آدمها برای من پایان نمییابند؛ تمام نمیشوند و صد البته فراموش نمیشوند. نه آنهایی که دلبستهیشان بودم هرگز از احساسِ من یکسره بیرون میروند و نه آنهایی که دوستم داشتند. آری! من همهیشان را دوست دارم. در ذهنِ من یک گردهمایی از آنهایی ست که جای پایی هر چند کوتاه در زندگیام داشتند. گاهی دلم هوایشان را میکند. خندهها و حرکتهای دست و سر و حتی نگاههایشان در ذهنم نقش بسته است و هرگاه بخواهم هر تک فریم را برای خودم یادآوری و بازآفرینی میکنم. آدمها برای من کِش میآیند و در ژرفای روحم تهنشین میشوند.
در احساسِ من همهمه است. آوای چندین نفر را میتوان آنجا شنید. تازه خودآگاهی یافتهام به اینکه احساسم هرجایی ست. این حقیقت برای آنانکه تازه با ذهن و احساس من آشنا شدهاند بسیار تکاندهنده و هراسناک است. اما برای من هم کسانی که هر بار گویی از نو آغاز میکنند بسیار بیگانه و ترسآور بهدید میآیند. آنهایی را که از یارِ پیشینِشان بد میگویند هزارانبار بدتر و هولناکتر میبینم.
چگونه میتوان از نو آغاز کرد؟ چگونه میتوان پروندهی احساس و درون را نسبت به آدمِ پیشین بست و بهسراغِ دیگری رفت؟ من نمیتوانم. برای من همهیشان حضور دارند، چشمهای همهیشان در من پلک میزند و گویی هر کدام پارهای از احساسِ مرا با خود بردهاند؛ آری! احساسِ من پاره پاره است. راستش آن است که چنین وضعیتی درست با چیزی که هستم سازگار است؛ آنگونه که درونِ خودم و بودِ خودم را میشناسم، جز این نمیتوانم باشم. من با دودلی زاده شدهام و با تردید بالیدهام و در برزخ خواهم مُرد. اینکه نمیتوانم درونم را تنها برای یک نفر تهی کنم بسیار به «منِ» من شبیه است؛ به خودم، به آدمی که من هستم و گونهای که هستیِ من است.
پسنوشت:
«ژرفای روح» را چرند گفتم. شاید «پارهای از روان» درستتر باشد.
در احساسِ من همهمه است. آوای چندین نفر را میتوان آنجا شنید. تازه خودآگاهی یافتهام به اینکه احساسم هرجایی ست. این حقیقت برای آنانکه تازه با ذهن و احساس من آشنا شدهاند بسیار تکاندهنده و هراسناک است. اما برای من هم کسانی که هر بار گویی از نو آغاز میکنند بسیار بیگانه و ترسآور بهدید میآیند. آنهایی را که از یارِ پیشینِشان بد میگویند هزارانبار بدتر و هولناکتر میبینم.
چگونه میتوان از نو آغاز کرد؟ چگونه میتوان پروندهی احساس و درون را نسبت به آدمِ پیشین بست و بهسراغِ دیگری رفت؟ من نمیتوانم. برای من همهیشان حضور دارند، چشمهای همهیشان در من پلک میزند و گویی هر کدام پارهای از احساسِ مرا با خود بردهاند؛ آری! احساسِ من پاره پاره است. راستش آن است که چنین وضعیتی درست با چیزی که هستم سازگار است؛ آنگونه که درونِ خودم و بودِ خودم را میشناسم، جز این نمیتوانم باشم. من با دودلی زاده شدهام و با تردید بالیدهام و در برزخ خواهم مُرد. اینکه نمیتوانم درونم را تنها برای یک نفر تهی کنم بسیار به «منِ» من شبیه است؛ به خودم، به آدمی که من هستم و گونهای که هستیِ من است.
پسنوشت:
«ژرفای روح» را چرند گفتم. شاید «پارهای از روان» درستتر باشد.