ایستاده بودم کنارِ سردخانه. پیرامونم درست مانندِ ویرانههای آخرالزمان بود؛ گویی همه چیز در جهان در حالِ پوسیدن/از بین رفتن است و این میان، من و تنها من از نسلِ بشر باقی ماندهام. بوی گندِ لاشههای حیوان از سراسرِ آنجا بلند بود و سرما آنرا به ذره ذرهی هوای دور و برم ماسانده بود. نورافکن یک جادهی مثلثیشکل پدید آورده بود؛ یک مثلثِ متساویالساقین که دو سوی آن ظلماتِ محض حکمفرما بود و ضلعِ کوچکش انگار به نیستی میرسید. ترسیده بودم اما باید میماندم؛ بیدار، ایستاده، بدونِ همسخن و بدونِ غذا. ساعت نزدیکیهای دو (نصفهشب) بود. باورم نمیشد که هنوز گیج هستم و با یک کابوسِ وحشتناک از خواب سراسیمه پریدهام و بیدرنگ به اینجا آمدهام. اما باید میآمدم و باید تا نزدیکیهای صبح میماندم. سردیِ هوا تا مغزِ انگشتانِ بزرگِ پایم دویده بود، جوری که پاهایم سِر شده بود. سگلرز میزدم و سگترس. آری! ترسیده بودم. هر آن منتظر بودم که زنی پنجاه و چند ساله با جامهای سیاه در حالی که سرش پایین است و با چشمانِ پُر از نفرتش دارد میبلعدم، از دور نمایان شود و آرام آرام به من نزدیک گردد؛ هراسان بودم که ادامهی کابوسم را در این واقعیتِ متروک ببینم. بهروشنی و با همهی وجودم حس میکردم که تحققِ این پندار در آن لحظهها بدترین و هولناکترین چیزی ست که میتواند برایم رخ دهد. هر چه بلد بودم بلند بلند میخواندم؛ لالا لالا گلِ زیره، بابات دستاش به زنجیره، میگه هرگز نگو دیره، که هر روز روزِ تقدیره / موجی در موجی میبندد، بر افسونِ شب میخندد، با آبیها میپیوندد /Empty spaces what are we living for / مجاهد مجاهد، مجاهد به فرمانِ یزدانِ خود، ... باورم نمیشد، باورم نمیشد که حتی یک ترانهی کامل از داریوش، Queen یا شعرهای انقلابی را نمیدانم. حسِ بسیار بدی بود در وضعیتی بسیار بد. دستم خالی بود؛ در برابرِ آنهمه سکوت و پرتافتادگی بیسلاحِ بیسلاح بودم. کم کم از صدای بلندِ خودم هم ترسیدم و ترجیح دادم که سکوت کنم. در تمامِ آن مدت تنها یک گربه از دور رد شد که مرا از جای خود مانندِ مارگزیده پراند. حتی کلاغها هم (که عاشقِشان هستم بهویژه اگر در گورستان باشند و آن گورها هم در میانهی درختهای چنار باشد و میوههای ناخوردنی اما پیچ در پیچ درختها هم در کنارهی قبرها به زمین افتاده باشد) در نیمههای آن شب به لانههای خود رفته بودند و هیچ خبری ازِشان نبود. پندارهایی سیاهتر از سیاهیِ آن بیغوله در سرم رژه میرفتند؛ زهره (دوستِ مادرِ رفیقم که در دههی شصت اعدام شد) مُدام پیشِ چشمانم بود در حالی که عشقش را چند روز زودتر به جوخه سپردهاند و او بیتابِ گسستن از زندگی و پیوستن به اوست. زهره در آن چند روز چه کشید؟ چرا دوست داشت بمیرد؟ زندگی برایش در فاصلهی اعدامِ شوهرش تا جاندادنِ خودش چه معنایی داشت؟ چرا کسی یادی از او نمیکند؟ چرا مبارزه کرد؟ بر سرِ چه جان داد؟ سپس ترانه موسوی آمد. تردید نداشتم که او هم میآید. در تنهاییِ آن پرتگاهِ نفرینشده، اشک ریختم. بعد خاوران بر سرم آوار شد. چون هیچ ترانهای را درست نمیدانستم ناگزیر شدم خودم شعر بسازم؛ از دشتِ خاوران صدای پا میاد/ از دشتِ خاوران بوی خدا میاد/ بوی تعفنِ آن پیکرِ نحیف/ نامش دادیم خدا؛ آن ناخدای دیو/ هر گوشهای از آن، یک آرمان نهان/ در قلبِ خاکِ آن، هر یک عزیزِ جان... میخواندم و میگریستم. سپس نوبتِ دخترانی بود که دوستِشان داشتم اما از دستِشان دادم. دلم برای چند تایِشان مثلِ سگ تنگ شده بود. یادم آمد که در تاکسی نشسته بودیم و او دستانِ مرا مُشت کرد و در دستانش قرار داد و من موهایش را بوسیدم. تصویرهای دورانِ کودکی از برابرم گذر میکردند. من عقب عقب رفتم و بدونِ آنکه بدانم جوجه مرغِ خودم را زیرِ پایم له کردم. وقتی سرم را برگرداندم دیدم دارد در خونِ خودش دست و پا میزند و پنجههای عقبش را محکم و با فشار تکان میدهد. یادم هست که میگریستم و ناباورانه (و استثناءً اینبار بدونِ آنکه کسی سرزنشم کند) بلند بلند فریاد میزدم «نمیخواستم بکشمش!». جادهای که به سردخانه میرسید از خودِ آنجا ترسناکتر بود و در کنارِ ساختمانی قدیمی و متروکه قرار داشت. گفتم شاید دور شدن از اینجا کمی از سنگینی، پوچی و هولناکیِ فضا بکاهد. به جاده رسیدم اما چیزی نگذشت که پشیمانی دوان دوان بهسراغم آمد؛ افتادم میانهی دو فضای تاریک و متروک. تصمیم گرفتم برگردم سرِ جای نخست اما هر چه گام بر میداشتم انگار در ژرفای یک سیاهیِ بیپایان فرو میرفتم و این در حالی بود که پرتویِ خیرهکنندهی نورافکن درست در چشمانِ من خیمه زده بود و دیگر مرزی میانِ روشنایی و تاریکی برایم بهجا نگذاشته بود. هرگز باور نمیکردم که عشقم به سیاهیِ شب چنین هراسناک مرا در خود فرو برد. خاطرهی آن شب در زمرهی ناباوارنهترین و شگفتانگیزترین لحظههای زندگیام جای گرفت؛ خودآزاری این برتری را دارد که هراس را به لذت و تنهایی را به بزم بدل کند. اما ای کاش دستِکم یک ترانه را کامل بهیاد میداشتم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر