۱
بچه که بودم بهخاطرِ فضای خانوادهام، «سیاست» خیلی زود پای خود را به زندگیام باز کرد. در خانهی ما همه چیز سیاسی بود، حتی دعواهای پدر و مادرم. من از دورانِ بچگی کاریکاتور (بهویژه کاریکاتورِ شاه) میکشیدم (یعنی از روی کاریکاتورهای معروف تقلید میکردم) و دفتری داشتم پُر از کاریکاتورهای بریدهی روزنامهها که پارهی چشمگیری از آن به کاریکاتورهای شاه اختصاص داشت. در دورانِ بچگی عاشقِ تمبر بودم و یکی از مجموعهدارانِ خُردسالِ تمبر در فامیل. دخترخالهها و پسرعموهای بزرگتر همیشه به من قول میدادند که برایام تمبر بیاورند، گرچه هیچوقت به وعدهی خود وفا نمیکردند. از عمو و دوستِ پدر و هر کسِ دیگری که میتوانستم گاه با مذاکره و گاه با دزدی، تمبر جمع میکردم. داستان به جایی رسید که پدرم آلبومهای تمبرِ من را پنهان کرد و تمبر جمع کردن را ممنوع! درست مانندِ سریالی که در موردِ پسری اهلِ یزد بود و در دههی شصت از برنامهی کودک و نوجوانِ صدا و سیمای جمهوریِ اسلامی پخش میشد و شوربختانه ناماش را نمیدانم (آن سریال یک دیوانهای داشت که به تمبر میگفت «عسک» و منظورش «عکس» بود). گویی داستانِ آن مجموعهی تلویزیونی را از روی داستانِ زندگیِ من ساخته باشند. پارهی بزرگی از این تمبرها نیز به دورانِ شاه تعلق داشت.
همهی اینها نشان میداد که کمکم حسی نوستالژیک نسبت به دورانِ پهلوی در من در حالِ شکلگرفتن است. بهمنماه و جشنهای پیروزیِ انقلاب برای من حال و هوای غریبی داشت. یک شور و شوقی داشتم که در دیگر ماههای سال هرگز تجربه نمیکردم. کارهای عروسکیِ برنامهی کودک دربارهی شاه، فرح و دیگر اشخاصِ دربار را با دقت و علاقهی فراوان مینشستم و میدیدم. شاه برای من سویهی ترحمانگیزی داشت و من عمیقاً دلام به حالِ او میسوخت (این حس در دورانِ نوجوانی از ترحم نسبت به ضعفِ شاه، به ستایش نسبت به قدرتِ خمینی تغییرِ جهت داد). آن حسرتزدگی نسبت به دورانِ آزادیهای فرهنگی و اجتماعی هنوز هم در من وجود دارد و با دیدنِ تصاویرِ تاریخی یا فیلمهای سینماییِ آن سالها فزونی میگیرد.
۲
اول یا دومِ دبستان بودم. بابای مدرسهی ما همیشه یک کلاهِ نمدی بر سر داشت و تکیه کلاماش «بیشهورها» بود که آنرا سخاوتمندانه دمادم نثارِ بچهها میکرد. یکی از همان روزها که مدرسه تعطیل شده بود و بچهها رفته بودند و بابای اخمویِ مدرسه هم سرش در کلبهاش گرم بود، من به کلاسِ درس برگشتم. برادرم نگران بود و میگفت الان رانندهی بابا میآید و باید برویم. گفتم «تو برو! من بعداً میام!». واردِ کلاس شدم، گچ را برداشتم و روی تخته با خطِ درشت نوشتم: «درود بر شاه!»
از کلاس بیرون آمدم و از پشتِ شیشه به نتیجهی کارِ خودم دوباره نگریستم؛ من؟ خوشحال! خیلی خیلی شاد بودم! و برادرم با دیدنِ تختهسیاه دلنگران و سرزنشگر گفت «این چه کاری بود کردی؟ زود بیا برویم!»، ما رفتیم. اما همان روز از مدرسه با خانهیمان تماس گرفتند و ماجرا را به پدر و مادرم اطلاع دادند. هرگز نفهمیدم آنها چگونه دانستند که من آن جمله را نوشتهام. بههرحال، همان شب مفصل دعوا شدم. مدیرِ مدرسه بهاحترامِ خانوادهی ما، داستان را مسکوت گذاشت و رسالتِ تاریخیِ تنبیهِ من را به والدینام واگذار کرد.
۳
حتماً همهی شما لذتِ سرک کشیدن به گنجههای اجدادی را در کودکی با خود داشتهاید. [1] برای من هم دلپذیرترین مکانِ کودکیام همانا سردابِ بزرگِ خانهی قدیمیِ مادربزرگام بود. آنجا تاریخِ یک خاندان در صندوقها، چمدانها و صندوقچهها پنهان شده بود و گرد و خاکِ سالیانِ دراز آنها را به عتیقههایی دلفریب بدل کرده بود. از لباسهای فاخرِ زنانه و عکسهای نایابِ خانوادگی بگیرید تا روزنامهها، نشریات و کتابهای درسیِ دورانِ پیش از انقلاب. بختِ آشنایی با نشریههای دورانِ پهلوی (بهویژه «زنِ روز») نخستینبار برای من در همین سرداب رخ داد. چهرهی زنهای بیحجاب را دوست داشتم و با لذتِ تمام، تک تکِ صفحاتِ آن مجلهها را ورق میزدم و از شوق میبلعیدم. نخستین واکنشها از سوی شخصِ مادربزرگ با سرزنش و نکوهش همراه بود. زان پس خالهها چشم از من بر نمیداشتند تا مبادا به سرداب بزرگه بروم. هر وقت پیدایام نبود میگفتند «نکنه باز رفته سرداب؟».
مسالهی تعجببرانگیز برای من آن بود که وقتی این نشریهها را میآوردم بالا، خانمجان و خالهها خودشان مینشستند اینها را میدیدند، ورق میزدند و همراه با نثارِ مقادیری فحش و نفرین بر شاهِ ملعون، یادِ گذشتهها میکردند. تردیدی نداشتم که چهرهی زنهای نیمهبرهنه با موهای افشان برای آنها هم دیدنی بود. اما البته آنان توانسته بودند این شورِ زندگی را در خود بهتمامی یا تا حدِ زیادی نابود کنند.
داستانِ کتابهای درسی اما با همهی چیزهای گذشته فرق داشت. در آغازِ هر کدام از این کتابها تصویرهای بزرگی از خاندانِ سلطنتی چاپ شده بود؛ شاه، فرح، ولیعهد و گاه اشرف و دیگران. من حسِ بسیار خاصی به اشرف داشتم. چشمانِ اشرف را حتی زیباتر از چشمانِ فرح میدیدم؛ شاید چشمانِ شهلا که میگویند چیزی بود در همان مایهها. باقیِ داستان خیلی روشن است؛ من تک تکِ این تصاویر را از آغازِ کتابهای درسی جدا میکردم و آنها را همچون گنجینههای گرانبهای شخصی برای خودم جمع میکردم. هر وقت دلتنگِ آنها میشدم، به سراغِشان میرفتم و تصاویر را برای خودم یکی یکی تماشا میکردم.
۴
چرا؟ چرا من این تصویرها را جمع میکردم؟ بهدلیلی بسیار ساده؛ آنها زیبا و باشکوه بودند، همگیِشان. من این زیبایی، شکوهمندی و آراستگی را دوست داشتم. اما واکنشها در این مورد دیگر با اندک تسامحِ پیشین نیز همراه نبود. زمانی که آنها فهمیدند من چه چیزهایی برای خودم پنهان کردهام و جای گنجینهی شخصیِ مرا یافتند، تصمیم گرفتند که یک بچهی هفت/هشت ساله را ارشاد کنند. گویی انحرافِ من قطعی و محرز شده بود. یکی از خالههایام [2] (هنوز هم عزیزترین و زیباترین خالهام) مرا بُرد به یکی از اتاقها و روی زمین نشاند و خودش هم در برابرِ من نشست. تصاویر را هم آورد گذاشت وسط.
خاله: اینا چیه؟
کودک: اینا مالِ منه. همش مالِ منه. خودم جمعِشون کردم.
خاله: تو بیجا کردی! میدونی از چه خاندانی هستی؟ تو؟ تو باید اینها رو جمع کنی؟
کودک: من اینا رو دوس دارم.
خاله: دوس داری؟
کودک: ها! من فرح رو دوس دارم. عکسِ شاه و تصویرِ اشرف رو دوس دارم.
خاله [برافروخته، خشمگین و با پچ پچی شبیه به نعره]: تو بیخود میکنی! خجالت نمیکشی؟ تو رو چه به شاه و فرح؟ بچه مسلمونی مثلن تو؟ ...
۵
خاله تک تکِ آن تصاویر را در برابرِ چشمانِ من پاره کرد. تصویرهای زیبای من یکی پس از دیگری ریز ریز میشدند و با مرگِ هر کدام، پارهای از زیبایی و شکوهِ دورانِ کودکیام نیست میشد. من؟ همهی گنجینهی شخصیام را که با گرد و خاک خوردن و کوششِ فراوان برای خودم جمع کرده بودم، در یک چشم بههم زدن از دست دادم. خاله پاره میکرد و من گریه میکردم.
صدای خاله در آن روز هنوز هم گاهی در گوشِ من میپیچد، چشماناش که قرمز شده بود و حرکاتِ دست و سرش که سرزنشها را چیرهدستانه به روح و روانِ کودکی هفت ساله پرتاب میکرد. هنوز هم گاهی با خودم میگویم یعنی آنها واقعاً نمیفهمیدند چرا من تصاویرِ خاندانِ پهلوی را دوست داشتم؟ آیا کودکی به سنِ من میتوانست مصداقِ (بهپندارِ آنها) یک منحرفِ عقیدتی باشد؟ آیا من در آن سن میتوانستم یک سلطنتطلب بوده باشم؟ چه انتظاری از من میرفت؟ آیا احساسِ وظیفهی خاله برای هدایتِ من درست بود؟ ... همیشه با افتخار میگفتند که خمینی پس از پانزدهِ خرداد و آزادیاش از زندان به یکی از نخستین جاهایی که سر زده بود، همین خانه بود. حالا دیگر خوب میدانم که چرا.
* عنوانِ یادداشت برگرفته از مجموعهای به همین نام (خاطراتِ انهدام) از نقاشیهای آیدینِ آغداشلو است.
[1] یکی از دلپذیرترین خاطراتِ کودکیام زمانی بود که پدربزرگِ پدریام مُرد و فرزنداناش همراه با برخی نوهها بهسراغِ صندوقِ بزرگِ اسرارِ او رفتند؛ آنجا پر از قلمدواتهای نفیس، نامههایی که هرگز خوانده نشده بودند، دعانوشتههای عجیب و غریب و دیگر عتیقهجاتِ زیبا بود. لذتِ آن روز تا همیشه با من است!
[2] من از کودکی تصاویرِ زنانِ برهنه را نقاشی میکردم. در آن دوران چون تصوری از آلتِ زنانگی نداشتم (چرا که هنوز بختِ دیدارِ آن نصیبام نشده بود)، ترکیبی از بدنِ زن با آلتِ مردانه میکشیدم؛ زنی با پستانها و باسنِ زیبا که آلتِ مردی داشت (کمابیش میشود چیزی شبیه به وَنیتیِ خودمان). روزی خالهی بزرگام (که جانِ برادر و پسرش را هم در جزیرهی مجنون به پیشگاهِ جنونِ خمینی پیشکش کرده بود) این دفترِ نقاشی را یافت. جملهای را که به من گفت هرگز از یاد نمیبردم: «من اینها را دیدم. ... خدا آدمِ فاسد را رسوا میکند!». پس از این برخورد، یک کودک مانده بود و بارِ گناهی گران بر دوش که نمیدانست آنرا در باراندازِ کدامیک از خدایان از گردهی خود باز کند.
