از دید من گیراترین پارهی گفتوگوی کیارستمی و آغداشلو آنجایی است که از چرایی چپنشدن خود در دهههای چهل و پنجاه میگویند، اینکه عدالت مفهومی دربست نیست که از واژهنامه برداریم و در هر زمینه و زمانهای بهکار ببریم، اینکه جمع اغلب خطا میکند و همیشه درست نمیگوید یا بهقول استاد نقاشمان خلق چیزی درست را با دلیلهای نادرست جار میزند. جایی که کیارستمی از اهمیت خلوت و مصونیتش از توفانهای سیاسی و اجتماعی میگوید و در نکوهش همنسلهای مبارزش که از جهان طلبکار بودند داد سخن سر میدهد یا آنجا که آغداشلو آشکارا بیزاری خود را از جماعت یا ازدحام تودهها بیان میکند، از فرازهایی است که کلیدهای ظریفی برای فهم شخصیت و آثار این دو بهدست میدهد. نسبیت جهان انسانی و همستیزی دیدگاههای فردی شاید مهمترین جلوهی این گفتگوست، نقطهی ارشمیدسی یا دیدجایی فرازمند وجود ندارد تا از آنجا بتوان تکلیف هر چیز را مشخص کرد. افزون بر حافظهی حیرتانگیز کیارستمی، چگونگی باور او به عاملیت ذهن انسانی و مهار واقعیت بسیار خواندنی و تاملبرانگیز است! پیشتر هم (در جای دیگری) گفته بودم که گلدرشتهای این نسل که در وادی هنر درخشیدند، سبک زندگی و نگاه کمیاب و نادری به پیرامون خود داشتند. با اینهمه، باز هم پافشاری میکنم که وارونهی باور این بزرگان (و تصریح کیارستمی) بیزمانبودن همیشه و همهجا ارزش نیست و گاهی پهلو به خیالاندیشی و خودفریبی میزند. صد البته که نخست باید به خود تعهد داشت اما نباید هم فراموش کرد که این خودباشی خواه ناخواه آبستن خواست دگرگونسازی (اراده به تغییر) است. گرایش به هیچ ایدهای نداشتن یعنی نبودن و غیبت در جهان. من بهراستی باور دارم که ما آدم یکسره تماشاگر، خنثا، منفعل، بینظر یا بیطرف نداریم. از اینرو، اعتدالگرایی یا راه رفتن بر خطی میانه بیشتر توهم ذهنی است تا امر واقع. نمونهی خیلی سادهاش همین است که دریافت این دو هنرمند گرانقدر از «عدالت» آنها را (دستکم ازین جهت) به جبههی راست پیوند میدهد و انکار چنین چیزی از همان ترسی سرچشمه میگیرد که هر دو گفتهاند عامل اصلی نگرویدنشان به چپ بوده است، ترس از مردم.