِ رابطه‌ها و سپس ویژگی‌های ظاهری و باطنی) وجود دارد که پیش‌شرطِ هر گونه پیوندِ انسانی (هر چند بسیار کوتاه) است؛ دارا بودنِ کمینه‌ای از سلامتِ روان و نیک‌خویی. با هیچ اندیشمندِ روان‌پریشی نمی‌توان معاشرت کرد و با هیچ جذابِ بدخُلقی نیز نمی‌توان (حتی برای یک شب) آرمید.

۱۳۹۲ مرداد ۵, شنبه

اندکی صبر سحر نزدیک است!

رئیس‌جمهورِ بنفش پرده‌پوشانه از رهبرانِ جنبشِ سبز می‌خواهد حالا که راهِ توبه باز شده، از جهل‌کاری‌های خود اظهارِ پشیمانی کنند و به دامانِ نظام بازگردند، بلکه از این رهگذر او بتواند از شرِ خواسته‌ی "رفعِ حصر" زودتر خلاص شود و البته امتیازِ آنرا نیز به سینه‌ی خود بچسباند. این همان "حقوقدان" است اما نگاه‌ش به مخالفان با "سردار" هیچ تفاوتی ندارد (نه با دومی ایران به چین بدل می‌شد و نه با اولی اینجا سوئیس خواهد شد). گمان نکنم هیچ‌کدام از مبتلایان به "سندرمِ این‌همان‌انگاری" (پیروزیِ روحانی = پیروزیِ میرحسین) خرسند باشند از اینکه موسوی به‌قیمتِ ابرازِ ندامت از حصرِ خانگی رهایی یابد. در واقع، وضعیتِ ترسیم‌شده توسطِ حسنِ روحانی رویای آنان را بدل به کابوس می‌کند. اما در این مورد، نگاهِ منتخبِ اعتدال‌گرا به دیدگاهِ رهبرِ افراط‌گرا نه که نزدیک باشد بلکه با آن یکسره یکی است؛ مخالفان باید از مخالفت دست بردارند و معترضان باید از اعتراضِ خود شرمگین باشند تا بتوانند زندگی (فعالیت؟) کنند. اکنون شادی‌های پس از انتخابات اندک اندک تعبیرهای واقعیِ خود را نشان می‌دهد. این تازه آغازِ ماجراست و نخستین نشانه از آرزواندیشیِ کسانی که به امیدِ گشایشِ فضای سیاسی و اجتماعی به دولتِ یازدهم دل بستند.

۱۳۹۲ تیر ۲۲, شنبه

Malala Yousafzai

با خواندنِ سخنرانیِ زیبا و معصومانه‌ی * ملاله، بیش از پیش اندیشناکِ این حقیقتِ تلخ می‌شوم که آرمان‌خواهی به‌ضرورت با ساده‌اندیشی همراه است. این را البته به‌معنای منفی و تحقیرآمیز به‌کار نمی‌برم. شاید به‌راستی دولت‌ها واقعیتِ امروزِ جهان را بیش از حد پیچیده کرده‌اند تا سودِ خود را به‌چنگ آورند. از پیِ سخنانِ این دخترِ مبارزِ پاکسانی به واژه‌هایی چون «برابری»، «رفاهِ همگانی»، «صلح» و «حقوقِ بشر» می‌اندیشم. گمان می‌کنم چه توانِ معجزه‌آسایی نیاز است تا این کلافِ سردرگمِ جهانی را رشته به رشته نه با دندان و زور که با سرپنجه‌ی مدارا و مهر گشود. باور به دگرگونیِ انسانگرایانه در جهانی پُر از آشفتگی و خشونت؛ هیچ چیز مگر امیدی پیامبرگونه نمی‌تواند پشتوانه‌ی چنین ندای تحول‌خواهی باشد، آنهم در دورانی که هر تغییری در روندِ خود به‌گونه‌ای شوم مسخ و باژگونه می‌شود.
پی‌نوشت:
* می‌خواستم به‌جای «معصومانه» از «کودکانه» بهره ببرم اما گفتم شاید بدفهمی‌ها را فزونی بخشد. کوتاه آنکه «کودکانه» در این معنا یعنی نگرشی در نهایتِ سادگی، نوع‌دوستی و شفافیت.

۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه

جوابیه‌ی یکی از مرجع‌های ضمیر؛ خلبان کور

«- تجربه‌ی احمدی‌نژاد درسِ خوبی بود برای آن دسته از براندازان که ایمان داشتند با برآمدنِ او، جمهوریِ اسلامی سرنگون می‌شود. اما او برکشیده شد، هشت سال کشور را تاراج کرد و موقع‌ش که رسید هیاتِ حاکمه به‌زیر کشیدش. ازین‌جهت، شادمان‌م از اینکه دوستانِ خودم که هشت سال پیش با همین تحلیل (در دورِ دوم) به احمدی‌نژاد رای دادند یا از پیروزیِ او پشتیبانی کردند (و هنوز هم یادداشت‌هایِ‌شان در حمایت و ستایش از تبهکارترین دولتِ تاریخِ ایران در حافظه‌ی وبلاگستانِ فارسی باقی مانده است) در این دوره با شگفتیِ بسیار رایِ خود را به‌نامِ حسنِ روحانی به صندوق انداختند.»
بخشی از یادداشت ٣١خرداد ٩٢ مخلوق

براندازانی که به احمدی‌نژاد رای دادند دو دسته‌اند:
دسته‌ی اول معتقد بودند احمدی‌نژاد، با خصوصیات منحصر به‌فردی که دارد، ناآگاهانه جمهوری اسلامی را دچار بحران می‌کند و به سرنگونی آن کمک می‌رساند.
دسته‌ی دوم کسانی که احمدی‌نژاد را جاه‌طلب و نماینده‌ی بخشی از مافیای کلان‌خواری می‌دانستند که آگاهانه روزی علیه حکومت طغیان می‌کند.

متوجهم که احتمالاً اکثر براندازانِ رای‌دهنده به احمدی‌نژاد بنیاد تحلیلی مارکسی نداشتند و احمدی‌نژاد را فقط فردی می‌دانستند که برای حاکمیت بحران‌زا است. نظر من برای رای به احمدی‌نژاد دقیقاً آن چیزی نبود که دیگر مخالفانِ رای‌داده به احمدی‌نژاد داشتند، اگرچه نزدیکی زیادی با آن داشت. نظر من در آن انتخابات اختصاراً این بود که بناپارتیزه شدن جامعه و ساختار سیاسی امری مطلوب و پیروزی کاندیدای اصلی «حزب نظم» نامطلوب است. طبیعی بود که در آن شرایط در انتخاب بین احمدی‌نژاد - هاشمی، به احمدی‌نژاد رای بدهم. گذشت زمان مرا از رایی که دادم پشیمان نکرد. 
با این اوصاف، جمله‌ی مخلوق را می‌توانیم این‌گونه تغییر بدهیم:
تجربه‌ی احمدی‌نژاد درسِ خوبی بود برای آن دسته از مخالفان او که می‌پنداشتند با تاکید بر یک راه و روش جزمی، مثلاً تحریم یا اصلاح‌طلبی می‌توان راهی برای مهار حکومت جمهوری اسلامی یافت. بحرانی که هشت سال جمهوری اسلامی را مبتلا کرد - گرچه به نابودی آن نیانجامید اما آن را به درگیری تمام‌عیار در سال ٨٨ و عقب‌نشینی بزرگ در سال ٩٢ وادار کرد- با پیش‌بینیِ پیامبرانه‌ی براندازانی شکل گرفت که در سال ٨٤ به سر صندوق‌های رای رفتند و همان کسی را از صندوق بیرون آوردند که ولی فقیه می‌خواست.

چند توضیح:
١. نمی‌دانم چرا مخلوق از این‌که من به روحانی رای دادم شگفت زده شد. او می‌دانست که چهار سال پیش رای من به کروبی بود. اگر قرار بر تعجب بود می‌باید چهار سال پیش متعجب می‌شد. 
٢. فرضاً این قرائت رسمی اصلاح‌طلبانه را که اغراق‌آمیز و تنگ‌نظرانه است بپذیرم که احمدی‌نژاد تبهکارترین دولت تاریخ ایران را تشکیل داد و هشت سال کشور را تاراج کرد، در آن صورت ناچارم اعتراف کنم تنها راه درست همان راهی است که مخلوق سندرم فرخ‌نگهداری می‌نامد و محکوم می‌کند.

درخواست می‌کنم متن این کامنت در صورت امکان در صفحه‌ی اصلی منتشر شود.

۱۳۹۲ تیر ۸, شنبه

این ره که می‌رویم...

نام‌ش را می‌گذارم «سندرمِ فرخ‌نگهداری»؛ گونه‌ای رویکردِ یکسره منفعلانه از جانبِ کسانی که از متهم‌شدن به «انفعال» هراس دارند؛ آنانکه بیش‌ترینه‌ی‌شان در این دهه‌ها ایران را ترک کردند و خوش ندارند کسی در دسته‌ی «خارج‌نشین» طبقه‌بندیِ‌شان کند. این ناخوشایندی و ترس آنان را واداشته است که ژستِ پیشرو بگیرند و خود را با هر رخدادی در ایران از سوی آنچه «مردم» خوانده می‌شود هم‌راه کنند و در پشتیبانی از خواستِ اکثریت هیچ کم نگذارند. هنگامی که فرسنگ‌ها از واقعیتِ میهن دور باشید و به‌ژرفا باور پیدا کنید که نمی‌توانید نقشی در آنچه روی می‌دهد و تعیین‌کننده است بازی کنید، چنین رفتاری کمابیش فهم‌پذیر می‌شود اما به‌هیچ‌رو پذیرفتنی نیست. این هوراکشیدن‌ها و تاییدهای پشتِ سرِ هم نسبت به رفتارِ هم‌میهنان در گوهر و بنیاد هیچ تفاوتی با نعره‌ها و تخطئه‌های شبکه‌های اپوزوسیون ندارد؛ یکی در هیأتِ ستایشگر ظاهر می‌شود و دیگری در جامه‌ی سرزنشگر اما هر دو در یک چیز هماوازند: بی‌هویتیِ سیاسی و جمودِ ذهنی.
نشانه‌های این بیماریِ سیاسی از پیش از انقلابِ پنجاه و هفت سراغ‌گرفتنی ست؛ هم‌راهیِ قاطبه‌ی نیروهای مخالف با رهبریِ مذهبی و پس از فروپاشیِ نظامِ مستقر، پشتیبانیِ تابلودارترین گروه‌های سیاسی از ساختارِ دینیِ حاکم بر کشور تا زمانی که طمعِ شراکت در قدرت با حذفِ خودشان از میان می‌رود. زین‌پس پاره‌ای گذشته‌ی خود را بایگانی کردند و در رسانه‌های برانداز تا توانستند برای خودشان مدال و عنوان در ستیز با جمهوریِ اسلامی دست و پا کردند. در برابر، گروه‌هایی هم با صدورِ بیانیه و به‌اصطلاح کنشِ سیاسی ضدِ گروهِ اول، به وظیفه‌ی مقدسِ هواداری از جریان‌های همچنان موجود در کشور (که به‌نوبت جای خود را زیرِ بیرقِ فریبنده‌ی «تغییر» به یکدیگر می‌بخشیدند) ادامه دادند.
از شانزده سال پیش بدین‌سو، خطِ امامی‌ها یا همان چپ‌های مذهبی که پس از چندی «اصلاح‌طلبان» نامیده شدند، بهترین نیروی موجود برای نثارِ اینگونه هم‌دلی‌های بی‌دریغ از سوی رانده‌شدگانِ پیشین بوده‌اند؛ رفتارهایی که این احساسِ بی‌مصرف‌بودگی را می‌خواهد پشتِ نقابِ «تیزبینی در فهمِ شرایطِ ایران» پنهان کند. از احزابِ سیاسی که بگذریم، چنین رویکردی را می‌توان در پیرامونیانِ خودِ ما نیز (از دوستان و آشنایان) دید؛ عزیزانی که در هر فرازِ انتخابات به‌دعوتِ بزرگانِ نظام (که طیفی گسترده از خامنه‌ای و جنتی تا هاشمی و خاتمی را در بر می‌گیرد) لبیک می‌گویند و دیگران را نیز با ترساندن از جنگ و تحریم به پای صندوق می‌کشانند و در نهایت اگر پیروز شدند فریادِ سر می‌دهند که «زنده‌باد ملتِ بزرگِ ایران!» و در صورتِ ناکامی نیز تحریمی‌ها را مقصر می‌دانند. [1]
باورِ من آن است که مبتلایان به این بیماری یکسره جای تاکتیک و استراتژی را اشتباه گرفته‌اند و یکی را برای همیشه جایگزینِ دیگری کرده‌اند. رد یا تاییدِ رفتارِ مردم ساده‌ترین کار است. چیزی که ما مخالفانِ رژیمِ اسلامی کم داریم همانا تعیینِ هدف و انجامِ کنشِ سازگار با آن بوده است. دعوت‌کنندگان به انتخابات و کنشگرانِ صندوقی باید به این پرسش پاسخ گویند که «چگونه می‌توان با یک انتخاباتِ درجه‌ی چندم از ساز و کارهای پابرجا در همه‌ی این سی و پنج سال رهایی یافت؟» و اگر انتخابات برای آسان شدنِ زندگیِ روزمره است و هیچ پیوندی با تغییرهای بنیادین ندارد، باید پاسخ دهند که «چه راهی برای گذر از ساختارهای تثبیت‌شده و مصون از انتخابِ مردم دارند و اینکه تحققِ یک دگرگونیِ ریشه‌ای و پایدار در نظامِ سیاسی اولویتِ چندمِ آنهاست؟».
روشن است که پرسش‌های دشواری نیز می‌توان پیشِ روی تحریم‌کنندگان گذاشت. درباره‌ی آنان هم می‌توان کیفرخواستِ بلندی صادر کرد. اما اینجا بحثِ من درباره‌ی یک گونه‌ی مشخص از سیاسیون، کنشگرانِ اجتماعی و مردمانِ عادی است؛ کسانی که طبقِ فرض با استبدادِ دینی سرِ آشتی ندارند اما برای دستیابی به هدفِ خود جز آنکه هر چهار سال یک‌بار به‌تشویقِ اصلاح‌طلبان در زمینِ حاکمیت بازی کنند، هیچ کنشِ دیگری از خود نشان نمی‌دهند. به‌باورِ من «سندرمِ فرخ‌نگهداری» دو کاستیِ بزرگ دارد که تحریم‌کنندگانِ انتخاباتِ کنونی [2] از آن مبرایند؛ امیدِ سیاسی را (که در معنا و چیستیِ آن نیازمندِ سنجشگری و درنگ هستیم) بر سرِ بازیِ فرسایشیِ حکومت باز هم قمار کردند و دیگر آنکه هیچ تعهد/مسوولیت/برنامه/نقشه‌ی راهی ندارند که اگر (همانندِ تجربه‌ی اصلاحات) این مشارکت به شکست انجامید، با بن‌بستِ سیاسی و ناامیدیِ همه‌گیرِ برآمده از آن چه کنند. آنان حتی برای پیشبردِ برنامه‌های دولتِ حسنِ روحانی [3] (که قرار است بر ویرانه‌های به‌جامانده از هشت سال صدارتِ احمدی‌نژاد انجام گیرد) هیچ طرحی ندارند مگر تکرارِ همان شعارهای طوطی‌وارِ «تقویتِ نهادهای مدنی» که روشن نیست با ترکیبِ کنونیِ هیاتِ حاکمه چگونه شدنی است. کارکردِ روان‌شناختیِ این بیماری، توهمِ «کنشگریِ سیاسی» است؛ رفتاری که تنها از سرِ شکست، ناکامی، انفعال و ناامیدی از دگرگونیِ ساختاری در پیش گرفته شده است.

II
حرفِ من چیست؟ اینکه دوستانِ عزیزی که [آگاهانه] رای داده‌اید، در جشنِ پیروزی شعارِ تناقض‌نُما اما به‌غایتِ سیاستمدارانه‌ی «دیکتاتور تشکر» سر دادید و به کلیددارِ جدید امید بسته‌اید، فراموش نکنید که دولتمردانِ این نظام حتی تا نیمه‌ی راه هم با ما نخواهند آمد! دستِ‌کم از ساحتِ خیال/پندار/ذهن دور نکنید این حقیقت را که «ساختارِ تبعیض‌ساز باید از میان برود»! گذر از جمهوریِ اسلامی یک آرزوی دست‌نیافتنی نیست و کسانی چون محمدِ خاتمی که بارها به‌صراحت گفته‌اند «عبور از این رژیم ما را به دموکراسی نمی‌رساند» تنها و تنها می‌خواهند خواست‌ها را در چارچوبِ دلبستگی‌های جریانی که از آن نیرو می‌گیرند، محدود و محصور کنند. رئیسِ دولتِ اصلاحات می‌گوید «آقای روحانی رئیس‌جمهورِ همه است حتی آنان که به او رای ندادند» در حالی که ما می‌دانیم نزدیکِ سیزده میلیون نفر از اساس در انتخابات شرکت نکردند. چنین به‌نظر می‌رسد که مردم نزدِ اصلاح‌طلبان تنها به‌معنای پذیرندگانِ پند و اندرزِ خودشان است و شعارِ «ایران برای همه‌ی ایرانیان» مصداق‌های مشخص و متمایزی دارد. مردم اگر در واپسین روزها به نصیحت‌های اینان گوش کردند و در انتخابات وارد شدند که هیچ، اما اگر به قهرِ خود همچنان ادامه دادند (تعبیری که خاتمی و پیرامونیان‌ش بسیار به آن علاقه دارند) آنگاه دیگر حتی دیده نخواهند شد. گویا هیچ‌کس نگرانِ کسبِ رضایتِ کناره‌گیران نیست [4]. نهایت آن است که حقوقِ رای‌دهندگان به دیگر کاندیداها به‌رسمیت شناخته می‌شود. شاید چون جریانِ اصلاحات (هم‌نوا با هیاتِ حاکمه) با خودش می‌گوید این حداکثر سی درصدِ ناراضی هیچ‌گاه اثرگذار نخواهند بود و نظام با همین میزان مشارکت و همین نحوه‌ی انتخابات (که البته بهتر است نمایندگانِ رده‌ی اولِ ما را ردِ صلاحیت نکند) [5] تا همیشه مردم‌سالار باقی خواهد ماند [6]. این نخستین سنگ‌بنای نادیده‌گرفتنِ نارضایتی‌ها (پیش از تشکیلِ دولتِ تدبیر و امید) است و از پیِ آن، رای‌دهندگانِ ناراضی نیز در روندِ پیشِ رو نادیده گرفته خواهند شد. من می‌گویم سال پشتِ سال نوشتارهای براندازانه چاپ کردن و در فرازِ انتخابات ناگهان «منتظرِ تصمیمِ آقایان هاشمی، خاتمی و حسنِ خمینی [7]» بودن با یکدیگر سازگاری ندارد. خاکساریِ روشی نسبت به عقلاءُ المجانینِ رژیمِ اسلامی با هدفِ فراتر رفتن از جمهوریِ اسلامی هیچ هم‌خوان نیست. دستِ‌کم از یاد نبرید که این سرامدان از دل و جان به تبعیض‌ها و ستم‌های این سی و پنج سال وفادارند! حداقل بدانید پشتِ سرِ چه کسانی می‌روید تا بلکه در موقعِ مناسب بتوانید پشتِ‌شان را خالی کنید! مبادا که اتحادِ تاکتیکیِ شما با اصلاح‌طلبان و هاشمی بدل به پیمانِ استراتژیک شود و روزی به خود آیید و ببینید که چندین دهه است هر چه اینان گفته‌اند درست همانگونه مشی کرده‌اید و ناخواسته به ثباتِ هر چه بیش‌ترِ نظامی که با آن بر سرِ ستیز بودید، یاری رسانده‌اید. گرچه از «میکروب‌های سیاسی» [8] تا «علاقمندان به ایران» راهِ درازی طی شده است، اما من همان‌قدر به عقب‌نشینیِ خامنه‌ای باور دارم که به دموکرات‌منشیِ هاشمی. تحول‌خواهانِ درون‌حکومتی (با بهبود بخشیدن به وضعیتِ اقتصادی) ما را تا جایی خواهند بُرد که سنگینیِ تحمل‌ناپذیرِ ستم را بتوانیم تاب بیاوریم. از آنجا به بعد، ناراضیان (چه تحریمی و چه مشارکتی) تنها خواهند بود و ادامه‌ی راه را باید در هماوردی با رضایتمندان (چه اصولگرا و چه اصلاح‌طلب) طی کنند. ما باید در یک بزنگاهِ تاریخی راهِ‌مان را از تحکیم‌کنندگانِ ساختارِ کنونی جدا کنیم. خوب است دوستانِ ناراضیِ مشارکت‌کننده در انتخابات به این مساله فکر کنند که آن بزنگاه کجاست و این جدایی چگونه باید صورت گیرد.

