۱
پدربزرگ پدریام پیرمردی بیحوصله، مهربان و فریادی بود (یعنی زیاد هوار میکشید و اعصاب نداشت). از میان فرزندان سید عبدالباقی تهتغاری بود اما گویا باسوادترین و آیتاللهترینشان نیز هم. همسرش پیش از انقلاب مُرد و زنی گرفت که بیشتر کمکبهحال بود تا همدم. بهش میگفتیم حاجخانوم. او هم خیلی اعصاب نداشت البته.
۲
خانهی پدربزرگم در شیراز بزرگ و قدیمی و دلباز بود. یک زیرزمین داشت پر از خُمرههای سر باریک اما چاقِ سرکه و امثالهم و حیاط وسیعی با درختان سرو قدکشیده و رشید که گویا در عالم کودکی سر به فلک میزدند و حوضی که پر از موجودات کوچکی بود شبیه تکسلولیها که هی در آب وول میخوردند. خانه دو در داشت؛ یک در کوچک بود که به اتاق و عمارتی در گوشهی حیاط باز میشد. در آنجا پیرزنی زندگی میکرد که در اصل خدمتکار خانه بود. نامش را از یاد بردهام (پسنوشت: یادم آمد! ننهی کریم). بوی دلپذیر چراغ نفتی و پُشتیهای ردیف و ساعت قدیمی و حال و هوای کهنِ آن حیاطخواب تنها چیزهایی است که به یادم مانده. دیدارهای پدربزرگم آنجا برگزار میشد.
۳
شبی که مُرد ما دیگر چند سالی بود که ساکن تهران شده بودیم. من تنها فرزندی بودم که با پدرم رفتیم به زادگاهم برای مراسم ختم. هرگز یادم نمیرود که از شب تا صبح در حیاط کنار جسد پدربزرگم همراه با دیگر نوهها (بیشتر یعنی پسرعموهای تُخس و شیطان) خوابیدیم. پدرم بهشوخی میگفت آقاجون هفت کله خرما خورد و تمام کرد. بس که خرما دوست داشت و بیتوجه به هشدار پزشکان بود.
۴
پدرم و عموها همیشه میگفتند «خامنهای بیسواد است!». دلیل اصلیشان هم این بود که شاگرد خوبی برای پدربزرگ نبوده است. وارونهی پدر مادرم (فرزند میانی همان سید عبدالباقی) که در دستگاه آیتالله بروجردی خدمت میکرد اما دلدادهی خمینی شده بود و البته پسرش و یکی از نوههایش را هم در جنگ به پیشگاه امام شهیدان تقدیم کرده بود، پدر پدرم ضدانقلاب و یا در بهترین حالت غیرسیاسی بود (گرچه تا جایی که به یاد دارم در مجلدات «نهضت امام خمینی» از آخوند پریشانحال حمید روحانی میتوانید امضای آقاجون شیرازی را پای بیانیهای ببینید که خواستار جلوگیری از اعدام خمینی در سال ۴۲ بودند و او را بهعنوان مرجع تقلید بهرسمیت شناختند).
۵
پدرم شخصیتی لامذهب داشت همیشه (حتی اعتقادات شیعی را در برابر پدرش هم بهسخره میگرفت و معروف است که آقاجون اغلب با عصا دنبال پدرم دوان بود). یعنی دین و ایمان و بهویژه شیعیگری همیشه برایش غیرموجه و خندهدار بود. بههمینخاطر بود که پس از رفتنم به حوزه ناگهان حضرت مادر دید که بهجای یک مشکل، حالا با دو مشکل روبروست. من و پدرم به هم که میافتادیم چنان پیژامهای از پای روحانیت شیعه در میآوردیم که مادرم خونش به جوش میآمد. با اینهمه، در تنها سفری که من و پدر بهتنهایی رهسپار شهر تاریخی یزد شدیم و خاطرهی دلپذیرش هرگز از ذهنم پاک نمیشود، میانهی راه که ایستادیم برای نماز و اینها بهیکباره اتفاقی افتاد. پدرم داشت وضو میگرفت و دید من مثل مجسمهی ابوالهول ایستادهام و بِر و بِر نگاه میکنم. گفت «چرا وضو نمیگیری؟». گفتم «من چند سالی است که نماز نمیخوانم بابا». شوکه شد و در واکنشی شتابزده گفت «خجالت بکش یحیی!». اما آن خصلت لاادریگر، روادار و بیمبالاتش خیلی زود کارگر افتاد. به دقیقه نکشیده بود که با هم از وضوخانه که بیرون میآمدیم پدرم با خنده و شوخی پدرش را ندا داد و گفت «کجایی سد مم کاظم! کجایی که ببینی نوهات بیدین شده» و هر دو خندیدیم. بعدها دیدم پدرم هم بینماز شده است و این را شاید میبایست یکی از تاثیرات نسل جدید بر نسل قدیم دانست. بههر روی اگر دوزخی در کار باشد، مسئولیت ترک شریعت از جانب پدرم را گمان کنم بهحق بر دوش من بگذارند.
۶
پدرم یکبار تعریف میکرد که در همین شهر «قیر و کارزین» که حوزهی نفوذ و حکمرانی پدربزرگم بود، زنی تردامن میزیست. میگفت ماجرا مال سالها پیش است (احتمالاً پیش از انقلاب). خلاصه روسپی آن دهات به قتل میرسد. پدرم میگفت هرگز فراموش نمیکنم که آقاجون با لبخندی رضایتآمیز از این واقعه یاد میکرد و میگفت من همیشه مشکوک بودم که نکند خودش هم در این ماجرا نقش داشته باشد و چهبسا حکم مهدورالدمی آن تنفروش بینوا را صادر کرده بود. بههرحال پدرم خیلی به آخوندجماعت بدبین بود (ببینید طفلک چه حالی شد وقتی فهمید پسر خودش وارد حوزهی عملیهی قم شده است!).
۷
روز پس از مرگ پدربزرگ، دخترعموها و پسرعموها (اینجانب فاقد عمه هستم)، بههمراه عمو کوچیکه رفتیم سر گنجهی آقاجون شیرازی (به پدر مادرم میگفتیم آقاجون قمی). گنجه که باز شد انگار غار علیبابا پیش چشمانمان گشوده شده باشد. همه چیز توش بود؛ از نامههای هرگز خوانده نشده (از جمله نامهای به همین عمو کوچیکه با آدرس پاریس که «پسرجان! زن بگیر و چرا عزب ماندهای») تا قلم و دوات و جاقلمی نفیس و تسبیح و انگشتریهای رنگارنگ و عکسهای تازهکشفشده و البته جادوجنبل شیعی أعنی دعانویسیهای محیرالعقول به خط زیبای آقاجون (مثل اینکه در شب فلان ماه شوال، سیب گندیده را در آب حوض بینداز با ذکر یا فلان و یا بهمان). گنجه درست حکم غنائم پس از جنگ را داشت. هر کس چیزی برای خودش برمیداشت. چون من کوچکترین نوهی موجود بودم و سابقهی خوبی هم نداشتم (از شدت عشق و علاقه به تمبرهای دوران پهلوی، چندباری به آلبوم همین عمو کوچیکه دستبرد زده بودم)، حتی یک پاپاسی یا ورقپاره هم بهم نرسید.
۸
آقاجون شیرازی سیگاری بود. شاید برای همین پدرم و عموهایم هرگز سراغ این یکی نرفتند. مهم اما زیرسیگاریاش بود؛ یک زیرسیگاری شبیه نیمکره با یک دکمه که وقتی فشارش میدادید درِ داخلی مانند دروازههای جهنم به کنار میرفت و میتوانستید خاکستر را درونش بتکانید. این روزها و شبها که در این هجده متر آپارتمانِ تکنفره در غربت سیگار میکشم، همیشه حسرت میخورم که کاش دستکم آن زیرسیگاریِ جادویی را به ارث برده بودم. افسوس!
۹
پایهی پنجم حوزه که بودم، درسهای پایهی ششم را هم میخواندم (در کل، شش سال سطح یک را در چهار سال تمام کردم). مبحث «ارث» از لمعهی شهید ثانی یکی از دشوارترین فرازهای فقه است. من این پاره را در یک تابستان خودم خواندم (متن اصلی را هم و نه آن تلخیصهای مبتذل فارسی را) و بیست هم گرفتم. یکی از اساتید که از شاگردان همین دستغیب میرحسیندوست بود، یکبار به من گفت «تو حیفی! بیا پس از سطح یک برو به مدرسهی آیتالله فاضل لنکرانی و بر فقه شیعه متمرکز شو! من در ناصیهی تو یک مجتهد مبرز میبینم». طفلک استاد گرامی نمیدانست که با «مار در آستین» سخن میگوید و من آن روزها بیش از همیشه به پوچی و بیفایدگی بیشترینهی ابواب فقه پی برده بودم و هوای تحصیل فلسفهی غرب را در دانشگاه داشتم.
۱۰
شما بدون آنکه بدانید خیلی چیزها را به ارث میبرید. مثلاً من همیشه فکر میکنم که چیزی از آقاجونها در من ادامهی حیات میدهد. شاید سادگی آقاجون قمی و جدیت آقاجون شیرازی را مثلاً مطمئن باشم که دارم.
۱۱
پدر و مادرم دوست داشتند که مرا «امیر» بنامند. آقاجون شیرازی ولی نام «یحیی» را میپسندید و بر آن پافشاری داشت. این شد که برای مصالحه و لحاظ هر دوی پیشنهادات، من شدم «امیر یحیی».