۱۳۸۷ فروردین ۱۲, دوشنبه

هشتمین فرمان کیشلوفسکی



We research, analyse, describe… but can we resolve unfairness? Why do some rescue others? Why others can only be rescued? Do you know?
Elzbieta to Zofia

فرمانِ دوم (سِفرِ تثنیه): نامِ خدای خود را به باطل مبر!
داستانِ همیشگیِ دین‌داریِ معنوی و دین‌داریِ صوری؛ شرطِ خانواده‌ی کاتولیک برای پذیرشِ الیزابت (اثباتِ اینکه دخترک غسلِ تعمید یافته است) و در نهایت سرباز زدنِ آن‌ها از پذیرشِ او. توجیه آن بود که خدای آن‌ها در کنارِ توصیه به مهربانی، از شهادتِ دروغ منع کرده است. وانگهی به‌راستی هیچ اصلِ اعتقادی مهم‌تر از جانِ یک بچه نیست. طردشدنِ الیزابت از جانبِ خانواده‌ای که قرار بود فرزندخواندگی‌اش را بپذیرند تا از شرِ مامورانِ گشتاپو رهایی پیدا کند، او را در آستانه‌ی مرگ قرار داده بود.
فیلم فضای عجیبی دارد! ؛ حسِ هراس و غربتِ یک دخترکِ یهودی که تا همیشه با الیزابت باقی مانده است.

جنس فلسفه و داور آن

Philosophical writing on even the most current public issues remains theoretical, and cannot be measured by its practical effects. … I do not know whether it is more important to change the world or to understand it, but philosophy is best judged by its contribution to the understanding, not to the course of events

۱۳۸۷ فروردین ۹, جمعه

محمد، کاریکاتورها و کمدی آخرین پیامبر

اول:
وقتی کاریکاتورهای محمد برای اولین‌بار چاپ شد، نظرم این بود که کارکردی جز افزودن بر توهماتِ مسلمانان ندارد. خصوصاً در شرایطی که نقدهای جدی بر این دین به آستانه‌ی آگاهیِ متدینانِ به آن نرسیده و همه‌گیرنشده است. وانگهی به مرور این نظر کمابیش دگرگون شد. باید بگویم که تاثیر و نفوذِ نقدِ هنری به‌مراتب بیش از نقدهای آکادمیک و نظری است. من امیدِ نه‌چندان خوش‌بینانه‌ای دارم که این جنبشِ هنری، سرآغازِ همگانی‌شدنِ نقدهای علمی و فلسفی بر این دین باشد! هنر راهِ خود را می‌رود. فلسفه وعلومِ انسانی هم راهِ خود را می‌روند. اگر در زمینه‌ای یکی عقب مانده یا ثمره‌ی کارهایش نمودِ اجتماعی و عینی ندارد، دلیلِ موجهی نمی‌شود که دیگری هم دست نگه دارد. این دو راه از یکدیگر جداست و نه در طول که در عرضِ همدیگر قرار دارند. چه‌بسا پیش‌افتادنِ هنر، زمینه‌ی شکسته‌شدنِ تدریجیِ تابوی نقدِ تاریخ و آموزه‌های این دین را نیز در بینِ جوامعِ متدینانِ به آن فراهم کند. درست به‌همین دلیل که کاریکاتور در احساس و عاطفه‌ی فردیِ مسلمانان دگرگونی می‌آفریند، چه‌بسا بتواند مسیرِ پرخطرِ نقدهای نظری و علمی را نیز هموارتر سازد. گو اینکه تلنگرهای عاطفی غالباً به تردیدهای ذهنی نیز انجامیده است. گاه اجتماعِ خواب‌زدگان را تنها با شوک می‌توان بیدار کرد.
دوم:
خواندنِ مطلبِ ارزشمندِ دکتر کاشی پرسش‌های دیگری نیز در ذهنِ من ایجاد کرد. آیا به‌واقع پیامبرِ اسلام عالی‌ترین نمادِ روح و روانِ جمعیِ ماست؟ آیا تمسخرِ هنریِ محمد، حیاتِ جمعی و فرهنگیِ ما را به نابودی خواهد کشید؟ گمان می‌کنم ایشان در این فراز إغراق کرده‌اند. پیامبرِ اسلام نه عالی‌ترین نمادِ روح و روانِ جمعیِ ماست و نه حیاتِ جمعی و فرهنگیِ ایران‌زمین تخت‌بندِ مقدس یا پلید بودن‌ِ او ست. حیاتِ فرهنگیِ مردمِ این سرزمین پیش از اسلام زنده بوده و پس از اسلام نیز (هر چند با وقفه) به رشدِ خود ادامه داده است. اما در بابِ اهمیتِ پیامبرِ اسلام برایِ حیاتِ جمعی باید پرسید آیا عمومِ مردمِ ایران همچون ایشان تلاش می‌کنند تا خشمِ خود را از این حادثه فروبنشانند؟ آیا از بن و بنیاد خشمی در کار است؟ در همان ایامِ نخستین انتشارِ کاریکاتورها، دخو گفت که نوعی بی‌تفاوتی در جامعه‌ی ایران نسبت به این ماجرا (همچون دیگر رخدادها) به‌چشم می‌خورد. او از نوعی بی‌تفاوتیِ همه‌گیر سخن راند. اما من ترجیح می‌دهم این بی‌تفاوتی را به دین‌داریِ روادارانه‌ی ایرانیان برگردانم. نیکفر به‌درستی می‌گفت که توده‌ی متدینان و تاریخِ دین‌داریِ آنان بیش‌تر با استثناها سر و کار دارد تا با قاعده‌های دینی و به‌جای مرکز، بیش‌تر در حاشیه‌ی این تاریخ رشد و جریان داشته است. تاریخِ دین‌داری، خواه‌ناخواه تاریخِ بی‌دینی و سنتِ تعصبِ دینی ناگزیر سنتِ بی‌تفاوتیِ دینی را نیز در خود گنجانده است.
سوم:
نهایتِ استدلالِ مخالفانِ انتشارِ کاریکاتورها، آن است که ما مردمانِ مشرق‌زمین عموماً و ما مسلمانان خصوصاً با مللِ باخترزمین تفاوت داریم و جهان باید این تفاوت را به‌رسمیت بشناسد و در مواجهه با ما و مقدساتِ ما، این تفاوت را مراعات کند. مسیح را می‌توان تمسخر کرد چون او به جهانِ دیگران تعلق دارد و جهانِ ما را با آن‌ها فرسنگ‌ها فاصله است. جهان‌بینیِ ما را باید دیگران به‌رسمیت بشناسند. چرا که جهانِ ما (در نزدِ خودمان) هنوز مقدساتِ خود را مقدس و پیامبرِ خود را در والاترین مرتبه می‌بیند. وانگهی اولین پرسش در چنین حجت‌آوری آن است که چرا باید غربی‌ها یا نامسلمانانِ شرقی به‌صرفِ آنکه مسلمانان مقدساتِ خود را دسترس‌ناپذیر می‌دانند، به این جهان و جهان‌بینی دست نزنند ؟ در فرازِ پایانیِ نوشته‌ی آقای کاشی البته متوجه می‌شویم که بیش‌تر به‌سببِ مصالحِ عملی و پراگماتیک (جلوگیری از رشدِ بنیادگرایی و واکنشِ کورِ مللِ مسلمان) است که غربی‌ها از این‌گونه ناخنک‌زدن به مقدساتِ اسلامی برحذر داشته می‌شوند نه به‌سببِ مقدسِ بودنِ این معتقدات. در واقع این‌جا هم منطقِ فایده و عمل بر منطقِ حقیقت و نظر چیره گردیده است. نویسنده از توهین به پیامبرِ خود دلگیر است اما در عینِ حال ترجیح می‌دهد که این نارضایتی را در قالبِ ملزوماتِ عمل و موقعیت طرح کند تا استلزاماتِ نظر و ذهنیت. این‌ نوع دفاع از باورهای دینی که با دورشدن از خصوصیاتِ خودِ باور و پرداختن به نتایج و پیامدهای تقدیس/تمسخرِ باور همراه است، خود رویکردی غیرِدینی و کمابیش امروزین است.
چهارم:
«دولت می‌خواهد که شما به اسلام احترام بگذارید اما اسلام برای شما احترامی قائل نیست.»
خِیرت ویلدرس
قتلِ وحشیانه‌ی تئو ونگوگ به‌وسیله‌ی یک مسلمان چه‌بسا همچون شاهدی بر حقانیتِ نقدِ او به دینِ اسلام نگریسته شود. وقتی یک متدین به‌صرفِ وهنِ مقدساتِ خویش، خود را مجاز به کشتنِ یک انسان می‌داند باید هم در آموزه‌های آن دین به دیده‌ی تردید نگریست و هم دانست که عقب‌نشینی از حرکتی که آغاز گردیده، به‌معنای پذیرشِ تاثیر و نتیجه‌بخش بودنِ ترورهای دینی است. کارگردانِ هلندی به‌درستی می‌گوید که مشکلِ او نه با مسلمانان که با اسلام است. سرباز زدنِ رسانه‌های دولتیِ هلند از نمایشِ فیلمِ خِیرت ویلدرس و تلاشِ دولتِ هلند برایِ شکایت از کارگردانِ فیلم، خود بهترین نشانه‌ی ضعفِ دولتمردانِ این کشور و هراسِ آنان از خشمِ مسلمانان است. اما چرا این خشم وجود دارد؟ چرا چنان بی‌حد و مرز است که تا کشتنِ یک انسان پیش می‌رود؟ چرا باید این خشمِ متدینان را از خودِ دین جدا کرد؟ چرا باید به این خشم احترام گذاشت؟ چرا از ترسِ این خشم باید باز هم ذهنیتِ دینی را در خوابِ چندساله‌ی خود رها ساخت؟ البته پاسخِ این پرسش‌ها ساده نیست.

در همین زمینه:

در باب روشن‌فکری لائیک

«روشن‌فکریِ لائیک: بنیان‌های نظری و چالش‌های عملی»؛ چه‌بسا این نوشتار تنها کارِ نسبتاً جامعی باشد که در فضای مجازی منتشر کرده‌ام. طرحِ آن را از یک‌سال پیش از انتشار در ذهن داشتم. ابتدا می‌خواستم در نشریاتِ داخلِ کشور (طبعاً نگاهِ نو) منتشر شود اما مضمونِ آن اجازه‌ی چنین چیزی را نمی‌داد و از آنجا که تک‌تکِ کلماتِ آن را با دقت برگزیده بودم، نمی‌توانستم به حذفِ حتی یک کلمه‌اش رضایت بدهم. بنابراین راهی جز انتشار در فضای مجازی نداشت که بی‌هیچ تردیدی سایتِ نیلگون را هم به‌خاطرِ علاقه‌ام و هم به‌سببِ وزانتِ آن برگزیدم.
تلاش کردم نوشته تا حدِ امکان در مفاهیم روشن، در استدلال قوی و خالی از ناسازگاری یا تناقض باشد. گزاف نیست اگر بگویم ده‌ها بار آن را ویرایشِ جزئی کرده‌ام. تمامِ این تغییرات را مدیرِ نیلگون با حوصله و از سرِ مهر در متن إعمال کرد. البته یک‌بار نیز ویرایشِ سرتاسری شد که منجر به انتشارِ نسخه‌ی دوم و نهایی در نیلگون گردید.
در اینجا بر خود فرض می‌دانم تا از لطفِ عبدیِ کلانتری و شکیباییِ او نسبت به وسواس‌های بی‌حد و حصرِ خودم سپاس‌گزاری کنم!
نسخه‌ی اولِ مقاله همان زمان در رادیو زمانه نیز (بنا به خواستِ خودم) منتشر شد، بیش‌تر به این سبب که بتوانم واکنش‌ها و بازخوردهای نوشته‌ام را در کامنت‌ها ارزیابی کنم. گذشته از این، سرانگشت نیز کریمانه هر دو نسخه‌ی این مطلب را در وبلاگِ خود منتشر کرد که البته در نسخه‌ی نهایی، اکثرِ ملاحظاتِ نگارشی و دستوریِ او را رعایت کردم.
در کل اما آن‌سان که انتظار داشتم، مقاله موردِ توجه و نقد واقع نشد.
در پایان لازم می‌دانم بگویم که نسخه‌ی ابتداییِ این نوشتار را یکی از اساتیدِ نازنینِ من در دانشگاه مطالعه کرده بود و اشکالاتِ خوب و سنجیده‌ای هم از لحاظِ شکلی و هم از جهتِ محتوا بیان نمود که بسیار در به‌سامان ساختنِ این مقاله من را یاری رساند.
(نسخه‌یِ پی‌دی‌افِ نوشتار)

مخلوق در هزارتو

از جمعه چهارمِ خردادِ سالِ هشتاد و پنج که مخلوقِ سابق را برای همیشه تعطیل کردم (و این هم که - از شنبه ششمِ بهمنِ سالِ هشتاد و شش - می‌بینید مخلوقِ تازه‌ای ست. شاید چون دورانِ آن مخلوق و آن‌گونه وبلاگ‌نویسی نزدِ من برای همیشه به پایان رسید)، برای آن‌که قلم‌ام یخ نبندد تصمیم گرفتم در هزارتو به نوشتن ادامه دهم.
باید بگویم که تجربه‌ی هزارتو در این هفت ماه برای من بی‌بدیل و یگانه بود! برخی ملاحظاتی که ناگزیر بودم در هزارتو مراعات کنم، من را به گونه‌ای در پرده‌سخن‌گفتن کشاند که به‌روشنی بر جذابیت و گیراییِ متن‌ها افزود. مضافاً بر آن‌که در کمالِ ناباوری دیدم گاه اشاراتِ غیرمستقیم تاثیرِ به‌مراتب بیش‌تری دارد تا پوست‌کنده‌گویی.
هزارتو در این مدت، کنجِ دنجِ من و تنها دل‌خوشی و دستاویزی بود که برای حضور و از آن مهم‌تر تمرینِ گونه‌ای‌ متفاوت از نوشتن داشتم. بدونِ هیچ اغراقی، وزنِ این حضورِ هفت‌ماهه در هزارتو نزدِ من ارزشی بسیار بیش ‌از نوشته‌های وبلاگ داشت.
برخلافِ نوعِ نگاهِ برخی هم‌نویسان، تلاش کردم تا حدِ امکان نوشته‌ها قوی، از رویِ دغدغه و پرسش‌محور باشد.
کارنامه‌ی هزارتوی من را در این‌جا می‌توانید ببینید.
همین‌جا سزاوار است که از زحمات و نیز سیاست‌ورزی‌های میرزا در انتشارِ هر شماره و گرداندنِ هزارتو سپاس‌گزاری کنم!

پیامبران سامی یا جاکشان تاریخ

مطلبی ست که در دورانِ تعطیلی و بی‌وبلاگی، برای سرانگشتِ عزیز فرستادم و او از سرِ مهر در سرای خویش (و البته با تغییراتی استادانه در نگارش) منتشر کرد.
برای درکِ تفاوتِ نثرِ من و نثرِ سرانگشت، این متن را آن‌سان که خود نوشته بودم در اینجا بازچاپ می‌کنم. مقایسه‌ی این دو می‌تواند بیش از پیش سرانگشتانِ هنرمندِ دوستِ من را نمایش دهد:

پیامبرانِ سامی یا جاکشانِ تاریخ


با نگاهی گذرا به بخش اولِ عهدِ عتیق (کتابِ سفر پیدایش) دانسته می‌گردد که ابراهیمِ خلیل جاکشیِ ساره، همسرش، را می‌کرده است و چنان هم غیرتمند و دلیر بوده که به هر شهری در می‌آمده، از خوفِ آنکه به‎‌سببِ طمعِ ساکنین آن سرزمین در زیبایی و دلرباییِ ساره قصدِ جانِ ابراهیم کرده و او را هلاک سازند، به همسرش امر می‌کرده بگوید خواهرِ ابراهیم است و حاضر بوده همسرش را بگایند اما خودش جان در امان داشته باشد. از همه عبرت‌آموزتر نیز توجیهِ اوست پس از اعتراض فریب‌خوردگان که مدعی می‌شود در میانِ قوم آنان خداترسی نبوده و الا او مجبور نمی‌شد همسرش را اینچنین در آغوش والیانِ شهرها وانهد. لابد از نحوه‌ی رفتارِ ابراهیم باید به این نتیجه دست یابیم که سپرِ بلا ساختنِ دامن و دنبلانِ ساره به‌جهتِ نگاهداریِ جانِ خودش نشانه‌ای از خداترسی اوست و به‌واقع که خداترسی راستین نیز فرجامی جز این ندارد.
دو فقره از این جاکشی بر من مکشوف گردید: اما فقره‌ی اول در سفر به مصر است که ابراهیم جاکشیِ ساره را برای فرعون می‌نماید، که چنانکه از سفرِ پیدایش هویداست، فرعون به ساره در نیز آمده و او را گاییده چرا که خداوند به فرعون ندا می‌دهد که او و اهلش را به این سبب به لعنتِ ابدی گرفتار خواهد ساخت. (ولی مگر گناه از آنِ فرعون بود؟ آیا این ابراهیمِ جاکش نبود که همسرش را به اسم خواهرش به رختخوابِ فرعون فرستاد؟) فقره‌ی دوم آنگاه بود که ابراهیم به زمینِ جرار در آمد و باز هم به ابی ملک، پادشاهِ جرار، گفت که ساره خواهرش است اما اینبار گویا یهوه زودتر از اینکه ساره گاییده گردد، خبردار شد و به ابی ملک ندا داد که اگر به ساره در آیی روزگارت سیاه است . من اما اگر به‌جایِ ابی ملک بودم به خداوندگار خدا می‌گفتم: خاموش فریبکار! هم خودت و هم پیامبرت به عارضه‌ی جاکشیِ شریرانه مبتلا هستید.
پیامبرِ الهیِ دوم که جاکشی می‌فرموده حضرتِ لوط است که زمانی که سه فرشته در هیأتِ جوانانی دلفریب به شهرِ او در آمدند و موردِ طمعِ اهلِ سدوم قرار گرفتند، لوط از روی مهمان‌نوازی به جاکشی روی آورد و به اهلِ سدوم چنین گفت: «اینک من دو دختر دارم که مرد را نشناخته‌اند. ایشان را الان به نزدِ شما بیرون آورم و آنچه در نظرِ شما پسند آید، با ایشان بکنید!» چنانکه می‌بینید لوطِ نبی در این مقام به‌روشنی قومِ خود را به آمیزشِ دسته‌جمعی آنهم به‌نحوِ وحشیانه‌ی یک شهر مرد و دو عدد دختر دعوت می‌کند. از جمله‌ی «آنچه در نظرِ شما پسند آید با ایشان بکنید!» نیز مستفاد می‌گردد دعوتِ لوط به ورودِ قوم از درِ عقب به دو دخترش. از همه شگفت‌انگیزتر اینکه در ادامه متوجه می‌شوید که این دو دختر، شوهر هم داشته‌اند. البته شاید دو دامادِ لوط نیز موردِ التفاتِ اهالیِ سدوم قرار گرفته باشند و میل به زنان در آنان خاموش گردیده باشد که چنین معجزاتی از قدرتِ خداوندِ ابراهیم به‌دور نیست. اما به واقع اگر لوط می‌خواست حرمتِ میهمانانش را نگاه دارد، چرا از دخترانش مایه گذاشت و آنان را چون گوشتِ قربانی به عمودهای سدومیان پیشکش کرد؟ این چه انسان‌دوستی ست که بابتش باید انسان‌هایی دیگر قربانی گردند؟ آیا دخترانِ لوط به این کارِ پدر رضایت داشتند؟ اگر لوط به‌راستی نگرانِ هتکِ حرمت از میهمانانش بود چرا خودش را به اهالیِ سدوم پیشکش نکرد؟ خصوصاً که سدومیان به مرد رغبت داشتند نه به زن. به‌فرجام اما لوط نیز پاداشِ این جاکشی را از یهوه دریافت می‌کند و دخترانش که بی‌کیر مانده بودند به بهانه‌ی آنکه نسلِ پدر از بین نرود او را دو شب شراب می‌نوشند، شبِ اول خواهرِ بزرگ سوار عمودِ نبی می‌گردد و شبِ دوم خواهرِ کوچک.
این بخش از عهدِ قدیم روایتگر پیامبرانِ فریبکار و جاکشانِ موحد است.

۱۳۸۷ فروردین ۳, شنبه

کلبه‌ی عمو تم: نگاره‌ی جاودان تراژدی برده و ارباب


صحنه‌ای به وسعتِ توانِ تحسین‌برانگیزِ بهروزِ غریب‌پور، جابجایی و خلقِ شگفت‌انگیزِ صحنه‌های بار، خیابان، اتاقِ ارباب، کلیسا، بازیگرانی که هنرمندانه نقش را می‌زیستند و در نهایت یک اجرای رویایی، تمامِ این‌ها نصیبِ من از واپسین جمعه‌ی سالِ هشتاد و شش در تالارِ آوینیِ فرهنگسرای بهمن بود.
کلبه‌ی عمو تُم آخرین شاهکار از سه‌خاطره‌ی تئاتریِ سالِ پیش بود که دو دیگرش را بیضایی و سمندریان آفریده بودند.
نمایشنامه اقتباسِ صحنه‌ایِ خودِ کارگردان از رمانِ کلبه‌ی عمو تُم (اثرِ هریت بیچر استو) است و چنانکه گروهِ تئاترِ آیرین یادآور شده: «... نمایشنامه‌ی کلبه‌ی عمو تُُم، صرفاً با تمرکز بر محتوای رمان و حفظِ خطِ داستانیِ آن توسطِ بهروزِ غریب‌پور نوشته شده و او کوشش کرده است که از منظرِ یک ایرانی به این نوشته نظر کند و در اجرا نیز با الهام از نمایشِ شرقی، به‌ویژه تعزیه، ترکیب‌بندیِ جدیدی چه از نظرِ اندیشه‌ی اثر و چه از نظرِ ساختارِ اجرایی پدید آورده است تا فقط مترجم و اقتباس‌کننده نباشد...». وانگهی باید اعتراف کنم که یکی از صحنه‌های آخرِ نمایش (آن‌جا که بازیگران گویا در ماتمِ عمو تُم به سینه‌زدن می‌پرداختند) به‌نظرم بی‌ربط و نامتناسب آمد و چندان به دلِ من ننشست. شاید چون نسبت به این‌گونه عزاداری آلرژیِ شدید دارم.
سراسرِ صحنه با ریل و ارابه‌های حملِ پنبه‌های مزرعه‌ی ارباب، تعیینِ مرز شده بود. صحنه‌ای چنین گسترده و تجربه‌ای چنین باشکوه به‌حتم در تالارِ اصلیِ تئاترِ شهر تکرارشدنی نخواهد بود. غریب‌پور فضایی سه برابرِ تالارِ اصلیِ تئاترِ شهر را به این نمایش اختصاص داده بود. گستره‌ی کار و هماهنگیِ گروه (با توجه به بازیِ پنجاه بازیگر نزدیک به سه ساعت)، جایگزینیِ صحنه‌ها و خلاقیتِ کارگردان در نورپردازی و استفاده از فضا، بی‌نظیر بود! از جهتِ نوآوری در آفرینشِ صحنه‌های متنوع گاه از افرای بیضایی هم پیشی گرفته بود. (شکوه ِ خلقِ کلیسا و چرخشِ اتاقِ ارباب فراموش‌ناشدنی ست!)
داستانی در بابِ رنجِ برده‌های جنوبِ آمریکا در همین یکی دو قرنِ پیش؛ داستانِ پرسشِ هولناکِ دخترکِ عمو تُم: « فرشته‌ها هم سفید هستند؟ یعنی هیچ فرشته‌ای نیست که سیاه باشد؟» و پاسخِ ناگزیرِ پدر: «آن را نمی‌دانم. ولی عزیزم! در زمین که فرشته‌های سیاه داریم؛ مثلِ تو»، داستانِ توجیهِ مذهبیِ برده‌داری و کشیشی که با بی‌شرمیِ تمام از انجیل برای حقانیتِ ارباب و محکومیتِ برده شاهد می‌آورد. گرچه ادیانِ سامی برای آسمان‌ها برده تربیت می‌کنند اما برده‌های آسمان را به بردگیِ زمینیان نیز واداشتن ، رذالتِ دوچندانی ست. این‌ ناله‌ی یک برده که « خدا برای سفیدها است و سیاه‌ها خدا ندارند.»، ثمره‌ی آموزه‌های همان کشیشِ برده‌پرور است.
کلبه‌ی عمو تُم روایتِ هنرمندانه‌ی غریب‌پور از زندگیِ سیاهِ سیاه‌پوستانِ آمریکا بود.

پس‌نوشت:
گفته بودم که این تجربه در تالارِ اصلیِ تئاترِ شهر امکان‌پذیر نیست. کلیسای متحرکِ دو تکه به‌جای یک کلیسای متحرکِ یکپارچه، اتاقِ ثابتِ اربابِ عمو تُم به‌جای اتاقِ متحرکی که به‌زیبایی حینِ سخنانِ مشتری و ارباب می‌چرخید، خانه‌ی ثابتِ عمو تُم به‌جای خانه‌ی متحرک و در نهایت به‌سببِ فضای محدود و دور از تماشاگرِ سالنِ اصلیِ تئاترِ شهر، عدمِ امکانِ قراردادنِ ریل‌های مزرعه‌ی پنبه در دور تا دورِ صحنه و ناگزیریِ استفاده از حاشیه‌ی دو طرفِ تالار و از همه شگفت‌انگیزتر استفاده‌ی مضحک از سگی پر سر و صدا در اجرای تئاترِ شهر (برخلافِ اجرای فرهنگسرای بهمن) همه دست به دستِ هم دادند تا اجرای دومِ این نمایش را از تمامیِ آن ویژگی‌های قوی و ارزشمندِ اجرای اولش تهی سازند و در نهایت گونه‌ای تلاشِ نافرجام را برای بازآفرینیِ آن پیروزی و شکوهِ نخستین رقم بزنند.
بگذریم که اساساً فضای تالارِ آوینیِ فرهنگسرای بهمن (درست مانندِ تالارِ اصلیِ مولوی و البته با فضایی بزرگ‌تر) به‌گونه‌ای ست که تماشاگر را در دلِ تئاتر قرار می‌دهد و غریب‌پور در این اجرا برای هر بازیگر یک میکروفنِ کوچک در اختیار گذاشته بود، حال آنکه فضای محدودِ تالارِ اصلیِ تئاترِ شهر هم تماشاگر را از فضای اجرای صحنه دور می‌سازد و هم به‌سببِ نبودِ امکاناتِ اجرای نخست، صدای بازیگران به‌سختی شنیده می‌شد.
نکته‌ی آخر اینکه در اجرای تالارِ آوینی در فرازی که زن همراه با بچه از دستِ اربابِ جدیدی که دخترش را خریده فرار کرده و خود را به دریا می‌زند، در شگردی زیبا و تیزبینانه در نهایت همچنانکه فریادِ کمک سر می‌دهد بچه‌اش را به یکی از تماشاگران می‌سپارد و صد البته که چنین کاری در اجرای تئاترِ شهر ممکن نبود.

در همین زمینه:
عصرِ کارگردان‌ها (تحلیلِ کلبه‌ی عموتُمِ غریب‌پور بر اساسِ نظریه‌ی گوردون کریگ)

عکس از رضا معطریان

۱۳۸۶ اسفند ۲۹, چهارشنبه

مترسک مصلوب


تا کنون به شباهتِ مترسک و مصلوب دقت کرده‌اید؟ این نقاشی را که دیدم به ذهن‌ام آمد که تمامیِ مترسک‌ها به‌نوعی مصلوب شده‌اند و چه‌بسا پرندگان نه از روی ترس که از سرِ ترحم بر مزارعِ مترسک‌نشان پای نمی‌گذارند.
مسیح هم از این منظر مترسک بود. او را بر فرازِ قلمروی ایمانِ مسیحی آویزان کردند تا کلاغانِ شومِ گناه و منادیانِ زشت‌روی الحاد بر این سرزمین ننشینند.
وانگهی روزگاری می‌رسد که مترسکِ مصلوب دیگر نه ترس برمی‌انگیزد نه ترحم. پرندگانِ سیاه با وجودِ او بر مزارعِ ایمان فرود می‌آیند و هر آن‌چه تا به‌حال سخت و استوار می‌نموده، از ریشه بَرمی‌کنند.
پس‌نوشت:
این اثر را پریروز از یک حراجی (بازارچه) به یک‌دهمِ قیمتِ اصلی (شاید هم کم‌تر) خریدم. فروشنده هم نقاشی بود دوستِ این نقاش که با یک تماس، رضایتِ او را برای قیمتِ پیشنهادیِ من جلب کرد. این تابلو اتاق‌ام را جادو کرده است. نقاشِ آن علیِ ملک است و دیگر کارهایش را می‌توانید در این‌جا ببینید. کارها عمدتاً تلخ، هولناک، و با حسی از ناامیدی و پوچی همراه است. (با نگاهی به این آثار فهمیدم که بهترینِ‌شان را خریده‌ام.) افزون بر نقاشیِ موردِ بحث ، این یکی هم بسیار پرمعنی و گیرا است!

نوروز

بهارِ من
روزی ست که خود
از نو
زاده شده باشم.
بهارِ من
روزی ست که جامعه
جهالتِ دیرین
فروگذاشته باشد.
بهارِ من
روزی ست که حکومتِ تبهگنی
از تنِ رنجورِ ایران‌زمین
رخت بربسته باشد.
نوبهارِ طبیعت
شادباشِ امید به نوزاییِ من و توست.
سالِ نو مبارک!

عاقبت نسل‌کشی

دیگر کسی نمانده با او بحث کنیم. ناگزیر با هم‌دیگر بحث می‌کنیم.

هدیه برای دوست



«خیلی کمونیست‌های خوبی در میانِ یهودی‌ها بودند.»

۱۳۸۶ اسفند ۲۵, شنبه

پرسپولیس: روایتی فراتر از ایدئولوژی


پرسپولیس، روایتِ تاریخِ انقلابِ ایران از چشمانِ کودکانه‌ی مرجان است. کودکی که هر چه بزرگ‌تر می‌شود، مصمم‌تر و آگاه‌تر می‌گردد. فیلم به‌هیچ رو نه سطحی ست نه متوسط. پرسپولیس حکایتِ زیبای زشت‌ترین دورانِ معاصرِ ما و تلخ‌ترین دهه‌های این مرز و بوم است. ساتراپی یک شاهکارِ فراموش‌ناشدنی آفریده و به‌خوبی توانسته حس و حالِ کودکِ انقلاب و عمقِ ناباوریِ مردمِ رهاشده از دیکتاتوریِ شاه و درافتاده به دیکتاتوریِ خمینی را بازگو کند.
مرجان از خانواده‌ای با گرایشِ چپ برخاسته اما همین خانواده (از زبانِ انوش، عموی او که در دورانِ شاه تنها زندان کشید اما پس از انقلاب اعدام شد) در پاسخ به پرسشِ مرجانِ خردسال که آیا پدرِ شاه آدمِ بدی بود؟ پاسخ می‌دهد که رضاشاه گرچه دیکتاتور بود اما به مملکتش عشق ‌ورزید و با تمامِ توان، زیرساخت‌های یک ایرانِ مدرن را پی‌ریزی کرد. وانگهی داوریِ منفیِ او نسبت به محمدرضا در قیاس با پدرش، چیزی نیست که از واقعیت به‌دور باشد. باز همین خانواده اذعان دارند که سرکوبِ رژیمِ اسلامی به‌مراتب بدتر از حکومتِ پهلوی است. در فیلم تاکیدِ متعهدانه‌ای بر آزادی‌های اجتماعیِ زمانِ شاه نیز دیده می‌شود.
بی‌خبریِ زندانیان از تصمیمِ هولناکِ حکومت (بر فرضِ درستیِ این سخن)، هیچ از وسعتِ جنایتِ رژیم در اعدام‌های شصت و هفت کم نمی‌کند. گذشته از آن‌که در خودِ فیلم فرازهایی در تمسخرِ ضمنیِ باورهای عموی مرجان وجود دارد، (خصوصاً فرازهایی که انقلاب چهره‌ی سرکوبگرِ خود را روز به روز بیش‌تر نشان می‌دهد اما عموی مرجان دائم با خوش‌خیالی می‌گوید «این طبیعتِ دورانِ گذارِ یک انقلاب است» - در مواجهه با رایِ مردم به جمهوریِ اسلامی- ، «اوضاع درست می‌شود» در مواجهه با اعدامِ خواهرِ یکی از دوستان، و «خواهی دید که حکومت در نهایت به طبقه‌ی پرولتاریا خواهد رسید» در دیدار با مرجان در زندانِ رژیمِ اسلامی. نیز فرازِ ابرها و قرارگرفتنِ مارکس در کنارِ خدا و یادآوریِ تمسخرآمیزِ «مبارزه ادامه دارد!»)، این‌گونه وسواسِ ایدئولوژیک در زیر و رو کردنِ فیلم را به بی‌راهه رفتن در فهمِ آن می‌یابم. چرا که من جنسِ پرسپولیس را با تمامِ فرازهایِ مربوط به سیاست‌، سیاسی و به‌طریقِ اولی ایدئولوژیک (این‌جا: از نوعِ چپ) نمی‌بینم. پرسپولیس بیش از هر چیز، حکایت‌ِ معصومانه‌ی سردرگمی و رنجِ ملتی ست که می‌خواست به تجددِ شاه «نه!» بگوید اما خیلی دیر به خود آمد و ناباورانه فهمید که نباید به قیمتِ آن، به اسلامِ خمینی «آری!» می‌گفت. این اشتباهِ تاریخی و پیامدهای هولناکِ آن، در طیفِ زندگیِ مرجان هنرمندانه به تصویر کشیده شده است.
آن دو قُویِ ساخته‌شده از خرده‌نان توسطِ عموی مرجان (یکی در زندانِ شاه و دیگری در زندانِ خمینی) که پس از اعدامِ او، در خیالِ مرجان به آب سپرده می‌شوند، تصویرِ ماندگاری بود. وسعتِ فاجعه‌ی جنگِ هشت‌ساله و سرکوبِ هر چه بیش‌ترِ شهروندان به بهانه‌ی جنگی که بی‌هیچ دلیلی به درازا کشانده شد نیز در پرسپولیس به‌زیبایی روایت شده است.
و مرجانی که برای بارِ دوم ایران را ترک می‌کند، دیگر مرجانِ نوجوانِ پوچ‌گرا و سردرگم در اجتماعِ رنگارنگِ باخترزمین نیست. مرجان این‌بار زنی مصمم و آگاه است که با این مهاجرت، از خاکِ مرده‌ی ایران جدا می‌شود تا فرهنگِ سرزمینِ خود را در خاکی حاصل‌خیز به بار نشانَد. چه‌بسا بزرگ‌ترین بختِ مرجان، داشتنِ مادربزرگی مهربان و هم‌دل بوده است.
و در پایان یقین دارم اگر قالبِ این روایت چیزی جز انیمیشن بود، تاثیر و جذابیتِ کنونی‌اش را از دست می‌داد.
پس‌نوشتِ اول:
تنها امرِ مبهم در پرسپولیس (از نظرِ من) آن است که ساتراپی در فیلم، شاه و پدرش را به‌صورتِ عروسک و در آستانه‌ی انقلاب نیز محمدرضا را در رسانه نشان می‌دهد اما در سراسرِ فیلم (نه پیش از انقلاب و نه پس از آن) هیچ تصویری از خمینی دیده نشده و هیچ اشاره‌ای هم به او نمی‌شود. انگار نه انگار که خمینی از اساس وجود داشته است و پیش از انقلاب، مهم‌ترین مخالفِ شاه و پس از انقلاب نیز مهم‌ترین عاملِ اعدام‌های سراسرِ دهه‌یِ شصت بود. نه تنها نشانی از خمینی دیده نمی‌شود که هیچ اشاره‌ی نمادینی به آخوند هم وجود ندارد. در عوض پی‌درپی چهره‌های معمولیِ انقلابی (همراه با ریش و لباسِ سیاه) می‌بینیم. اما ساتراپی بهتر می‌داند که افسارِ این مذهبیونِ درنده همیشه در دستانِ روحانیت بوده است.
پس‌نوشتِ دوم:
باید توجه داشت که زندانیانِ سیاسیِ چپ، آن‌قدر ساده‌لوح و کودن نبودند که پس از سال‌ها تجربه‌ی مبارزه و زندان، از تصمیمِ قتلِ عامِ حکومت (به‌بهانه‌ی عملیاتِ مرصاد) در همان اولین مراحلِ اجرای پروژه‌ی یکسره‌سازی، بی‌خبر مانده باشند. با یک واسطه از یکی از نجات‌یافتگانِ اعدام‌های شصت و هفت شنیدم که زندانیانِ سیاسی، نه تنها از اعدامِ سراسریِ پیشِ‌رو خبر داشتند بلکه در بازجویی‌های پیش از اعدام نیز بسیاری‌شان به پرسش‌های جلادان، پاسخ‌های دلخواه و از پیش هماهنگ‌شده بینِ دوستانِ خود دادند، اما باز هم حکومت کرد آن‌چه در سر داشت. گویا در آن بازجویی‌ها هر پاسخی که می‌دادی در تصمیمِ جلادان مبنی بر اعدام یا عدمِ اعدامِ فرد تاثیری نداشت. بنابراین من چندان به این سخن باور ندارم که «بیش‌ترِ زندانیان از احتمالِ حکمِ اعدامِ خود خبر نداشتند و اگر به قاطعیتِ حکومت در اعدام‌ها باور داشتند تسلیمِ شرایط می‌شدند و از مرگ نجات پیدا می‌کردند.»
پس‌نوشتِ سوم:

۱۳۸۶ اسفند ۲۳, پنجشنبه

وجاهت موهوم آکادمیک

نمی‌دانم تا به‌حال با یک استادِ دانشگاه (که هیاتِ علمی هم باشد) مواجه شده‌اید در حالی که متفکرانِ بیرون از دانشگاه را تحقیر می‌کند؟ در جامعه‌ای که تضادها و تناقض‌های فرهنگی‌اش به‌وسیله‌ی حکومت مضاعف شده و سرکوب و تحقیرِ سیستماتیک در آن بی‌داد می‌کند، سکوتِ یک استادِ علومِ انسانی توجیه‌پذیر نیست. اما نگاهِ سبک‌سرانه و متفرعنانه‌ به اندیشمندانِ حاضر در عرصه‌ی عمومی و روشن‌فکرانِ بی مزد و منتِ این سرزمین، از توجیه‌ناپذیری فراتر رفته و نشان از نوعی کینه و رذالتِ توامان دارد. استادی که بر کرسیِ هیاتِ عملی با خیالِ راحت لمیده و مقالات‌اش در نشریه‌ی علمیِ دانشگاه، عیناً تکرارِ حرف‌های سرِ کلاس بوده و نزدِ دانشجویان به باورهای مذهبی‌اش تظاهر می‌کند (در حالی که می‌دانیم این باورها با عالم و ذهنیتِ او جور در نمی‌آید)، طبعاً هم با اساتیدِ آکادمیک و هم با متفکرانِ بیرون از آکادمی که در فضای فکریِ جامعه متعهدانه حضور دارند و هزینه‌اش را هم به‌جان خریده‌اند، سرِ ناسازگاری دارد. تمنای شهرتِ عمومی در کنارِ ثروتِ هنگفتِ آکادمی، همان چیزی‌ست که جمع‌کردن‌اش برای این نوازشگرانِ سرکوبِ دینی آرزوی محال است. اقبالِ عمومی به روشن‌فکر (در آکادمی باشد یا نباشد)، بغضِ این‌گونه مزدبگیرانِ متظاهرِ خزیده در پناهگاهِ دانشگاه را متورم ساخته، خصوصاً وقتی می‌بینند که دانشجویانِ خودشان نیز در این روی‌آوری به روشن‌فکران سهیم هستند.
نزدِ من، ارزشِ دانشِ هر فرد در نسبتِ مستقیم با میزانِ حساسیتِ او به مسائلِ اجتماعی و فرهنگی قابلِ سنجش است. دغدغه‌مندی نسبت به این‌گونه مسائل نیز هیچ‌گاه از موضع‌گیری در بابِ سیاست‌های رژیمِ حاکم جدا نبوده است.
آموزشِ محافظه‌کاری و دورویی تنها ارمغانِ عافیت‌طلبانِ آکادمی‌نشین است. من در دانشِ این کسان به طعن می‌نگرم و هیچ‌گاه ارزشی در آن ندیده‌ام. دانشگاه بوی گند گرفته و خیانت به اندیشه در آن فضیلت و پاداشِ فراوان یافته است.

۱۳۸۶ اسفند ۲۱, سه‌شنبه

آهنگ نشان

دالانِ دل لطف کرد و مخلوقِ پیر و فرتوت را به بازیِ آهنگ‌های موردِ مهر و نفرت فراخواند. و اما اول از منفورها شروع کنم:
1. تقریباً هر آن‌چه از بانو فروهر (لیلاشون) شنیدم، بندِ تمبانی بوده است.
2. از انواع و اقسامِ موزیکِ متال (اعم از متالیکا، دِدمتال، بلک متال، هوی‌متال و ...) بی‌زارم، مگر جیغ‌های این پسرکِ مجنونِ گروهِ The Cradle of Filth و یک گروهِ متالِ دیگر از یک کشورِ اروپای شرقی که اسمش الان یادم نیست و حوصله هم ندارم برم بگردم ببینم کجا گذاشتمش. اما تنها چیزی که یادمه اینه که همه‌شون (خصوصاً خواننده) پسرانِ دلربایی بودند.
3. از آهنگ‌های اون پیرمردِ پا لبِ گور که می‌گه «مینی ژوپِ خانومو ببین اون بالا رفته، ببین بالا بالا رفته...» دچارِ اسهال می‌شوم.
4. همه‌ی آهنگ‌های منصور (جز اونی که برای فاجعه‌ی بم خوند) رو اعصاب است.
5. «هوس، تو دلم پا نمی‌ذاره هوس، می‌دونی کارش فراره هوس، اومدی شده آواره هوس...» یکی از بدترین و حال‌به‌هم‌زن‌ترین کلیپ‌هایی ست که به‌عمرم دیده‌ام. اصلاً شهره وقتی هم بخواد هوس رو نفی کنه، انگار بیش از پیش اثباتش می‌کنه.
و البته آهنگ‌های موردِ مهر از این قرار است:
1. گوگوش با «کیو کیو بنگ بنگ» و اون یکی که می‌گه «پشتِ هم گزارشِ سقوطِ مرگ، پشتِ هم گزارشِ سایه‌ی مرگ... پشتِ هم مصاحبه با میرغضب، پشتِ هم سوزن و نخ بر لبِ شب...» برای همیشه در قلبِ من جای دارد! در واقع، گوگوش خاطره‌ی فراموش‌ناشدنیِ دستِ‌کم دو نسل از ما ایرانیان است و من صدای این زن را می‌پرستم.
2. اون آهنگِ داریوش که می‌گه «حرکت از این بیش شتابان کنیم، ولوله در ولوله‌باران کنیم» طنینی به یاد ماندنی دارد و «حنا خانوم» از ابی هم زیباست!
3. از کارهای بانو نوش‌آفرین خوش‌ام می‌آید! کارهایش ساده اما دل‌نشین است! مثلِ «تا می‌گی سلام، فقط با یک کلام، دیونه می‌شم جز تو نمی‌بینه چشام...» و خصوصاً ترانه‌ی زنگِ در از آلبومِ عطش. (سايه‌ی قدِ تو پيداست اون سوی شيشه‌ی در، دستِ من داره می‌لرزه روی دستگیره‌ی در) راستی! دقت کردید نوش‌آفرین حرفِ «چ» و «شین» رو یک جورِ خیلی باحالی تلفظ می‌کنه؟
4. تمامِ آهنگ‌های Enigma و Era را در حدِ مرگ دوست دارم!
5. اکثرِ کارهای Siddharta: Spirit of Buddha Bar موردِ تایید است.
در پایان لازم به ذکر نیست که موسیقیِ کلاسیک از ملزوماتِ زندگی ست، «مرا ببوس» محشر است و شکیرا هم بهترین چیزِ جهان است! (یعنی خواننده)
اما آنان که دوست دارم بنویسند: Music Lover، عاقلانه، سرانگشت، هوک راست، سیبستان، نقطه‌الف، نیما و نی‌لبک. (چون سهمیه‌بندی شده، دیگه روم نشد وگرنه بازم دعوت می‌کردم.)

پس‌نوشتِ اول:
اسمِ اون گروهِ متال رو پیدا کردم: Norther و کلیپی هم که دیدم انگار این بود: Mirror of Madness
پس‌نوشتِ دوم:
یادداشتِ برخی دوستان را که خواندم تازه یادم آمد که به‌کل ستار، مدونا و فرهاد را فراموش کرده‌ام. در سروده‌های ستار نوعی صداقت و دردمندی و در کارهای فرهاد (خصوصاً آهنگِ جمعه) تلخیِ زخمی کهن می‌بینم و کارهای آخرِ مدونا همچون American Life را بسیار دوست دارم!
پس‌نوشتِ سوم:

۱۳۸۶ اسفند ۱۳, دوشنبه

تانگوی تخم مرغ داغ: ارثیه‌ی اسلام ایرانی

چنانکه اکبرِ رادی به‌زیبایی اشاره کرده بود، تانگوی تخمِ مرغِ داغ به‌نوعی پی‌ریزی و تحکیمِ فونداسیون یا گونه‌ای وداع و خط کشیدن بر ارثیه‌ی ایرانی ست که پیش از انقلاب نگاشته بود.
شخصیت‌ها در نگارشِ دوم پرداخته‌تر و پُرگوتر شده‌اند. نسبت به ارثیه‌ی ایرانی، در این‌جا تظاهر به دینداری و کاربردِ الفاظِ با رنگ و بوی مذهب در موسی (شخصیتِ اصلی و پدرِ خانواده) بیش‌تر شده است. اما رادی به‌همان نسبت که ریاکاریِ دینیِ موسی را بهتر و غنی‌تر به تصویر می‌کشد، به‌وضوح شخصیتِ آخوندِ مسجد در ارثیه‌ی ایرانی را به غیرآخوندِ صرفاً محضردار در تانگوی تخمِ مرغِ داغ بدل می‌کند. نمی‌دانم چرا رادی در بازنویسی، موسای آخوند را حذف کرده اما به‌نظرم این حذف، گذشته از محافظه‌کارانه بودن‌اش، کمابیش در ساختارِ داستان نیز کاستی افکنده است. به دردسر افتادنِ رادی در ترمیمِ بخشی از نمایشنامه که موسی تصمیم می‌گیرد انیس و شکوه (همسر و دخترش) را به مسجد منتقل کند، به‌خوبی نشان از کاستیِ ناشی از حذفِ وجهه‌ی آخوندِ موسی دارد. اگر موسی نمادِ فریبکاریِ دینی ست چرا شخصیتِ او در قالبِ فریبکارترینِ دینداران تصویر نشود؟ اگر رادی در دورانِ شاه، موسای آخوند را آفریده، در دورانِ خمینی به‌مراتب بیش‌تر نیاز بود که این موسای آخوند، باقی بماند و چنانکه از سرپنجه‌ی هنرمندانه‌ی رادی انتظار می‌رود، شخصیتِ موسی عمیق‌تر و کامل‌تر گردد. در تانگوی تخمِ مرغِ داغ، موسی فریبکارتر شده اما دیگر آخوند نیست.
نمایشنامه توانسته تضادها و دگردیسی‌های یک خانواده‌ی مذهبی را استادانه به‌تصویر بکشد. دخترِ موسی می‌خواهد خواننده شود و می‌شود. پسرِ کوچکِ موسی (محسن) کافه‌نشینِ اهلِ عیش و نوش است. پسرِ دیگرِ موسی (حسن) که از خانواده جدا شده، در خانه‌ی خود (که آن را به قمارخانه بدل کرده بود) خودکشی کرده است. و در این حال موسی که نمادِ راهزنانِ مذهبی ست حتی از چاپیدنِ پسرِ بزرگِ خود (حسین) نیز چشم نمی‌پوشد و به انواع و اقسامِ شگردها تلاش دارد تا دست‌رنجِ حسین را صرفِ بازپرداختِ بدهیِ خود به مستاجرهای طبقه‌ی بالا کرده تا از شرشان خلاص شود. موسی مزوّرانه حتی برای رهایی از این بدهی حاضر است حسین را وسوسه کند تا دل به ملیحه، دخترِ آقابالا و انیس، ببندد. نگرشِ برده‌وار و متکبرانه‌ی موسی نسبت به زن، در این توصیه‌های او به حسین (در موردِ ملیحه، دخترِ مستاجر) بازگو شده است:
«... ولی همه که مثلِ ما نمی‌شن. و قرار هم نیس که باشن. (تسبیح را در جیب می‌گذارد.) الان به‌نظرم می‌آد در خصوصِ این دختره کمی تند رفتم. بله، اون برای خودش یه قدری آزاد بوده، درست؛ ولی فردا که بردیش صاحب اختیارش می‌شی و مهارش دستِ خودته. می‌تونه بشینه خونه، یا... روسری سرش کنه. (با اطمینان بلند می‌شود.) جهل فقرِ باطنه؛ گناه نیس حسین؛ بلکه هر خطایی که از یک جاهل سر بزنه، گناهش بر ذِمّه‌ی یک نفر عاقله: من، تو- حالا چی می‌گی؟»
در همین وضعیتِ اسفناکِ خانواده، موسی دخترِ جوانی را مدتی پیش عقد کرده و در الهیه (محلِ مرگِ پسرش، حسن) سکنی داده و محسن بیش از هر کسِ دیگری از این کارِ پدر، دل‌چرکین و ناراحت است. توصیفِ محسن از پدرش و شرایطِ خانواده‌اش در گفت‌وگو با حسین اینگونه است:
«... عزیز دست‌شو به اون پنجره‌ی فولاد می‌گیره و ضجه می‌زنه. چی می‌خواد؟ چی می‌گه؟ آقام سه ساله از نگاهِ من در عذابه؛ مثلِ شعبده‌بازی که حریف دست‌شو خونده و میونِ بازی قفلش کرده. اینه که با تنها چماقی که تو این خونه داره، یعنی تو، می‌کوبه توی سرِ من. اون با تملق‌هایی که به تو می‌گه، منو تحقیر می‌کنه تا شب‌های خودشو بینِ «الهیه» و کوچه‌ی «آبشُر» عادلانه تقسیم کنه. و من! (پشت می‌کند.) وقتی از تاریکیِ رَحِم بیرون اومدم، صدای جیغِ منو شنیدین؟ _ نه! و من در فاصله‌ی اون شبِ ازلی یه تی‌پا به لاله‌ی [شمعدانیِ] شکوه می‌زنم؛ بلکه جِرمِ هزارساله رو از روی این نعشِ گندیده پاک کنم... بله، این جوریه که ما، این جمعِ نمونه هر کدوم یه تخمِ مرغِ داغ توی ماتحت‌مون گذاشته‌یم و تند و با شکنجه رقص می‌کنیم، تانگو! یک تانگوی وحشیانه دورِ یه خونه‌ی قشنگِ نمونه! (رو به حسین:) تعارفم نکنیم برادر! تو اون خونه لِنگای همه‌مون هواس و قلبِ مونم جای سینه تو خشتک‌مون می‌زنه.»
تمامیِ خانواده (جز شکوه) گویی در حالِ بهره‌کشی از حسین هستند. او تراش‌کار است و یکی از چشم‌هایش نیز حینِ کار به‌شدت آسیب دیده است. حسین تنها فرزندِ خانواده است که در چهارچوبِ تربیتِ دینیِ پدر و مادرش بزرگ شده و به اصول و ارزش‌های مذهبیِ آن پایبند است. اما در پایانِ نمایشنامه، همین حسین که از انیس‌خانوم (همسرِ آقابالا، مستاجرِ پدرش) برای خواستگاریِ دخترِ بی‌حجاب‌اش (ملیحه) جوابِ رد شنیده، با وسوسه‌ی انیس و در خانه‌ی خودِ موسی هم‌بستر می‌شود. رادی، این نویسنده‌ی زیرک و جادوگرِ کلمات، روایتِ این هم‌خوابگیِ نامشروع را در نگارشِ دوم، به‌مراتب بهتر از سابق تصویر کرده است (حتی برخی اشاراتِ اروتیک را افزوده)، اما در عینِ حال گونه‌ای ابهام نیز به چگونگیِ ماجرا وارد ساخته است. در ارثیه‌ی ایرانی من به‌حتم می‌گفتم که انیس و حسین به‌طورِ کامل هم‌بستر شده‌اند. اما در تانگوی تخمِ مرغِ داغ نمی‌توانم با قاطعیت چنین داوری کنم. (یا چه بسا به‌حتم بتوانم بگویم که انیس از هم‌بستری با حسین ناکام مانده است.) وانگهی یکی از تاثیرگذارترین فرازهای این نمایشنامه، صحنه‌ی مواجهه‌ی موسی با منظره‌ی هم‌خوابگیِ ایده‌آل‌ترین پسرش با همسرِ بدنامِ مستاجر است.
در کل اما من سه مزیت در «ارثیه‌ی ایرانی» نسبت به «تانگوی تخمِ مرغِ داغ» می‌بینم:
اول: روایت‌گریِ جلیل (محسنِ نگارشِ دوم) در ابتدا و انتهای نمایشنامه
دوم: شخصیتِ آخوندِ موسی که با فریبکاریِ مذهبی‌اش کاملاً هم‌خوان است.
سوم: پایانِ نمایشنامه که از جنبه‌هایی، قوی‌تر و بهتر از نگارشِ دوم خلق شده است. (گرچه زوالِ خانواده‌ی موسی در نگارشِ دوم بهتر تصویر شده است.)
و در پایان، جملاتِ جلیلِ ارثیه‌ی ایرانی (محسنِ تانگویِ تخمِ مرغِ داغ) در توصیفِ وضعیتِ نکبت‌بارِ خانواده‌ی مذهبی‌اش (خطاب به برادرِ بزرگترش عظیم/حسین) شنیدنی و عبرت‌آموز است:
جلیلِ ارثیه‌ی ایرانی: «نه برادر، ما هیچ فرقی با هم نمی‌کنیم. امتیازی هم به هم نداریم. همه‌مون یه پُخیم. تیکه‌های فاسدِ یه جنازه – که داره تجزیه می‌شه، داره می‌گنده، آهسته آهسته...»
محسنِ تانگویِ تخمِ مرغِ داغ: «نه قربون، ما هیچ فرقی با هم نمی‌کنیم. مدالی هم نداریم جلوی همدیگه لیس بزنیم. همه ازدَم یه قماشیم. همه رنگِ یه خُمره‌ایم. چِلِسکه‌های گوشتی که لای چرخدنده مونده، داره تجزیه می‌شه، داره می‌گنده، آهسته آهسته. خب، دنیا پِرت‌هایی هم داره. آدمای لب‌شکری، قوزولو، شش‌انگشتی... شاید مام جزوِ اون پِرت‌ها باشیم!»

