هر صحنه را که میبینی بیاختیار با خودت میگویی «نمیدانستند بناست چه بلایی بر سرِشان بیاید!». تازهنفسها یا «تابستانِ 58 در تهرانِ امروز» نامِ فیلمِ مستندی ست از کیانوشِ عیاری. کارگردان شور و تبِ ایرانِ انقلابی را چهار ماه پس از سرنگونیِ رژیمِ پهلوی در هر پهنه از زندگیِ ایرانی ثبت کرده است. نمایشهای بهشدت شعاری و آرمانگرا که گاه از فرطِ خیالپردازی و منجیسازی خندهدار میشود؛ داستانِ یک طاغوتی که میخواهد پولِ دزدیِ مملکت را بیرون ببرد و فرار کند اما ناگهان دستگیر میشود یا داستانِ کسانی که قرار است شهریورِ پنجاه و هفت در زندانِ شیراز به دستورِ تیمسار روشنفکر اعدام شوند ولی ناگهان «دستِ غیب» دوستانِ انقلابیِشان را از آسمان میرساند، سربازها را میکشند و بند از اعدامیان باز میکنند (نمایشِ «فریادِ آزادی» با بازیِ شهنازِ تهرانی و گرجی). این نمایشها خود برای بهتصویر کشیدنِ ذهنیتِ ساده و همهنگام آرمانگرای نسلِ پیشین رسا است.
فروشِ نوارها و کتابهای سیاسی بهگونهای سرسامآور تمامِ فضای شهر را پر کرده است؛ کتابهای بازرگان، مطهری، شریعتی و نوارهای فخرالدین حجازی دربارهی فرهنگِ استعماری (آن اندازه که در فیلم از این نوار پخش میشود هیچ تفاوتی در محتوا و حتی در لحن با معرکهگیریِ آن زنِ بیسوادِ روبروی دانشگاهِ تهران ندارد؛ عصبیت و توهین و مرگخواهی در مواجهه با غرب). کتابهایی در موردِ مارکس، لنین، انگلس، چهگوارا و دیگران نیز در دستفروشیها بسیار زیاد است. پوسترهای خمینی، شریعتمداری، علیِ شریعتی، طالقانی، امام موسی صدر، چهگوارا، صمدِ بهرنگی و دیگر شخصیتها در بساطِ دستفروشها بهفراوانی بهچشم میخورد. شعرِ «سر اومد زمستون» در فضای خیابانِ انقلاب طنینانداز است و آتش به جان میزند. یکی از بساطدارانِ کنارِ خیابان برای فروشِ کتابهایش تبلیغ میکند «نفرتِ عمومیِ مردمِ ایران از مارکس و مارکسیسم» دیگری میگوید «کتابهای استاد مطهری، آموزشِ قرآن به قلمِ مهندس مهدیِ بازرگان» و دیگری «عللِ گرایش به مادیگری از استادِ مطهری بهضمیمهی ماتریالیزم در ايران». صدها نوع نشریه از هر گرایش و مکتبِ فکری در دسترسِ مردم قرار دارد. یک نفر در موردِ کتابی چنین تبلیغ میکند «اقتصادِ سالم، حقوقِ بشر، منشاءِ خلقتِ ماده، منشاءِ خلقتِ بشر در این کتاب خیلی خوب توضیح داده شده است». با خودت میگویی اینهمه موضوع در یک کتاب؟ گویا از شیرِ مرغ تا جانِ آدمیزاد را توضیح دادن ویژگی و تشنگیِ آن نسل بود.
بحثهای سیاسیِ داغ میانِ تمامیِ مردم در جریان است. بحثِ نان و معیشت هم در قشرِ کمبضاعت با سیاست آمیخته است؛ بیچارهای که با خانوادهای هفتنفره گلایه میکند وعدههای دولتِ بازرگان مبنی بر کمک به آنها محقق نشده و دیگری که میگوید به وعدهها عمل شده و شرایطِ کنونی را با دولتِ شریفامامی قیاس میکند.
تکاندهندهترین فرازِ فیلم جایی ست که جوانان با ریشبند، چفیه و سربند خود را به شکلِ عرفات در میآورند و در کنارِ نقاشیِ بزرگِ او با افتخار عکسِ یادگاری میگیرند. عکاس که کاسبیاش را میکند با همان لهجهی چاله میدانی دمادم فریاد میزند: «فلسطین پیروز است، اسرائیل نابود است، اینجا آقا ایناها، عکسِ تاریخ، در کنارِ عرفات، در کنارِ فلسطین، اینجا ایناها ایناها، در کنارِ ناصر (!) عرفات».
نقشِ زنان بسیار چشمگیر است؛ از زنانی که کنارِ دانشگاهِ تهران روی یک روزنامه نشستهاند و کتابهای سازمانِ خود را به فروش میرسانند تا دخترانی که کتابهای سیاسی و جلد سفید را میانهی خیابان بر دست گرفتهاند و حتی به تاکسیرانها کتاب پیشکش میکنند. زنانی با حجابِ کاملِ اسلامی نیز نشریاتِ خود را در برابرِ دانشگاهِ تهران تبلیغ میکنند. اما هنوز طاعونِ حجابِ اجباری بر سرِ ملت آوار نشده است و زنان با موهای افشان و شلوارِ لی یا دامن سرگرمِ زندگیِ روزمره یا کنشِ سیاسیِ موردِ پسندِ خود هستند. با خودم میگویم بسیاری از این زنان و دختران در سالهای بعد بهوسیلهی حکومتِ ستمگرِ برآمده از انقلاب اعدام شدهاند.
ذهنیتِ مردم در همان آغازِ پیروزیِ انقلاب بهوسیلهی ایدئولوژیِ اسلامی در حالِ شکل گرفتن است و این را از واژگانی که بهکار میبرند میتوان دریافت. در نمایشِ اول («ممنوع الخروج» در تئاترِ نصر با بازیِ میری، لطفی و زهره) یکی از قهرمانانِ نمایش پس از گیرانداختنِ طاغوتی او را «مفسد فی الارض» مینامد که باید به دادگاهِ انقلاب تحویل داده شود و مردِ رشتی میگوید اصلاً دادگاه را همینجا میتوان تشکیل داد!
بر سر درِ ورودیِ یکی از سینماها جملهی بسیار جالبی خودنمایی میکند: «طبقِ دستورِ کمیتهی انتظاماتِ انقلابِ اسلامی از بردنِ اسلحه بهداخلِ سینما خودداری نمایید!»
جوانانی با چفیه و اسلحه در خیابان حضور دارند تا عبور و مرورِ ماشینها را کنترل کنند (و پس از سی سال همچنان این عادت ترک نشده است!).
وضعیتِ وحشتناکِ زاغهنشینهای پیرامونِ پایتخت که در فقر و تنگدستی دست و پا میزنند از دیگر صحنههای تاثیرگذارِ این فیلم است.
در صحنهای دیگر بنیصدر در حالِ برشمردنِ شش وابستگیِ دستگاهِ پولی و بانکیِ کشور به قدرتِ مسلطِ غرب است و هزاران نفر به سخنرانیِ او گوش میدهند و از میانِ پارچهنوشتههای محلِ سخنرانی این یکی را میشود خواند: «مستحکم باد پیوندِ ملتهای فلسطین و ایران».
شادیهای روزمرهی مردم در ماههای آغازینِ پیروزیِ انقلاب نیز دیدنی ست! یک مردِ هنرمند که تقلیدِ صدا میکند در پارک معرکه گرفته و ادای فریدونِ فرخزاد، نمایندگانِ مجلس، جمالِ وفایی و در نهایت محمدرضا شاهِ پهلوی را استادانه در میآورد. جایی دیگر نوجوانانی از میانِ طبقهی محروم و تهیدست دورِ یکدیگر میچرخند، میرقصند و شعری در هجوِ شاه و فرح با ترجیعبندِ «مرگ بر شاه» میخوانند. در گوشهای دیگر چند زن و مرد در حالِ فروختنِ نوشابهای با نامِ «مولوتف کولا» هستند که لباسهایِ ویژهی این مارکِ بومی و ملی را نیز به تن کردهاند؛ نوشابهای که از آن آتش بیرون زده است.
شعرهایی که از نوارها و بلندگوهای کنارِ خیابان پخش میشود بهروشنی نشان از تحقیرِ آزادیهای اجتماعیِ زمانِ شاه و پیوند داشتنِ فرهنگ و هنرِ آن زمان با سرکوبهای سیاسیِ رژیم نزدِ مردم دارد؛ «با رفتنِ شاه ساواک هم گور به گور شد، بیپدر بیمادر ساواکِ پرورشگاهی، سولی و گوگوش و هایده رفتن گدایی». بیهوده نیست که در سالهای سپستر رژیمِ اسلامی توانست همین آزادیهای بنیادینِ اجتماعی را افزون بر آزادیهای سیاسی از ملت بستاند چرا که زمینهی فرهنگیِ آن پیشتر میانِ خودِ مردم پدید آمده بود.
نکتهی بسیار بنیادین در فیلم همانا فورانِ فردیت و اعتمادِ بهنفس در تک تکِ ملتِ ایران از هر طبقه و گرایشی ست. در تابستانِ پنجاه و هشت هر گوشه از شهرِ تهران و خیابانِ انقلاب به هاید پارک میماند. هر جایی را که مینگری یک نفر در حالِ سخنرانی و بیانِ باورهایش است و جمعیتی چند ده نفره در حالِ گوش دادن به سخنانش؛ از دانشجو و طلبه بگیرید تا مردِ بیسواد و زنِ دهاتی. آنچه در تمامیِ این معترضانِ بینام و نشان از هر طبقه و گرایشی یکسان است همانا استواریِ کلام و طنینِ بیلرزشِ صدای انتقادیِ آنهاست.
روزهای تبلیغاتِ انتخاباتیِ مجلسِ خبرگانِ قانونِ اساسی است و آخرین تصویرِ «تازهنفسها» به صندوقِ رای پایان مییابد. کیانوشِ عیاری را در راهپیماییِ بیست و پنجمِ خرداد در کنارِ سبزهای معترض دیدم. با خنده و شادی در کنارِ مردم راه میرفت. همانجا به سراغش رفتم و از این مستندِ یگانهاش سپاسگزاری کردم.
فروشِ نوارها و کتابهای سیاسی بهگونهای سرسامآور تمامِ فضای شهر را پر کرده است؛ کتابهای بازرگان، مطهری، شریعتی و نوارهای فخرالدین حجازی دربارهی فرهنگِ استعماری (آن اندازه که در فیلم از این نوار پخش میشود هیچ تفاوتی در محتوا و حتی در لحن با معرکهگیریِ آن زنِ بیسوادِ روبروی دانشگاهِ تهران ندارد؛ عصبیت و توهین و مرگخواهی در مواجهه با غرب). کتابهایی در موردِ مارکس، لنین، انگلس، چهگوارا و دیگران نیز در دستفروشیها بسیار زیاد است. پوسترهای خمینی، شریعتمداری، علیِ شریعتی، طالقانی، امام موسی صدر، چهگوارا، صمدِ بهرنگی و دیگر شخصیتها در بساطِ دستفروشها بهفراوانی بهچشم میخورد. شعرِ «سر اومد زمستون» در فضای خیابانِ انقلاب طنینانداز است و آتش به جان میزند. یکی از بساطدارانِ کنارِ خیابان برای فروشِ کتابهایش تبلیغ میکند «نفرتِ عمومیِ مردمِ ایران از مارکس و مارکسیسم» دیگری میگوید «کتابهای استاد مطهری، آموزشِ قرآن به قلمِ مهندس مهدیِ بازرگان» و دیگری «عللِ گرایش به مادیگری از استادِ مطهری بهضمیمهی ماتریالیزم در ايران». صدها نوع نشریه از هر گرایش و مکتبِ فکری در دسترسِ مردم قرار دارد. یک نفر در موردِ کتابی چنین تبلیغ میکند «اقتصادِ سالم، حقوقِ بشر، منشاءِ خلقتِ ماده، منشاءِ خلقتِ بشر در این کتاب خیلی خوب توضیح داده شده است». با خودت میگویی اینهمه موضوع در یک کتاب؟ گویا از شیرِ مرغ تا جانِ آدمیزاد را توضیح دادن ویژگی و تشنگیِ آن نسل بود.
بحثهای سیاسیِ داغ میانِ تمامیِ مردم در جریان است. بحثِ نان و معیشت هم در قشرِ کمبضاعت با سیاست آمیخته است؛ بیچارهای که با خانوادهای هفتنفره گلایه میکند وعدههای دولتِ بازرگان مبنی بر کمک به آنها محقق نشده و دیگری که میگوید به وعدهها عمل شده و شرایطِ کنونی را با دولتِ شریفامامی قیاس میکند.
تکاندهندهترین فرازِ فیلم جایی ست که جوانان با ریشبند، چفیه و سربند خود را به شکلِ عرفات در میآورند و در کنارِ نقاشیِ بزرگِ او با افتخار عکسِ یادگاری میگیرند. عکاس که کاسبیاش را میکند با همان لهجهی چاله میدانی دمادم فریاد میزند: «فلسطین پیروز است، اسرائیل نابود است، اینجا آقا ایناها، عکسِ تاریخ، در کنارِ عرفات، در کنارِ فلسطین، اینجا ایناها ایناها، در کنارِ ناصر (!) عرفات».
نقشِ زنان بسیار چشمگیر است؛ از زنانی که کنارِ دانشگاهِ تهران روی یک روزنامه نشستهاند و کتابهای سازمانِ خود را به فروش میرسانند تا دخترانی که کتابهای سیاسی و جلد سفید را میانهی خیابان بر دست گرفتهاند و حتی به تاکسیرانها کتاب پیشکش میکنند. زنانی با حجابِ کاملِ اسلامی نیز نشریاتِ خود را در برابرِ دانشگاهِ تهران تبلیغ میکنند. اما هنوز طاعونِ حجابِ اجباری بر سرِ ملت آوار نشده است و زنان با موهای افشان و شلوارِ لی یا دامن سرگرمِ زندگیِ روزمره یا کنشِ سیاسیِ موردِ پسندِ خود هستند. با خودم میگویم بسیاری از این زنان و دختران در سالهای بعد بهوسیلهی حکومتِ ستمگرِ برآمده از انقلاب اعدام شدهاند.
ذهنیتِ مردم در همان آغازِ پیروزیِ انقلاب بهوسیلهی ایدئولوژیِ اسلامی در حالِ شکل گرفتن است و این را از واژگانی که بهکار میبرند میتوان دریافت. در نمایشِ اول («ممنوع الخروج» در تئاترِ نصر با بازیِ میری، لطفی و زهره) یکی از قهرمانانِ نمایش پس از گیرانداختنِ طاغوتی او را «مفسد فی الارض» مینامد که باید به دادگاهِ انقلاب تحویل داده شود و مردِ رشتی میگوید اصلاً دادگاه را همینجا میتوان تشکیل داد!
بر سر درِ ورودیِ یکی از سینماها جملهی بسیار جالبی خودنمایی میکند: «طبقِ دستورِ کمیتهی انتظاماتِ انقلابِ اسلامی از بردنِ اسلحه بهداخلِ سینما خودداری نمایید!»
جوانانی با چفیه و اسلحه در خیابان حضور دارند تا عبور و مرورِ ماشینها را کنترل کنند (و پس از سی سال همچنان این عادت ترک نشده است!).
وضعیتِ وحشتناکِ زاغهنشینهای پیرامونِ پایتخت که در فقر و تنگدستی دست و پا میزنند از دیگر صحنههای تاثیرگذارِ این فیلم است.
در صحنهای دیگر بنیصدر در حالِ برشمردنِ شش وابستگیِ دستگاهِ پولی و بانکیِ کشور به قدرتِ مسلطِ غرب است و هزاران نفر به سخنرانیِ او گوش میدهند و از میانِ پارچهنوشتههای محلِ سخنرانی این یکی را میشود خواند: «مستحکم باد پیوندِ ملتهای فلسطین و ایران».
شادیهای روزمرهی مردم در ماههای آغازینِ پیروزیِ انقلاب نیز دیدنی ست! یک مردِ هنرمند که تقلیدِ صدا میکند در پارک معرکه گرفته و ادای فریدونِ فرخزاد، نمایندگانِ مجلس، جمالِ وفایی و در نهایت محمدرضا شاهِ پهلوی را استادانه در میآورد. جایی دیگر نوجوانانی از میانِ طبقهی محروم و تهیدست دورِ یکدیگر میچرخند، میرقصند و شعری در هجوِ شاه و فرح با ترجیعبندِ «مرگ بر شاه» میخوانند. در گوشهای دیگر چند زن و مرد در حالِ فروختنِ نوشابهای با نامِ «مولوتف کولا» هستند که لباسهایِ ویژهی این مارکِ بومی و ملی را نیز به تن کردهاند؛ نوشابهای که از آن آتش بیرون زده است.
شعرهایی که از نوارها و بلندگوهای کنارِ خیابان پخش میشود بهروشنی نشان از تحقیرِ آزادیهای اجتماعیِ زمانِ شاه و پیوند داشتنِ فرهنگ و هنرِ آن زمان با سرکوبهای سیاسیِ رژیم نزدِ مردم دارد؛ «با رفتنِ شاه ساواک هم گور به گور شد، بیپدر بیمادر ساواکِ پرورشگاهی، سولی و گوگوش و هایده رفتن گدایی». بیهوده نیست که در سالهای سپستر رژیمِ اسلامی توانست همین آزادیهای بنیادینِ اجتماعی را افزون بر آزادیهای سیاسی از ملت بستاند چرا که زمینهی فرهنگیِ آن پیشتر میانِ خودِ مردم پدید آمده بود.
نکتهی بسیار بنیادین در فیلم همانا فورانِ فردیت و اعتمادِ بهنفس در تک تکِ ملتِ ایران از هر طبقه و گرایشی ست. در تابستانِ پنجاه و هشت هر گوشه از شهرِ تهران و خیابانِ انقلاب به هاید پارک میماند. هر جایی را که مینگری یک نفر در حالِ سخنرانی و بیانِ باورهایش است و جمعیتی چند ده نفره در حالِ گوش دادن به سخنانش؛ از دانشجو و طلبه بگیرید تا مردِ بیسواد و زنِ دهاتی. آنچه در تمامیِ این معترضانِ بینام و نشان از هر طبقه و گرایشی یکسان است همانا استواریِ کلام و طنینِ بیلرزشِ صدای انتقادیِ آنهاست.
روزهای تبلیغاتِ انتخاباتیِ مجلسِ خبرگانِ قانونِ اساسی است و آخرین تصویرِ «تازهنفسها» به صندوقِ رای پایان مییابد. کیانوشِ عیاری را در راهپیماییِ بیست و پنجمِ خرداد در کنارِ سبزهای معترض دیدم. با خنده و شادی در کنارِ مردم راه میرفت. همانجا به سراغش رفتم و از این مستندِ یگانهاش سپاسگزاری کردم.
آهنگِ زیبای فیلم دیوانهام میکند! بیاختیار اشک میریزم برای آرزوهای بر باد رفتهی نسلِ پدرانم که رستاخیزِ آگاهانهی آن را در جنبشِ سبز با خونِ همنسلهای خودم بهنظاره نشستهام. جنبشِ سبز اعادهی حیثیت از تمامِ کسانی ست که در انقلابِ پنجاه و هفت مشارکت داشتند و به امیدِ سرنگونیِ استبداد به خیابانها آمدند ولی ماههای آینده خبرِ اعدامِشان را توسطِ رژیمِ انقلابی در همان خیابانها بهدستِ مردم دادند؛ این ققنوس از خاکسترِ همان آزادیخواهان برخاسته است.
در همین زمینه:
بیآنکه صدای شکستنِ چیزی شنیده شود / دفترهای سپیدِ بیگناهی
بازتابِ نوشتار در بالاترین
در همین زمینه:
بیآنکه صدای شکستنِ چیزی شنیده شود / دفترهای سپیدِ بیگناهی
بازتابِ نوشتار در بالاترین
گر چه دیگر در آنجا نمینویسم، اما مرتب میخوانمت. رفیق!
پاسخحذف