خمینی: اسلام را زنده کردید؟
هاشمی: نشد... علی نمیذاره.
خمینی: خب به احمدم بگویید نصحیتش کند!
هاشمی: اگه دیدمِش باشه.
خمینی: یعنی چه؟ مگر با هم در ارتباط نیستید؟
هاشمی: چرا... این روزها ولی دیگه کمتر کسی از کسی خبری میگیره... حتی ما که مسوولانِ نظامِ مقدسِ اسلامی هستیم.
خمینی: از مستضعفانِ عالم چه خبر؟
هاشمی: دعاگو هستند.
خمینی: استکبارِ جهانی همچنان توطِئَه میکند؟
هاشمی: آره! خیالِتون راحت... از اون جهت تامینِ تامینیم.
خمینی: احوالاتِ خودت چگونه است؟
هاشمی: ملالی نیست جز دوریِ شما.
خمینی: هشتاد را رد کردی... همین روزها میآیی پیشِ خودم.
هاشمی: نه! اونجا که شما تشریف دارید خیلی گرمه... من هم طبعم با گرما نمیسازه.
خمینی: من را مسخره میکنی اکبر؟
هاشمی: همینجوری خواستم مزاحی کنم تا ازین حالِ روحی بیرون بیایید.
خمینی: آنجا که بودیم زیاد برای من «اگر» و «اما» میآوردی. خیلی خودمانی شده بودی... ولی اینجا که به حضورم میرسی فقط باید بگویی «چشم!»... امامِ اینجا فرق میکند. فهمیدی؟
هاشمی: اما شما امامِ اینجایید من که هنوز اکبرِ اونجام.
خمینی: هر وقت به دیدارِ من بیایی میشوی اکبرِ اینجا.
هاشمی: چشم!
خمینی: لکن اینگونه نباشد که با یَک روحِ مضاعف طرف باشید و غَفلت کنید.
هاشمی: چشم!
خمینی: وقتی آمدم اینجا نه مطهری را دیدم و نه خبری از بهشتی بود... معلوم نیست اینها کجا رفتهاند.
هاشمی: شاید توو یه طبقهی دیگه جاشون دادن که خنکتر از مالِ شُماس.
خمینی: فکرِ خودت باش که لطفِ خدای تبارک و تعالی شاملِ حالت بشَد و همطبقهی من بشوی وگرنه که علی أیّ حال پایینتری.
هاشمی: چشم!
خمینی: سلمان رشدیِ مرتد هنوز زنده است؟
هاشمی: مگه اینجا ندیدیدش؟
خمینی: خیر! شاید او را هم بردهاند جای دیگر.
هاشمی: تنها یه سال پس از رحلتِ جانگدازتون حکم رو اجرا کردیم.
خمینی: توسطِ چه کسی؟
هاشمی: همین محسنِ ما.
خمینی: درود بر روانِ پاکِ شهدا!
هاشمی: ولی محسنِ ما امرِ خدا و رسول و شما رو یه جا انجام داد و سالم هم برگشت.
خمینی: آفرین... تابستانِ اینجا خیلی گرم است اکبر! هر تابستان هم بیش از چهار هزار نفر میآیند و هر کدام یَک هیزم اضافه میکنند... دود از روحم بلند میشود.
هاشمی: خدا بهخیر کنه! کاش من رو ببرن جای دیگه.
خمینی: تو آنجا دستِ راستِ من بودی... اینجا هم همین خواهی بود.
هاشمی: راستی! احمد رو اون حوالی ندیدید؟
خمینی: مگر پیشِ تو نیست؟
هاشمی: چرا... گفتم گاهی که کسالت پیدا میکنه شاید سری به شما بزنه.
خمینی: وای به حالت اکبر!
هاشمی: نه! بهجانِ خودم همینجاست... ریاستِ مجمعِ تشخیصِ مصلحتِ نظام را بر عهده دارد.
خمینی: رئیسجمهورِمان چطور است؟
هاشمی: پوووف... مگه شما نگفتید «همین آقای خامنهای»؟ خب اینکه دودمانِ همهمون رو به باد داد.
خمینی: من گفتم؟ اکبر! من گفتم؟
هاشمی: حالا من گفتم شما گفتید دیگه... میخوام حتی اینجا هم رعایت کنم که خلافِش رو نشه.
خمینی: شنیدهام مردم میگویند «توو روحِت روحالله!»
هاشمی: این هم تقصیرِ علی است. اینقدر از شما مایه گذاشت که ضایعِتون کرد...
خمینی: حالا قاصر است یا مقصر؟
هاشمی: گمون کنم اول مقصر بوده و الان دیگه قاصره.
خمینی: عجب! در هر دو صورت با[ی]د در پیشگاهِ ملت جواب بدَد.
هاشمی: خب نمیدد دیگه.
خمینی: خبرگان عزلش کنند خب. دیگر بالاتر از حاصلِ عمرم نیست که... به مشکینی بگو قاطع عمل کند!
هاشمی: چشم!
خمینی: خراب کردی اکبر! خودت جمعش کن وگرنه خودم برمیگردم همهیتان را از دم برکنار میکنم.
هاشمی: چشم!
خمینی: راستی! اینجا هر طعامی که برایَم میآورند چند دندهی شکسته تویش است. منِ پیرمرد هم حواس ندارم و هر بار گاز میزنم. دندانهایم خُرد شد.
هاشمی: چیزی نیست... دندههای بختیاره که صورتِ مثالیش در غذای شما کمی سفتتر از نمونهی زمینیشه. ما که راحت شکستیمش.
خمینی: آنجا چه غلطی میکنید؟ گرچه قلباً راضیام ولکن کمی هم به فکرِ پدرِ پیرتان باشید که اینجا باید حساب پس بدهد.
هاشمی: چشم!
خمینی: مثلاً اینجا هر اشربهای پُر از خونِ بکارت است...
هاشمی: اون که دیگه فرمایشِ خودتون بود. حتماً حجمِش در اون دنیا بیش از مقدارِ شبِ اعدام در این دنیاست.
خمینی: خلاصه اینجا خودم بهاندازهی کافی ابتلائات دارم. یَک مثلثِ شوم هم منعقد کردهاند و قصد دارند عرصه را بر من تنگتر کنند.
هاشمی: چه کسانی؟
خمینی: شیخ عبدالکریم، سید حسین و سیدمحمدکاظم
هاشمی: کیا میشن؟
خمینی: حائریِ یزدی، بروجردی و شریعتمداری
هاشمی: دو تای اول که استادِ شُمان و سومی همترازِتون.
خمینی: بله! خب که چه؟ صبحها بهبهانهی تبلیغ میفرستندم نجف و عصرها بهبهانهی تفریح میگویند برو نوفلوشاتو.
هاشمی: مگه اونجا هم نجف و حومهی پاریس داره؟
خمینی: حتماً دارد که من دارم هر روز دوبار توی این گرما میروم و میآیم.
هاشمی: پس بالاخره فهمیدید چقدر جاتون گرمه!
خمینی: اکبر!
هاشمی: ببخشید! حالا اونجا وضعیت چطوریاس؟
خمینی: مردمِ نجف هَمَه مانندِ مجسمَه اند... پلک نمیزنند... حرف نمیزنند... فقط زُل میزنند به من.
هاشمی: اجنبیهای فرانسوی چی؟
خمینی: آنجا همین سه نفر توطِئَه کردهاند و مُشتی خبرنگارِ قلابی میفرستند تا از من حسابی عکس و مصاحبَه بگیرند و بعد سُخرهی عام و خاصم کنند.
هاشمی: شاید کابوس دیدید.
خمینی: من اینجا خواب ندارم!
هاشمی: خب بعدش چی؟
خمینی: بعدَش هیچ... تا نزدیکِ امامشدنم میشود همه چیز بههم میریزد.
هاشمی: یعنی چه اتفاقی میافته؟
خمینی: «دولتِ آن آدم، مجلسِ آن آدم، همه چیزِ آن آدم...»
هاشمی: ماشالا چقدرم توی اون سخنرانی پُر انرژی بودین.
خمینی: یادش بهخیر!
هاشمی: آره! چه زود گذشت.
هاشمی: ماشالا چقدرم توی اون سخنرانی پُر انرژی بودین.