۱۳۸۶ اسفند ۱۱, شنبه

چهارراه ولیعصر

چهارراهِ ولیعصر دیگر تنها یک چهارراه نبود، میعادِ احساسِ من با تو بود. چهارراهِ زندگی‌ام بود که در آن‌جا زندگی را از نو می‌زیستم.
آن ژاکتِ نارنجی چقدر برازنده‌ات بود!
زیبا بودی! گفتم چقدر زیبا بودی؟ انگار گفتم یا انگار کم گفتم و دوست دارم بیشتر بگویم. چهارراهِ ولیعصر دیگر تنها یک چهارراه نیست؛ بخشی از خاطره و زندگیِ من است، یادآورِ قدم‌های تو و انتظارِ شیرینِ دیدارت.
گفتم که چشمهایت چقدر زیباست؟ انگار گفتم یا انگار دوست دارم شک کنم که گفتم یا نه.
فضای کافه پر شده بود از لبخندِ تو. همان کافه‌ای که تبلیغِ نمایشگاهِ آثارت را بر آن می‌دیدیم؛ همان‌ نمایشگاهی که من سه باری آمدم و آخرین بار گفتم آنچه را بارِ اول نگفته قورت داده بودم. می‌دانی؟ آن شب باور نمی‌کردم پس از تجربه‌ای بسیار تلخ، باز توانسته‌ام به آدمی دل ببندم و از همه مهم‌تر این احساس را رو در رویِ او به زبان آورده‌ام. گفتم که چقدر با تابلوهای تو احساسِ همذات‌پنداری کردم؟
گفتم که چقدر آن تابلوها آشنا بود؟ انگار گفتم.
یک معصومیتِ غم‌باری در چهره‌ات بود. چیزی شبیه به معصومیتِ آدم‌های غمگین تابلوهایت. همانندِ نگاره‌هایت خوش‌قلب، مهربان و ساده بودی.
نمایشِ تریلوژیِ میتراس را که می‌دیدم در تاریکی یک‌بار نگاهت کردم. انگار می‌دانستم نمی‌مانی. تمامِ تلاش‌ام را کردم تا آن لحظاتِ نمایش را در کنارِ تو جشن بگیرم.
گفتم که اینجا می‌نویسم؟ انگار نگفتم یا انگار دوست دارم خود را فریب بدهم که گفته‌ام. شده‌ام چندپاره. هر پاره‌ام در گوشه‌ای از این دنیای مجازی قلمی می‌زند. شاید روزی این تکه‌پاره‌ها را از روی تصادف خواندی و حس کردی چقدر شبیه به حرف‌های پسری ست که پس از یک سال و اندی توانست دیگربار به دختری (این‌بار تو) ابرازِ عشق کند.