1. برداشتِ واقعی؛ چیزی که هستند
در نخستین سالگردِ کودتای انتخاباتی که حکومت به خیابانها لشکرکشی کرده بود، واقعیتی که ذهنِ من را از ماهها پیش گهگاه به خود مشغول میداشت اینبار با برهنگیِ پرنفوذتری در برابرِ چشمانم پدیدار شد و بیش از پیش احساس و اندیشهی من را به بندِ خود کشید. در آن روز خیابانِ انقلاب پُر بود از لباسشخصیها. چهره، جامه، نگاه، سر و وضع و کلِ هیاتِ پدیداریِ این آدمها چنان زشت و حالبهمزن بود که نفس را بند میآورد (1). دوست داشتی جایی بروی که بتوانی اندکی زیبایی تنفس کنی و هوای پاک به دیدگانت ببخشی. آن روز چنان حجمِ تلنبارشدهای از زشتی و پلشتی بر دیدگانم آوار شد که بهشدت نیاز داشتم تا به جای دیگری بروم و زیبارویان و انسانهای آراسته را ببینم بلکه اندکی از این آوارِ ناخوشایند را از دیده و خاطرم بزدایم.
چهرهی بیشینهی لباسشخصیها چندان نیازی به توصیف ندارد؛ صورتی ریشو، پیراهنی روی شلوار با نگاههایی کینهتوزانه، خندههایی زننده، رفتارهایی وحشیانه و در کل حضوری مشمئزکننده. در آن روز یکی از همین لباسشخصیهای نوجوان که بدنی تکیده و ریشهایی نامرتبروییده داشت همراه با پوزخندی موذیانه پشتِ سر چهار دختر که همراهِ یکدیگر بودند افتاد و درست عقبِ آنان راه میرفت. من یکیدوبار برگشتم و به او نگاهی انداختم اما تا جایی که من در اینسوی خیابانِ انقلاب بودم او بر همان شیوهی هرزگی طیِ طریق میکرد. برخی از آنان هیکلهای چاق و گندهای دارند و نمونهی راستینِ تنِ لَش هستند. اینها همگی ویژگیهایی ست که لباسشخصیهای بسیجی را در کارکردِ کنونیِشان درست برازندهی همان هدفی میسازد که برایش به خیابان سرازیر میشوند؛ ویرانگری و سرکوب.
اما اینهمانی میانِ این تیپِ چهره و پوشش با آن هدفِ سیاسی و ایدئولوژیک، پدیدهای ست که نظامِ اسلامی در این بیش از سه دهه برای ایران به ارمغان آورده است. در واقع تداعیِ سرکوبگریِ سیاسی از ظاهرِ زاهدانه واقعیتی ست بیشتر منحصر به برآمدنِ رژیمِ سیاسیِ کنونی از زهدانِ آلودهی انقلابِ اسلامی. پیش از انقلاب چنین رخت و ریختی بیتردید این دلالتگری و تداعیِ معانی را اینچنین با خود بههمراه نداشته است.
2. برداشتِ آرمانی؛ چیزی که میتوانستند باشند
اگر از دیدگاهی دیگر به ظاهرِ لباسشخصیها بنگریم و آنان را از زمینهی تاریخی و موقعیتِ کنونیِشان جدا سازیم، با اندکی درنگ در چهره و لباسِشان میتوانیم آدمهای سادهی مذهبیای را تصور کنیم که بهعنوانِ نمونه در دورانِ پهلوی با همین وضع در خیابانها راه میرفتند و دیدنِشان چندان چندشآور و مطلقاً هراسناک نبوده است. درست وارونهی چیزی که اندک اندک از زمانِ سربرآوردنِ «فداییانِ اسلام» و ترورِ وحشیانهی دولتمردانِ رژیمِ شاهنشاهی و سپس پانزدهِ خردادِ 42 تا پیروزیِ انقلابِ اسلامی و تشکیلِ جمهوریِ اسلامی تا تثبیتِ آن که دیگر بهشدیدترین و عریانترین صورتِ ممکن از اینگونه چهره و پوشش در جهتِ هدفهای سیاسی و تعصبهای دینی بهره گرفته شد، سراسرِ هیاتِ پدیداریِ لباسشخصیها، حزباللهیها و بسیجیهای سرکوبگرِ امروز بیش و پیش از هر چیز به زاهدانِ دنیاگریزی مانند است که همانقدر از سیاست دوری میگزینند که از طاعون و همان اندازه از قدرت پرهیز دارند که از گناه (2). البته این پارادوکس را باز هم باید از زمینهی ژرفتر و دیرینهتری جدا سازید و آنهم خوی سرکوبگریِ اسلام و تاریخِ بلندِ عقدهگشاییاش نسبت به سبکهای دگرباشانهی زندگی و آزادیهای بنیادینِ فردِ انسانی است. در واقع بنیادگراییِ اسلامی نیز (با ریشههایی از هزار و چهارصد سال پیش تا دورانِ معاصر) عاملِ جداگانهای ست در تداعیِ رفتارِ سرکوبگرانه از ظاهرِ زاهدانه. اما جدا از جمهوریِ اسلامی و اسلام، این ظاهر در بطنِ یک دینِ آرمانی درست تداعیِ وارونه و معکوس دارد. چنین کسانی بیشتر به تارکانِ دنیا و ریاضتکشانِ صومعهها شباهت دارند تا امنیتیهای یک رژیمِ خونخوار و تبهکارانِ مذهبی – سیاسی. شایسته چنین است که در آیندهی ایرانِ دموکراتیک، این آدمها به دلالتگریِ پارسایانه و اقتدارگریزانهی ظاهرِ خود، بازگشتی جاودانه (بر اساسِ یک سنتِ دینیِ آرمانی) یا ورودی همیشگی (بنابر سنتِ اسلام و جمهوریِ اسلامی) داشته باشند. در هر دو صورت ما میبایست در آیندهی ایرانی آزاد، بازگشتِ دوباره یا ورودِ تازهی آنها را به گسترهی بیآزاری و پرهیزگاری به فالِ نیک بگیریم. گرچه از وضعیتِ جنایت، کشتار، تجاوز و توحشِ کنونی تا موقعیتِ آرمانیِ پیشِرو راهی بسیار دراز و پالایشی بس دشوار در پیش است. در آن هنگام چهبسا این زشتی و پلشتیِ دیدهآزار، بهچشمِ دیگری نگریسته شود و با گسست از تداعیهای مرسوم، نشانههای سیاسی و خاطرههای تاریخی بتوان اندکی زیبایی و ملاطفت نیز در آن سراغ گرفت.
در پایان خوب است یادآوری کنم که موضوعِ این نوشتار «لباسشخصیهای مذهبی یا در ظاهرِ مذهبی» است نه کسانی که چهبسا با همین ظاهر در جنبشِ اعتراضی حضور دارند یا در همان دنیای زاهدانه و دنیاگریزِ خود بهسر میبرند.
پینوشتها:
(1) گرچه باید بگویم وضعیت از بیست و دومِ بهمنِ سالِ پیش صدها بار بهتر بود. چرا که در آن روزِ شوم هم لباسشخصیها را ناگزیر بودیم ببینیم و هم سیاهیلشکرهای رژیم را. زشتی اندر زشتی بود و در مسیری که من بودم کمتر یار و همدلی را میتوانستی شناسایی کنی. اما در سالگردِ بیست و دومِ خرداد خبری از سیاهیلشکرهای بینوا نبود و بسیاری از مردمانِ پیادهرو از خودمان بودند و همین دلگرمیِ بزرگی بود.
(2) یک موضوعِ بسیار قابلِ بررسی و شگفتانگیز که ویژگیِ یگانهی خود را از پارادوکسِ پدیداریاش میگیرد، نگاه و احساسِ مردم به همین ظاهر در دورانِ هشتسالهی جنگِ ایران و عراق است. مسالهای که نیاز به بازبینی و نگاهی دوباره اما ژرف دارد همانا کارکردِ دوگانه و حسِ تناقضنمایی ست که این رخت و ریخت علیالقاعده در آنزمان با خود بههمراه داشته است؛ ازخودگذشتگی همراه با سرکوبگری، ایثار همراه با ظلم، وطنپرستی همراه با هموطنستیزی، ازجانگذشتگی همراه با جانستانی و بهفرجام پشتِ پا زدن به قدرت و دنیاگریزی همراه با عملهی قدرتِ دنیایی بودن. البته چهبسا متعلقِ این اوصافِ متضاد غالباً یکسان نبوده باشند. گرچه بدهبستان و رفت و آمدهایی میانِ آنها بهیقین میتوان سراغ گرفت. یعنی کسانی که از نبرد در جبههها به کمیتههای انقلاب منتقل میشدند یا از کمیتهچیگری به جبههها اعزام میشدند. اما ماجرای این تامل نه بر سرِ متعلقِ این اوصاف، بلکه بر سرِ نشانههای ظاهریِ آنهاست که در هر دو دستهی این اوصافِ ناهمگون، یکسان و یکنواخت است.
در نخستین سالگردِ کودتای انتخاباتی که حکومت به خیابانها لشکرکشی کرده بود، واقعیتی که ذهنِ من را از ماهها پیش گهگاه به خود مشغول میداشت اینبار با برهنگیِ پرنفوذتری در برابرِ چشمانم پدیدار شد و بیش از پیش احساس و اندیشهی من را به بندِ خود کشید. در آن روز خیابانِ انقلاب پُر بود از لباسشخصیها. چهره، جامه، نگاه، سر و وضع و کلِ هیاتِ پدیداریِ این آدمها چنان زشت و حالبهمزن بود که نفس را بند میآورد (1). دوست داشتی جایی بروی که بتوانی اندکی زیبایی تنفس کنی و هوای پاک به دیدگانت ببخشی. آن روز چنان حجمِ تلنبارشدهای از زشتی و پلشتی بر دیدگانم آوار شد که بهشدت نیاز داشتم تا به جای دیگری بروم و زیبارویان و انسانهای آراسته را ببینم بلکه اندکی از این آوارِ ناخوشایند را از دیده و خاطرم بزدایم.
چهرهی بیشینهی لباسشخصیها چندان نیازی به توصیف ندارد؛ صورتی ریشو، پیراهنی روی شلوار با نگاههایی کینهتوزانه، خندههایی زننده، رفتارهایی وحشیانه و در کل حضوری مشمئزکننده. در آن روز یکی از همین لباسشخصیهای نوجوان که بدنی تکیده و ریشهایی نامرتبروییده داشت همراه با پوزخندی موذیانه پشتِ سر چهار دختر که همراهِ یکدیگر بودند افتاد و درست عقبِ آنان راه میرفت. من یکیدوبار برگشتم و به او نگاهی انداختم اما تا جایی که من در اینسوی خیابانِ انقلاب بودم او بر همان شیوهی هرزگی طیِ طریق میکرد. برخی از آنان هیکلهای چاق و گندهای دارند و نمونهی راستینِ تنِ لَش هستند. اینها همگی ویژگیهایی ست که لباسشخصیهای بسیجی را در کارکردِ کنونیِشان درست برازندهی همان هدفی میسازد که برایش به خیابان سرازیر میشوند؛ ویرانگری و سرکوب.
اما اینهمانی میانِ این تیپِ چهره و پوشش با آن هدفِ سیاسی و ایدئولوژیک، پدیدهای ست که نظامِ اسلامی در این بیش از سه دهه برای ایران به ارمغان آورده است. در واقع تداعیِ سرکوبگریِ سیاسی از ظاهرِ زاهدانه واقعیتی ست بیشتر منحصر به برآمدنِ رژیمِ سیاسیِ کنونی از زهدانِ آلودهی انقلابِ اسلامی. پیش از انقلاب چنین رخت و ریختی بیتردید این دلالتگری و تداعیِ معانی را اینچنین با خود بههمراه نداشته است.
2. برداشتِ آرمانی؛ چیزی که میتوانستند باشند
اگر از دیدگاهی دیگر به ظاهرِ لباسشخصیها بنگریم و آنان را از زمینهی تاریخی و موقعیتِ کنونیِشان جدا سازیم، با اندکی درنگ در چهره و لباسِشان میتوانیم آدمهای سادهی مذهبیای را تصور کنیم که بهعنوانِ نمونه در دورانِ پهلوی با همین وضع در خیابانها راه میرفتند و دیدنِشان چندان چندشآور و مطلقاً هراسناک نبوده است. درست وارونهی چیزی که اندک اندک از زمانِ سربرآوردنِ «فداییانِ اسلام» و ترورِ وحشیانهی دولتمردانِ رژیمِ شاهنشاهی و سپس پانزدهِ خردادِ 42 تا پیروزیِ انقلابِ اسلامی و تشکیلِ جمهوریِ اسلامی تا تثبیتِ آن که دیگر بهشدیدترین و عریانترین صورتِ ممکن از اینگونه چهره و پوشش در جهتِ هدفهای سیاسی و تعصبهای دینی بهره گرفته شد، سراسرِ هیاتِ پدیداریِ لباسشخصیها، حزباللهیها و بسیجیهای سرکوبگرِ امروز بیش و پیش از هر چیز به زاهدانِ دنیاگریزی مانند است که همانقدر از سیاست دوری میگزینند که از طاعون و همان اندازه از قدرت پرهیز دارند که از گناه (2). البته این پارادوکس را باز هم باید از زمینهی ژرفتر و دیرینهتری جدا سازید و آنهم خوی سرکوبگریِ اسلام و تاریخِ بلندِ عقدهگشاییاش نسبت به سبکهای دگرباشانهی زندگی و آزادیهای بنیادینِ فردِ انسانی است. در واقع بنیادگراییِ اسلامی نیز (با ریشههایی از هزار و چهارصد سال پیش تا دورانِ معاصر) عاملِ جداگانهای ست در تداعیِ رفتارِ سرکوبگرانه از ظاهرِ زاهدانه. اما جدا از جمهوریِ اسلامی و اسلام، این ظاهر در بطنِ یک دینِ آرمانی درست تداعیِ وارونه و معکوس دارد. چنین کسانی بیشتر به تارکانِ دنیا و ریاضتکشانِ صومعهها شباهت دارند تا امنیتیهای یک رژیمِ خونخوار و تبهکارانِ مذهبی – سیاسی. شایسته چنین است که در آیندهی ایرانِ دموکراتیک، این آدمها به دلالتگریِ پارسایانه و اقتدارگریزانهی ظاهرِ خود، بازگشتی جاودانه (بر اساسِ یک سنتِ دینیِ آرمانی) یا ورودی همیشگی (بنابر سنتِ اسلام و جمهوریِ اسلامی) داشته باشند. در هر دو صورت ما میبایست در آیندهی ایرانی آزاد، بازگشتِ دوباره یا ورودِ تازهی آنها را به گسترهی بیآزاری و پرهیزگاری به فالِ نیک بگیریم. گرچه از وضعیتِ جنایت، کشتار، تجاوز و توحشِ کنونی تا موقعیتِ آرمانیِ پیشِرو راهی بسیار دراز و پالایشی بس دشوار در پیش است. در آن هنگام چهبسا این زشتی و پلشتیِ دیدهآزار، بهچشمِ دیگری نگریسته شود و با گسست از تداعیهای مرسوم، نشانههای سیاسی و خاطرههای تاریخی بتوان اندکی زیبایی و ملاطفت نیز در آن سراغ گرفت.
در پایان خوب است یادآوری کنم که موضوعِ این نوشتار «لباسشخصیهای مذهبی یا در ظاهرِ مذهبی» است نه کسانی که چهبسا با همین ظاهر در جنبشِ اعتراضی حضور دارند یا در همان دنیای زاهدانه و دنیاگریزِ خود بهسر میبرند.
پینوشتها:
(1) گرچه باید بگویم وضعیت از بیست و دومِ بهمنِ سالِ پیش صدها بار بهتر بود. چرا که در آن روزِ شوم هم لباسشخصیها را ناگزیر بودیم ببینیم و هم سیاهیلشکرهای رژیم را. زشتی اندر زشتی بود و در مسیری که من بودم کمتر یار و همدلی را میتوانستی شناسایی کنی. اما در سالگردِ بیست و دومِ خرداد خبری از سیاهیلشکرهای بینوا نبود و بسیاری از مردمانِ پیادهرو از خودمان بودند و همین دلگرمیِ بزرگی بود.
(2) یک موضوعِ بسیار قابلِ بررسی و شگفتانگیز که ویژگیِ یگانهی خود را از پارادوکسِ پدیداریاش میگیرد، نگاه و احساسِ مردم به همین ظاهر در دورانِ هشتسالهی جنگِ ایران و عراق است. مسالهای که نیاز به بازبینی و نگاهی دوباره اما ژرف دارد همانا کارکردِ دوگانه و حسِ تناقضنمایی ست که این رخت و ریخت علیالقاعده در آنزمان با خود بههمراه داشته است؛ ازخودگذشتگی همراه با سرکوبگری، ایثار همراه با ظلم، وطنپرستی همراه با هموطنستیزی، ازجانگذشتگی همراه با جانستانی و بهفرجام پشتِ پا زدن به قدرت و دنیاگریزی همراه با عملهی قدرتِ دنیایی بودن. البته چهبسا متعلقِ این اوصافِ متضاد غالباً یکسان نبوده باشند. گرچه بدهبستان و رفت و آمدهایی میانِ آنها بهیقین میتوان سراغ گرفت. یعنی کسانی که از نبرد در جبههها به کمیتههای انقلاب منتقل میشدند یا از کمیتهچیگری به جبههها اعزام میشدند. اما ماجرای این تامل نه بر سرِ متعلقِ این اوصاف، بلکه بر سرِ نشانههای ظاهریِ آنهاست که در هر دو دستهی این اوصافِ ناهمگون، یکسان و یکنواخت است.
برای من بسیار مغتنم است که بهعنوانِ نمونه بدانم زن یا مردی فرهیخته و حساس به اوضاعِ کشورش در آنزمان چگونه احساسِ خود را با دیدنِ جوانی سادهپوش و ریشو که بهسوی جبهه میرفت با حسی که از دیدنِ جوانی درست مانندِ او آنهنگام که زنی را بهخاطرِ موهایش با خشونت دستگیر میکرد، با یکدیگر آشتی میداده است. در واقع آیا مرزی میانِ این دو جوان وجود داشت که بتوان آنرا تشخیص داد؟ ارزشِ شهدای جنگ و بیارزشیِ کمیتهچیهای انقلاب جای بحث ندارد. اما چه چیزی رزمندگانِ جبههها را از کمیتهچیهای خمینی جدا میکرد؟ فراموش نکنید که همهی بحثِ من بر سرِ ظاهرِ آنهاست و فضایی همهگیر که جامعهی آن دوران را میانِ اختناق و شهادت (با لحاظِ رابطهی تنگانگِ این دو با یکدیگر) سرگردان و رنجور ساخته بود. وگرنه خیلی آسان است که پاسخ دهیم شهدای جنگ انسانهای خوب و انساندوستی بودند اما کمیتهچیهای خمینی آدمهایی بد و مردمآزار. هیاتِ پدیداری اما در هر دو یکی ست و دیدنِ چنین جوانی در خیابان بدونِ آنکه بدانی چه کسی است در آن دوران میبایست حسِ متضاد و دوگانهای را در بینندهی فرضیِ من پدید آورده باشد که همهی پرسش و طرحِ مسالهی این پانوشت نیز درست به همین حالت و موقعیت بازمیگردد.
بازتاب در بالاترین
بازتاب در بالاترین