۱۳۸۴ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

امشب با هم دوباره حرف زدیم... از تشابه "Archetype" و "Collective Perception"، ملاک و معيار حقيقت، درک ناب، اعتبار دريافت‌های درونی و... گفتيم تا روحيات شخصی همديگه، رمان‌هائی که خونديم، تجربيات‌مون توی زندگی، نسبت عشق با سکس و ...
نمی‌دونم واقعا آدم‌ها چه مراحلی رو بايد طی کنن تا همديگر رو دوست داشته باشن و يا به‌اصطلاح عاشق همديگه بشن... فقط اينو می‌دونم که در وجود اين دختر، ويژگی‌ها و خصوصياتی هست که برای من فوق‌العاده جذاب و دلپذيره... يه حس خاصی نسبت بهش دارم که شايد نشه توضيحش داد...
اين دختر بزرگ‌ترين معضل زندگی من رو خيلی زودتر از اونچه که بايد، فهميد... ولی عکس‌العملش اونقدر واقع‌بينانه و ارضاءکننده بود که تلخی اين معضل رو برای خود من هم کم کرده... از اين بابت بايد ازش ممنون باشم.
دوستی با اين دختر بعد از يک تجربه‌ی تلخ، برای من حکم "نوشداروی قبل از مرگ سهراب" رو داشت... هيچ باور نمی‌کردم که بعد از اون تجربه، به دختری برخورد کنم که از لحاظ خصوصيات مورد علاقه‌ی من، بمراتب بالاتر باشه.
شايد اين آشنائی و علاقه‌ی به اين دختر رو مديون همون کسی باشم که به ابراز عشق و محبت من کوچک‌ترين پاسخی نداد و شايد بخاطر شرائطی که توش قرار داشت، نمی‌تونست خودش رو درگير من کنه... نمی‌دونم... ولی اين رو می‌دونم که اگر اون دوران سخت و بی‌اعتنائی‌های او نبود، من الان توی يک وضعيت ديگری بودم و اين حسی رو که الان نسبت به اين دختر دارم، نمی‌تونستم داشته باشم...
اون تجربه‌ی تلخ، يه چيزی رو هم به من ياد داد که بخاطر روحيات‌ام خيلی اميد ندارم بتونم بهش پايبند بمونم: "به هيچ آشنائی و رابطه‌ای نبايد دل بست."

۲ نظر: