چنانکه پیشتر هم گفته بودم دوری و نزدیکی به وطن در درکِ درستِ رخدادهای آن پیششرطِ ضروری و انحصاری نیست. اما دستِکم یک حقیقت را در این مورد نمیتوان انکار کرد:
ما اینجا در ایران با بسیجیها زندگی میکنیم. در موقعیتِ درونِ میهن، «سیالیت» و «تبدیلپذیری» برای ما تجربهای زیسته و شهودی است. ما خیلی ساده میتوانیم درک کنیم و ببینیم که چگونه یک بسیجیِ سرکوبگر به یک سبزِ آزادیخواه بدل میشود و در حالی که روایتهایی حقیقی یا دیدههایی عینی از این مساله داریم، پس تصورِ ذهنیِ این «عدم تعین» و «بیمرزی» برای ما بسیار نزدیک و آشناست و بههمان میزان اثرگذاریاش در ضمیر و بینشِ ما نسبت به رخدادهای ایران چشمگیر است. اینجا ما دگرگونی را در هر آنِ زندگی درک میکنیم و «تغییرِ تدریجی» یا «تحولِ گام به گام» نه سیاستی برساختهی حکومت یا جنبش بلکه واقعیتی ست که همچون ذرههای هوا در فضای تهران برای ما درکپذیر و ملموس است. آیندهی سیاسیِ ایران پیشبینیناپذیر است اما زیستِ ایرانیان در این سه دهه با روندی خاموش اما جاندار غایتگراییِ خود را حفظ کرده است و پس از تولدِ جنبش با شتابی فزونتر رو بهسوی یک فرجامِ روشن دارد؛ «آشتیِ ملی» و زدودنِ مرزهای دوست/دشمن؛ غایتی که همه میدانیم در دستگاهِ کنونی یا دستِکم با صورت و ترکیبِ کنونیاش هرگز بهنحوِ شایسته تحققپذیر نخواهد بود.
آن بسیجیِ خشمگین و سرزنشگر در روزِ عاشورا که با من جدال میکرد، جوانی دوستداشتنی و از همین ملت بود. اما این جمله را چه کسی میتواند بگوید؟ یا بهتر است اینگونه صورتبندی کنم که در چه شرایطی این جملهی گفتهشده میتواند پیشزمینهای زیسته و تحققیافته داشته باشد؟ تنها کسی که در آن زمان و مکان حضور داشته است این جمله را بهژرفای آن درک خواهد کرد و پشتوانههای واقعیِ آنرا در هنگامِ بر زبانآوردناش با خود همراه خواهد داشت. این جمله برای من دریافتی درونی بود برآمده از دیداری کوتاه و نفسگیر با او. فاصلهی آن جوان از ستیز با جنبش تا همدلی با آن بهاندازهی یک باریکهی مو بود. این سخن نه بدان معنی است که تیزبینانِ بیرون از مرزها از درک و فهمِ چنین پیوند و گسستهایی ناتواناند اما اگر به گستره و چندگونگیِ ایرانیان در درون و بیرون بنگریم، خواهیم دید که سرنوشتِ این کشور درست بهدلیلِ همین تنوع و تکثر همراه با بینشهای زیسته در دستِ ساکنانِ ایران است نه ایرانیانِ مهاجر. و باز درست بههمین دلیل است که هر نسخه و دستورِ عمل از سوی بیرونیان برای ایرانیانِ ایراننشین بیمعنا و نپذیرفتنی است. من نمیخواهم در اینجا حقوق و کوششهای ایرانیانِ خارج از کشور را نسبت به آنچه در میهن میگذرد نادیده بگیرم. سنجشگری و نقادی شرطِ بایستهی بالیدنِ هر رستاخیری است و در این زمینه ایرانیان در هر کجای دنیا میتوانند و میباید کژرویها و کاستیها را گوشزد کنند. پشتیبانیِ آنان از جنبش در بیرون از مرزها نیز ارزشمند و اثرگذار بود. اما جایگاهِ بیرونیان فینفسه گنجایش و توانمندیِ راهبریِ جنبشِ درونِ میهن را ندارد. ژرفنگرانِ مهاجر این حقیقت را بهدرستی فهمیدهاند که از هرگونه باید/نبایدِ هنجارگذار دوری میجویند و درست وارونهی اینان، دونکیشوتهایی هستند که از هزاران فرسنگ دورتر به مردم میگویند چه کنند یا چه نکنند و از آن بدتر ملت را به سادهنگری وصف میکنند؛ سادهبینان با انگارههای منجمدشدهی «مرزگذاری» و «تعین» میخواهند چیزهایی را به ایراننشینان بفهمانند که از اساس از جنسِ رخدادهای وطن نیست و جایگاهی در واقعیتِ سیاسی ندارد.
ما اینجا در ایران با بسیجیها زندگی میکنیم. در موقعیتِ درونِ میهن، «سیالیت» و «تبدیلپذیری» برای ما تجربهای زیسته و شهودی است. ما خیلی ساده میتوانیم درک کنیم و ببینیم که چگونه یک بسیجیِ سرکوبگر به یک سبزِ آزادیخواه بدل میشود و در حالی که روایتهایی حقیقی یا دیدههایی عینی از این مساله داریم، پس تصورِ ذهنیِ این «عدم تعین» و «بیمرزی» برای ما بسیار نزدیک و آشناست و بههمان میزان اثرگذاریاش در ضمیر و بینشِ ما نسبت به رخدادهای ایران چشمگیر است. اینجا ما دگرگونی را در هر آنِ زندگی درک میکنیم و «تغییرِ تدریجی» یا «تحولِ گام به گام» نه سیاستی برساختهی حکومت یا جنبش بلکه واقعیتی ست که همچون ذرههای هوا در فضای تهران برای ما درکپذیر و ملموس است. آیندهی سیاسیِ ایران پیشبینیناپذیر است اما زیستِ ایرانیان در این سه دهه با روندی خاموش اما جاندار غایتگراییِ خود را حفظ کرده است و پس از تولدِ جنبش با شتابی فزونتر رو بهسوی یک فرجامِ روشن دارد؛ «آشتیِ ملی» و زدودنِ مرزهای دوست/دشمن؛ غایتی که همه میدانیم در دستگاهِ کنونی یا دستِکم با صورت و ترکیبِ کنونیاش هرگز بهنحوِ شایسته تحققپذیر نخواهد بود.
آن بسیجیِ خشمگین و سرزنشگر در روزِ عاشورا که با من جدال میکرد، جوانی دوستداشتنی و از همین ملت بود. اما این جمله را چه کسی میتواند بگوید؟ یا بهتر است اینگونه صورتبندی کنم که در چه شرایطی این جملهی گفتهشده میتواند پیشزمینهای زیسته و تحققیافته داشته باشد؟ تنها کسی که در آن زمان و مکان حضور داشته است این جمله را بهژرفای آن درک خواهد کرد و پشتوانههای واقعیِ آنرا در هنگامِ بر زبانآوردناش با خود همراه خواهد داشت. این جمله برای من دریافتی درونی بود برآمده از دیداری کوتاه و نفسگیر با او. فاصلهی آن جوان از ستیز با جنبش تا همدلی با آن بهاندازهی یک باریکهی مو بود. این سخن نه بدان معنی است که تیزبینانِ بیرون از مرزها از درک و فهمِ چنین پیوند و گسستهایی ناتواناند اما اگر به گستره و چندگونگیِ ایرانیان در درون و بیرون بنگریم، خواهیم دید که سرنوشتِ این کشور درست بهدلیلِ همین تنوع و تکثر همراه با بینشهای زیسته در دستِ ساکنانِ ایران است نه ایرانیانِ مهاجر. و باز درست بههمین دلیل است که هر نسخه و دستورِ عمل از سوی بیرونیان برای ایرانیانِ ایراننشین بیمعنا و نپذیرفتنی است. من نمیخواهم در اینجا حقوق و کوششهای ایرانیانِ خارج از کشور را نسبت به آنچه در میهن میگذرد نادیده بگیرم. سنجشگری و نقادی شرطِ بایستهی بالیدنِ هر رستاخیری است و در این زمینه ایرانیان در هر کجای دنیا میتوانند و میباید کژرویها و کاستیها را گوشزد کنند. پشتیبانیِ آنان از جنبش در بیرون از مرزها نیز ارزشمند و اثرگذار بود. اما جایگاهِ بیرونیان فینفسه گنجایش و توانمندیِ راهبریِ جنبشِ درونِ میهن را ندارد. ژرفنگرانِ مهاجر این حقیقت را بهدرستی فهمیدهاند که از هرگونه باید/نبایدِ هنجارگذار دوری میجویند و درست وارونهی اینان، دونکیشوتهایی هستند که از هزاران فرسنگ دورتر به مردم میگویند چه کنند یا چه نکنند و از آن بدتر ملت را به سادهنگری وصف میکنند؛ سادهبینان با انگارههای منجمدشدهی «مرزگذاری» و «تعین» میخواهند چیزهایی را به ایراننشینان بفهمانند که از اساس از جنسِ رخدادهای وطن نیست و جایگاهی در واقعیتِ سیاسی ندارد.
زندگیِ جمعیِ ما در این کشور کمترین زمینه را برای «مطلقبینی» در اختیار میگذارد. من اینجا تنها و تنها از مردم و بدنهی جنبش سخن میگویم نه از نخبگان. همین «زیستِ ایرانیِ» جانبهدربرده از پُتکهای کوبندهی دستگاه در این سه دهه بوده است که رهبرانِ جنبش را بهسوی الگوهای رواداری و آزادمنشیِ زندگیِ روزمرهی ایراننشینان راهبرده است. ما بهخودیخود در کنارِ یکدیگر شاد و همباشنده هستیم؛ بودنِ هر یک از ما در قالبِ فرد، گروه، مذهب، مرام یا دیگر دستهبندیهای اجتماعی به بودنِ دیگری وابسته است. هر یک از ما بخشی از داستانِ زندگیِ دیگری هستیم. دستگاه ِحاکم در داستانِ زندگیِ هر کدام از ما دشمنانِ هولناکی را شخصیتپردازی کرد. اکنون این اشباحِ اقتدارساز رفته رفته از زیستِ جمعیِ ما ناپدید میشوند چنانکه از آغاز هم وجود نداشتند. رژیم در این سه دهه هر کاری کرد تا نفرتِ یک طبقه از جامعهی ایران را نسبت به دیگر طبقات برانگیزد و آن تبعیضها را اهرمی برای پیشبُردِ سیاستهای تمامیتخواهانهاش قرار دهد. اما پس از برساختنِ «فتنه» و زایشِ سرگردانکنندهی «جنبش» از بطنِ آن، این طبقات بر خلافِ ظاهرِ ماجرا روز به روز بیشتر به یکدیگر نزدیک و با همدیگر همدرد شدند. ما به چشمِ خود دیدیم که زنانِ مذهبیپوش گاه بیشترین ستیزها را با سرکوبگران داشتند و طبقاتِ فرودست رختِ سبز پوشیدند و ریزشهای رژیم چنان شتابی داشت که پیشِ چشمانِ ملت بی تنپوش و برهنه ماند. در هنگامهای که ریشههای نفرتِ برنامهریزیشده از سوی دستگاه میانِ مردم و جایگاههای متفاوتِ اجتماعی در حالِ پوسیدن است و بیزاری جای خود را به همدلی داده است، «نفرتپراکنی» از سوی جریانهای مشخصی از اپوزوسیون چیزی جز خیانت به ملتِ ایران نیست. در این سی سال چنان انبوهی از ذوقها، اندیشهها، سبکهای زندگی و صداهای گوناگون در جامعهی ما سانسور، سرکوب و خاموش شده است که اگر ملتِ ایران بخواهد در این زمینهها از یکدیگر حسابکشی کند تا ابد به همدیگر بدهکار خواهیم ماند. البته دستگاه بدهیِ سنگین و جبرانناپذیری به ملت دارد. اما مردمِ ما با همهی تفاوتهایی که با یکدیگر دارند و با همهی سرکوبهایی که بر بخشِ بزرگی از آنان در این سی سال روا داشته شد، تازه دارند با یکدیگر بهراستی آشتی میکنند. ما همگی همسرنوشت هستیم و من این روزها که خاطراتِ خیابانهای هشتاد و هشت را در ذهن مرور میکنم هر چه بیشتر به درستیِ سخنِ آن همراهِ جنبش پی میبرم که گفت: