هرکس نداند گمان خواهد کرد که اینهمه همهمه بر سرِ «چشمشناسی» بوده است و نه «کنشِ سیاسی». حجمِ تزریقِ احساساتی که در این انتخابات از هر دو سوی کنارهگیران و رایدهندگان [1] انجام شد، از حدِ تصورِ من بسی فراتر بود و این نشان میدهد که در میانِ ما ایرانیان رمانتیزمِ سیاسی هیچگاه پایان نخواهد پذیرفت. اما ماجرای «چشمها» یک جادوی آشنا از جانبِ دوستانی ست که با پافشاری از دیگران میخواهند رای بدهند. در این چند روز بهویژه هر کدام از تحریمیهای پیشین و توابینِ کنونی که با وجدانی معذب به خیلِ عظیمِ شیفتگانِ «صندوق» پیوستند، در حسبِحالِ خودشان به «چشم» اشارهای داشتند. من در چنین رهیافتی چیزی جز تعبد/اطاعت/پیروی نمیبینم و این بهزبانِ ساده یعنی «به ارادهی دیگری/دیگران گردن نهادن». بهقیاسِ چنین نگاهی و بر اساسِ منطقِ بیمارگونهی آن، ناگزیر چشمانِ ناامیدِ تحریمیها نیز باید رایدهندگان را به کنارهگیری برساند. اما از آنجایی که همیشه ناامیدی زیانآور بوده است، پس روندِ چشمگردانی باید امید را برگزیند؛ یعنی چشمِ امیدواران باید بر چشمِ ناامیدان برتری داشته باشد. با هزار افسوس باید بگویم که کاربردِ مفهومهای متناقضمصداق و مبهمی چون امید/ناامیدی بهعنوانِ سنجهی رفتارِ سیاسی، بیش از هر چیز نشاندهندهی رویکردِ شاعرانه به سیاست است. بهآسانی میتوان با بهرهگیری از همان مفهومها گفت که ناامیدی همیشه هم زیانآور نبوده است و دستِبرقضا میتواند زمینهسازِ یک امیدِ پایدار باشد. بازیِ زبانی در پهنهی سیاستِ شاعرانه تیغِ دو دم است.
اندکی در ریشههای «باور به حجیتِ چشم» درنگ کنیم؛ سرچشمهی اینگونه گذرِ روانشناختی و یکسره غیرِمنطقی چیزی نیست جز «خواهی نشوی رسوا، همرنگِ جماعت شو» که صد البته جامهی همدردی/همدلی و حتی ترحم/دلسوزی به تن کرده است. رسیدن به یک تصمیمِ سیاسی از راهِ نگریستن در چشمانِ مردمانِ شهر، تنها و تنها «نادیدهگرفتنِ اصالتِ فهمِ فردی» است و بس. ولی قرار نیست که ما بهخاطرِ دیگران زندگی کنیم، احساسِ خود را در حسِ جمعی منحل کنیم و در نهایت بر پایهی «عواطفِ همگانیشده» به کنشِ سیاسی دست یازیم. انتخابِ سیاسی در دورانِ نو امری یکسره فردی ست و دموکراسی پیش از هر چیز بر اصالتِ فردیت بنا شده است. شناختِ هر تکانسان از تنوارهی سیاسیِ جامعهی خودش ارزشِ نخستین و بنیادی است.
از میانِ دوستانِ تحریمی چندیننفر بهخاطرِ چشمانِ خیسِ مادرِشان امروز رای خواهند داد، پارهای از چشمانِ پُرصلابتِ زندانیانِ سیاسی بغض کردهاند، برخی از چشمانِ پُرامیدِ دوستانِشان خجالت کشیدهاند و بسیاری نیز در شبهای تبلیغاتِ انتخاباتی با دیدنِ چشمانِ پر شور و شوقِ ملتِشان به پای مردمسالاریِ دینی زانو خواهند زد و شگفت آنکه نوشتارهای بیشترینهی آنان نیز با «سرزنشِ درونی» همراه است. چرا که از دیدگاهِ منطقی، هر شور و شوقی حداکثر و فقط در محدودهی شورمندان و مشتاقان حجیت دارد و توبهکنندگان که تابِ برچسبهایی چون قهر/انفعال [2] را نیز ندارند، به مشروط/انحصاریبودنِ این اعتبار نیک آگاهند ولی خلافِ آگاهیِ خود رفتار میکنند. رفتنِ پای صندوقِ رای، نادیدهگرفتنِ این رویکردِ درونی است. شاید شاعری (یا یک روشنفکرِ معنوی) پیدا بشود و بگوید «برای منافعِ ملی باید از خود گذشت؛ پس خودت را انکار کن و رای بده!». اما گمان کنم چنین فراخوانی در همان دنیای شعر (یا معنویت) هم جایگاهی نداشته باشد، چه رسد به دنیای سیاست که در روزگارِ تجدد یک انتخابِ بسیار فردیشده است.
نمونهی یک کنشِ تبعیتمدار/اطاعتمحور چنین است: تو از برآوردِ همهی بیّنهها/شواهد/مستندات (درست یا نادرست) [3] به این نتیجه میرسی که «تو، شخصِ تو، نباید در این انتخابات شرکت کنی» [4] اما وارونهی فهمِ فردیِ خودت، به چیزی بیشکل و نامتعین با عنوانِ «فهمِ دیگری» تن میدهی و با چاپِ نوشتاری که در آن به چشمانِ بسیاری ارجاع داده شده است، در حالی که از خودت خجالتزده/شرمسار هستی و این شرمندگی تو را نسبت به خودت متنفر/دلزده کرده است [5]، مینویسی «من رای خواهم داد».
تنها خواستم بگویم که سستترین موضعگیری در این ایام از سوی کسانی بود که در روندِ یک واکنشِ عاطفی و بهخاطرِ چشمانِ دیگران میخواهند امروز دست به یک عملِ سیاسی بزنند. با اینهمه، تراژیکترین وضعیت در میانِ رایدهندگان نیز از آنِ همین تحریمیانِ سر به زیر است؛ چشمپناهیِ آنان در نهایت سبب شد که خیرهشدن در نگاهِ دیگران، باورِ فردیِ این دوستان را به ترکهای ویرانگر دچار کند. گویا کشف و شهودی رخ داده باشد و در فرآیندِ گونهای جذبهی متافیزیکی، شناختِ آنان بهناگاه و یکسره وارونه شود. من گرچه بیشترین دوریام از این چشمگرایان بوده است اما تنها بهخاطرِ ستمی که در حقِ خودشان مرتکب شدهاند، بیشترین دلسوزی را نیز نسبت به آنان دارم. انکارِ عقلِ خویشتن بدترین زخمی ست که میتوان بر ساختارِ فردی زد.
پینوشتها:
[1] بهقولِ «خلبانِ کور» سیاستِ ما چنان فکاهی/مسخ شده و همه چیز در چنان تعلیق/نسبیتی فرو رفته که نمیتوان از کسی خواست رای بدهد/رای ندهد. نه تحریمیها دلیلِ کافی برای ضرورتِ تحریم دارند و نه مشارکتیها برهانِ بسنده برای ضرورتِ مشارکت. سیاستِ امروزِ ایران از هر گونه «بایستگی» تهی است. هیچ چیز با هیچ چیز پیوند ندارد و همه چیز با همه چیز مرتبط است. من رای نخواهم داد، تو رای خواهی داد ولی هر دو نگرانِ ایران و سرگردانِ جهانیم. یکدیگر را انکار نکنیم و بگذاریم این یک روز هم بگذرد. از فردای انتخابات باز همگی در سکوت فرو خواهیم رفت و پوچیِ شخصی و جمعی را از سر خواهیم گرفت. در وضعیتی که همه چیز مضحکه شده، هیچ چیز را نباید جدی بگیریم.
[2] از «صندوقِ رای» (و کارکردهای روانشناختیِ آن همانندِ رفعِ مسوولیت و آرامشِ وجدان) که بگذریم، ما کنارهگیران و شما رایدهندگان همگی منفعل/بیعمل/منتظر/تقدیرگرا هستیم و هر دو یکسره هماوازیم که راهی به رهایی نیست. اختلاف بر سرِ چیزی ست که کارکردِ خودش را نزدِ ما از دست داده است؛ راهی که ساختارِ تمامیتخواه هر بار آنرا آذین میکند و از بسیار کسان دلبری، اما بهفرجام همان فرآوردهای را که بخواهد از آن برداشت میکند. من هم در چشمانِ پیرامونیانِ دلبندم این شور و شوق و امیدِ معصومانه را میبینم اما با تقدیمِ احترام نمیتوانم اینبار دیگر بهخاطرِ بازتابِ آنچه در چشمانِ شما میبینم، چشمانِ خودم را نادیده بگیرم. در رایدادن هیچ پشیمانی نیست و در رایندادن هم. جمهوریِ اسلامی کاری کرده که دستِکم ما را از حسِ حسرت نسبت به انتخاب/عدمِ انتخاب رهایی بخشیده است. حداقل همین یکی را غنیمت بدانیم که در این زمستانِ تاریخی و با وضعیتِ کنونی کم داشتهای نیست.
[3] از زمرهی این استدلالها برای عدمِ شرکت در انتخابات: دیگر صندوقِ رای بهروایتِ جمهوریِ اسلامی را اعتمادپذیر نمیدانی یا در میانِ این شش نفر به ترجیحِ بلامرجح/عدمِ برتریِ هیچیک بر دیگری رسیدهای (که بهجهتِ منطقی، انتخاب را پوچ/بیمعنا میکند) یا کابوسِ احمدینژاد را پایانیافته میدانی (در معنای رسیدن به منتهای گنجایش/ظرفیتش) یا باور داری که پناه بردن/رای دادن به اصلاحطلبان از بغض/ترسِ اصولگرایان بیمعنا شده است چرا که مرزبندیهای پیشین دیگر از اندک واقعیتِ سیاسیِ خود نیز بیبهره است یا با خودت میگویی که پذیرشِ انتخاباتی با ترجیعبندِ «اعتدال» (کدام اعتدال؟ به چه معنا؟ با چه رویکردی؟) بهطورِ ضمنی اعترافِ تلخی ست به عدمِ اعتدال/تندروی در اعتراضهای پس از هشتاد و هشت (و اگر چنین چیزی برای تحریمیهای پشیمان یک اقرار/تضمّن آزاردهنده باشد، برای هر دو نامزدِ اصلاحطلبان یک اعتقاد/تصریحِ بیشرمانه است).
[4] چنانکه یکی از دوستانِ گرانقدرم گوشزد کرده بود، ما مخالفانِ ذاتیِ حکومتِ اسلامی در انتخابهای گذشته اگر در زمرهی تحریمیها نبودهایم، در بیشترِ موارد رایِ خود را به کامِ اصلاحطلبان ریختهایم. بهباورِ من، این رویکردِ «یا اصلاحطبان یا هیچ» از پیشفرضی نیندیشیده و جزمی (از جهتِ تجربهی خلاف/مثالهای نقض) سرچشمه گرفته است و آن اینکه «اصلاحطلبان برابرند با مدرنیستها». گمان کنم بطلانِ کلیتِ این گزاره بیش از پیش آشکار شده باشد.
[5] البته بودند کسانی که با افتخار و آرامش از راهِ چشمِ دیگری به باورِ شخصی رسیده بودند و هیچ نشانی از شرمساری/دلزدگی/سرزنشِ درونی نیز در آنان دیده نمیشد. این انگشتشماران را دیگر حتی نمیفهمم چه رسد که بخواهم رفتارِشان را سنجشگری کنم. تنها میتوانم خوشبینانه بگویم که پارهای دوستان از آغاز جزءِ رایدهندگان بودهاند و چشمانِ مادر یا فرزند یا یارِ در بند را مستندِ درستیِ تصمیمِ خود قرار دادهاند. گذشته از اینکه چنین استنادی، آن رفتار را نه تقویت میکند و نه تضعیف (که یعنی باید برای رفتارِ سیاسی، دلیلِ سیاسیِ درخور یافت)، با پذیرشِ این فرضِ برائتآور روشن است که این گروه از اول هم در زمرهی کنارهگیران نبودهاند که سپس بخواهند از آن خارج شوند و حکمِ این یادداشت (از جهتِ موضوعِ بحث) آنان را در بر نمیگیرد.
اندکی در ریشههای «باور به حجیتِ چشم» درنگ کنیم؛ سرچشمهی اینگونه گذرِ روانشناختی و یکسره غیرِمنطقی چیزی نیست جز «خواهی نشوی رسوا، همرنگِ جماعت شو» که صد البته جامهی همدردی/همدلی و حتی ترحم/دلسوزی به تن کرده است. رسیدن به یک تصمیمِ سیاسی از راهِ نگریستن در چشمانِ مردمانِ شهر، تنها و تنها «نادیدهگرفتنِ اصالتِ فهمِ فردی» است و بس. ولی قرار نیست که ما بهخاطرِ دیگران زندگی کنیم، احساسِ خود را در حسِ جمعی منحل کنیم و در نهایت بر پایهی «عواطفِ همگانیشده» به کنشِ سیاسی دست یازیم. انتخابِ سیاسی در دورانِ نو امری یکسره فردی ست و دموکراسی پیش از هر چیز بر اصالتِ فردیت بنا شده است. شناختِ هر تکانسان از تنوارهی سیاسیِ جامعهی خودش ارزشِ نخستین و بنیادی است.
از میانِ دوستانِ تحریمی چندیننفر بهخاطرِ چشمانِ خیسِ مادرِشان امروز رای خواهند داد، پارهای از چشمانِ پُرصلابتِ زندانیانِ سیاسی بغض کردهاند، برخی از چشمانِ پُرامیدِ دوستانِشان خجالت کشیدهاند و بسیاری نیز در شبهای تبلیغاتِ انتخاباتی با دیدنِ چشمانِ پر شور و شوقِ ملتِشان به پای مردمسالاریِ دینی زانو خواهند زد و شگفت آنکه نوشتارهای بیشترینهی آنان نیز با «سرزنشِ درونی» همراه است. چرا که از دیدگاهِ منطقی، هر شور و شوقی حداکثر و فقط در محدودهی شورمندان و مشتاقان حجیت دارد و توبهکنندگان که تابِ برچسبهایی چون قهر/انفعال [2] را نیز ندارند، به مشروط/انحصاریبودنِ این اعتبار نیک آگاهند ولی خلافِ آگاهیِ خود رفتار میکنند. رفتنِ پای صندوقِ رای، نادیدهگرفتنِ این رویکردِ درونی است. شاید شاعری (یا یک روشنفکرِ معنوی) پیدا بشود و بگوید «برای منافعِ ملی باید از خود گذشت؛ پس خودت را انکار کن و رای بده!». اما گمان کنم چنین فراخوانی در همان دنیای شعر (یا معنویت) هم جایگاهی نداشته باشد، چه رسد به دنیای سیاست که در روزگارِ تجدد یک انتخابِ بسیار فردیشده است.
نمونهی یک کنشِ تبعیتمدار/اطاعتمحور چنین است: تو از برآوردِ همهی بیّنهها/شواهد/مستندات (درست یا نادرست) [3] به این نتیجه میرسی که «تو، شخصِ تو، نباید در این انتخابات شرکت کنی» [4] اما وارونهی فهمِ فردیِ خودت، به چیزی بیشکل و نامتعین با عنوانِ «فهمِ دیگری» تن میدهی و با چاپِ نوشتاری که در آن به چشمانِ بسیاری ارجاع داده شده است، در حالی که از خودت خجالتزده/شرمسار هستی و این شرمندگی تو را نسبت به خودت متنفر/دلزده کرده است [5]، مینویسی «من رای خواهم داد».
تنها خواستم بگویم که سستترین موضعگیری در این ایام از سوی کسانی بود که در روندِ یک واکنشِ عاطفی و بهخاطرِ چشمانِ دیگران میخواهند امروز دست به یک عملِ سیاسی بزنند. با اینهمه، تراژیکترین وضعیت در میانِ رایدهندگان نیز از آنِ همین تحریمیانِ سر به زیر است؛ چشمپناهیِ آنان در نهایت سبب شد که خیرهشدن در نگاهِ دیگران، باورِ فردیِ این دوستان را به ترکهای ویرانگر دچار کند. گویا کشف و شهودی رخ داده باشد و در فرآیندِ گونهای جذبهی متافیزیکی، شناختِ آنان بهناگاه و یکسره وارونه شود. من گرچه بیشترین دوریام از این چشمگرایان بوده است اما تنها بهخاطرِ ستمی که در حقِ خودشان مرتکب شدهاند، بیشترین دلسوزی را نیز نسبت به آنان دارم. انکارِ عقلِ خویشتن بدترین زخمی ست که میتوان بر ساختارِ فردی زد.
پینوشتها:
[1] بهقولِ «خلبانِ کور» سیاستِ ما چنان فکاهی/مسخ شده و همه چیز در چنان تعلیق/نسبیتی فرو رفته که نمیتوان از کسی خواست رای بدهد/رای ندهد. نه تحریمیها دلیلِ کافی برای ضرورتِ تحریم دارند و نه مشارکتیها برهانِ بسنده برای ضرورتِ مشارکت. سیاستِ امروزِ ایران از هر گونه «بایستگی» تهی است. هیچ چیز با هیچ چیز پیوند ندارد و همه چیز با همه چیز مرتبط است. من رای نخواهم داد، تو رای خواهی داد ولی هر دو نگرانِ ایران و سرگردانِ جهانیم. یکدیگر را انکار نکنیم و بگذاریم این یک روز هم بگذرد. از فردای انتخابات باز همگی در سکوت فرو خواهیم رفت و پوچیِ شخصی و جمعی را از سر خواهیم گرفت. در وضعیتی که همه چیز مضحکه شده، هیچ چیز را نباید جدی بگیریم.
[2] از «صندوقِ رای» (و کارکردهای روانشناختیِ آن همانندِ رفعِ مسوولیت و آرامشِ وجدان) که بگذریم، ما کنارهگیران و شما رایدهندگان همگی منفعل/بیعمل/منتظر/تقدیرگرا هستیم و هر دو یکسره هماوازیم که راهی به رهایی نیست. اختلاف بر سرِ چیزی ست که کارکردِ خودش را نزدِ ما از دست داده است؛ راهی که ساختارِ تمامیتخواه هر بار آنرا آذین میکند و از بسیار کسان دلبری، اما بهفرجام همان فرآوردهای را که بخواهد از آن برداشت میکند. من هم در چشمانِ پیرامونیانِ دلبندم این شور و شوق و امیدِ معصومانه را میبینم اما با تقدیمِ احترام نمیتوانم اینبار دیگر بهخاطرِ بازتابِ آنچه در چشمانِ شما میبینم، چشمانِ خودم را نادیده بگیرم. در رایدادن هیچ پشیمانی نیست و در رایندادن هم. جمهوریِ اسلامی کاری کرده که دستِکم ما را از حسِ حسرت نسبت به انتخاب/عدمِ انتخاب رهایی بخشیده است. حداقل همین یکی را غنیمت بدانیم که در این زمستانِ تاریخی و با وضعیتِ کنونی کم داشتهای نیست.
[3] از زمرهی این استدلالها برای عدمِ شرکت در انتخابات: دیگر صندوقِ رای بهروایتِ جمهوریِ اسلامی را اعتمادپذیر نمیدانی یا در میانِ این شش نفر به ترجیحِ بلامرجح/عدمِ برتریِ هیچیک بر دیگری رسیدهای (که بهجهتِ منطقی، انتخاب را پوچ/بیمعنا میکند) یا کابوسِ احمدینژاد را پایانیافته میدانی (در معنای رسیدن به منتهای گنجایش/ظرفیتش) یا باور داری که پناه بردن/رای دادن به اصلاحطلبان از بغض/ترسِ اصولگرایان بیمعنا شده است چرا که مرزبندیهای پیشین دیگر از اندک واقعیتِ سیاسیِ خود نیز بیبهره است یا با خودت میگویی که پذیرشِ انتخاباتی با ترجیعبندِ «اعتدال» (کدام اعتدال؟ به چه معنا؟ با چه رویکردی؟) بهطورِ ضمنی اعترافِ تلخی ست به عدمِ اعتدال/تندروی در اعتراضهای پس از هشتاد و هشت (و اگر چنین چیزی برای تحریمیهای پشیمان یک اقرار/تضمّن آزاردهنده باشد، برای هر دو نامزدِ اصلاحطلبان یک اعتقاد/تصریحِ بیشرمانه است).
[4] چنانکه یکی از دوستانِ گرانقدرم گوشزد کرده بود، ما مخالفانِ ذاتیِ حکومتِ اسلامی در انتخابهای گذشته اگر در زمرهی تحریمیها نبودهایم، در بیشترِ موارد رایِ خود را به کامِ اصلاحطلبان ریختهایم. بهباورِ من، این رویکردِ «یا اصلاحطبان یا هیچ» از پیشفرضی نیندیشیده و جزمی (از جهتِ تجربهی خلاف/مثالهای نقض) سرچشمه گرفته است و آن اینکه «اصلاحطلبان برابرند با مدرنیستها». گمان کنم بطلانِ کلیتِ این گزاره بیش از پیش آشکار شده باشد.
[5] البته بودند کسانی که با افتخار و آرامش از راهِ چشمِ دیگری به باورِ شخصی رسیده بودند و هیچ نشانی از شرمساری/دلزدگی/سرزنشِ درونی نیز در آنان دیده نمیشد. این انگشتشماران را دیگر حتی نمیفهمم چه رسد که بخواهم رفتارِشان را سنجشگری کنم. تنها میتوانم خوشبینانه بگویم که پارهای دوستان از آغاز جزءِ رایدهندگان بودهاند و چشمانِ مادر یا فرزند یا یارِ در بند را مستندِ درستیِ تصمیمِ خود قرار دادهاند. گذشته از اینکه چنین استنادی، آن رفتار را نه تقویت میکند و نه تضعیف (که یعنی باید برای رفتارِ سیاسی، دلیلِ سیاسیِ درخور یافت)، با پذیرشِ این فرضِ برائتآور روشن است که این گروه از اول هم در زمرهی کنارهگیران نبودهاند که سپس بخواهند از آن خارج شوند و حکمِ این یادداشت (از جهتِ موضوعِ بحث) آنان را در بر نمیگیرد.
دست مریزاد دوست عزیز... این نوشته عجیب زبان حالم بود... این روزها درگیر این سوالم که آیا به قول شما این رمانتیزم سیاسی را پایانی هم هست؟ هرچند معتقدم احتمال رخ دادن دگرگونی های دراماتیک سیاسی از درون رفتار رمانتیک بالاست اما احتمال این که تغییرات بنیادینِ به دست آمده، هراسناک باشند هم عجیب بالاست... نمونه اش انقلاب خمینی... وقتی خطر به نظرم بزرگتر می شود که رمانتیک ها احتمالا تمام تخم مرغ هایشان را در سبد فاشیسم کلاسیک که سازش را با ترجیع بند ملی گرایی کوک کرده است خواهند گذاشت... (خودت شاهدی که در فضای فیس بوکی با تنی چند از این دوستان دم خور بودم. دم خوری با آن ها البته یک خوبی داشت و آن این که خطر فاشیسم کلاسیک را در ذهنم برجسته تر کرد و اولویت ذهنی ام را از چپ ستیزی به فاشیسم/ملی گرایی ستیزی تغییر داد).... و اما درمورد انتخابات من هنوز درگیر چرایی خوانده شدن آرا هستم! نشانه ها چیزهای دیگری می گفت.. بعید می دانم معظم له یک شبه خوابنما شده باشند و به فکر صیانت از حق الناس افتاده باشند (تحلیل شما چیست؟)... هرچه باشد کاری کرد که ممکن است عواقب سیاسی گزافی برایش داشته باشد... هر چند از بخت یاری اوست که رهبری سیاسی مخالفان (در کلیتشان از برانداز تا اصلاح طلب)گوی بی تدبری سیاسی را از او ربوده اند.
پاسخحذف