پی‌نوشت‌ها:
[1] تا ساعاتِ پایانیِ رای‌گیری یک‌بند گفته می‌شد که «عدمِ شرکت در انتخابات یعنی رای دادن به جلیلی» که سخنی بسیار سست و بی‌ربط به ترکیبِ رقیبانِ حاضر در صحنه بود. پس از پایانِ رای‌گیری تا زمانِ اعلامِ قطعیِ پیروزیِ روحانی نیز پیوسته گفته می‌شد که «تحریمی‌ها خیانت کردند و اگر به دورِ دوم کشیده شود، تقصیرِ آنهاست» که رویکردی یکسره طلبکارانه و متوهمانه بود؛ سندرمِ فرخ‌نگهداری سبب شده بود که دوستان پیشِ خودشان بگویند «ما که وظیفه‌ی خودمان را انجام دادیم اما وای به حالِ تحریمی‌ها!». گویی همه باید وظیفه را به‌معنایی که خاتمی تعریف کرده است بپذیرند وگرنه وظیفه‌نشناس خواهند بود. انگار نه انگار که بخشی از سبزها از اساس به قالیباف رای داده‌اند و لابد آنها دیگر مرتکبِ خیانتِ حتمی شده‌اند. این رویکرد به دگراندیشان (کسانی که دیدگاهِ جداگانه‌ای دارند و طبعاً رفتارِشان نیز با ما متفاوت است) کودکانه و مطلق‌گرایانه است. چنین نگاهی به دیگری هر چه باشد حتماً دموکراتیک نیست.
[2] در همه‌ی نوشتارهای اخیر، تحریم‌کنندگان را با کناره‌گیران از روی تسامح/آسان‌گیری یکی دانسته‌ام. به‌هرروی، منظور کسانی ست که در انتخاباتِ اخیر [آگاهانه] شرکت نکردند (چون توصیه به تحریمِ انتخاباتِ یازدهم همان‌قدر بی‌معنا بود که طلبِ مشارکت در آن).
[3] شخصاً خرسندم که اکنون در جایگاهِ ریاست‌جمهوری خاتمی یا عارف را نمی‌بینم. روحانی نسبت به این دو نفر قطعاً سیاستمدارتر است و امتیازِ بیش‌تری دارد.
[4] حتی تارنمای بیانگرِ دیدگاه‌های «راهِ سبزِ امید» نیز سقفِ خواسته‌های‌ش از دولتِ جدید چیزی جز دلجویی از خانواده‌ی جان‌باختگانِ انتخاباتِ هشتاد و هشت نیست. تکلیفِ آنهمه جان‌های خاموش‌شده در دهه‌ی شصت؟ هیچ! کِی زمانِ دلجویی از بازماندگانِ آنان فرا می‌رسد؟ هرگز!
[5] تازه همان ردصلاحیت‌شده‌ی رده‌ی اول بی‌درنگ پس از انتخابات فرمودند که جمهوریِ مقدس «دموکرات‌ترین انتخاباتِ دنیا» را برگزار کرد.
[6] چرا که نه؟ آیا رژیم در این محاسبه‌ی خود خطا می‌کند؟ آیا وجودِ یک جلیلی و یک روحانی در هر انتخاباتی سبب نمی‌شود که مردم (با همه‌ی ناخرسندی‌های ریشه‌ای) از ترسِ اولی در انتخابات شرکت کنند و به دومی رای دهند؟ 
[7] به‌عنوانِ تنها یک نمونه از تن‌دادن به شرایطِ سیاسیِ کنونی این موضوع را طرح می‌کنم: بسیار از دوستانِ خودم شنیده‌ام که رضا پهلوی یک شخصیتِ سیاسی نیست بلکه نانِ پسوندِ خود را مُفت می‌خورد. از شما می‌پرسم آیا حسنِ خمینی شخصیتِ سیاسی است؟ خواهید گفت که در رویدادهای جاری (به‌ویژه در این چهار سال) کمابیش اثرگذار بوده است و پشتیبانیِ پاره‌ای از مردم را با خود دارد. حال آیا رضا پهلوی رجلِ سیاسی نیست چون از گردونه‌ی سیاستِ درونِ مرزها اخراج شده است؟ آیا حسنِ خمینی نانِ پسوندِ خود را مُفت نمی‌خورد؟ آیا صرفِ وقایعِ تاریخی‌ای که او هیچ نقشی در آن نداشته (و همگی ارثِ پدربزرگ‌ش است) سبب نشده که در ایرانِ کنونی صاحبِ جایگاه و نفوذ شود؟ از دیدِ من، این دو نفر از جهتِ بهره‌بردن از میراثِ خاندان و ابهامِ جایگاهِ سیاسی یکسره هم‌سانند. می‌ماند نزدیکی یا دوریِ هر کدام نسبت به هدف‌های ما که گمان کنم مانندِ روز روشن است که رضا پهلوی در سنجش با هم‌تای خود دستِ بالا را دارد. دستِ‌کم به این دوری و نزدیکی آگاه باشیم و آنرا فراموش نکنیم.
[8] یادِ موسوی و کروبی گرامی باد؛ تنها سرامدانِ حاکمیت که سخنرانیِ میکروب‌باورانه‌ی خامنه‌ای را همان زمان (و از منظرِ به‌رسمیتِ شناختنِ مخالفان) به پرسش و انتقاد گرفتند.

۱۳۹۲ تیر ۴, سه‌شنبه

دولت آینده؛ امکان‌ها و امیدها / غلام کاظمی

نوشتارِ زیر در نامه‌ای از سوی نویسنده برای من فرستاده شد. با وجودِ تفاوتِ دیدگاهِ ما نسبت به یازدهمین انتخاباتِ ریاست‌جمهوری، از پیشنهادِ چاپِ متن استقبال کردم. گرچه شاید (از جهتِ پیشینه‌ی من در وبلاگستانِ فارسی) چنین در ذهنِ پیگیرانِ نوشته‌های‌م ثبت شده باشد که آدمی هستم با حلقه‌ی بسته‌ای از دوستانِ پیرامونی که جای نقد و نظرِ مخالف در آن نیست، اما همین‌جا بگویم که از نشرِ یادداشت‌های انتقادی ازین‌دست خرسند خواهم شد. صورتِ نهاییِ این متن پس از اندکی ویرایشِ صوری و نه محتوایی (آنهم البته با حفظِ کاملِ سبکِ نگارشِ نویسنده و پرهیز از دست‌بردن در آن)، به تاییدِ ایشان رسیده است. با سپاس از آقای کاظمی که امکانِ بهره بردن از این نوشته را برای دیگران فراهم ساخت!

دولتِ آینده؛ امکان‌ها و امیدها / غلامِ کاظمی

نتیجه‌ی انتخاباتِ 92 مشخص کرد که حاکمیتِ جمهوریِ اسلامی مایل نبود بارِ دیگر به تقلبِ گسترده از جنسِ انتخاباتِ 88 دست بزند. ظاهراً سرانِ حکومت به این نتیجه رسیده بودند که در سنجشِ امکان‌های موجود، تحمیلِ رییس‌جمهورِ مطلوب‌ِشان به هزینه‌های متعاقبش نمی‌ارزد. علتِ این امر در درجه‌ی اول، آگاهیِ حکومت از هزینه‌ی تقلبِ گسترده یا به‌عبارتی میراثِ مبارزه‌ی ناتمامِ 88 و در درجه‌ی دوم زاویه‌ی کم‌ترِ نامزدِ منتخبِ مردم با هسته‌ی حاکمیت و ارجحیتِ کم‌ترِ رقبایش نسبت به شرایطِ انتخاباتِ 88 است. به‌عبارتِ دیگر، جمهوریِ اسلامی این‌بار مهندسیِ انتخابات را آنچنان پیش از انتخابات آغاز کرده بود که نیازِ کم‌تری به مهندسیِ ضربتی در حینِ انتخابات داشته باشد. گفته می‌شود حاکمیتِ ایران در این روند به کمکِ بازیابی آبروی از دست رفته و تمدیدِ بقای خویش شتافته است. اما آیا انتخاباتِ اخیر لزوماً چنین کارکردِ مطلقی را خواهد داشت؟
در خودِ انتخابات، موقعیتِ نمادینِ نامزدها و وزنِ آرای‌ِشان یکسره کسبِ آبروی حکومت نخواهد بود. آرای اندکِ سعیدِ جلیلی، نماینده‌ی گفتمانِ غالبِ حکومت یعنی سیاستِ مقاومتِ هسته ای، خودبه‌خود از اعتبارِ تبلیغِ این گفتمان خواهد کاست. به‌عبارتِ دیگر، تکرارِ این دروغ که مردمِ ایران سراپا با سیاستِ خارجی/هسته‌ایِ حکومت هم‌دل اند دیگر به‌سادگیِ قبل نخواهد بود. در یک کلام، نتیجه‌ی انتخابات یک "نه" آشکار در رفراندومِ سیاست‌های هسته‌ای بود. یک انتخاباتِ صحیح بیش از هر چیز انتخابات‌های دروغینِ پیش از خودش را آشکار می‌کند. با سنتزِ آماریِ نتایجِ این انتخابات و نحوه‌ی اعلامِ آن، تقلب در انتخاباتِ پیشین بیش از پیش آشکار شد؛ از آنجا که مثلاً تعدادِ رای‌های محمدِ غرضی (کاندیدِ ناآشنای این دوره) از رای‌های مهدیِ کروبی (رییسِ مجلسِ اصلاحات با حزب و روزنامه و تبلیغاتِ فراگیر) بیش‌تر بود و این در حالی ست که تعدادِ رای‌دهندگانِ دوره‌ی قبل فزون‌تر از انتخاباتِ اخیر بود. تفاوتِ فاحشِ نظرِ نمایندگانِ مجلس با مردم نیز بیش از هر چیز موقعیتِ دروغینِ نمایندگیِ آنها را فاش کرد. از آنجا که 160 نماینده به‌صورتِ رسمی از علی‌اکبرِ ولایتی حمایت کردند. 150 نماینده با امضای نامه‌ای از قالیباف. دستِ‌کم 140 نماینده‌ی مجلس عضوِ رسمیِ ستادهای تبلیغاتیِ محمدباقر قالیباف بودند. بیش‌تر از 432 نماینده‌ی ادوارِ مجلس نیز حمایتِ رسمیِ خود را از قالیباف اعلام کردند.
این گفته که حسنِ روحانی انتخابِ حکومتِ ایران بود نمی‌تواند درست باشد. به‌جز موضع‌گیریِ مشخصِ نمایندگانِ مجلس، فرماندهانِ سپاه به‌طورِ رسمی و غیرِ رسمی از قالیباف حمایت کردند. حینِ شمارشِ آرا، طیِ یک گافِ خبری، آرای صندوقِ 110 (یعنی صندوقِ حسینیه‌ای که آیت‌الله خامنه‌ای، اعضای بیتِ رهبری و بسیاری از مسئولانِ حکومت در آن رای انداخته بودند) فاش شد و در این صندوق رایِ سعیدِ جلیلی بیش‌تر از ده برابرِ حسنِ روحانی بود. گرچه این آمارِ خطرناک پس از چند دقیقه حذف شد.
اما دولتِ آینده نسبت به قبل لزوماً به افزایشِ بقای جمهوریِ اسلامی نیز کمک نخواهد کرد. هانا آرنت، فیلسوف و تاریخ‌نگارِ آلمانی، در مقاله‌ای با اشاره به آلمانِ نازی گفته بود که یک نظامِ توتالیتر را فقط می‌توان از درون سرنگون کرد. مگر اینکه البته در جنگ شکست بخورد. شاید این سخن را چنین بتوان تفسیر کرد که در صورتِ هماهنگیِ ارگان‌های داخلیِ نظام به‌خصوص ارگانِ نظامی با مرکزِ حاکمیت، کارِ مردم در مواجهه بسیار دشوار خواهد بود. حوادثِ اخیر در مصر، سوریه و لیبی به‌خوبی مؤیدِ این امر است؛ حوادثی چون ناهماهنگیِ ارتش مصر با حسنی مبارک و سقوطِ زودهنگام‌ش از یک طرف، در برابرِ هماهنگیِ ارتشِ بشار اسد و قذافی که ادامه‌ی کار را مشروط به دخالتِ گسترده‌ی نیروهای خارجی و خساراتِ عظیم کرد.
با پذیرفتنِ آسیب‌های گسترده‌ی مداخله‌ی خارجی، بهترین اثرِ مردم در فرآیندِ مبارزه را می‌توان کمک به تضعیفِ نیروهای نظامیِ وفادار به حاکمیت و جداییِ آنها دانست؛ اتفاقی از جنسِ جداییِ ارتش در سالِ 57 به‌واسطه‌ی کنشِ مردم. پرواضح است که نقشِ این نیروی نظامیِ وفادار در ایران را سپاهِ پاسداران بازی می‌کند. نگاهی اجمالی به رویه‌ی دو رییس‌جمهورِ اخیر نشان می‌دهد که در دولت‌های محمودِ احمدی‌نژاد این هماهنگی و قدرت‌گیریِ سپاه به حداکثرِ خود رسیده بود. روندِ افزایشِ سلطه‌ی سپاه آنچنان با سرعتِ تمام طی شد که امروز تسلطِ این نهادِ امنیتی-نظامی بر تمامِ عرصه‌های اقتصادی غیرِ قابلِ کتمان است؛ از واگذاریِ شرکت‌های پردرآمدی چون مخابرات تا نفوذِ همه‌جانبه‌ی قرارگاهِ خاتم‌الأنبیا در صنعت. بدونِ شک رویِ کار آمدنِ دولتِ صاحب‌اختیارِ سرمایه و میانه‌رو که به اصلاح‌طلبان و کارگزاران هم نزدیک است، از این سرعت خواهد کاست و این اتفاقِ فرخنده‌ای است.
با این وجود، نباید فراموش کرد که هم‌زمان با کوتاه‌تر شدنِ دستِ سپاه از سرمایه، دست‌های غیرِ نظامیِ دیگری به منابعِ ثروت باز خواهد شد. اگرچه دولتِ حسنِ روحانی با به‌کارگیریِ تکنوکرات‌های حامی‌اش اندکی نظم و قاعده را به بوروکراسیِ طویل و ویرانِ دولتی بازخواهد گرداند، اما انتظار می‌رود سیاست‌های اقتصادیِ وی (در ادامه‌ی سنتِ نولیبرالیِ دولتِ هاشمی و خاتمی) نویدِ چندانی برای بهبودِ وضعیتِ اقتصادیِ کارگران و فرودستان نداشته باشد. کما اینکه وضعیتِ اقتصادیِ ایران پیوندِ منحوسی با سیاستِ خارجی/هسته‌ایِ کشور داشته و تا زمانی که تصمیم‌گیرنده‌ی نهاییِ این سیاست آیت‌الله خامنه‌ای است، انتظارِ دگرگونیِ بنیادین از آن نمی‌توان داشت. گرچه تفاوت‌های فاحشِ این سیاست در دولت‌های مختلف، بی‌اثریِ کاملِ قوه‌ی مجریه را در این حیطه انکار می‌کند.
باید به روی کار آمدنِ دولتِ میانه‌رو نه به‌مثابه‌ی منجی، بلکه به‌عنوانِ فرصتی برای بازگشتِ فعالیتِ سیاسی و اجتماعی به جامعه‌ی مدنی و تکاپوی جمعی برای تقویت و تاسیسِ نهادهای مبارزاتی نگریست. در درجه‌ی اول باید با جدیت در بیرون از قلمروِ دولت، دست به سازماندهی و تشکل‌یابی زد و به ساختنِ شبکه‌ها و ارتباطات اندیشید. در درجه‌ی دوم به فراهم‌سازیِ زمینه‌های قانونیِ شکل‌گیری و تقویتِ احزاب و تشکیلاتِ سیاسی مبادرت ورزید. باید دولتِ آینده را واداشت با مهیا ساختن بسترهای قانونی، امکانِ تشکل‌یابیِ گروه‌ها را تسهیل کند؛ گروه‌هایی که یکی از مهم‌ترینِ آنها سندیکاهای کارگری و صنفی است. دولتِ میانه‌روِ آینده بر حسبِ منطقِ اقتصادی‌اش یعنی دفاع از ارزان‌سازیِ نیروی کار، به‌راحتی تن به گشایشِ این فرصت نخواهد داد. به‌همین دلیل است که شرایطِ امروز بیش از هر زمانی نیازمندِ مداخله و پیکارِ سیاسی است.

۱۳۹۲ خرداد ۳۱, جمعه

انتخابات یازدهم ریاست‌جمهوری

- چرتکه‌ی جمهوریِ اسلامی پس از ارزیابیِ چهار سال ایستادگی در برابرِ مردم، گویا به این نتیجه رسیده است که باید به توده‌های تحول‌خواه اندکی روی خوش نشان داد. بازگشتِ «اعتبارِ صندوقِ رای» کم‌ترین فرآورده‌ی بیست و چهارمِ خرداد است.
- تجربه‌ی اخیر ثابت کرد که خامنه‌ای و هاشمی هنوز هم می‌توانند با یکدیگر به ائتلاف برسند و دست‌یابی به منافعِ مشترک میانِ این دو، پیش‌شرطِ پیروزیِ ائتلافِ اصلاح‌طلبان بوده است. وگرنه اکنون برای ما روشن است که با کناره‌گیریِ مهدیِ کروبی، آرای موسوی (در اعلامِ رسمیِ نتایج) یک دانه هم افزایش پیدا نمی‌کرد چرا که رهبر برای آن انتخابات برنامه‌ی دیگری داشت و نامه‌ی هاشمی که می‌گفت «این لقمه از گلویت پایین نمی‌رود» بهترین گواه بر اختلافِ آشتی‌ناپذیرِ منافعِ آن دو در انتخاباتِ پیشین بود.
- با رخدادِ کنونی، چراییِ کودتای هشتاد و هشت ابهامِ بیش‌تری پیدا کرده است. اگر خامنه‌ای می‌تواند در یک بزنگاهِ سیاسی از حب و بغض یا منافعِ فردی فراتر برود، چرا پیش‌تر چنین نکرد؟ آیا دشمنیِ شخصی با میرحسینِ موسوی یگانه علتِ تن‌دادن به آن کودتای ننگین بود؟ آیا خامنه‌ای (که نشان داده کارهای‌ش از منطقی سیاسی برخوردار است) به‌راستی گمان کرده بود که هاشمی و موسوی بر ضدش توطئه خواهند کرد و او را از جایگاهِ رهبری به زیر خواهند کشید؟ یا همه‌ی اینها خیال‌بافی‌های برآمده از شوکِ کودتا بوده است؟ برگزاریِ دادگاه‌های نمایشی و کشتارِ مردم و تحمیلِ آنهمه هزینه به کشور بر اساسِ چه تحلیلی انجام گرفت؟ سخنانِ موسوی پیش از انتخابات به‌هیچ‌وجه تندتر از سخنانِ روحانی در این دوره نبود و ترجیع‌بندِ هر دو نیز چیزی جز پایان‌دادن به آنارشیزمِ دولتی.
- از تاریکیِ همچنان حکم‌فرما بر کودتای پیشین که بگذریم، باید بپذیریم که خامنه‌ای با شمردنِ کمابیش باورپذیرِ آرای مردم پاره‌ی بزرگی از بدنامیِ خود را جبران کرد و هم‌زمان با بخشیدنِ اعتبارِ دوباره به «صندوق»، وجهه‌ی خود را نیز به‌میزانِ چشمگیری ترمیم کرد. ازین‌رو، بهتر است اپوزوسیون برای تحلیلِ انتخابات به دستاویزهایی به‌جز «نه به خامنه‌ای» چنگ بزنند.
- در راستای بازسازیِ اعتبارِ رهبری، این مساله نیز نباید دور از چشم بماند که خامنه‌ای با این انتخابات، تصفیه‌حسابِ واپسین را با رئیسِ دولتِ کنونی به‌سرانجام رساند. در جشن‌های خیابانی یک تصویر بسیار عبرت‌آموز و گویا بود؛ جوانی عکسِ محمودِ احمدی‌نژاد را وارونه در دست گرفته بود و چشمانِ او را نیز سوراخ کرده بود. شعارهای «محمود رفت» و «احمدی بای بای» نیز نشانه‌ی دیگری بود از اینکه رهبری کامیابانه توانست موجِ نفرتی را که پس از خطبه‌های بیست و نهمِ خردادِ چهار سال پیش به‌سوی خودش روان کرده بود، دوباره به دوشِ گماشته‌ی تاریخ‌مصرف‌گذشته‌اش بازگرداند.
- رفتارِ احمدی‌نژاد در سال‌های پایانیِ دولت، در تغییرِ رویکردِ رهبری نسبت به جناح‌های حکومت اثرِ انکارناپذیری داشت. وقاحتِ احمدی‌نژاد در خانه‌نشینیِ ده روزه‌اش و پخشِ فیلمِ افشاگرانه وسطِ صحنِ مجلسِ شورای اسلامی را مقایسه کنید با نجابتِ خاتمی در تعامل با حاکمیت. پشیمانیِ رهبر از برکشیدنِ باندِ احمدی‌نژاد، معنایی جز پناه‌بردنِ دوباره‌ی او به اردوگاهِ اصولگرایانِ سنتی یا اصلاح‌طلبانِ میانه‌رو نداشت.
- در راستای زدودنِ جریانِ سوم از صحنه‌ی سیاسیِ کشور، باید گفت که نشانه‌ها حاکی از بازگشتِ جمهوریِ اسلامی به روندِ حکم‌رانیِ پیش از هشتاد و چهار است؛ یعنی انتقالِ دوباره‌ی قدرت (به‌نحوِ یکپارچه؛ شاملِ قدرتِ اجرایی) به اُلیگارشی/گروهه‌سالاریِ روحانیت (که البته با علی‌اکبرِ ولایتی نیز انجام‌پذیر بود). بنابراین، از امروزِ شاهدِ بازیابیِ ثباتِ حکم‌رانی در رژیمِ اسلامی هستیم؛ چیزی که با احمدی‌نژاد به‌شدت در معرضِ خطر قرار گرفته بود. اگر این ثباتِ سیاسی را با مشارکتِ هفتاد و اندی در یک انتخاباتِ غیرِکودتایی جمع کنیم، «بیمه»ی نظامِ مقدس به‌معنای واقعیِ کلمه خروجیِ تصمیمِ هوشمندانه‌ی خامنه‌ای خواهد بود.
- تجربه‌ی احمدی‌نژاد درسِ خوبی بود برای آن دسته از براندازان که ایمان داشتند با برآمدنِ او، جمهوریِ اسلامی سرنگون می‌شود. اما او برکشیده شد، هشت سال کشور را تاراج کرد و موقع‌ش که رسید هیاتِ حاکمه به‌زیر کشیدش. ازین‌جهت، شادمان‌م از اینکه دوستانِ خودم که هشت سال پیش با همین تحلیل (در دورِ دوم) به احمدی‌نژاد رای دادند یا از پیروزیِ او پشتیبانی کردند (و هنوز هم یادداشت‌هایِ‌شان در حمایت و ستایش از تبهکارترین دولتِ تاریخِ ایران در حافظه‌ی وبلاگستانِ فارسی باقی مانده است) در این دوره با شگفتیِ بسیار رایِ خود را به‌نامِ حسنِ روحانی به صندوق انداختند.
- یک تحلیلِ جداگانه باید برای این گفته‌ی روحانی در جمعِ هواداران‌ش در جماران، به‌تاریخِ یازدهمِ خرداد و مدت‌ها پیش از انصرافِ محمدرضا عارف، نوشته شود: «اولین قدم تشویقِ همه برای تشکیلِ صف‌های طولانی پای صندوق‌های رای در انتخابات است. بنده یک کلمه به‌صورتِ مبهم بگویم؛ امسال یعنی سال ۹۲، سالِ ۸۸ نخواهد شد.» این سخن آن روز لافِ گزاف به‌دید می‌آمد اما امروز یک اطمینانِ شگفت‌آور از اراده‌ی حاکمیت به برگزاری انتخاباتی یکسره متفاوت با چهار سالِ پیش. نخستین پرسش آن است که روحانی با کدامین پشتوانه و شاهد (از اندرونیِ نظام) چنین اظهارِ نظری کرد؟
- سعیدِ برزین چندین‌بار در بی‌بی‌سی به‌درستی تاکید کرد که صرفِ پیروزیِ روحانی به‌معنای عدمِ دستکاریِ آرا نیست. شخصاً گمان می‌کنم که نگه‌داشتنِ روحانی در مرزِ پنجاه درصد و ریاست‌جمهوریِ او با میزانِ آرایی شکننده که می‌رفت تا مرحله‌ی دوم را پیشِ پای‌ش بگذارد، قدرتِ مانور و چانه‌زنیِ منتخبِ ملت را با حاکمیت تا اندازه‌ای که موردِ رضایتِ رهبری ست، کم خواهد کرد. همچنین با در نظر گرفتنِ رایِ برخی سبزها به محمدباقرِ قالیباف، نشانه‌ها حاکی از بالاتر بودنِ آرای او (از میزانِ اعلام‌شده) بود و اینکه بخشیدنِ رده‌ی سوم به سعیدِ جلیلی چندان باورپذیر نیست (در حالی که ولایتی با دارابودنِ پشتیبانیِ مهم‌ترین تشکل‌های راستِ سنتی در رده‌ی پنجم قرار گرفته است). ازین‌رو، بدبینیِ برخی تحلیلگران درنگ‌پذیر است که این انتخابات در جهتِ رضایتِ توامانِ رهبری و مردم مهندسی شد.
- چه ما کناره‌گیران و چه پاره‌ای از رای‌دهندگان هیچ‌یک باور نمی‌کردیم که حکومت به ریاست‌جمهوریِ این آدم تن دهد. اما جمهوریِ اسلامی نشان داده است که هر گاه در دشواریِ جدی قرار گیرد (تحریم‌های فزاینده، ازهم‌گسیختگیِ مدیریتِ اجرایی و افزایشِ نارضایتیِ عمومی) از «ظرفیتِ» دموکراتیکِ خود (البته از راهِ ساز و کارهایی همچون نظارتِ استصوابی که آنرا مهار و کنترل کند) بهره‌برداری خواهد کرد و پیشوندِ «جمهوری» را به یاریِ نظامِ اسلامی خواهد رساند. تبریکِ سپاهِ پاسدارانِ انقلابِ اسلامی به رئیس‌جمهورِ منتخب نشان می‌دهد که اراده‌ی برگزاریِ انتخاباتی آبرومند، رقابتی و کمابیش سالم از بالا صادر شده است و همه‌ی ارکانِ حکومت به آن پایبندی نشان داده‌اند. درست همانگونه که کودتای هشتاد و هشت حکمِ حکومتی بود و تمامیِ نهادهای کشور برای پیشبردِ آن بسیج شدند. ازین‌جهت، ضمنِ شادباش‌گویی به سبزهای روحانی‌مدار، شایسته است این واقعیت را یادآوری کنم که آنان چیزی را به حاکمیت تحمیل نکردند و اگر بنا بود مقاومت در برابرِ خامنه‌ای چنین نتیجه‌ای داشته باشد، چهار سال پیش و با خروشِ میلیونیِ مردم می‌توانستیم حکومت را به عقب‌نشینی وادار کنیم.

۱۳۹۲ خرداد ۲۴, جمعه

چشم‌هایی که حکم می‌رانند

هرکس نداند گمان خواهد کرد که اینهمه همهمه بر سرِ «چشم‌شناسی» بوده است و نه «کنشِ سیاسی». حجمِ تزریقِ احساساتی که در این انتخابات از هر دو سوی کناره‌گیران و رای‌دهندگان [1] انجام شد، از حدِ تصورِ من بسی فراتر بود و این نشان می‌دهد که در میانِ ما ایرانیان رمانتیزمِ سیاسی هیچ‌گاه پایان نخواهد پذیرفت. اما ماجرای «چشم‌ها» یک جادوی آشنا از جانبِ دوستانی ست که با پافشاری از دیگران می‌خواهند رای بدهند. در این چند روز به‌ویژه هر کدام از تحریمی‌های پیشین و توابینِ کنونی که با وجدانی معذب به خیلِ عظیمِ شیفتگانِ «صندوق» پیوستند، در حسبِ‌حالِ خودشان به «چشم» اشاره‌ای داشتند. من در چنین رهیافتی چیزی جز تعبد/اطاعت/پیروی نمی‌بینم و این به‌زبانِ ساده یعنی «به اراده‌ی دیگری/دیگران گردن نهادن». به‌قیاسِ چنین نگاهی و بر اساسِ منطقِ بیمارگونه‌ی آن، ناگزیر چشمانِ ناامیدِ تحریمی‌ها نیز باید رای‌دهندگان را به کناره‌گیری برساند. اما از آنجایی که همیشه ناامیدی زیان‌آور بوده است، پس روندِ چشم‌گردانی باید امید را برگزیند؛ یعنی چشمِ امیدواران باید بر چشمِ ناامیدان برتری داشته باشد. با هزار افسوس باید بگویم که کاربردِ مفهوم‌های متناقض‌مصداق و مبهمی چون امید/ناامیدی به‌عنوانِ سنجه‌ی رفتارِ سیاسی، بیش از هر چیز نشان‌دهنده‌ی رویکردِ شاعرانه به سیاست است. به‌آسانی می‌توان با بهره‌گیری از همان مفهوم‌ها گفت که ناامیدی همیشه هم زیان‌آور نبوده است و دستِ‌برقضا می‌تواند زمینه‌سازِ یک امیدِ پایدار باشد. بازیِ زبانی در پهنه‌ی سیاستِ شاعرانه تیغِ دو دم است.
اندکی در ریشه‌های «باور به حجیتِ چشم» درنگ کنیم؛ سرچشمه‌ی اینگونه گذرِ روان‌شناختی و یکسره غیرِمنطقی چیزی نیست جز «خواهی نشوی رسوا، هم‌رنگِ جماعت شو» که صد البته جامه‌ی هم‌دردی/هم‌دلی و حتی ترحم/دلسوزی به تن کرده است. رسیدن به یک تصمیمِ سیاسی از راهِ نگریستن در چشمانِ مردمانِ شهر، تنها و تنها «نادیده‌گرفتنِ اصالتِ فهمِ فردی» است و بس. ولی قرار نیست که ما به‌خاطرِ دیگران زندگی کنیم، احساسِ خود را در حسِ جمعی منحل کنیم و در نهایت بر پایه‌ی «عواطفِ همگانی‌شده» به کنشِ سیاسی دست یازیم. انتخابِ سیاسی در دورانِ نو امری یکسره فردی ست و دموکراسی پیش از هر چیز بر اصالتِ فردیت بنا شده است. شناختِ هر تک‌انسان از تنواره‌ی سیاسیِ جامعه‌ی خودش ارزشِ نخستین و بنیادی است.
از میانِ دوستانِ تحریمی چندین‌نفر به‌خاطرِ چشمانِ خیسِ مادرِشان امروز رای خواهند داد، پاره‌ای از چشمانِ پُرصلابتِ زندانیانِ سیاسی بغض کرده‌اند، برخی از چشمانِ پُرامیدِ دوستانِ‌شان خجالت کشیده‌اند و بسیاری نیز در شب‌های تبلیغاتِ انتخاباتی با دیدنِ چشمانِ پر شور و شوقِ ملتِ‌شان به پای مردم‌سالاریِ دینی زانو خواهند زد و شگفت آنکه نوشتارهای بیش‌ترینه‌ی آنان نیز با «سرزنشِ درونی» همراه است. چرا که از دیدگاهِ منطقی، هر شور و شوقی حداکثر و فقط در محدوده‌ی شورمندان و مشتاقان حجیت دارد و توبه‌کنندگان که تابِ برچسب‌هایی چون قهر/انفعال [2] را نیز ندارند، به مشروط/انحصاری‌بودنِ این اعتبار نیک آگاهند ولی خلافِ آگاهیِ خود رفتار می‌کنند. رفتنِ پای صندوقِ رای، نادیده‌گرفتنِ این رویکردِ درونی است. شاید شاعری (یا یک روشنفکرِ معنوی) پیدا بشود و بگوید «برای منافعِ ملی باید از خود گذشت؛ پس خودت را انکار کن و رای بده!». اما گمان کنم چنین فراخوانی در همان دنیای شعر (یا معنویت) هم جایگاهی نداشته باشد، چه رسد به دنیای سیاست که در روزگارِ تجدد یک انتخابِ بسیار فردی‌شده است.
نمونه‌ی یک کنشِ تبعیت‌مدار/اطاعت‌محور چنین است: تو از برآوردِ همه‌ی بیّنه‌ها/شواهد/مستندات (درست یا نادرست) [3] به این نتیجه می‌رسی که «تو، شخصِ تو، نباید در این انتخابات شرکت کنی» [4]  اما وارونه‌ی فهمِ فردیِ خودت، به چیزی بی‌شکل و نامتعین با عنوانِ «فهمِ دیگری» تن می‌دهی و با چاپِ نوشتاری که در آن به چشمانِ بسیاری ارجاع داده شده است، در حالی که از خودت خجالت‌زده/شرم‌سار هستی و این شرمندگی تو را نسبت به خودت متنفر/دلزده کرده است [5]، می‌نویسی «من رای خواهم داد».
تنها خواستم بگویم که سست‌ترین موضع‌گیری در این ایام از سوی کسانی بود که در روندِ یک واکنشِ عاطفی و به‌خاطرِ چشمانِ دیگران می‌خواهند امروز دست به یک عملِ سیاسی بزنند. با اینهمه، تراژیک‌ترین وضعیت در میانِ رای‌دهندگان نیز از آنِ همین تحریمیانِ سر به زیر است؛ چشم‌پناهیِ آنان در نهایت سبب شد که خیره‌شدن در نگاهِ دیگران، باورِ فردیِ این دوستان را به ترک‌های ویرانگر دچار کند. گویا کشف و شهودی رخ داده باشد و در فرآیندِ گونه‌ای جذبه‌ی متافیزیکی، شناختِ آنان به‌ناگاه و یکسره وارونه شود. من گرچه بیش‌ترین دوری‌ام از این چشم‌گرایان بوده است اما تنها به‌خاطرِ ستمی که در حقِ خودشان مرتکب شده‌اند، بیش‌ترین دل‌سوزی را نیز نسبت به آنان دارم. انکارِ عقلِ خویشتن بدترین زخمی ست که می‌توان بر ساختارِ فردی زد.

پی‌نوشت‌ها:
[1] به‌قولِ «خلبانِ کور» سیاستِ ما چنان فکاهی/مسخ شده و همه چیز در چنان تعلیق/نسبیتی فرو رفته که نمی‌توان از کسی خواست رای بدهد/رای ندهد. نه تحریمی‌ها دلیلِ کافی برای ضرورتِ تحریم دارند و نه مشارکتی‌ها برهانِ بسنده برای ضرورتِ مشارکت. سیاستِ امروزِ ایران از هر گونه «بایستگی» تهی است. هیچ چیز با هیچ چیز پیوند ندارد و همه چیز با همه چیز مرتبط است. من رای نخواهم داد، تو رای خواهی داد ولی هر دو نگرانِ ایران و سرگردانِ جهانیم. یکدیگر را انکار نکنیم و بگذاریم این یک روز هم بگذرد. از فردای انتخابات باز همگی در سکوت فرو خواهیم رفت و پوچیِ شخصی و جمعی را از سر خواهیم گرفت. در وضعیتی که همه چیز مضحکه شده، هیچ چیز را نباید جدی بگیریم.
[2] از «صندوقِ رای» (و کارکردهای روان‌شناختیِ آن همانندِ رفعِ مسوولیت و آرامشِ وجدان) که بگذریم، ما کناره‌گیران و شما رای‌دهندگان همگی منفعل/بی‌عمل/منتظر/تقدیرگرا هستیم و هر دو یکسره هماوازیم که راهی به رهایی نیست. اختلاف بر سرِ چیزی ست که کارکردِ خودش را نزدِ ما از دست داده است؛ راهی که ساختارِ تمامیت‌خواه هر بار آنرا آذین می‌کند و از بسیار کسان دل‌بری، اما به‌فرجام همان فرآورده‌ای را که بخواهد از آن برداشت می‌کند. من هم در چشمانِ پیرامونیانِ دلبندم این شور و شوق و امیدِ معصومانه را می‌بینم اما با تقدیمِ احترام نمی‌توانم این‌بار دیگر به‌خاطرِ بازتابِ آنچه در چشمانِ شما می‌بینم، چشمانِ خودم را نادیده بگیرم. در رای‌دادن هیچ پشیمانی نیست و در رای‌ندادن هم. جمهوریِ اسلامی کاری کرده که دستِ‌کم ما را از حسِ حسرت نسبت به انتخاب/عدمِ انتخاب رهایی بخشیده است. حداقل همین یکی را غنیمت بدانیم که در این زمستانِ تاریخی و با وضعیتِ کنونی کم داشته‌ای نیست.
[3] از زمره‌ی این استدلال‌ها برای عدمِ شرکت در انتخابات: دیگر صندوقِ رای به‌روایتِ جمهوریِ اسلامی را اعتمادپذیر نمی‌دانی یا در میانِ این شش نفر به ترجیحِ بلامرجح/عدمِ برتریِ هیچ‌یک بر دیگری رسیده‌ای (که به‌جهتِ منطقی، انتخاب را پوچ/بی‌معنا می‌کند) یا کابوسِ احمدی‌نژاد را پایان‌یافته می‌دانی (در معنای رسیدن به منتهای گنجایش/ظرفیت‌ش) یا باور داری که پناه بردن/رای دادن به اصلاح‌طلبان از بغض/ترسِ اصولگرایان بی‌معنا شده است چرا که مرزبندی‌های پیشین دیگر از اندک واقعیتِ سیاسیِ خود نیز بی‌بهره است یا با خودت می‌گویی که پذیرشِ انتخاباتی با ترجیع‌بندِ «اعتدال» (کدام اعتدال؟ به چه معنا؟ با چه رویکردی؟) به‌طورِ ضمنی اعترافِ تلخی ست به عدمِ اعتدال/تندروی در اعتراض‌های پس از هشتاد و هشت (و اگر چنین چیزی برای تحریمی‌های پشیمان یک اقرار/تضمّن آزاردهنده باشد، برای هر دو نامزدِ اصلاح‌طلبان یک اعتقاد/تصریحِ بی‌شرمانه است).
[4] چنانکه یکی از دوستانِ گرانقدرم گوشزد کرده بود، ما مخالفانِ ذاتیِ حکومتِ اسلامی در انتخاب‌های گذشته اگر در زمره‌ی تحریمی‌ها نبوده‌ایم، در بیش‌ترِ موارد رایِ خود را به کامِ اصلاح‌طلبان ریخته‌ایم. به‌باورِ من، این رویکردِ «یا اصلاح‌طبان یا هیچ» از پیش‌فرضی نیندیشیده و جزمی (از جهتِ تجربه‌ی خلاف/مثال‌های نقض) سرچشمه گرفته است و آن اینکه «اصلاح‌طلبان برابرند با مدرنیست‌ها». گمان کنم بطلانِ کلیتِ این گزاره بیش از پیش آشکار شده باشد.
[5] البته بودند کسانی که با افتخار و آرامش از راهِ چشمِ دیگری به باورِ شخصی رسیده بودند و هیچ نشانی از شرم‌ساری/دلزدگی/سرزنشِ درونی نیز در آنان دیده نمی‌شد. این انگشت‌شماران را دیگر حتی نمی‌فهمم چه رسد که بخواهم رفتارِشان را سنجشگری کنم. تنها می‌توانم خوش‌بینانه بگویم که پاره‌ای دوستان از آغاز جزءِ رای‌دهندگان بوده‌اند و چشمانِ مادر یا فرزند یا یارِ در بند را مستندِ درستیِ تصمیمِ خود قرار داده‌اند. گذشته از اینکه چنین استنادی، آن رفتار را نه تقویت می‌کند و نه تضعیف (که یعنی باید برای رفتارِ سیاسی، دلیلِ سیاسیِ درخور یافت)، با پذیرشِ این فرضِ برائت‌آور روشن است که این گروه از اول هم در زمره‌ی کناره‌گیران نبوده‌اند که سپس بخواهند از آن خارج شوند و حکمِ این یادداشت (از جهتِ موضوعِ بحث) آنان را در بر نمی‌گیرد.