ایستاده بودم کنارِ سردخانه. پیرامونم درست مانندِ ویرانههای آخرالزمان بود؛ گویی همه چیز در جهان در حالِ پوسیدن/از بین رفتن است و این میان، من و تنها من از نسلِ بشر باقی ماندهام. بوی گندِ لاشههای حیوان از سراسرِ آنجا بلند بود و سرما آنرا به ذره ذرهی هوای دور و برم ماسانده بود. نورافکن یک جادهی مثلثیشکل پدید آورده بود؛ یک مثلثِ متساویالساقین که دو سوی آن ظلماتِ محض حکمفرما بود و ضلعِ کوچکش انگار به نیستی میرسید. ترسیده بودم اما باید میماندم؛ بیدار، ایستاده، بدونِ همسخن و بدونِ غذا. ساعت نزدیکیهای دو (نصفهشب) بود. باورم نمیشد که هنوز گیج هستم و با یک کابوسِ وحشتناک از خواب سراسیمه پریدهام و بیدرنگ به اینجا آمدهام. اما باید میآمدم و باید تا نزدیکیهای صبح میماندم. سردیِ هوا تا مغزِ انگشتانِ بزرگِ پایم دویده بود، جوری که پاهایم سِر شده بود. سگلرز میزدم و سگترس. آری! ترسیده بودم. هر آن منتظر بودم که زنی پنجاه و چند ساله با جامهای سیاه در حالی که سرش پایین است و با چشمانِ پُر از نفرتش دارد میبلعدم، از دور نمایان شود و آرام آرام به من نزدیک گردد؛ هراسان بودم که ادامهی کابوسم را در این واقعیتِ متروک ببینم. بهروشنی و با همهی وجودم حس میکردم که تحققِ این پندار در آن لحظهها بدترین و هولناکترین چیزی ست که میتواند برایم رخ دهد. هر چه بلد بودم بلند بلند میخواندم؛ لالا لالا گلِ زیره، بابات دستاش به زنجیره، میگه هرگز نگو دیره، که هر روز روزِ تقدیره / موجی در موجی میبندد، بر افسونِ شب میخندد، با آبیها میپیوندد /Empty spaces what are we living for / مجاهد مجاهد، مجاهد به فرمانِ یزدانِ خود، ... باورم نمیشد، باورم نمیشد که حتی یک ترانهی کامل از داریوش، Queen یا شعرهای انقلابی را نمیدانم. حسِ بسیار بدی بود در وضعیتی بسیار بد. دستم خالی بود؛ در برابرِ آنهمه سکوت و پرتافتادگی بیسلاحِ بیسلاح بودم. کم کم از صدای بلندِ خودم هم ترسیدم و ترجیح دادم که سکوت کنم. در تمامِ آن مدت تنها یک گربه از دور رد شد که مرا از جای خود مانندِ مارگزیده پراند. حتی کلاغها هم (که عاشقِشان هستم بهویژه اگر در گورستان باشند و آن گورها هم در میانهی درختهای چنار باشد و میوههای ناخوردنی اما پیچ در پیچ درختها هم در کنارهی قبرها به زمین افتاده باشد) در نیمههای آن شب به لانههای خود رفته بودند و هیچ خبری ازِشان نبود. پندارهایی سیاهتر از سیاهیِ آن بیغوله در سرم رژه میرفتند؛ زهره (دوستِ مادرِ رفیقم که در دههی شصت اعدام شد) مُدام پیشِ چشمانم بود در حالی که عشقش را چند روز زودتر به جوخه سپردهاند و او بیتابِ گسستن از زندگی و پیوستن به اوست. زهره در آن چند روز چه کشید؟ چرا دوست داشت بمیرد؟ زندگی برایش در فاصلهی اعدامِ شوهرش تا جاندادنِ خودش چه معنایی داشت؟ چرا کسی یادی از او نمیکند؟ چرا مبارزه کرد؟ بر سرِ چه جان داد؟ سپس ترانه موسوی آمد. تردید نداشتم که او هم میآید. در تنهاییِ آن پرتگاهِ نفرینشده، اشک ریختم. بعد خاوران بر سرم آوار شد. چون هیچ ترانهای را درست نمیدانستم ناگزیر شدم خودم شعر بسازم؛ از دشتِ خاوران صدای پا میاد/ از دشتِ خاوران بوی خدا میاد/ بوی تعفنِ آن پیکرِ نحیف/ نامش دادیم خدا؛ آن ناخدای دیو/ هر گوشهای از آن، یک آرمان نهان/ در قلبِ خاکِ آن، هر یک عزیزِ جان... میخواندم و میگریستم. سپس نوبتِ دخترانی بود که دوستِشان داشتم اما از دستِشان دادم. دلم برای چند تایِشان مثلِ سگ تنگ شده بود. یادم آمد که در تاکسی نشسته بودیم و او دستانِ مرا مُشت کرد و در دستانش قرار داد و من موهایش را بوسیدم. تصویرهای دورانِ کودکی از برابرم گذر میکردند. من عقب عقب رفتم و بدونِ آنکه بدانم جوجه مرغِ خودم را زیرِ پایم له کردم. وقتی سرم را برگرداندم دیدم دارد در خونِ خودش دست و پا میزند و پنجههای عقبش را محکم و با فشار تکان میدهد. یادم هست که میگریستم و ناباورانه (و استثناءً اینبار بدونِ آنکه کسی سرزنشم کند) بلند بلند فریاد میزدم «نمیخواستم بکشمش!». جادهای که به سردخانه میرسید از خودِ آنجا ترسناکتر بود و در کنارِ ساختمانی قدیمی و متروکه قرار داشت. گفتم شاید دور شدن از اینجا کمی از سنگینی، پوچی و هولناکیِ فضا بکاهد. به جاده رسیدم اما چیزی نگذشت که پشیمانی دوان دوان بهسراغم آمد؛ افتادم میانهی دو فضای تاریک و متروک. تصمیم گرفتم برگردم سرِ جای نخست اما هر چه گام بر میداشتم انگار در ژرفای یک سیاهیِ بیپایان فرو میرفتم و این در حالی بود که پرتویِ خیرهکنندهی نورافکن درست در چشمانِ من خیمه زده بود و دیگر مرزی میانِ روشنایی و تاریکی برایم بهجا نگذاشته بود. هرگز باور نمیکردم که عشقم به سیاهیِ شب چنین هراسناک مرا در خود فرو برد. خاطرهی آن شب در زمرهی ناباوارنهترین و شگفتانگیزترین لحظههای زندگیام جای گرفت؛ خودآزاری این برتری را دارد که هراس را به لذت و تنهایی را به بزم بدل کند. اما ای کاش دستِکم یک ترانه را کامل بهیاد میداشتم!
۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه
۱۳۹۱ فروردین ۱۵, سهشنبه
گزارش بازداشتگاه
مرا در یکی از روزهای اعتراضی بازداشت کردند، به درونِ وَن انداختند و با خودشان ُبردند (بله! در گزارشِ یکی از آن روزها دروغ گفتم که به خانه برگشتم). در این بخش بهطبع برخی چیزها (از جمله روزِ بازداشت) را نمیتوانم بگویم. اما کوشش میکنم پارهای نکتههای مهم یا خندهدار را بازگو کنم.
تجربهی اینجا به من آموخت که وقتی به خیابان میروید حتماً یک کارتِ شناساییِ عکسدار همراه داشته باشید. من خودم همیشه در روزهای اعتراض کیفم را از کارتِ هویت تهی میکردم. اما حقیقت آن است که اگر شما را بگیرند یا بخواهند بشناسند بهآسودگی خواهند شناخت و شما هم در پاسخ به پرسشها بهتر است دروغ نگویید چون بیشتر مشکوک میشوند و کار بدتر گره میخورد.
وقتی هنوز داشتند وَن را پُر میکردند، همسرِ یکی از بازداشتشدگانِ میانسال آمد به لباسشخصیِ مربوطه گفت «آقا! اینها همان انقلابیهای قدیمی هستندها... اینها همانها هستند که دارید بازداشتِشان میکنید» ولی با اینکه مامور دلداری میداد و میخواست خیالِ زن را آسوده کند، ناگهان او گُر گرفت و شروع کرد به فریادکشیدن که «نمیگذارم ببریدش». بههرحال ماشین که دید هوا پس است و آن زن هم بیخیال نمیشود و بهاندازهی کافی هم دستگیر کردهاند، گازش را گرفت و رفت.
در همان وَن پیش از حرکت، بازداشتیها رفتارهای متفاوت و جالبی داشتند. یک نوجوان بهشدت ترسیده بود تا جایی که وقتی یک جوانِ سبزپوش را در آن نزدیکیها داشتند با خشونت دستگیر میکردند گفت «آفرین! حقشه... بزن پدرشو دربیار!» و گویا گمان میکرد با این کار اتهام را از خودش بر میدارد و رها میشود. اما تا این سخن را گفت مردِ میانسالی از همان جمعِ ما برگشت با حالتی از سرزنش و افسوس به او گفت «دستت درد نکنه!». وقتی که بحث بود بر سرِ راهپیماییهای آینده و اینکه ما دیگر نباید شرکت کنیم همین مردِ میانسال با شوخی و روحیهای بسیار عالی پاسخ داد «بارِ بعد از مسیرِ دیگری راهپیمایی کن!».
با رسیدنِ وَن به مقصد ما را به ساختمانی بردند و در حیاطِ کفِ آنجا نشاندند. بیشتر میپسندم که از حال و هوای لباسشخصیها، بازجوی اطلاعات و نیروهای انتظامیِ بازداشتگاه بگویم. من از مجموعِ رفتارِ اینها دریافتم که در کل خسته شدهاند. خودشان هم میخواستند هر چه زودتر از شرِ ما رها شوند. سراسیمه و گیج بودند. یکی ناگهان بر سرِ دیگری داد میکشید که «آقا! شما کی هستی که سرِتو انداختی پایین هی اینجا واسه خودت قدم میزنی؟» و او متکبرانه کارتی نشان میداد و مشخص میشد از خودشان هست.
اعتراف میکنم که از ساعتِ نه تا یازدهِ شب از سرنوشتِ خودم هراسان شده بودم. یکی میگفت هیچکدام امشب اینجا نمیمانید و دیگری میگفت دو سه ساعت بهدرازا میکشد تا استعلام کنیم و اگر بیپیشینه بودید آزاد میشوید و یکی هم میگفت دستِکم تا صبح اینجا خواهید بود. بهطبع برای هر کس فُرمی پُر کردند که مشخصاتِ خودش و دودمانش را میپرسیدند و در آن مینوشتند. نکتهی سرنوشتسازِ این فراز آنکه در هنگامِ پُر کردنِ مشخصاتِ شما توسطِ لباسشخصیِ مربوطه هرگز نگویید که بیکار هستید چرا که همین میتواند بهآسانی شما را در معرضِ اتهام قرار دهد. آدمی که شغل ندارد خیلی بیخیالتر به خیابان خواهد آمد. حتماً نامِ شرکت یا جایی را ببرید که سالیانِ پیش در آن کار میکردهاید. من که گفتم «بیکارم!» با چشمغره و سر تکان دادنهای معنادارِ پُرسنده روبرو شدم. شامهی من میگوید که دربارهی هیچکس استعلامی صورت نگرفت. تنها همان بازجوی اطلاعات بود که با قیافهای بسیار شیک و بیشباهت به مامورانِ رژیم (کت و شلوارِ کِرمرنگ و سبیلِ شبهِ پوآروئی) و تنها با نگاه به سر و وضع و چهرهی افراد آنها را انتخاب میکرد و به زیرزمین میبرد. یکی که از آنجا آمد میگفت انگشتنگاری میکنند و سابقهی اقدام علیهِ امنیتِ ملی برای افراد ثبت میکنند. یک دسته از جوانها را هم با فرمانِ «دستها روی سر!» به درونِ ساختمان بردند و تا زمانی که ما آزاد شدیم دیگر خبری ازِشان نشد و آنها را ندیدیم. برخی میگفتند اینا کسانی بودند که در راهپیماییهای پیشین هم بازداشت شده بودند و سرنوشتِ دشوارتری پیشِ رویِشان هست.
از بینِ همهی کسانی که آنجا بودند دو نفر بهراستی بیمار بودند و هر دو هم لباسشخصی. یکی مسوولِ گرفتنِ فیلم بود که در آن چهار/پنج ساعتی که آنجا بودیم ده بار از ما با فیگورهای گوناگون فیلم گرفت و دمادم هم داد میزد که «به دوربین نگاه کن!». دومی یک بسیجیِ هفده ساله که هنوز ریش در صورت درنیاورده بود اما کینهی غریبی نسبت به ما داشت. از جمله همراه با توهینهای آنچنانی یک لگد حوالهی من کرد چون کمی پایم را (از شدتِ خستگی) دراز کرده بودم. رفتارش با بازداشتشدگان (که از پیرمرد بینِشان بود تا نوجوان) بسیار زشت و زننده بود. چند نفر از جوانها همانجا به همدیگر قول دادند که اگر جایی ببینندش از خجالتش در بیایند.
در همان چند ساعت یکی دو مسوولِ کلهگنده بدانجا قدم گذاشتند تا از فتحالفتوحِ آن روز دیدن کنند. از جمله یکیشان با چند خدم و حشم وارد شد که یک لباسشخصیِ حاضر در آنجا شانهاش را بوسید! طرف سری به ما زد و واردِ ساختمان شد و با همان پیرامونیان نیز پس از چندی رفت. یک نفر را آنجا دیدم که تردید ندارم در عکسهای منتشرشدهی سالِ هشتاد و هشت از چهرهی سردستههای لباسشخصیها او را دیده بودم.
در همانجایی که نزدیک به سیصد نفر را بازداشت کرده بودند و کنارِ یکدیگر نشانده بودند، نوجوانی برای رفعِ اتهام از خودش به مردی پنجاه ساله میگفت «من را بیخودی گرفتند. اصلاً همهی کسانی که اینجا هستند را الکی گرفتند. هیچکدامِ ما جزءِ معترضانِ این روز نیستیم» اما آن مرد دانسته و دلیرانه پاسخ داد «اینگونه نیست. بسیاری از کسانی که اینجا هستند امروز بهنیتِ اعتراض به خیابان آمدهاند. چطور مردمِ بحرین که اعتراض میکنند این آقایان بهبه و چهچه میکنند اما نوبت به مردمِ ایران که رسید میشوند فتنهگر و عاملِ استکبار؟!». چنین گفتگویی در آن مکان و زمان برای من نشانهی روشنی بود از عزمِ یک تیپِ مشخص از جامعهی ما برای دگرگونکردنِ سازوکارِ ستمگرانهی حکومت.
یکبار جوانی به یکی از سردستههای امنیتی گفت «من کاری نکردم» و او هم سرزنشگرانه و تهدیدآمیز پاسخ داد «اگه کاری نکردی، پس توی خیابون چیکار میکردی؟ ها؟». اما مگر خیابان جای ما نیست؟ از اساس مگر خیابان جای شهروندان و مردمِ عادی نیست؟ خیابان مالِ ماست اما شما مامورانِ امنیتی درخیابان چه میکردید؟ شما چرا آمده بودید؟
ساعتِ یازده قرار شد همه را آزاد کنند. زینپس آنجا هر چه بیشتر به سیرک و تماشاخانه شبیه شده بود. پشتِ سرِ هم اسم میخواندند، کارتِ شناسایی ضبط میکردند و با نوشتنِ دوبارهی همهی مشخصات، فرد را آزاد میکردند. در این هنگام یک نفر گوشهای برای خودش «یارِ دبستانی» میخواند. یکی دیگر با دوستش هر چه ناسزای آبدار بود نثارِ بسیجیها و نیروهای حاضر در آنجا میکرد. حتی آنها را با دست به دیگری نشان میداد و میگفت «اون یکی رو! فلانفلانشده». در میانِ اسمهایی که خواندند ناگهان گفتند «اینجا کی افغانیه؟» و سپس اتفاقِ بسیار زشتی افتاد؛ اینجا هم سرکوبگران و هم بازداشتشدگان یکصدا هر هر خندیدند و این در حالی بود که از صفِ جلو چهار افغانی (که یکیشان بیچاره تیشرتِ سبزِ جیغ پوشیده بود) برخاسته بودند. من بهراستی افسوس خوردم از این همنواییِ دو دسته از آدمهای مخالفِ هم بر سرِ ریشخندِ یک ملیتِ دیگر!
در نهایت یک عدد کوتلت، یک نانِ لواش و یک آبمعدنی هم به هر کدام از ما دادند که گمان کنم برای اثباتِ رافتِ اسلامی و امید به پیوستنِ معترضان به دامانِ پُر مهرِ رژیم بود!
بهفرجام واپسین چیزی که باید بگویم حسی بود که پس از آزادی و بیرون آمدن از بازداشتگاه در نیمههای شب داشتم؛ اینسوی دیوار مُشتی عملهی استبداد با پوششهایی زشت و چهرههایی دُژم بودند که دمادم زبانِشان به تهدید، زشتی و درشتی باز میشد و آنسوی دیوار خانوادههایی بهغایت آرام و شهروندمنش و دختران/مادرانی بینهایت زیبا و آراسته با لبخندهایی که دوست داشتی برای همیشه به آن خیره بمانی! این تضاد/دوگانگی میانِ دو سبکِ پوشش/پندار/گفتار/رفتار چنان برای من ژرف و حسپذیر شده بود که آن لحظه میخواستم برای همهی آن چشمانتظاران فریاد سر دهم که «دوستِتان دارم!».
بازتاب در سیمیل
تجربهی اینجا به من آموخت که وقتی به خیابان میروید حتماً یک کارتِ شناساییِ عکسدار همراه داشته باشید. من خودم همیشه در روزهای اعتراض کیفم را از کارتِ هویت تهی میکردم. اما حقیقت آن است که اگر شما را بگیرند یا بخواهند بشناسند بهآسودگی خواهند شناخت و شما هم در پاسخ به پرسشها بهتر است دروغ نگویید چون بیشتر مشکوک میشوند و کار بدتر گره میخورد.
وقتی هنوز داشتند وَن را پُر میکردند، همسرِ یکی از بازداشتشدگانِ میانسال آمد به لباسشخصیِ مربوطه گفت «آقا! اینها همان انقلابیهای قدیمی هستندها... اینها همانها هستند که دارید بازداشتِشان میکنید» ولی با اینکه مامور دلداری میداد و میخواست خیالِ زن را آسوده کند، ناگهان او گُر گرفت و شروع کرد به فریادکشیدن که «نمیگذارم ببریدش». بههرحال ماشین که دید هوا پس است و آن زن هم بیخیال نمیشود و بهاندازهی کافی هم دستگیر کردهاند، گازش را گرفت و رفت.
در همان وَن پیش از حرکت، بازداشتیها رفتارهای متفاوت و جالبی داشتند. یک نوجوان بهشدت ترسیده بود تا جایی که وقتی یک جوانِ سبزپوش را در آن نزدیکیها داشتند با خشونت دستگیر میکردند گفت «آفرین! حقشه... بزن پدرشو دربیار!» و گویا گمان میکرد با این کار اتهام را از خودش بر میدارد و رها میشود. اما تا این سخن را گفت مردِ میانسالی از همان جمعِ ما برگشت با حالتی از سرزنش و افسوس به او گفت «دستت درد نکنه!». وقتی که بحث بود بر سرِ راهپیماییهای آینده و اینکه ما دیگر نباید شرکت کنیم همین مردِ میانسال با شوخی و روحیهای بسیار عالی پاسخ داد «بارِ بعد از مسیرِ دیگری راهپیمایی کن!».
با رسیدنِ وَن به مقصد ما را به ساختمانی بردند و در حیاطِ کفِ آنجا نشاندند. بیشتر میپسندم که از حال و هوای لباسشخصیها، بازجوی اطلاعات و نیروهای انتظامیِ بازداشتگاه بگویم. من از مجموعِ رفتارِ اینها دریافتم که در کل خسته شدهاند. خودشان هم میخواستند هر چه زودتر از شرِ ما رها شوند. سراسیمه و گیج بودند. یکی ناگهان بر سرِ دیگری داد میکشید که «آقا! شما کی هستی که سرِتو انداختی پایین هی اینجا واسه خودت قدم میزنی؟» و او متکبرانه کارتی نشان میداد و مشخص میشد از خودشان هست.
اعتراف میکنم که از ساعتِ نه تا یازدهِ شب از سرنوشتِ خودم هراسان شده بودم. یکی میگفت هیچکدام امشب اینجا نمیمانید و دیگری میگفت دو سه ساعت بهدرازا میکشد تا استعلام کنیم و اگر بیپیشینه بودید آزاد میشوید و یکی هم میگفت دستِکم تا صبح اینجا خواهید بود. بهطبع برای هر کس فُرمی پُر کردند که مشخصاتِ خودش و دودمانش را میپرسیدند و در آن مینوشتند. نکتهی سرنوشتسازِ این فراز آنکه در هنگامِ پُر کردنِ مشخصاتِ شما توسطِ لباسشخصیِ مربوطه هرگز نگویید که بیکار هستید چرا که همین میتواند بهآسانی شما را در معرضِ اتهام قرار دهد. آدمی که شغل ندارد خیلی بیخیالتر به خیابان خواهد آمد. حتماً نامِ شرکت یا جایی را ببرید که سالیانِ پیش در آن کار میکردهاید. من که گفتم «بیکارم!» با چشمغره و سر تکان دادنهای معنادارِ پُرسنده روبرو شدم. شامهی من میگوید که دربارهی هیچکس استعلامی صورت نگرفت. تنها همان بازجوی اطلاعات بود که با قیافهای بسیار شیک و بیشباهت به مامورانِ رژیم (کت و شلوارِ کِرمرنگ و سبیلِ شبهِ پوآروئی) و تنها با نگاه به سر و وضع و چهرهی افراد آنها را انتخاب میکرد و به زیرزمین میبرد. یکی که از آنجا آمد میگفت انگشتنگاری میکنند و سابقهی اقدام علیهِ امنیتِ ملی برای افراد ثبت میکنند. یک دسته از جوانها را هم با فرمانِ «دستها روی سر!» به درونِ ساختمان بردند و تا زمانی که ما آزاد شدیم دیگر خبری ازِشان نشد و آنها را ندیدیم. برخی میگفتند اینا کسانی بودند که در راهپیماییهای پیشین هم بازداشت شده بودند و سرنوشتِ دشوارتری پیشِ رویِشان هست.
از بینِ همهی کسانی که آنجا بودند دو نفر بهراستی بیمار بودند و هر دو هم لباسشخصی. یکی مسوولِ گرفتنِ فیلم بود که در آن چهار/پنج ساعتی که آنجا بودیم ده بار از ما با فیگورهای گوناگون فیلم گرفت و دمادم هم داد میزد که «به دوربین نگاه کن!». دومی یک بسیجیِ هفده ساله که هنوز ریش در صورت درنیاورده بود اما کینهی غریبی نسبت به ما داشت. از جمله همراه با توهینهای آنچنانی یک لگد حوالهی من کرد چون کمی پایم را (از شدتِ خستگی) دراز کرده بودم. رفتارش با بازداشتشدگان (که از پیرمرد بینِشان بود تا نوجوان) بسیار زشت و زننده بود. چند نفر از جوانها همانجا به همدیگر قول دادند که اگر جایی ببینندش از خجالتش در بیایند.
در همان چند ساعت یکی دو مسوولِ کلهگنده بدانجا قدم گذاشتند تا از فتحالفتوحِ آن روز دیدن کنند. از جمله یکیشان با چند خدم و حشم وارد شد که یک لباسشخصیِ حاضر در آنجا شانهاش را بوسید! طرف سری به ما زد و واردِ ساختمان شد و با همان پیرامونیان نیز پس از چندی رفت. یک نفر را آنجا دیدم که تردید ندارم در عکسهای منتشرشدهی سالِ هشتاد و هشت از چهرهی سردستههای لباسشخصیها او را دیده بودم.
در همانجایی که نزدیک به سیصد نفر را بازداشت کرده بودند و کنارِ یکدیگر نشانده بودند، نوجوانی برای رفعِ اتهام از خودش به مردی پنجاه ساله میگفت «من را بیخودی گرفتند. اصلاً همهی کسانی که اینجا هستند را الکی گرفتند. هیچکدامِ ما جزءِ معترضانِ این روز نیستیم» اما آن مرد دانسته و دلیرانه پاسخ داد «اینگونه نیست. بسیاری از کسانی که اینجا هستند امروز بهنیتِ اعتراض به خیابان آمدهاند. چطور مردمِ بحرین که اعتراض میکنند این آقایان بهبه و چهچه میکنند اما نوبت به مردمِ ایران که رسید میشوند فتنهگر و عاملِ استکبار؟!». چنین گفتگویی در آن مکان و زمان برای من نشانهی روشنی بود از عزمِ یک تیپِ مشخص از جامعهی ما برای دگرگونکردنِ سازوکارِ ستمگرانهی حکومت.
یکبار جوانی به یکی از سردستههای امنیتی گفت «من کاری نکردم» و او هم سرزنشگرانه و تهدیدآمیز پاسخ داد «اگه کاری نکردی، پس توی خیابون چیکار میکردی؟ ها؟». اما مگر خیابان جای ما نیست؟ از اساس مگر خیابان جای شهروندان و مردمِ عادی نیست؟ خیابان مالِ ماست اما شما مامورانِ امنیتی درخیابان چه میکردید؟ شما چرا آمده بودید؟
ساعتِ یازده قرار شد همه را آزاد کنند. زینپس آنجا هر چه بیشتر به سیرک و تماشاخانه شبیه شده بود. پشتِ سرِ هم اسم میخواندند، کارتِ شناسایی ضبط میکردند و با نوشتنِ دوبارهی همهی مشخصات، فرد را آزاد میکردند. در این هنگام یک نفر گوشهای برای خودش «یارِ دبستانی» میخواند. یکی دیگر با دوستش هر چه ناسزای آبدار بود نثارِ بسیجیها و نیروهای حاضر در آنجا میکرد. حتی آنها را با دست به دیگری نشان میداد و میگفت «اون یکی رو! فلانفلانشده». در میانِ اسمهایی که خواندند ناگهان گفتند «اینجا کی افغانیه؟» و سپس اتفاقِ بسیار زشتی افتاد؛ اینجا هم سرکوبگران و هم بازداشتشدگان یکصدا هر هر خندیدند و این در حالی بود که از صفِ جلو چهار افغانی (که یکیشان بیچاره تیشرتِ سبزِ جیغ پوشیده بود) برخاسته بودند. من بهراستی افسوس خوردم از این همنواییِ دو دسته از آدمهای مخالفِ هم بر سرِ ریشخندِ یک ملیتِ دیگر!
در نهایت یک عدد کوتلت، یک نانِ لواش و یک آبمعدنی هم به هر کدام از ما دادند که گمان کنم برای اثباتِ رافتِ اسلامی و امید به پیوستنِ معترضان به دامانِ پُر مهرِ رژیم بود!
بهفرجام واپسین چیزی که باید بگویم حسی بود که پس از آزادی و بیرون آمدن از بازداشتگاه در نیمههای شب داشتم؛ اینسوی دیوار مُشتی عملهی استبداد با پوششهایی زشت و چهرههایی دُژم بودند که دمادم زبانِشان به تهدید، زشتی و درشتی باز میشد و آنسوی دیوار خانوادههایی بهغایت آرام و شهروندمنش و دختران/مادرانی بینهایت زیبا و آراسته با لبخندهایی که دوست داشتی برای همیشه به آن خیره بمانی! این تضاد/دوگانگی میانِ دو سبکِ پوشش/پندار/گفتار/رفتار چنان برای من ژرف و حسپذیر شده بود که آن لحظه میخواستم برای همهی آن چشمانتظاران فریاد سر دهم که «دوستِتان دارم!».
بازتاب در سیمیل
اشتراک در:
پستها (Atom)