گمان کنم روشن باشد که ما بهعنوانِ شهروندانِ یک جامعه قرار نبوده و نیست که با همهی باورها و چشمداشتهایِمان در برابرِ یکدیگر پدیدار شویم. اما چرا ترانهای در هجوِ فلان پیشوای شیعیان بیدرنگ از سوی مدرنترین نویسندگان و روشنفکرانِ ما به هماوردی با دیندارانِ جامعهیمان نگریسته میشود؟ ما کدامین گروه از اجتماعِ خود را بهسخره گرفتهایم؟ اگر ماجرا چنان باشد که مهدیِ جامی در نظرِ خود برای من نگاشته است، اگر پرداختن به هر باوری بهمعنای آزردنِ باورمندان به آن باشد، آیا آنگاه جایی برای هیچگونه سنجشگری باقی خواهد ماند؟ آیا باورمند به «باورمندان را آسوده بگذارید!» به پیامدهای چنین باوری نیک اندیشیده است؟ کجاست آن پایگاهِ دسترسناپذیر ما ناباوران؟ ناباور به چه؟ باورمند به چه؟ مساله این است که صاحبِ سیبستان میخواهد پشتیبانِ حقِ سعیدِ سلطانپورها باشد اما چگونه؟ حقوقِ ما چیست؟ جز اینکه بنابر نبودِ هیچ قدسیتِ سنجشناپذیری در زیستِمان، یگانه حقِ ما سنجشِ قدسیتِ دیگران باشد؟ چرا نقشِ دیرینهی این کسان در «خرمگس»بودگی (بهبیانِ زیبای سقراط) بهرسمیت شناخته نمیشود؟ جز این دیگر چه چیزی برای پشتیبانی بهجا میماند؟ آری! ما یگانه کارکردِمان در ویرانسازیِ باورهاست و این فرآیند هیچ رویاروییِ برهنهای با باورمندان نیست. چهبسا یگانه چشمداشتِ ما آن باشد که بر فرازِ این ویرانهها، بنایی چشمنواز از یک معنویتِ آزادمنشانه بازسازی شود. اما اکنون اگر آنان باورِ خود را پارهای پرستیدنی از جان و جهانِ خود قرار دادهاند چرا ما هم باید در چنین نگرشی هماوازِشان باشیم؟ چرا ملحدانِ این جامعه باید با خموشی و سکوتِ خودخورانه در این پرستش همراهِ دیگران شوند؟ فرقِ مهدیِ جامی با فلان مذهبیِ سختنگرِ این جامعه چیست؟ اگر قرار شود که او هم در سوی سادهدلانی بایستد که باهمستانِ ایرانی را یکدست و دهانبسته میخواهند دیگر به چه کسی میتوان برای پدید آوردنِ دگرگونی در این ذهنیتها امید بست؟ ما برای بهدست آوردنِ کدامین آزادی اینهمه دست و پا میزنیم؟ اسلام و جمهوریِ برآمده از آموزههای آن چه چیزی را از ما گرفته که خواهانِ بازپسگیریاش باشیم؟ ما با کدامین چشماندازِ مشترک بهاصطلاح مبارزه میکنیم؟ همسنگریِ ما در ستیز با این خودکامگیِ سرکوبگر که درونیترین باورهای مردمانِمان را به سطح آورده و از آن دمادم نیرو میگیرد، به چه معناست؟ آیا از اساس بهتر نیست بپرسیم که ما همسنگر هستیم یا تنها پنداشتِ چنین چیزی را داریم؟ اگر بهجای ترانهی هجوآمیزی که این روزها داد و فغانِ روشنفکران را درآورده، یک نوشتارِ انتقادی در نشریهای چنین موجی پدید میآورد دیگر چه دستاویزی برای نوازشگرانِ احساسهای دینی باقی میماند؟ سوگواریِ عبدالکریمِ سروش برای عقل و نقدِ عقلانی چگونه میتوانست ادامه پیدا کند؟ آیا این سپرِ فلسفه در برابرِ هنر، تنها برای گریز از آن پرسشِ بنیادین نیست که «با ذهنیتِ دینیِ تمامیتخواه چه کنیم»؟ گمان کنم راهی نداریم جز اینکه میانِ «باور» و «باورمندان» دیواری ببینیم که ما را بار میدهد برای نیشتر زدن به اولی بدونِ آنکه دومی را در کار آوریم. خدمتی بزرگتر از این نمیتوان به محمدپناهانِ این مرز و بوم کرد که روزی کاریکاتورِ پیامبرِ خویش را در روی دکههای روزنامهفروشی ببینند و با لبخندی بیاعتنا از کنارش بگذرند. آنگاه مسیح به پیامبرِ عرب خواهد گفت «بهفرجام باورمندانِ تو نیز آتشِ دینداریِ خود را فرو نشاندند و همچون پیروانِ من که هر روزه با نگارهای سخرهگرانه از خدای خود روبرو میشوند، سترگی و سنگینیِ این رویارویی را چنان فرو کاستند که آسوده بگذرند و زندگی کنند». اما روشی که دوستان در پیش گرفتهاند تنها فرآوردهاش سرسختتر کردنِ متعصبانِ جامعه و حقپنداریِ بیشترِشان در سلطهگری و سرکوبِ دگراندیشان است. بگذارید این پیکرِ متورم و بادکرده، پیش از آنکه بترکد و سراپای همهیمان را بیالاید، با نیشترهای ناباوران فروکِش کند و زهرِ تاریخیِ خود را به دور ریزد! بگذارید این هیبتِ قدسیتپرداز اندکی چهرهی خندهآور و فکاهیِ خود را نیز نشان دهد! اما شوربختانه، روشنفکرانِ ما پی در پی در کارِ آماسانیدنِ بیشتر این جنازه هستند. از «حقیقت» که در گذریم، چنین گذارِ نفسگیری بیشتر به «مصلحتِ» ماست تا آن لالاییهایی که همسنگران برای امید به پیروزی بر استبدادِ دینی در گوشِ دینداران زمزمه میکنند و هر آوای ناسازی را در این میان خوار میشمرند.
بازتاب در آزادگی و سیمیل
بازتاب در آزادگی و سیمیل