یادداشت در دو بخشِ گزارش (دربرگیرندهی دیدههای خودم و دیدههای دیگران) و تحلیلِ ماجرا دستهبندی شده است تا خواندن و گزینشِ آن آسانتر شود. پارگرافهای گزارش را آگاهانه شکستهام تا حجمِ انبوهِ هر پاراگراف به چشمپوشیدن از خوانشِ آن نینجامد.
1. گزارش:
الف) دیدههای خودم:
آنچه مینویسم دیدههای من از سه و پانزده دقیقهی عصر تا هشتِ شب است.
ساعتِ یک ربع به سه از خانه راه افتادم. ساعتِ سه به میدانِ هفتِ تیر رسیدم. همانندِ همیشه مسجدِ الجواد و سمتِ چپ و میانهی میدان پُر از ضدِ شورش و لباسشخصی با موتورهای آماده برای سرکوب بود. از میدانِ هفتِ تیر تا دروازه دولت را پیاده رفتم. در این مسیر تقریباً هیچ نیرویی ندیدم مگر موتورهای لباسشخصی که تک و توک بهسوی خیابانِ انقلاب روان بودند.
ساعتِ سه و پانزده دقیقه به دروازه دولت رسیدم. هنوز نگران بودم که مردم کم باشند و شبِ قبل تا پنجِ صبح از همین نگرانی و بهویژه از
یادداشتِ نه چندان خردمندانهی آرمانِ خردمند خواب به چشمانام نیامد. واردِ خیابان که شدم اما از فشردگیِ معترضان فشارِ بزرگی از روحام برداشته شد. هر چه پیشتر میرفتیم سیلِ جمعیت بیشتر میشد.
درونِ بی.آر.تیهای میانهی خیابان پُر بود از جمعیتِ معترضان. اتوبوسها نیز مملو از معترضانی بود که امید داشتند بتوانند سواره تا بخشی از مسیرِ راهپیمایی را دور از گزند و ممانعتِ سرکوبگران طی کنند.
نزدیکیهای ساعتِ سه و سی و پنج دقیقه نخستین فریادِ «مرگ بر دیکتاتور» و «الله اکبر» از جمعیتِ انبوهِ معترضان به هوا برخاست. باورم نمیشد که پس از مدتها دوباره این بانگ را از مردم میشنوم. برگشتم رو به روی جمعیت ایستادم و تک تکِشان را نگاه کردم. نزدیک بود از شادی زار زار اشک بریزم. لبخندِ ناخواستهای بر لبام نقش بسته بود. با آنان دوباره به راه افتادم و شعار دادم.
در همان هنگامی که مردم شعار میدادند یک خانمِ دوستداشتنیِ پا به سن گذاشتهای با حالتی از خواهش و دلسوزی گفت «شعار ندهید» و البته پیرامونیان مخالفت کردند. میگفت «دوباره میگویند کسی حق ندارد بیایدها» و من گفتم «خانمجان! ما که بههرحال باتون را میخوریم پس چه بهتر شعارِمان را هم سر بدهیم». از سخناش اما پیدا بود که شایعهی دادنِ مجوز برای راهپیمایی را باور کرده است.
جمعیتِ مردم را در پیادهروهای دو سوی خیابان متمرکز کرده بودند و میانهی خیابان همچنان اتوبوسها و ماشینها میتوانستند حرکت کنند. در حاشیهی پیادهروها و میانهی خیابان گاه نیروهای انتظامی در حالِ گرفتنِ فیلم و عکس از معترضان بودند.
از ساعتِ سه و ربع که من به جمعیت پیوستم تا بیست دقیقه به چهار که مردم بهنحوِ پیوسته و انبوه افزوده میشدند، یقین کردم که یک 25 خردادِ دیگر در راه است. اما به چهار راهِ ولیعصر که رسیدیم گاردیها شروع کردند به قیچی کردنِ جمعیت و مردم را به بالا رفتن از خیابانِ ولیعصر مجبور کردند. درونِ اتوبوسهای تقاطعِ ولیعصر/انقلاب پُر از معترضان بود.
بسیاری از کسانی که به خیابانِ ولیعصر هدایت شدند بهسمتِ چپِ خیابان رفتند و قصد کردند تا از آن سو دوباره واردِ انقلاب شوند. اینجا بود که من نخستین سرکوب را دیدم. ناگهان همه شروع کردند به دویدن و گاردیها و لباسشخصیها مردم را میزدند. شلیکِ اشکآور شروع شد.
من برای مدتِ ده دقیقه سوارِ یک اتوبوس شدم. راننده، جوانی شوخ و شنگ بود که البته دمادم بر سرِ خانمها فریاد میکشید که بروند در قسمتِ زنانه چرا که برای او دردسر درست میشود. دوستاناش را که از مامورانِ راهنمایی و رانندگی بودند بهسخره میگرفت که چگونه بسیجیها بهشان دستور میدهند. میگفت طرف بیست سال است در این تقاطع فرمان میدهد و حالا یک روزه فرمانبر شده است. مامورِ راهنمایی به اتوبوس میگفت «برو!» و لباسشخصی میگفت «نرو!». او هم این موضوع را دست گرفته بود و اسبابِ تحقیر و تمسخرِ پلیسِ راهنمایی قرار داده بود. یک بار رو کرد به یکی از این همکارانِ پلیساش و با اشاره به یک لباسشخصی گفت «این رفیقِ تو فکر میکنه دوچرخه هست، هی فرمون میده». مردم خندیدند. یک پیرزن در این میانه گفت «اینها جوانها را به خیابان میکشند تا سرِ کار نروند» و مردِ میانسالی پاسخ داد «نه که کشور پُر از کار هست...».
یک ربع به چهار بود که از درونِ اتوبوس دیدم بسیجیها (در ضلعِ غربیِ چهار راهِ ولیعصر، سمتِ کافه گودو) با تسمه و شلاقهای فنری مردم را تهدید و دنبال میکنند. یک نفر از آنها نیز در حالی که دشنام میداد زنی میانسال را با همان تسمه زد. بهطبع بیدرنگ گفتم «حرومزاده اون زن رو زد!».
سرانجام ده دقیقه به چهار در سمتِ پایینِ چهار راهِ ولیعصر توانستم از اتوبوس پیاده شوم. یک نفر از مردانِ داخلِ اتوبوس به آنهایی که پیاده میشدند دلگرمی میداد و میگفت «نترسید. خبری نیست». از همانجا دوباره به خیابانِ انقلاب وارد شدم. از آنجا تا اندکی پس از میدانِ انقلاب درگیری رخ نداد و انبوهِ مردم بهسوی میدانِ آزادی روان بودند. در همان مسیر بود که یک هنگ از نوجوانانِ هنوز پشتِلبسبزنشدهی بسیجی را با باتون در خیابان آوردند. مردم پوزخند میزدند و افسوس میخوردند. در این مسیر معترضان اغلب به راهپیمایی بسنده کردند و کمابیش هیچ شعاری سر داده نشد. در همین مسیر یک خانمِ میانسال با دوستاش خرما خریده بودند و به معترضان (خصوصاً جوانان) تعارف میکردند و قربانصدقهی آنها میرفتند. آن خانم به جوانان میگفت «بخورید و قوت بگیرید! خدا پشت و پناهِتان».
در روی لاکپشتِ وسطِ میدانِ انقلاب اما لباسشخصیها ایستاده بودند و از مردم فیلم میگرفتند. در این میانه یک بیسکوویتِ رنگارنگ به یکی از نیروهای انتظامیِ باتونبهدست تعارف کردم اما نپذیرفت و با پافشاریِ من با اخم و تخم و اندکی ضربه گفت «برو!». یک دختر از معترضان هم گفت «به اینها نباید محبت کرد!» و پاسخِ من را که «اینها هم از مردم هستند و باید دلِشان را بهدست آورد» نمیپذیرفت و به توحش و توهینِشان نسبت به معترضان استناد میکرد.
ساعتِ یک ربع به پنج نزدیکیهای تقاطعِ خیابانِ آزادی و جمالزاده سرکوبِ وسیعی شروع شد. لباسشخصیها به انبوهِ مردمِ سمتِ راستِ خیابان یورش بردند و آنان را به درونِ جمالزاده و کوچه پسکوچههای آن روان ساختند. اما مردم دوباره پس از مدتی بازگشتند و راهِشان را بهسوی میدانِ آزادی همراه با شعارِ «مرگ بر دیکتاتور» ادامه دادند.
نزدیکیهای تقاطعِ خیابانِ آزادی و اوستا دوباره لباسشخصیها به مردم حملهور شدند. اینبار شدیدتر از بارِ پیش مردم را زدند. درست راسِ ساعتِ پنج و بیست دقیقه بود که همانجا یکی از پسرهای جوان را روی زمین انداختند و یک لباسشخصی جفتپا روی قفسهی سینهی این جوان پرید. ما به درونِ اوستا رانده شده بودیم و تنها یکصدا فریاد زدیم «ولش کن!». مردمی که آنجا بودند کوشش کردند جوان را بلند کنند ولی بهنظر میآمد از هوش رفته است. هیچکس اما با سرکوبگران درگیر نشد.
لباسشخصیها با تسمههای خود معترضان را تهدید میکردند و دمادم فریاد میکشیدند «وانستا! بدو!». یکی از نوجوانهای چاق و هیکلگندهی بسیجی که خیلی عصبی و دیوانهوار تهدید میکرد و تسمهی خود را بهسوی مردم تکان میداد خواست یکی از جوانها را بازداشت کند اما مردم او را منصرف کردند.
نزدیکیهای ساعتِ شش به خیابانِ نواب رسیدم و لذتبخشترین اوقاتِ آن روز را میانِ معترضان سپری کردم. به جرات میتوانم بگویم که سراسرِ بلوارِ نواب صفوی (حدِ فاصلِ خیابانِ آزادی و میدانِ توحید) در دستانِ مردمِ معترض بود. اشکآورِ بسیار زیادی در آن مسیر شلیک شده بود. مردم با آتش زدنِ روزنامه و تنفسِ آن کوشش میکردند تا اثرِ گازهای شلیکشده را از بین ببرند. درهای برخی مجتمعهای مسکونی و شخصی در این محدوده برای مردم باز شده بود. در کوچه پسکوچههای آنجا جوانان و مردم با سطلِ آشغال و جعبههای چوبی و غیره آتش روشن کرده بودند. تو گویی جشنِ پیروزی گرفتهاند. بسیاری از شعارهای آن روز را من در همینجا شنیدم. شادی و شور را در تک تکِ مردم از زن و مرد و پیر و جوان میتوانستی ببینی. در یکی از کوچههای نواب دختر و پسرِ جوانی به ماشینی تکیه داده بودند و استراحت میکردند. پیرمردی از طبقاتِ یکی از مجتمعها سرش را بیرون آورده بود و صحنه را نظاره میکرد. ناگهان این جوان با خنده و شوخی او را به بانگِ بلند خطاب قرار داد که «حاج آقا! شما انقلاب کردیدها. شما این را در سفرهی ما گذاشتیدها». انگار میخواست با این سخنان بگوید که از او توقع دارد به میانِ مردم بیاید و اشتباهِ گذشته را جبران کند. دخترِ همراهاش و دیگران با خنده گفتند «ولش کن!».
در کوچه پسکوچههای نواب بهفروانی شعارهای مربوط به خامنهای، ولایتِ فقیه و جمهوریِ ایرانی سر داده میشد. یک آقایی هم بود که دلِ پُری داشت و بهطورِ متناوب هر از ده دقیقهای به میانِ جمعیت میآمد و فریاد میزد «مرگ بر خامنهایِ حرومزاده». برخی میخندیدند، برخی میگفتند نگو و من هم با خنده گفتم «ولی خوب دلت خنک میشه ها!».
تعقیب و گریز میانِ معترضان و گاردیهای موتورسوار در کوچه پسکوچههای بلوارِ نواب چندین و چند بار رخ داد. تنها موردِ سنگپرانی میانِ سرکوبگران و مردم را من در همینجا دیدم. زنان دوشادوشِ مردان گام بر میداشتند و فریاد بر میآوردند. زنی در میانِ معترضان بود که صدایاش از همهی ما رساتر و پُرسوزتر بود. دختری میگفت همان روز از محلِ کارش استعفا داده است و سپس به خیابان آمده است. او حتی نامهی استعفایاش را نیز همراه داشت و دست در کیفاش کرد تا آنرا به ما نشان دهد، اما گاردیها باز یورش بردند و همگی دویدیم و از آنجا دور شدیم. یکبار زنِ جوانی گفت «برویم در خیابانِ آزادی!» و یکمرتبه در حالی که لبخندِ زیبایی بر لباناش نقش بسته بود به خودش پاسخ داد «البته فرقی ندارد. هر جا که برویم وطنِ خودمان هست». گاهی مردم از خیابانِ اصلی ناگهان فرار میکردند و به کوچهها پناه میبردند. اما در کل، سراسرِ نواب و کوچههای آن پُر بود از دستههای چند صد نفریِ معترضان که دورِ آتش گرد آمده بودند، دست میزدند و هر شعاری دوست داشتند سر میدادند.
چنین بهنظرِ من میرسد که جلوگیریِ سرکوبگران از شکلگیریِ راهپیمایی در مسیرِ اصلی سبب شد تا جمعیتِ فراوانِ معترضان در سطحِ شهر پراکنده شود و سرکوبِ آن کمابیش ناممکن گردد.
دیگر کامل شب فرا رسیده بود و با اینکه ساعت یک ربع به هفت بود اما در خودِ خیابانِ نواب (جنبِ زیرگذر) مردم همچنان آتش روشن داشتند و حتی فشفشه یا چیزی شبیه به آن در آتش انداختند و شادی کردند و شعارهای مربوط به سرنگونیِ خامنهای و قیاسِ او با مبارک را سر دادند و البته چندین بار نیز از تولهی رهبر احوالپرسی نمودند. یک پیرزنِ دوستداشتنی به من و چند جوانِ دیگر دلگرمی میداد و برایمان دعا میکرد. مردم بهراستی برای آزادی پایکوبی میکردند و من شادی و شورِ زندگی را در چشمانِ همهی آدمهایی که آنجا دورِ هم جمع شده بودند میدیدم. ماشینهایی که رد میشدند نیز با بوق یا شعار، معترضان را همراهی میکردند. برخی موتورسوارها اندکی میانِ مردم میایستادند، شعار میدادند و میرفتند.
تا ساعتِ هفت و ربع در کنارِ معترضانِ بلوارِ نواب ماندم و سپس واردِ خیابانِ آزادی شدم تا به میدان بروم و از آنجا به خانه برگردم. اما از تقاطعِ خیابانِ آزادی و رودکی اجازهی ادامهی مسیر را نمیدادند و همه را به خیابانِ رودکیِ شمالی روان میساختند. نزدیکیهای ساعتِ هفت و نیم در خودِ خیابانِ رودکی و کوچههای آن پُر بود از بسیجیهای لباسشخصی. همچنان گاهی بر سرِ مردمِ پیادهرو فریاد میکشیدند که «از آنجا نرو!» و با سلاحهایشان مانور میدادند. درست مانندِ عاشورا، پس از خلوت شدنِ خیابانها با موتورهایشان راه افتاده بودند، عربده میکشیدند و مبارز میطلبیدند.
ساعتِ هشت به میدانِ توحید رسیدم. آنجا پُر بود از نیروهای ضدِ شورش و لباسشخصیهای موتوری. دیگر کم کم آنها هم داشتند به لانههایشان باز میگشتند.
ب) دیدههای دیگران:
جوانی اهلِ شعر و داستان (متولدِ 68) که از کرج آمده بود میگفت با چشمانِ خودش دیده است که سرکوبگران در خیابانِ انقلاب با باتون به صورتِ زنی کوفتهاند و گونهی او ترکیده است. همین جوان بازداشتِ چندین نفر از معترضان را دیده بود و میگفت خیلیها را گرفتهاند. همو میگفت که شایع شده است یکی دو نفر را باز (همچون عاشورا) از پل پرت کردهاند و یک نفر را نیز با شلیکِ گلوله کشتهاند.
جوانی از دانشجویانِ صنعتیشریف میگفت آن روز بهصورتِ انبوه آمادهی تظاهرات و پیوستن به مردم بودهاند. میگفت چند ساعت پیش از شروعِ اعتراضاتِ درونِ دانشگاه، چند اتوبوس بسیجی از دانشگاهِ امامِ صادق به آنجا میآیند. میگفت در آغاز شروع کردند به پخش کردنِ گلِ سوسن میانِ دانشجویان. ما گفتیم «ولنتاین گلِ رُز میدند شما چرا سوسن میدهید؟» که آنها پاسخ دادند «تولدِ فلان امام یا امامزاده است». میگفت اما بهمحضِ آنکه دانشجویان با سر دادنِ شعارِ «مرگ بر دیکتاتور» خواستند از دانشگاه بیرون بروند، همین بسیجیهای امام صادق مشت و لگد حوالهیشان کردند و همراه با ضرب و شتمِ آنان، درهای دانشگاه را تا ساعتِ پنج بستند و اجازهی خروج به هیچکس ندادند. میگفت تا توانستند از همه نیز فیلم و عکس گرفتند و نگرانِ شناساییِ و دردسرهای کمیتهی انضباطی بود. همو میگفت که نزدیک به دویست اتوبوس و ماشین نیروی امنیتی و نظامی در میدانِ آزادی مستقر کردهاند تا به هیچ قیمتی آنجا را از دست ندهند.
مادرِ یکی از دوستانام در هیاتِ یک زنِ خانهدار با مقادیری کلم و گوجه و خریدهای خانه به خیابان آمده بود تا از نزدیک اوضاع و احوال را رصد کند. سرکوبگران نیز خواستهاند ادای قیصر را درآورند و هر جا رفته به او راه دادهاند و مراقب بودهاند گزندی بهش نرسد. درست بههمین دلیل در حضورِ او با هم سخن گفتهاند و مادرِ دوستام از سخنانِ آنان دانسته است که هر دسته از لباسشخصیها یک سردسته و بزرگ داشتند که به او حاج آقا میگفتند. نشانهی این حاج آقا هم یک انگشترِ برجستهی قهوهای رنگ در انگشتِ کوچک با پالتوی نمدیِ زمختِ بلندِ سیاهرنگ تا زانو بوده است که البته در زیرِ آن از باتون، زنجیر، تسمه و گازِ فلفل یافت میشده است تا سلاحِ گرم.
یکی دیگر از دوستان میگفت با چشمانِ خودش دیده است که لباسشخصیها در پاسخ به عتابِ یک زنِ میانسال در اتوبوس که بر آنان بانگ زده بود «این چیست در دستانِتان؟!» به او یورش بردهاند، با چوب او را زدهاند و همهنگام از چهرهاش فیلم گرفتهاند.
یکی از معترضانی که با هم ماشین گیر آوردیم و برگشتیم در راه از شجاعتِ زنان و دختران میگفت و اینکه وقتی بسیجیها در خیابانِ انقلاب شروع کردند به زدنِ مردم، یک دختر آمد روبروی یکیشان ایستاد و خیلی آسودهخاطر گفت «حرومزاده!». آن بسیجی با تهدید پرسید «چه گفتی؟» و دختر دوباره با آرامش و صلابت گفت «حرومزاده!». میگفت لباسشخصی هم دختر را دستگیر کرد و با خودش برد.
2. تحلیل:
در موردِ میزانِ جمعیتِ معترضان نمیتوان آمارِ دقیق داد اما اینکه در بیست و پنجِ بهمن صدها هزار نفر در تهران به خیابانها ریختند جای هیچ تردیدی ندارد. جمعیتِ آن روز هرگز با سیزدهِ آبان و شانزدهِ آذرِ سالِ پیش قابلِ قیاس نیست و شاید تنها با روزِ قدس و بهویژه عاشورای خونینِ پارسال قیاسشدنی باشد، با این تفاوت که مردم بیشتر به حالتِ خشونتگریزی و مسیحواریِ قبل از عاشورا بازگشت کرده بودند. با اینهمه، واکنشِ حکومت در شدتِ سرکوب و کشتار بههیچوجه با متانتِ معترضانِ بیست و پنجِ بهمن تناسبی نداشت. ما هرگز همچون عاشورای خونین از خود دفاع نکردیم، اما کمابیش به اندازهی عاشورای خونین کشته دادیم. حکومت با این جنایتها تنها نفرتِ ملت را افزونتر و سرنوشتِ خود را تاریکتر کرد.
تا جایی که من میفهمم و در راهپیماییها دیدهام، مردمِ ما همانقدر که از موردِ خشونت قرار گرفتن هراس دارند، از کاربردِ خشونت توسطِ خودشان نیز پروا دارند. مردمِ ما نه میخواهند کتک بخورند، نه میخواهند کتک بزنند و نه میخواهند کتک خوردنِ دیگری را ببینند. سنگپرانی و مقابله به مثلِ مصریها با سرکوبگران خیلی زود (تنها نزدیک به ده روز پس از آغازِ جنبش) رخ داد، در حالی که ما هفت ماه کمابیش متانت پیشه کردیم و صدها کشته دادیم تا اینکه فقط و فقط در روزِ عاشورا از خودمان دفاع کردیم. هرگز نمیخواهم بگویم جهانِ عرب خشونتگرا است چرا که جنبشهای آنان نشان داد که گونهای مدنیتِ دموکراتیک سراسرِ خاورِمیانه را فرا گرفته است. اما تفاوتها را نیز نباید نادیده گرفت. در واقع، چهبسا بتوان چنین گفت که ما خشونتپرهیزتر از دیگر کشورهای همسایه هستیم.
چیزی که شاید برای یک ناظرِ بیرونی شگفتآور باشد آن است که من در سراسرِ راهپیمایی حتی یک شعار ضدِ احمدینژاد نشنیدم و معترضان نوکِ پیکانِ خود را بهسوی خامنهای و حاکمیتِ پیرامونِ او نشانه رفته بودند. گویی مردم دیگر در شخصِ احمدینژاد وزنی نمیبینند تا حتی اسمی از او ببرند و نفرت/عصیانِ خود را یکسره و بهتمامی بر ولیِفقیه آوار کردهاند.
نکتهی دیگر آنکه در راهپیمایی (تا جایی که من بودم) حتی یک شعار هم در موردِ تقلبِ انتخاباتی سر داده نشد و اینرا میتوان نشانهای دانست از اینکه جنبش دیگر از خاستگاهِ خود که اعتراض به تقلب بود کمابیش گذر کرده است و از ایستادگیِ در برابرِ دولتِ احمدینژاد به ایستادگی در برابرِ جمهوریِ اسلامی رسیده است. همین نشانه میتواند گویای این امر باشد که موسوی هر چه بیشتر از هیاتِ یک رئیسجمهورِ دزدیدهشده برای رژیم به قد و قامتِ یک رهبرِ سیاسی برای تغییرِ رژیم فرا رفته است.
گرچه ملتِ ما اکنون لذت/درد و شادی/غم را توامان تجربه میکند و از رذالتِ پایانناپذیرِ رژیم در کشتارِ دوبارهی عزیزانش و وارونهنماییِ آن برآشفتهتر از پیش شده است اما بیست و پنجمِ بهمن پس از گذشتِ یکسال و اندی از خروشِ عاشورا و با گذشتِ بیست ماه از کودتا نشان داد که این جنبش هرگز باز نمیایستد و این نور هرگز خاموش نمیشود. آن روز بسیاری از مردم به این باورِ قلبی رسیدند که رژیمِ اسلامی دیر یا زود رفتنی است. مردم در بیست و پنجِ بهمن توانستند بغضِ در گلو مانده را دوباره همنوا با یکدیگر فریاد بزنند، دوباره هم را ببینند و با روحیهای قوی و شاداب به خانهها بازگردند. روسیاهیِ بیست و پنجم به چهرهی زشتِ توهمهای خامنهای و تهدیدهای فرماندهی سپاهِ تهران ماند.
چیزی که این میان اهمیتِ حیاتی و سرنوشتساز دارد این است که باید این انرژیِ اعتراضی را بهنحوِ شایسته مدیریت کرد و به سرانجام رساند. مردم آمادهی سرنگونیِ رژیمِ اسلامی هستند و تنها باید موسوی/کروبی از رژیم دل بکنند. مردمِ ایران حسابِ این دو رهبرِ جنبش را از کلِ هیاتِ حاکمه در این سی سال بهتمامی جدا کردهاند و آنان میتوانند سرنوشتِ آیندهی ایران را رقم بزنند. شعارهای بیست و پنجِ بهمن بهروشنی نشان میدهد که پارهی بزرگی از جنبشِ سبز، بدونِ هیچ مبالغه و تعارفی، دیگر این رژیم را نمیخواهد.
پینوشت:
شعارهای معترضان در 25 بهمن (آنچه من شنیدم) بدین قرار بود:
مبارک بنعلی، نوبتِ سید علی
این ماه ماهِ رحمته، سد علی وقتِ رفتنه
ارتشیِ بیغیرت، ارتشِ مصر رو دیدی؟
خامنهای حیا کن، مبارک رو نگا کن
مرگ بر اصلِ ولایتِ فقیه
خامنهای بیغیرت، دشمنِ دین و ملت
خامنهای بدونه، اینبار سرنگونه
نه شرقی نه غربی، جمهوریِ ایرانی
استقلال آزادی، جمهوریِ ایرانی
پولِ نفت چی شده؟، خرجِ بسیجی شده
جنتیِ لعنتی، تو دشمنِ ملتی
مرگ بر دیکتاتور
الله اکبر
یا حسین، میرحسین
مرگ بر خامنهای
مجتبی بمیری، رهبری رو نبینی
خامنهای قاتله، ولایتش باطله
یا حجة ابن الحسن، ریشهی ظلمو بکن
زندانیِ سیاسی آزاد باید گردد
بازتاب در بالاترین