پس از پایان درس آمد و با حالی پریشان از من پرسید «استاد! وقتی روزگار بیعدالتیهایی سر آدم مییاره که میدونی حقت نبوده در بود خدا شک میکنی. اینجور وقتها باید چیکار کرد؟» گفتم «مثلاً چی؟» گفت «بین خودمون باشه. من دو ماه بیشتر نیست که ازدواج کردم و خانمم ام.اس گرفته و چشماش کاملاً کور شده. الان کلی خرج داروهاش میکنم تا با زور این دوا درمونا بلکه بیناییش یه کم برگرده. ماهیچههاش داره آب میشه». همینجور مانده بودم. زبانم بند آمده بود. از وضعیتش شوکه شده بودم. نمیدانستم چه بگویم. خودش دوباره ادامه داد «خانوادهم خیلی بهم فشار مییارن که ازش جدا بشم». گفتم «خودت میخوای چیکار کنی؟» سرش را پایین انداخت و با صدای ضعیفی گفت «دوسش دارم. نمیدونم». گفتم «اسمت چیه؟». گفت «ایمان». چه تصادف تلخی! اسمش ایمان بود و همان ایمان داشت از دست میرفت. تلخی ماجرا البته برای او از این جنس بود. برای من؟ اسمی که روی او بود و مسمایی که هرگز قدرت نداشت تا به زندگیاش معنا بدهد و انگار او تازه این حقیقت را درک میکرد. آمدم برایش از «مسالهی شر» بگویم که در میانهی حرفهایش فهمیدم به خدا اعتقادی تام و تمام دارد. «خدا البته حکمت خودشو داره. من به خدا ایمان دارم». با شنیدن این جملهها حرفهایم را قطع کردم. طرح «مسالهی شر» در این شرایط روحی میتوانست برای او خطرناک باشد. ولی دلم به حالش خیلی سوخت، بهویژه که میدیدم خودش را فریب میدهد. چیزهایی مبهم و سربسته برایش گفتم و یک جوری دست به سرش کردم. همانطور که دور میشدم حال و روزش بسیار مرا به فکر فرو برد. دوست داشتم برگردم و بهش بگویم «به خدا باور داری؟ به روح چی؟ واقعاً فکر میکنی خدا هست؟ حکمتش این بوده که عشق تو رو فقط دو ماه پس از پیوندتون ذره ذره جلوی چشمات آب کنه؟ اینکه پسفردا یه اسکلت بذاره رو دستت؟ یه مردهی متحرک؟ نمیفهمی که همچین موجودی نیست؟ نمیبینی که تنهایی؟ که رها شدی به حال خودت؟ هنوزم سردی و پوچی زندگی رو لمس نمیکنی؟ هنوزم؟ اون حرومزاده فقط در ذهن و روان تو وجود داره و قاه قاه هم داره بهت میخنده. صداش رو نمیشنوی؟ گوش کن! قهقههی خدا از هر سلول وجودت داره میزنه بیرون. نمیشنوی؟».
از شما تعجب میکنم. یعنی این بین دغدغه اصلی شما این بود که چگونه او را "هدایت" کنید؟ آنگونه که من میفهمم مشکل او در آن لحظه ربطی به بود و نبود خدا نداشت. فرض کنیم این تحقیر و ریشخندی را که نوشته اید بارش کرده بودید، و او هم از قضا در دم پذیرفته بود. چه تاثیری در حل مخمصه ای که در آن گرفتار شده بود میگذاشت؟
پاسخحذفامیدوارم همسرش بهتر شده باشد. ام اس بیماری بدی است و فعلا درمان ندارد. اما در دوران حمله عوارضی بوجود می آورد که دایمی نیستند و پس از مدتی بهبود نسبی پیدا میکنند. ممکن است نابینایی و بخشی دیگری از مشکلات اثر موقت حمله باشند و به مرور بهبود پیدا کنند. فردی که ام اس دارد در دراز مدت تواناییش کاهش مییابد میشود ولی بسته به نوع ام اس میتواند دهها سال پس از حمله اول عمر کند. درمانهای فعلی در کاهش سرعت پیشرفت بیماری موثرند.
اگر هنوز به ایشان دسترسی دارید پیشنهاد کنید به انجمن ام اس ایران بپیوندند. یافتن آدمهایی با مسایل مشابه در مخمصه های بزرگ به آدم کمک میکند.
حق با شماست! ولی چون خودش برای مشکل ایمانی سراغ مرا گرفت، پاسخ درخور میطلبید که البته چنانکه گفتم موقعیت مناسبی برای طرح موضوع نبود. شوربختانه دیگر به او دسترسی ندارم. من هم مانند شما امیدوارم که همسرش دورههای لازم درمان را طی کرده باشد و هر چه بیشتر بهبود یافته باشد! سپاس از ابراز نظر
حذف