۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

دیدار شناسنامه‌ی انقلاب با اداره‌ی ثبت احوال

خمینی: اسلام را زنده کردید؟
هاشمی: نشد... علی نمی‌ذاره.
خمینی: خب به احمدم بگویید نصحیت‌ش کند!
هاشمی: اگه دیدم‌ِش باشه.
خمینی: یعنی چه؟ مگر با هم در ارتباط نیستید؟
هاشمی: چرا... این روزها ولی دیگه کم‌تر کسی از کسی خبری می‌گیره... حتی ما که مسوولانِ نظامِ مقدسِ اسلامی هستیم.
خمینی: از مستضعفانِ عالم چه خبر؟
هاشمی: دعاگو هستند.
خمینی: استکبارِ جهانی همچنان توطِئَه می‌کند؟
هاشمی: آره! خیال‌ِتون راحت... از اون‌ جهت تامینِ تامینیم.
خمینی: احوالاتِ خودت چگونه است؟
هاشمی: ملالی نیست جز دوریِ شما.
خمینی: هشتاد را رد کردی... همین روزها می‌آیی پیشِ خودم.
هاشمی: نه! اونجا که شما تشریف دارید خیلی گرمه... من هم طبع‌م با گرما نمی‌سازه.
خمینی: من را مسخره می‌کنی اکبر؟
هاشمی: همینجوری خواستم مزاحی کنم تا ازین حالِ روحی بیرون بیایید.
خمینی: آنجا که بودیم زیاد برای من «اگر» و «اما» می‌آوردی. خیلی خودمانی شده بودی... ولی اینجا که به حضورم می‌رسی فقط باید بگویی «چشم!»... امامِ اینجا فرق می‌کند. فهمیدی؟
هاشمی: اما شما امامِ اینجایید من که هنوز اکبرِ اونجام.
خمینی: هر وقت به دیدارِ من بیایی می‌شوی اکبرِ اینجا.
هاشمی: چشم!
خمینی: لکن اینگونه نباشد که با یَک روحِ مضاعف طرف باشید و غَفلت کنید.
هاشمی: چشم!
خمینی: وقتی آمدم اینجا نه مطهری را دیدم و نه خبری از بهشتی بود... معلوم نیست اینها کجا رفته‌اند.
هاشمی: شاید توو یه طبقه‌ی دیگه جاشون دادن که خنک‌تر از مالِ شُماس.
خمینی: فکرِ خودت باش که لطفِ خدای تبارک و تعالی شاملِ حال‌ت بشَد و هم‌طبقه‌ی من بشوی وگرنه که علی أیّ حال پایین‌تری.
هاشمی: چشم!
خمینی: سلمان رشدیِ مرتد هنوز زنده است؟
هاشمی: مگه اینجا ندیدیدش؟
خمینی: خیر! شاید او را هم برده‌اند جای دیگر.
هاشمی: تنها یه سال پس از رحلتِ جانگدازتون حکم رو اجرا کردیم.
خمینی: توسطِ چه کسی؟
هاشمی: همین محسنِ ما.
خمینی: درود بر روانِ پاکِ شهدا!
هاشمی: ولی محسنِ ما امرِ خدا و رسول و شما رو یه جا انجام داد و سالم هم برگشت.
خمینی: آفرین... تابستانِ اینجا خیلی گرم است اکبر! هر تابستان هم بیش از چهار هزار نفر می‌آیند و هر کدام یَک هیزم اضافه می‌کنند... دود از روح‌م بلند می‌شود.
هاشمی: خدا به‌خیر کنه! کاش من رو ببرن جای دیگه.
خمینی: تو آنجا دستِ راستِ من بودی... اینجا هم همین خواهی بود.
هاشمی: راستی! احمد رو اون حوالی ندیدید؟
خمینی: مگر پیشِ تو نیست؟
هاشمی: چرا... گفتم گاهی که کسالت پیدا می‌کنه شاید سری به شما بزنه.
خمینی: وای به حال‌ت اکبر!
هاشمی: نه! به‌جانِ خودم همین‌جاست... ریاستِ مجمعِ تشخیصِ مصلحتِ نظام را بر عهده دارد. 
خمینی: رئیس‌جمهورِمان چطور است؟
هاشمی: پوووف... مگه شما نگفتید «همین آقای خامنه‌ای»؟ خب اینکه دودمانِ همه‌مون رو به باد داد.
خمینی: من گفتم؟ اکبر! من گفتم؟
هاشمی: حالا من گفتم شما گفتید دیگه... می‌خوام حتی اینجا هم رعایت کنم که خلاف‌ِش رو نشه.
خمینی: شنیده‌ام مردم می‌گویند «توو روحِ‌ت روح‌الله!»
هاشمی: این هم تقصیرِ علی است. اینقدر از شما مایه گذاشت که ضایع‌ِتون کرد...
خمینی: حالا قاصر است یا مقصر؟
هاشمی: گمون کنم اول مقصر بوده و الان دیگه قاصره.
خمینی: عجب! در هر دو صورت با[ی]د در پیشگاهِ ملت جواب بدَد.
هاشمی: خب نمی‌دد دیگه.
خمینی: خبرگان عزل‌ش کنند خب. دیگر بالاتر از حاصلِ عمرم نیست که... به مشکینی بگو قاطع عمل کند!
هاشمی: چشم!
خمینی: خراب کردی اکبر! خودت جمع‌ش کن وگرنه خودم برمی‌گردم همه‌ی‌تان را از دم برکنار می‌کنم.
هاشمی: چشم!
خمینی: راستی! اینجا هر طعامی که برایَ‌م می‌آورند چند دنده‌ی شکسته تویش است. منِ پیرمرد هم حواس ندارم و هر بار گاز می‌زنم. دندان‌های‌م خُرد شد.
هاشمی: چیزی نیست... دنده‌های بختیاره که صورتِ مثالی‌ش در غذای شما کمی سفت‌تر از نمونه‌ی زمینی‌شه. ما که راحت شکستیم‌ش.
خمینی: آنجا چه غلطی می‌کنید؟ گرچه قلباً راضی‌ام ولکن کمی هم به فکرِ پدرِ پیرتان باشید که اینجا باید حساب پس بدهد.
هاشمی: چشم!
خمینی: مثلاً اینجا هر اشربه‌ای پُر از خونِ بکارت است...
هاشمی: اون که دیگه فرمایشِ خودتون بود. حتماً حجمِ‌ش در اون دنیا بیش از مقدارِ شبِ اعدام در این دنیاست. 
خمینی: خلاصه اینجا خودم به‌اندازه‌ی کافی ابتلائات دارم. یَک مثلثِ شوم هم منعقد کرده‌اند و قصد دارند عرصه را بر من تنگ‌تر کنند.
هاشمی: چه کسانی؟
خمینی: شیخ عبدالکریم، سید حسین و سیدمحمدکاظم
هاشمی: کیا می‌شن؟
خمینی: حائریِ یزدی، بروجردی و شریعتمداری
هاشمی: دو تای اول که استادِ شُمان و سومی هم‌ترازِتون.
خمینی: بله! خب که چه؟ صبح‌ها به‌بهانه‌ی تبلیغ می‌فرستندم نجف و عصرها به‌بهانه‌ی تفریح می‌گویند برو نوفلوشاتو.
هاشمی: مگه اونجا هم نجف و حومه‌ی پاریس داره؟
خمینی: حتماً دارد که من دارم هر روز دوبار توی این گرما می‌روم و می‌آیم.
هاشمی: پس بالاخره فهمیدید چقدر جاتون گرمه!
خمینی: اکبر!
هاشمی: ببخشید! حالا اونجا وضعیت چطوریاس؟
خمینی: مردمِ نجف هَمَه مانندِ مجسمَه اند... پلک نمی‌زنند... حرف نمی‌زنند... فقط زُل می‌زنند به من.
هاشمی: اجنبی‌های فرانسوی چی؟
خمینی: آنجا همین سه نفر توطِئَه کرده‌اند و مُشتی خبرنگارِ قلابی می‌فرستند تا از من حسابی عکس و مصاحبَه بگیرند و بعد سُخره‌ی عام و خاص‌م کنند.
هاشمی: شاید کابوس دیدید.
خمینی: من اینجا خواب ندارم!
هاشمی: خب بعدش چی؟
خمینی: بعدَش هیچ... تا نزدیکِ امام‌شدن‌م می‌شود همه چیز به‌هم می‌ریزد.
هاشمی: یعنی چه اتفاقی می‌افته؟
خمینی: «دولتِ آن آدم، مجلسِ آن آدم، همه چیزِ آن آدم...»
هاشمی: ماشالا چقدرم توی اون سخنرانی پُر انرژی بودین.
خمینی: یادش به‌خیر!
هاشمی: آره! چه زود گذشت.
خمینی: ...
هاشمی: ...
خمینی: چه می‌گفتم؟... آها... بله... آن آدم مرا به ایران برمی‌گرداند و نخست‌وزیرم می‌کند.
هاشمی: عجب! خب شما چرا پذیرفتید؟
خمینی: امامِ اینجا با امامِ آنجا فرق دارد.
هاشمی: تا این حد؟
خمینی: ولکن پذیرفتم تا مصلحتِ اسلام تامین شود.
هاشمی: شد؟
خمینی: خیر! فدائیانِ اسلام هنوز تفاوتِ مرجعِ تقلید را با سرلشکر نمی‌دانند... هر دو را ترور می‌کنند.
هاشمی: خب هر دو نخست‌وزیرِ شاهَ‌ن دیگه.
خمینی: یعنی من و آن مردک رزم‌آرا یکی هستیم؟
هاشمی: والا چی بگم... حالا طوری‌تون که نشد؟
خمینی: چرا... سرم به‌خاطرِ اسلام شکست.
هاشمی: شکست؟ منظورِتون اینه که سوراخ شد؟
خمینی: تیر خورد به عمامه‌ام... تعادل‌م را از دست دادم و خوردم زمین. از همه بدتر اینکه بستری شدم در بیمارستانِ پهلوی و آن ملعون آمد عیادت‌م و عکسِ دیدارش تیترِ روزنامه‌ها شد.
هاشمی: نباید می‌پذیرفتین.
خمینی: اینها برای من یَک ضایعَه بود که باید جبران بشَد.
هاشمی: إن شاء الله
خمینی: البته رابطه‌ی دولتِ خدمتگزار با ساواک بسیار پُر برکت است.
هاشمی: بایدم باشه... خودتون اینجا بهترِشو داشتین.
خمینی: هنوز اسلام را اجرا نکرده بودم که صدای نوکرانِ غرب بلند شد و دولتِ مرا به بی‌کفایتی متهم کردند.
هاشمی: شما همیشه مظلوم بودین.
خمینی: آن ملکه‌ی ضعیفه گفت که دولتِ من یادآورِ دورانِ قاجار است.
هاشمی: چه کاری دستِ خودتون دادین!
خمینی: علمای أعلام هم پشتِ اسلام را خالی کردند. هَمَگی در جهادِ نفس مغلوبند و گرفتارِ حجابِ اکبر.
هاشمی: به‌قولِ خودتون مقدس‌نمایانِ متحجرن دیگه.
خمینی: بله! همین... فی الحال تنها حامیِ دولتِ پدرِ پیرت روشنفکران‌اند.
هاشمی: اتفاقاً از دولتِ سازندگی هم خیلی استقبال کردن.
خمینی: دولتِ چه؟
هاشمی: همممم! سازندگی.
خمینی: این قرتی‌بازی‌ها چیست از خودت درمی‌آوری؟
هاشمی: خب اسم انتخاب کردم دیگه.
خمینی: غلط کردی! ما یَک دولت بیش‌تر نداریم و آن هم دولتِ انقلابی است.
هاشمی: یعنی مثه دولتِ شما؟
خمینی: اکبر!
هاشمی: ببخشید!
خمینی: از اول اشتباه بود.
هاشمی: آره! من‌م دارم همینو می‌گم... نباید قبول می‌کردین.
خمینی: منظورم آمدن‌م به اینجاست... از اول اشتباه بود.
هاشمی: اون رو که نمی‌شد کاری‌ش کرد.
خمینی: می‌شد... اگر دکترِ حاذق بالای سرم می‌آوردید الان به‌جای اینکه نخست‌وزیرِ مجروحِ آن آدم باشم برای خودم امامِ امت بودم.
هاشمی: مطمئنید کابوس نبوده؟
خمینی: کابوس شماها هستید که مملکت را دستِ‌تان دادم و دارید از دست می‌دهیدش.
هاشمی: حالا شما دولتِ‌تونو پس از بهبودی حفظ کنید که خودش در اون دنیا غنیمته.
خمینی: یَکبارِ دیگر پدرِ پیرت را ریشخند کنی به‌خاطرِ مصلحتِ اسلام کنار می‌گذارم‌ت.
هاشمی: چشم!
خمینی: والله تا به‌حال نترسیده‌ام.
هاشمی: الان چرا اینو فرمودید؟
خمینی: فی‌البداهه بود... یادِ منبرهای‌م در دهه‌ی چهل افتادم... کاش اینجا هم مثلِ آنجا می‌شد.
هاشمی: به حول و قوه‌ی الهی و با حمایتِ ملتِ بزرگِ ایران همونجور می‌شه.
خمینی: افسرده شدم اکبر! همگی بیائید اینجا تا یَک «حکومتِ اسلامی» درست کنیم.
هاشمی: آنجا که فرمودید «جمهوریِ اسلامی»؟
خمینی: آن برای آنجا بود... این برای اینجاست.
هاشمی: پس دولتِ خودتون چی؟
خمینی: شما هَمَه بیائید پیشِ پدرِ پیرِتان... با تاییداتِ الهی آن جرثومه‌ی فَساد را در اینجا هم بیرون می‌کنیم و به‌مجردِ اینکه پیروزی حاصل شد، این‌بار جوری انقلابی عمل خواهیم کرد که مو لای درزِ اسلامِ عزیز نرود.
هاشمی: یعنی چجوری؟
خمینی: صد در صد قاطع عمل خواهیم کرد.
هاشمی: ولی حیفه‌ها... همین دولتی که دستِ شماست الان یه فرصته.
خمینی: اکبر!
هاشمی: ببخشید!
خمینی: موسویِ نخست‌وزیر را هم بیاورید می‌خواهم باز نخست‌وزیرش کنم.
هاشمی: اون که نافِ‌ش رو با نخست‌وزیری بریدن انگار. یه بارم داشت رئیس‌جمهور می‌شد که این علی نذاشت.
خمینی: مطلب چیست؟
هاشمی: دفعه‌ی بعد که مفصل خدمت‌ِتون رسیدم عرض می‌کنم. الان انگار عفت داره صدام می‌زنه باید برگردم.
خمینی: پس نخست‌وزیرم را بیاورید که باز اینجا هم نخست‌وزیر بشَد.
هاشمی: شما اول برای نخست‌وزیریِ خودتون یه فکری کنید.
خمینی: ...
هاشمی: ببخشید!
خمینی: اینجا هیچ چیزش به‌قاعده و روی حساب نیست. صبح نجف هستم، ظهر کابینه را در حضورِ آن آدم تشکیل می‌دهم و عصر می‌روم نوفلوشاتو... تا می‌خواهد طاغوت سرنگون شود باز خطا می‌کنم و نخست‌وزیری را می‌پذیرم... دوباره ترور می‌شوم و باز تیترِ روزنامه‌ها... مبتلا به سَکَراتِ آخرالزمان شده‌ام.
هاشمی: به‌جانِ خودم کابوسه.
خمینی: اسلام کابوس ندارد.
هاشمی: چشم!
خمینی: منتظرم پس!
هاشمی: از شما چه پنهون خودم شاید باز دولت‌مند بشم اگه علی مانع‌تراشی نکنه.
