از دفترچهی خاطراتِ فرانسیس:
وارد شدم یا شاید هم شدیم... نمیدانم. وقتی از در گذشتم انگار چشمانام همانجا ماند یا دیدجایام ماند؛ همانجا درست دیدم که دارم از در میگذرم و به خانکِ نمور، تلخ و پُرصندلیِ ساختمانِ شمارهی چهل و شش میروم. به من گفت «امروز نه». پس چرا چشماناش سیاهتر از همیشه شده بود؟ آن تیلههای وحشی را از کجا آورده بود؟ از جنوب؟ من در جهانِ تاریکِ چشمهایاش گم میشدم. حس میکردم چیزی سرِ جایاش نیست. پیوسته خودم را تنها و گاهی خودم و او را با هم میدیدم؛ من داشتم خودم را میدیدم و آیا این یعنی من (در بدترین حالت) مُرده بودم؟ سقفِ پذیرایی نم زده بود و پارهای از سقفِ یکی از اتاقها که متعلق به یک دُردانهپیرمردِ کامجو بود چنان فرو ریخته بود که آجرهای خستهی کاهگلیاش تننُمایی میکردند. گفتم «بیا با هم بازی کنیم. نفس بگیریم و ...». با که سخن میگفتم؟ او که همیشه دور از من میایستاد. با آن نگاهِ پُرابهام و آن تنِ فریبنده همیشه دور از من میایستاد. با همه میرقصید مگر من. تا آن روز که دستانِ زیبایاش را گرفتم و از پلهها پرواز کردیم تا آن بالا؛ بهشوخی گفته بودم «بیا بریم مامان!» (چرا زاویهی دیوارهای این خانکِ نفرینشده با هم نمیخواند و درهای اتاقها مانندِ موجِ دریا تاب دارد؟). تا مدتها او مادرم بود و من پسرش، با یک تفاوتِ بزرگ؛ من نقش بازی کردم و او بهجای بازیکردنِ نقشِ خودش، مرا در نقشام میسنجید. از همان روز که دستاناش را گرفتم یا کسی درونِ من گفت که «دستاناش را بگیر!» دیگر همه چیز بههم ریخت؛ لذتِ بههمریختگی هزارانبار بیش از فخرِ سامانمندی ست (تازه دانستم که هیچگاه در این خانک، صدای پاهای خودم را نشنیدهام). میدانست که آدمِ مُرده تنها با خاطراتِ دیگران زنده است. ده، نُه، هشت، هفت، ... داشت میشمرد یا داشتم میشمردم. گفتم «از سه شروع میکردی بهتر نبود؟». همانطور که ساعت را نگاه میکرد لبخندی زد... بازی آغاز شد. وزنِ خودم را دیگر حس نمیکردم و همهی من شده بود سنگینیِ او. نمیدانم چقدر گذشت تا آن هنگامهی تیز، دردناک و ارضاکنندهی مرگ بهسراغام آمد؛ آن خنجرهای ریز ریزِ سوزناکی که از میانهی سینه آغاز میشود و تا نزدیکیهای نای بالا میآید. دیگر نفس نداشتم یا نفس نداشتیم (آنهمه روزنامهی باطلهی قدیمی در خانکِ ساختمانِ چهل و شش چه میکرد؟ اصلاً اینجا کجا بود؟). چندبار خواستم کنار بکشم اما گویی در هم قفل شده بود. آرزو میکردم اگر تا اینجا را زنده بودهام، در همین حالت بمیرم... با هم کنار کشیدیم. چنان نفسنفس میزدیم انگار هماکنون پس از مدتها دست و پا زدن و تا دمِ مرگ رفتن و برگشتن، توانسته باشیم خود را به ساحل برسانیم. اما هیچکس آنجا نبود مگر من؛ خالی، تنها، خیس و سرد. شِن همهجا را گرفته بود. فهمیدم که یا مردهام یا با میانجیگریِ زندگیِ او زندهام. راستی! روحمُزدِ کسی که مردهای را، برای دورانی گذرا، به زندگیِ خودش پیوند دهد چقدر است؟
وارد شدم یا شاید هم شدیم... نمیدانم. وقتی از در گذشتم انگار چشمانام همانجا ماند یا دیدجایام ماند؛ همانجا درست دیدم که دارم از در میگذرم و به خانکِ نمور، تلخ و پُرصندلیِ ساختمانِ شمارهی چهل و شش میروم. به من گفت «امروز نه». پس چرا چشماناش سیاهتر از همیشه شده بود؟ آن تیلههای وحشی را از کجا آورده بود؟ از جنوب؟ من در جهانِ تاریکِ چشمهایاش گم میشدم. حس میکردم چیزی سرِ جایاش نیست. پیوسته خودم را تنها و گاهی خودم و او را با هم میدیدم؛ من داشتم خودم را میدیدم و آیا این یعنی من (در بدترین حالت) مُرده بودم؟ سقفِ پذیرایی نم زده بود و پارهای از سقفِ یکی از اتاقها که متعلق به یک دُردانهپیرمردِ کامجو بود چنان فرو ریخته بود که آجرهای خستهی کاهگلیاش تننُمایی میکردند. گفتم «بیا با هم بازی کنیم. نفس بگیریم و ...». با که سخن میگفتم؟ او که همیشه دور از من میایستاد. با آن نگاهِ پُرابهام و آن تنِ فریبنده همیشه دور از من میایستاد. با همه میرقصید مگر من. تا آن روز که دستانِ زیبایاش را گرفتم و از پلهها پرواز کردیم تا آن بالا؛ بهشوخی گفته بودم «بیا بریم مامان!» (چرا زاویهی دیوارهای این خانکِ نفرینشده با هم نمیخواند و درهای اتاقها مانندِ موجِ دریا تاب دارد؟). تا مدتها او مادرم بود و من پسرش، با یک تفاوتِ بزرگ؛ من نقش بازی کردم و او بهجای بازیکردنِ نقشِ خودش، مرا در نقشام میسنجید. از همان روز که دستاناش را گرفتم یا کسی درونِ من گفت که «دستاناش را بگیر!» دیگر همه چیز بههم ریخت؛ لذتِ بههمریختگی هزارانبار بیش از فخرِ سامانمندی ست (تازه دانستم که هیچگاه در این خانک، صدای پاهای خودم را نشنیدهام). میدانست که آدمِ مُرده تنها با خاطراتِ دیگران زنده است. ده، نُه، هشت، هفت، ... داشت میشمرد یا داشتم میشمردم. گفتم «از سه شروع میکردی بهتر نبود؟». همانطور که ساعت را نگاه میکرد لبخندی زد... بازی آغاز شد. وزنِ خودم را دیگر حس نمیکردم و همهی من شده بود سنگینیِ او. نمیدانم چقدر گذشت تا آن هنگامهی تیز، دردناک و ارضاکنندهی مرگ بهسراغام آمد؛ آن خنجرهای ریز ریزِ سوزناکی که از میانهی سینه آغاز میشود و تا نزدیکیهای نای بالا میآید. دیگر نفس نداشتم یا نفس نداشتیم (آنهمه روزنامهی باطلهی قدیمی در خانکِ ساختمانِ چهل و شش چه میکرد؟ اصلاً اینجا کجا بود؟). چندبار خواستم کنار بکشم اما گویی در هم قفل شده بود. آرزو میکردم اگر تا اینجا را زنده بودهام، در همین حالت بمیرم... با هم کنار کشیدیم. چنان نفسنفس میزدیم انگار هماکنون پس از مدتها دست و پا زدن و تا دمِ مرگ رفتن و برگشتن، توانسته باشیم خود را به ساحل برسانیم. اما هیچکس آنجا نبود مگر من؛ خالی، تنها، خیس و سرد. شِن همهجا را گرفته بود. فهمیدم که یا مردهام یا با میانجیگریِ زندگیِ او زندهام. راستی! روحمُزدِ کسی که مردهای را، برای دورانی گذرا، به زندگیِ خودش پیوند دهد چقدر است؟