خمینی: یادش بهخیر!
هاشمی: آره! چه زود گذشت.
خمینی: ...
هاشمی: ...
خمینی: چه میگفتم؟... آها... بله... آن آدم مرا به ایران برمیگرداند و نخستوزیرم میکند.
هاشمی: عجب! خب شما چرا پذیرفتید؟
خمینی: امامِ اینجا با امامِ آنجا فرق دارد.
هاشمی: تا این حد؟
خمینی: ولکن پذیرفتم تا مصلحتِ اسلام تامین شود.
هاشمی: شد؟
خمینی: خیر! فدائیانِ اسلام هنوز تفاوتِ مرجعِ تقلید را با سرلشکر نمیدانند... هر دو را ترور میکنند.
هاشمی: خب هر دو نخستوزیرِ شاهَن دیگه.
خمینی: یعنی من و آن مردک رزمآرا یکی هستیم؟
هاشمی: والا چی بگم... حالا طوریتون که نشد؟
خمینی: چرا... سرم بهخاطرِ اسلام شکست.
هاشمی: شکست؟ منظورِتون اینه که سوراخ شد؟
خمینی: تیر خورد به عمامهام... تعادلم را از دست دادم و خوردم زمین. از همه بدتر اینکه بستری شدم در بیمارستانِ پهلوی و آن ملعون آمد عیادتم و عکسِ دیدارش تیترِ روزنامهها شد.
هاشمی: نباید میپذیرفتین.
خمینی: اینها برای من یَک ضایعَه بود که باید جبران بشَد.
هاشمی: إن شاء الله
خمینی: البته رابطهی دولتِ خدمتگزار با ساواک بسیار پُر برکت است.
هاشمی: بایدم باشه... خودتون اینجا بهترِشو داشتین.
خمینی: هنوز اسلام را اجرا نکرده بودم که صدای نوکرانِ غرب بلند شد و دولتِ مرا به بیکفایتی متهم کردند.
هاشمی: شما همیشه مظلوم بودین.
خمینی: آن ملکهی ضعیفه گفت که دولتِ من یادآورِ دورانِ قاجار است.
هاشمی: چه کاری دستِ خودتون دادین!
خمینی: علمای أعلام هم پشتِ اسلام را خالی کردند. هَمَگی در جهادِ نفس مغلوبند و گرفتارِ حجابِ اکبر.
هاشمی: بهقولِ خودتون مقدسنمایانِ متحجرن دیگه.
خمینی: بله! همین... فی الحال تنها حامیِ دولتِ پدرِ پیرت روشنفکراناند.
هاشمی: اتفاقاً از دولتِ سازندگی هم خیلی استقبال کردن.
خمینی: دولتِ چه؟
هاشمی: همممم! سازندگی.
خمینی: این قرتیبازیها چیست از خودت درمیآوری؟
هاشمی: خب اسم انتخاب کردم دیگه.
خمینی: غلط کردی! ما یَک دولت بیشتر نداریم و آن هم دولتِ انقلابی است.
هاشمی: یعنی مثه دولتِ شما؟
خمینی: اکبر!
هاشمی: ببخشید!
خمینی: از اول اشتباه بود.
هاشمی: آره! منم دارم همینو میگم... نباید قبول میکردین.
خمینی: منظورم آمدنم به اینجاست... از اول اشتباه بود.
هاشمی: اون رو که نمیشد کاریش کرد.
خمینی: میشد... اگر دکترِ حاذق بالای سرم میآوردید الان بهجای اینکه نخستوزیرِ مجروحِ آن آدم باشم برای خودم امامِ امت بودم.
هاشمی: مطمئنید کابوس نبوده؟
خمینی: کابوس شماها هستید که مملکت را دستِتان دادم و دارید از دست میدهیدش.
هاشمی: حالا شما دولتِتونو پس از بهبودی حفظ کنید که خودش در اون دنیا غنیمته.
خمینی: یَکبارِ دیگر پدرِ پیرت را ریشخند کنی بهخاطرِ مصلحتِ اسلام کنار میگذارمت.
هاشمی: چشم!
خمینی: والله تا بهحال نترسیدهام.
هاشمی: الان چرا اینو فرمودید؟
خمینی: فیالبداهه بود... یادِ منبرهایم در دههی چهل افتادم... کاش اینجا هم مثلِ آنجا میشد.
هاشمی: به حول و قوهی الهی و با حمایتِ ملتِ بزرگِ ایران همونجور میشه.
خمینی: افسرده شدم اکبر! همگی بیائید اینجا تا یَک «حکومتِ اسلامی» درست کنیم.
هاشمی: آنجا که فرمودید «جمهوریِ اسلامی»؟
خمینی: آن برای آنجا بود... این برای اینجاست.
هاشمی: پس دولتِ خودتون چی؟
خمینی: شما هَمَه بیائید پیشِ پدرِ پیرِتان... با تاییداتِ الهی آن جرثومهی فَساد را در اینجا هم بیرون میکنیم و بهمجردِ اینکه پیروزی حاصل شد، اینبار جوری انقلابی عمل خواهیم کرد که مو لای درزِ اسلامِ عزیز نرود.
هاشمی: یعنی چجوری؟
خمینی: صد در صد قاطع عمل خواهیم کرد.
هاشمی: ولی حیفهها... همین دولتی که دستِ شماست الان یه فرصته.
خمینی: اکبر!
هاشمی: ببخشید!
خمینی: موسویِ نخستوزیر را هم بیاورید میخواهم باز نخستوزیرش کنم.
هاشمی: اون که نافِش رو با نخستوزیری بریدن انگار. یه بارم داشت رئیسجمهور میشد که این علی نذاشت.
خمینی: مطلب چیست؟
هاشمی: دفعهی بعد که مفصل خدمتِتون رسیدم عرض میکنم. الان انگار عفت داره صدام میزنه باید برگردم.
خمینی: پس نخستوزیرم را بیاورید که باز اینجا هم نخستوزیر بشَد.
هاشمی: شما اول برای نخستوزیریِ خودتون یه فکری کنید.
خمینی: ...
هاشمی: ببخشید!
خمینی: اینجا هیچ چیزش بهقاعده و روی حساب نیست. صبح نجف هستم، ظهر کابینه را در حضورِ آن آدم تشکیل میدهم و عصر میروم نوفلوشاتو... تا میخواهد طاغوت سرنگون شود باز خطا میکنم و نخستوزیری را میپذیرم... دوباره ترور میشوم و باز تیترِ روزنامهها... مبتلا به سَکَراتِ آخرالزمان شدهام.
هاشمی: بهجانِ خودم کابوسه.
خمینی: اسلام کابوس ندارد.
هاشمی: بهجانِ خودم کابوسه.
خمینی: اسلام کابوس ندارد.
هاشمی: چشم!
خمینی: منتظرم پس!
هاشمی: از شما چه پنهون خودم شاید باز دولتمند بشم اگه علی مانعتراشی نکنه.
خمینی: دیر شده است دیگر... شما دو نفر را برای مصلحتِ اسلام و مسلمین کنار گذاشتم.
هاشمی: بالاخره نفهمیدم شما نخستوزیرید یا رهبرِ انقلاب؟
خمینی: اینجا مچلم کردهاند اما برای تو همان امام هستم.
هاشمی: پس یعنی جمع کنیم و بیاییم خدمتِ شما؟
خمینی: بله! مسخره کردهاید خودتان را. اینجا من دستتنهام با یَک مثلثِ نحس، آن آدم، کابینه، درسهای نجف، مصاحبههای پاریس و ریشخندِ هَمَه. آمدم اینجا مصطفایمان را هم ندیدم.
هاشمی: اون بندهی خدا که حتماً در طبقاتِ بالاتره.
خمینی: مزاح بس است!
هاشمی: چشم!
خمینی: با علی و احمد و دیگران همگی بیائید پیشِ خودم... بلکه مسیرِ تاریخ را در اینجا هم با وحدتِ کَلَمَه عوض کنیم.
هاشمی: چشم!
خمینی: با دلی آرام، قلبی مطمئن، روحی شاد و ضمیری امّیدوار تو را ترک میکنم.
هاشمی: چشم!
خمینی: والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته.