۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

تصویرهایی پراکنده از خیابان‌های سبز

چندین ماه است که صحنه‌هایی پراکنده از روزهای اعتراضی در ذهنِ من پَرسه می‌زنند و هر گاه خواستم بنویسمِ‌شان با خودم گفتم حالا بماند برای بعد. اما دیدم رهای‌ام نمی‌کنند و در گزارشِ خودشان و زمانِ خودشان هم نوشته نشده‌اند و «پس‌نوشت» شدن‌ِشان در پای روزهای خودشان چیزی جز بایگانیِ آنها و دور داشتن‌اش از دیدگانِ خواننده نیست. پس این چند تصویرِ نقش‌بسته در ذهن را اینجا کنارِ یکدیگر می‌آورم:

(1) هرجا هستی امیدوار باش!

چهارشنبه بیستمِ خردادِ هشتاد و هشت در چهار راهِ ولیعصر، جوانی بلندبالا و پرشور را دیدم که با چند دختر و پسرِ دیگر تصویرهای موسوی را در دست داشتند و در اختیارِ دیگران قرار می‌دادند. آنان چنان شاد و سرخوش بودند که همه‌ی پیرامونیانِ خود را نیز سرِ ذوق می‌آوردند. پس از آنکه ما از تماشای مردم فارغ شدیم و روی صندلی‌های سنگیِ تئاترِ شهر نشستیم، آنها هم آمدند روبروی ما روی زمین نشستند و با هم بگو و بخند کردند. این جوان اما از همه سرزنده‌تر و راه‌برِ آن جمع بود. پیوسته با دوستانش به‌بانگِ بلند دم می‌گرفت که «کلاغ پرَ! دروغ پَر! احمدی‌نژاد پَــــــــــــــــــــــــــر!».
...
دوشنبه بیست و پنجِ خردادِ هشتاد و هشت در آن سیلِ سکوتِ آدم‌های هم‌دل و هم‌نوا چهره‌ی آشنایی را دیدم که سراسر سیاه پوشیده بود. در چشمان‌اش دیگر آن سرخوشیِ ساده‌دلانه نبود و به‌جای آن در دیدگانِ بی‌کران‌اش جدیتی مبهوت‌کننده می‌دیدم. آری! همان جوان بود با جامه‌ای سیاه به تن و شالی سیاه پیچیده دورِ گردن. داشت درست خلافِ جهت، دریای معترضان را می‌شکافت و پیش می‌رفت. شاید کسی را از دوستان‌اش گم کرده بود یا می‌خواست به جایی برود... نمی‌دانم. تنها گاه به او فکر می‌کنم و با خودم می‌گویم آیا زنده ماند؟ نکند سیِ خرداد کشته شده باشد؟ یا روزِ عاشورا؟ زندان است؟ اکنون چه می‌کند و پس از آن امیدِ سرخوشانه‌ی بیستِ خرداد که به خشمِ غرورآفرینِ بیست و پنجم پیوند خورد، و پس از آن نفرتِ ویران‌کننده از دیدنِ کشتارها و شنیدنِ تجاوزها که می‌دانم همچون همه‌ی ما در جان‌اش زهر ریخت، اکنون نسبت به خودش، مردمان‌اش، رهبرانِ جنبش و سردمدارانِ حکومت چه نگاهی دارد؟
آن جوان نمونه‌ای بود از نسلی که جمهوریِ اسلامی برای فردای خود کاشت و وای به روزی که زمانِ برداشتِ این خرمن فرا رسد!


(2) زنی که هرگز از یادم نمی‌رود!

بیست و پنجِ خرداد بود... به‌یاد دارم که زنی میانسال در میانه‌ی راهِ درازِ دوشنبه‌ی تاریخی میانِ مردم بی‌تابی می‌کرد و می‌گفت شوهرش را در جمعیت گم کرده است. همان هنگام زنی جوان و آراسته با سنی نزدیک به سی سال رو به او کرد و گفت «نگران نباش خانم! من دو بچه‌ام را در جمعیت گم کرده‌ام. از این بدتر که نیست!». سخنِ او همراه با صلابتِ حضورش در آن لحظه هرگز از خاطرم نمی‌رود! بی‌گمان آن زن در درونِ خود نگران بود اما یک آرامش و استواریِ بی‌مانند در نگاهش موج می‌زد. او گم‌گشته داشت اما گام‌های خود را بازیافته بود. خروشِ مردم در آن روز ما را از هر بیمی رهانده بود. گاهی با خودم فکر می‌کنم آیا او بچه‌هایش را پیدا کرد؟ نکند خدای ناکرده از ناپدیدشده‌های پس از انتخابات باشند؟ اما سپس خودم را از این پندارهای تیره به خیالی دیگر منصرف می‌کنم.

(3) ...

هجدهِ تیرِ هشتاد و هشت، عصرهنگام و نزدیکِ ساعتِ شش بود که صدای جیغ و ضجه‌ی دلخراشِ زنی جوان از سوی چپِ خیابانِ کارگرِ شمالی (تقاطعِ میدانِ انقلاب) به‌گوش می‌رسید؛ دمادم نعره می‌کشید و از درد، حنجره می‌درید. ناله‌ی او دلِ هر انسانی را زخم می‌زد. هنگامی که از مردم پُرسان شدم گفتند به گاردی‌ها سزا گفته («ناسزا» برای مردمان است نه نامردمان) و یکی از آنان نیز چنان با باتوم بر صورتش کوفته که دهان و گونه‌اش پاره شده است و چنانکه یکی از شاهدان می‌گفت نیمی از صورتش وَر آمده بود. نمی‌گذاشتند هیچ‌کس به‌سوی آن زن برود و یاری‌اش کند. چندی هم که گذشت یک ماشینِ سیاهِ ضدِ شورش آمد و او را با خودش بُرد. تا اینجا البته ماجرا به‌حدِ بسنده آزاردهنده بود اما چیزی که از برخی شنیدم بسیار دردناک‌تر بود! در همان هنگامه‌ی ضجه‌های دردناکِ این زن، چندین تن از مغازه‌دارانِ این‌سوی خیابان که کرکره را تا نیمه پایین کشیده بودند و از سنینِ سی تا شصت سال را در بر می‌گرفتند با لبخندی احمقانه و لحنی طعنه‌آمیز، سرگرمی‌وار و سرزنش‌گر به همدیگر می‌گفتند «حقش بوده! می‌خواست فحش ندهد» و دیگری تاییدکنان می‌گفت «اگر کسی به من هم توهین کند با او همین کار را می‌کنم». من در چهره‌ی بی‌نقابِ آن آدم‌ها چیزی دیدم هولناک‌تر از صورتِ نقاب‌دارِ نیروهای ضدِ شورش؛ یک بی‌تفاوتیِ چندش‌آور و تفریح با دردِ مردمان؛ لذتِ هم‌نوایی با ستمگر و ستیزگری با ستمدیده.

(4) از اینجا بروید گل‌رُخان!

شانزدهِ آذرِ هشتاد و هشت ... دیگر داشت هوا تاریک می‌شد و شب فرا می‌رسید. در تقاطعِ کارگرِ شمالی و انقلاب (سوی راستِ خیابان) سه دخترِ نوجوان و کوچک‌اندام با جامه‌هایی آراسته و دلربا همچون جوجه‌هایی که از هراسِ گرگ‌ها کنارِ یکدیگر قفل شده باشند، به‌هم چسبیده بودند و جُم نمی‌خوردند. نیروهای امنیتی و گاردِ ویژه آنقدر زیاد بود که ما هم نمی‌دانستیم چه کنیم و کجا برویم چه رسد به آن طفلک‌های معصوم. جایی که ایستاده بودند درست کمی بالاترش یک گروهان از پاسدارهای وظیفه برای نمایشِ وحشت صف کشیده بودند. اینجا نسبت به حضورِ این سه دخترک دو واکنشِ یکسره متفاوت دیدم. نخستینِ آن از سوی یک مامورِ جوانِ راهنمایی و رانندگی بود که با سنگدلی رو به دو دوستِ همکارِ خود کرد و گفت «یکی‌شون واسه‌ی از شب تا صبحِ همه‌مون کافیه!» و دومین واکنش از سوی جوانی از همان صفِ پاسدارهای وظیفه که با مهربانی آمد و به این سه دختر گفت که آنجا را ترک کنند و پس از رفتنِ آنها و هنگامِ بازگشتش به صف، رو به همکارانش سر تکان می‌داد و لبخند می‌زد. همه خوب می‌دانیم که این حالتِ چهره از آنِ زمانی است که غریزه همان را می‌خواهد که مامورِ راهنمایی و رانندگی گفت اما وجدان آنرا پس می‌زند و فرآورده‌ی این کشاکش آن‌هنگام که به‌سودِ وجدان پایان یابد، خود را در سرتکان‌دادن و لبخند زدن نمایان می‌سازد.

(5) مبارزه را زیستن‌ام آرزوست!

عاشورا نزدیکی‌های یکِ پس از ظهر در خیابانِ طالقانی بودم... انگار همانندِ هر روزِ تعطیل برای سرگرمی و تفریح به خیابان آمده باشند یا رفته باشند پیک‌نیک... خونسرد، آرام و پراميد... سخن‌اش حسی داشت که آن روزِ خونین را رنگِ زندگی می‌بخشید... که کارِ ما همین است و زندگی کارِ ماست. دوستِ خسته‌اش نشسته بود و آب‌میوه‌ای چیزی می‌خورد که او آمد و با لحنی بسیار عادی و روزمره گفت:
«علی‌جان کم‌کم پاشو! بسیجیا دارن میان!»
بازتاب در بالاترین