بچه که بودم بهخاطرِ فضای خانوادهام، «سیاست» خیلی زود پای خود را به زندگیام باز کرد. در خانهی ما همه چیز سیاسی بود، حتی دعواهای پدر و مادرم. من از دورانِ بچگی کاریکاتور (بهویژه کاریکاتورِ شاه) میکشیدم (یعنی از روی کاریکاتورهای معروف تقلید میکردم) و دفتری داشتم پُر از کاریکاتورهای بریدهی روزنامهها که پارهی چشمگیری از آن به کاریکاتورهای شاه اختصاص داشت. در دورانِ بچگی عاشقِ تمبر بودم و یکی از مجموعهدارانِ خُردسالِ تمبر در فامیل. دخترخالهها و پسرعموهای بزرگتر همیشه به من قول میدادند که برایام تمبر بیاورند، گرچه هیچوقت به وعدهی خود وفا نمیکردند. از عمو و دوستِ پدر و هر کسِ دیگری که میتوانستم گاه با مذاکره و گاه با دزدی، تمبر جمع میکردم. داستان به جایی رسید که پدرم آلبومهای تمبرِ من را پنهان کرد و تمبر جمع کردن را ممنوع! درست مانندِ سریالی که در موردِ پسری اهلِ یزد بود و در دههی شصت از برنامهی کودک و نوجوانِ صدا و سیمای جمهوریِ اسلامی پخش میشد و شوربختانه ناماش را نمیدانم (آن سریال یک دیوانهای داشت که به تمبر میگفت «عسک» و منظورش «عکس» بود). گویی داستانِ آن مجموعهی تلویزیونی را از روی داستانِ زندگیِ من ساخته باشند. پارهی بزرگی از این تمبرها نیز به دورانِ شاه تعلق داشت.
همهی اینها نشان میداد که کمکم حسی نوستالژیک نسبت به دورانِ پهلوی در من در حالِ شکلگرفتن است. بهمنماه و جشنهای پیروزیِ انقلاب برای من حال و هوای غریبی داشت. یک شور و شوقی داشتم که در دیگر ماههای سال هرگز تجربه نمیکردم. کارهای عروسکیِ برنامهی کودک دربارهی شاه، فرح و دیگر اشخاصِ دربار را با دقت و علاقهی فراوان مینشستم و میدیدم. شاه برای من سویهی ترحمانگیزی داشت و من عمیقاً دلام به حالِ او میسوخت (این حس در دورانِ نوجوانی از ترحم نسبت به ضعفِ شاه، به ستایش نسبت به قدرتِ خمینی تغییرِ جهت داد). آن حسرتزدگی نسبت به دورانِ آزادیهای فرهنگی و اجتماعی هنوز هم در من وجود دارد و با دیدنِ تصاویرِ تاریخی یا فیلمهای سینماییِ آن سالها فزونی میگیرد.
۲
اول یا دومِ دبستان بودم. بابای مدرسهی ما همیشه یک کلاهِ نمدی بر سر داشت و تکیه کلاماش «بیشهورها» بود که آنرا سخاوتمندانه دمادم نثارِ بچهها میکرد. یکی از همان روزها که مدرسه تعطیل شده بود و بچهها رفته بودند و بابای اخمویِ مدرسه هم سرش در کلبهاش گرم بود، من به کلاسِ درس برگشتم. برادرم نگران بود و میگفت الان رانندهی بابا میآید و باید برویم. گفتم «تو برو! من بعداً میام!». واردِ کلاس شدم، گچ را برداشتم و روی تخته با خطِ درشت نوشتم: «درود بر شاه!»
از کلاس بیرون آمدم و از پشتِ شیشه به نتیجهی کارِ خودم دوباره نگریستم؛ من؟ خوشحال! خیلی خیلی شاد بودم! و برادرم با دیدنِ تختهسیاه دلنگران و سرزنشگر گفت «این چه کاری بود کردی؟ زود بیا برویم!»، ما رفتیم. اما همان روز از مدرسه با خانهیمان تماس گرفتند و ماجرا را به پدر و مادرم اطلاع دادند. هرگز نفهمیدم آنها چگونه دانستند که من آن جمله را نوشتهام. بههرحال، همان شب مفصل دعوا شدم. مدیرِ مدرسه بهاحترامِ خانوادهی ما، داستان را مسکوت گذاشت و رسالتِ تاریخیِ تنبیهِ من را به والدینام واگذار کرد.
۳
حتماً همهی شما لذتِ سرک کشیدن به گنجههای اجدادی را در کودکی با خود داشتهاید. [1] برای من هم دلپذیرترین مکانِ کودکیام همانا سردابِ بزرگِ خانهی قدیمیِ مادربزرگام بود. آنجا تاریخِ یک خاندان در صندوقها، چمدانها و صندوقچهها پنهان شده بود و گرد و خاکِ سالیانِ دراز آنها را به عتیقههایی دلفریب بدل کرده بود. از لباسهای فاخرِ زنانه و عکسهای نایابِ خانوادگی بگیرید تا روزنامهها، نشریات و کتابهای درسیِ دورانِ پیش از انقلاب. بختِ آشنایی با نشریههای دورانِ پهلوی (بهویژه «زنِ روز») نخستینبار برای من در همین سرداب رخ داد. چهرهی زنهای بیحجاب را دوست داشتم و با لذتِ تمام، تک تکِ صفحاتِ آن مجلهها را ورق میزدم و از شوق میبلعیدم. نخستین واکنشها از سوی شخصِ مادربزرگ با سرزنش و نکوهش همراه بود. زان پس خالهها چشم از من بر نمیداشتند تا مبادا به سرداب بزرگه بروم. هر وقت پیدایام نبود میگفتند «نکنه باز رفته سرداب؟».
مسالهی تعجببرانگیز برای من آن بود که وقتی این نشریهها را میآوردم بالا، خانمجان و خالهها خودشان مینشستند اینها را میدیدند، ورق میزدند و همراه با نثارِ مقادیری فحش و نفرین بر شاهِ ملعون، یادِ گذشتهها میکردند. تردیدی نداشتم که چهرهی زنهای نیمهبرهنه با موهای افشان برای آنها هم دیدنی بود. اما البته آنان توانسته بودند این شورِ زندگی را در خود بهتمامی یا تا حدِ زیادی نابود کنند.
داستانِ کتابهای درسی اما با همهی چیزهای گذشته فرق داشت. در آغازِ هر کدام از این کتابها تصویرهای بزرگی از خاندانِ سلطنتی چاپ شده بود؛ شاه، فرح، ولیعهد و گاه اشرف و دیگران. من حسِ بسیار خاصی به اشرف داشتم. چشمانِ اشرف را حتی زیباتر از چشمانِ فرح میدیدم؛ شاید چشمانِ شهلا که میگویند چیزی بود در همان مایهها. باقیِ داستان خیلی روشن است؛ من تک تکِ این تصاویر را از آغازِ کتابهای درسی جدا میکردم و آنها را همچون گنجینههای گرانبهای شخصی برای خودم جمع میکردم. هر وقت دلتنگِ آنها میشدم، به سراغِشان میرفتم و تصاویر را برای خودم یکی یکی تماشا میکردم.
۴
چرا؟ چرا من این تصویرها را جمع میکردم؟ بهدلیلی بسیار ساده؛ آنها زیبا و باشکوه بودند، همگیِشان. من این زیبایی، شکوهمندی و آراستگی را دوست داشتم. اما واکنشها در این مورد دیگر با اندک تسامحِ پیشین نیز همراه نبود. زمانی که آنها فهمیدند من چه چیزهایی برای خودم پنهان کردهام و جای گنجینهی شخصیِ مرا یافتند، تصمیم گرفتند که یک بچهی هفت/هشت ساله را ارشاد کنند. گویی انحرافِ من قطعی و محرز شده بود. یکی از خالههایام [2] (هنوز هم عزیزترین و زیباترین خالهام) مرا بُرد به یکی از اتاقها و روی زمین نشاند و خودش هم در برابرِ من نشست. تصاویر را هم آورد گذاشت وسط.
خاله: اینا چیه؟
کودک: اینا مالِ منه. همش مالِ منه. خودم جمعِشون کردم.
خاله: تو بیجا کردی! میدونی از چه خاندانی هستی؟ تو؟ تو باید اینها رو جمع کنی؟
کودک: من اینا رو دوس دارم.
خاله: دوس داری؟
کودک: ها! من فرح رو دوس دارم. عکسِ شاه و تصویرِ اشرف رو دوس دارم.
خاله [برافروخته، خشمگین و با پچ پچی شبیه به نعره]: تو بیخود میکنی! خجالت نمیکشی؟ تو رو چه به شاه و فرح؟ بچه مسلمونی مثلن تو؟ ...
۵
خاله تک تکِ آن تصاویر را در برابرِ چشمانِ من پاره کرد. تصویرهای زیبای من یکی پس از دیگری ریز ریز میشدند و با مرگِ هر کدام، پارهای از زیبایی و شکوهِ دورانِ کودکیام نیست میشد. من؟ همهی گنجینهی شخصیام را که با گرد و خاک خوردن و کوششِ فراوان برای خودم جمع کرده بودم، در یک چشم بههم زدن از دست دادم. خاله پاره میکرد و من گریه میکردم.
صدای خاله در آن روز هنوز هم گاهی در گوشِ من میپیچد، چشماناش که قرمز شده بود و حرکاتِ دست و سرش که سرزنشها را چیرهدستانه به روح و روانِ کودکی هفت ساله پرتاب میکرد. هنوز هم گاهی با خودم میگویم یعنی آنها واقعاً نمیفهمیدند چرا من تصاویرِ خاندانِ پهلوی را دوست داشتم؟ آیا کودکی به سنِ من میتوانست مصداقِ (بهپندارِ آنها) یک منحرفِ عقیدتی باشد؟ آیا من در آن سن میتوانستم یک سلطنتطلب بوده باشم؟ چه انتظاری از من میرفت؟ آیا احساسِ وظیفهی خاله برای هدایتِ من درست بود؟ ... همیشه با افتخار میگفتند که خمینی پس از پانزدهِ خرداد و آزادیاش از زندان به یکی از نخستین جاهایی که سر زده بود، همین خانه بود. حالا دیگر خوب میدانم که چرا.
* عنوانِ یادداشت برگرفته از مجموعهای به همین نام (خاطراتِ انهدام) از نقاشیهای آیدینِ آغداشلو است.
پسنوشت:
[1] یکی از دلپذیرترین خاطراتِ کودکیام زمانی بود که پدربزرگِ پدریام مُرد و فرزنداناش همراه با برخی نوهها بهسراغِ صندوقِ بزرگِ اسرارِ او رفتند؛ آنجا پر از قلمدواتهای نفیس، نامههایی که هرگز خوانده نشده بودند، دعانوشتههای عجیب و غریب و دیگر عتیقهجاتِ زیبا بود. لذتِ آن روز تا همیشه با من است!
[2] من از کودکی تصاویرِ زنانِ برهنه را نقاشی میکردم. در آن دوران چون تصوری از آلتِ زنانگی نداشتم (چرا که هنوز بختِ دیدارِ آن نصیبام نشده بود)، ترکیبی از بدنِ زن با آلتِ مردانه میکشیدم؛ زنی با پستانها و باسنِ زیبا که آلتِ مردی داشت (کمابیش میشود چیزی شبیه به وَنیتیِ خودمان). روزی خالهی بزرگام (که جانِ برادر و پسرش را هم در جزیرهی مجنون به پیشگاهِ جنونِ خمینی پیشکش کرده بود) این دفترِ نقاشی را یافت. جملهای را که به من گفت هرگز از یاد نمیبردم: «من اینها را دیدم. ... خدا آدمِ فاسد را رسوا میکند!». پس از این برخورد، یک کودک مانده بود و بارِ گناهی گران بر دوش که نمیدانست آنرا در باراندازِ کدامیک از خدایان از گردهی خود باز کند.