خمینی: دیر شده است دیگر... شما دو نفر را برای مصلحتِ اسلام و مسلمین کنار گذاشتم.
هاشمی: بالاخره نفهمیدم شما نخست‌وزیرید یا رهبرِ انقلاب؟
خمینی: اینجا مچل‌م کرده‌اند اما برای تو همان امام هستم.
هاشمی: پس یعنی جمع کنیم و بیاییم خدمتِ شما؟
خمینی: بله! مسخره کرده‌اید خودتان را. اینجا من دست‌تنهام با یَک مثلثِ نحس، آن آدم، کابینه، درس‌های نجف، مصاحبه‌های پاریس و ریشخندِ هَمَه. آمدم اینجا مصطفای‌مان را هم ندیدم.
هاشمی: اون بنده‌ی خدا که حتماً در طبقاتِ بالاتره.
خمینی: مزاح بس است!
هاشمی: چشم!
خمینی: با علی و احمد و دیگران همگی بیائید پیشِ خودم... بلکه مسیرِ تاریخ را در اینجا هم با وحدتِ کَلَمَه عوض کنیم.
هاشمی: چشم!
خمینی: با دلی آرام، قلبی مطمئن، روحی شاد و ضمیری امّیدوار تو را ترک می‌کنم.
هاشمی: چشم!
خمینی: والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته.

۴ نظر:

  1. ایده خوبه؛ ولی شیوه ی حرف زدن حضرات، اصلا با لهجه ی اوریژینال حضرات،هیج همخوانی نداره که بخواد در ذهن آدم، او فضای تاثیرگذار را ایحاد کنه. متوجه هستی چی میگم. مثلا اگه خمینی، اینطور حرف میزد که تو نوشته ای، مطمئن باش که من یکی،« بیهفی » را در پایش قربانی میکردم. جدی میگم. حرف زدن خمینی را باید اینطوری شروع می کردی:
    اسلام عزیز، اینطور اس و چطور اس. نظام اینطور نباشد که آنطور باشد یا چه!. من نصیحت می کنم ....

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. بنا بود خمینی کتابی سخن بگوید و هاشمی خودمانی... این تفاوتِ گویش شاید بتواند فاصله‌ی میانِ کسی که هنوز انگار نمرده است را با کسی که سال‌ها پیش مرده است نشان دهد... اما در کل انتقادِ شما را قبول دارم؛ کلاً واردِ تقلیدِ صدای خمینی نمی‌شدم بهتر بود... یعنی اگر هر دو عادی حرف می‌زدند چه‌بسا کار بهتر از آب در می‌آمد.

      حذف
  2. دیالوگ نوشتن؛ خیلی دشواره؛ بویژه اگه بخواهیم اندیشه ای، ایده ای، فضایی و شخصیتی و امثالهم را بیافرینیم. مثل دیالوگهای افلاطون. یا دیالوگ پرسوناژها در دائی جان ناپلئون و آثار هدایت مخصوصا علویه خانوم. نمیدونم برفهای کلیمانجارو را خونده ای یا نه. حکایت کوتاهیه. ولی دیالوگ اون زن و مرد داستان همینگوی، تاریخ زندگی فردی و منحصر به فرد هر کدومشون را در ذهن آدمی بازمی آفرینه. خیلی موجز، ولی کاملا تکاندهنده و گویا تا اعماق زندگی آنها. این کار را همینگوی عالی انجام داده بدون آنکه بخواد مثل بالزاک، توصیفهای خسته کننده و اعصاب خورد کن از موقعیتها و گذشته آنهاارائه بده. دیالوگهای برفهای کلیمانجارو، خودشون تاریخ زندگی فردی اون زن و مرد را بیان میکنن. در این باره، همینگوی یه نابغه است.

    پاسخحذف
  3. قشنگ بود. اشکالاتش کوچک و محاسنش بزرگ است. دفعه ی ِ اول آدم به ظرافت هایش پی نمی برد. آشنایی زدایی اش از بهشت و دوزخ ِ خیالی متن را جذاب کرده... به قول ِ بعضی ها: آورین!

    پاسخحذف