افاضات موسوی خوئینیها یکبار دیگر نشان داد که شاگردان سیاسی خمینی هم تزویر را از او به ارث بردهاند و هم تعصب را.
شیخ اصلاحطلبان گرچه دیرهنگام اما بهزیبائی هر چه تمامتر نشان داد که با امثال مصباحیزدی و قاطبهی روحانیت در یک سنگر قرار دارد.
اینکه مشروعیت ولایت علیبنابیطالب از جانب مردم است را همین محمد خاتمی بارها تکرار کرد اما آنموقع بنابر اصل تزویر، موسوی خوئینیها سکوت کرد.
وقتی که اعتراض دانشجویان در سال 78 بهجهت توقیف جریدهی او میرفت که ثبات جمهوری اسلامی را بهخطر اندازد، همین موسوی خوئینیها سکوت کرد. چطور در آنزمان مسالهی اصلی سلام بود ولو به قیمت دم تیغ دادن صدها دانشجو و بیثباتی کشور اما حالا مسالهی اصلی حفظ جمهوری اسلامی است؟!!
این متخصص در وادی علوم انسانی همچنین گفته است که وقتی نظریهای بیان میشود این وسواس پیش میآید که با تفکر بیان شده یا از روی غرض.
البته این وسواس برای حضرت ایشان تنها زمانی پیش میآید که نتیجهی تاملات بر خلاف اسلام یا جمهوری اسلامی باشد؛ و این دو مرزهائی هستند که برای موسوی خوئینیها ورای هر حقیقت و تأملی قرار دارند.
او با گفتن این سخن که «اگر رای مردم را میخواهید نباید خلاف اعتقادات مذهبی عامهی مردم سخنی بگوئید» بهخوبی نشان داد که در قاموس معممین جائی برای نقد دین و فرهنگ دینی وجود ندارد و برای بهدست آوردن قدرت باید عوامفریب بود و البته این عوامزدگی و عوامفریبی در مورد امام به همزبانی او با عامهی مردم و فهم بالای عوام در لزوم پیروی از او تعبیر شده است!!!
روشنفکران دینی نظير سروش بر باطل اند صرفا به اين دليل که این پرسش مخاطرهانگیز را در برابر یک هزار سال سنت دینی شیعی قرار دادهاند که: «تکلیف معنا و مفهوم خاتمیت محمد در پیامبری و وحی با جایگاهی که شما برای امامان معصوم قائل شدهاید (که در مواردی حتی فرا پیامبرانه است) چه می شود؟»
و اتفاقا اين يکی از آن مواردی است که کاملا در داخل مرزهای ادعائی روشنفکران دينی قرار دارد و حداکثر آن است که گذار از تشيع به نوعی اسلام فرامذهبی ست و در هر صورت چنين ناقدانی همچنان در دائرهی مرزهای مسلمانی قرار دارند گرچه اين حقيقت به مذاق امثال خوئينیها خوش نيايد.
در سخنان خوئینیها دو نکتهی مهم بهچشم میخورد:
1.نه تنها اسلام بلکه برداشتهای آمیخته با جهل و خرافهی عامهی مردم از این اسلام را نیز نباید نقد کرد.
2. قدرتطلبی در عین اسلامخواهی و علاوه بر آن دفاع از سلطهی روحانیت بر سامانهی سیاسی و اجتماعی جامعهی ایران. طبعا حقوق و آزادیهای ملت هم تا جائی بهرسمیت شناخته میشود که اسلام و معممین آنرا تایید کنند.
با توجه به این دو نکته اساسا چه تفاوتی میان اصلاحطلبی این آقایان و اصولگرائی طرف مقابل وجود دارد؟!!
شیخ اصلاحطلبان گرچه دیرهنگام اما بهزیبائی هر چه تمامتر نشان داد که با امثال مصباحیزدی و قاطبهی روحانیت در یک سنگر قرار دارد.
اینکه مشروعیت ولایت علیبنابیطالب از جانب مردم است را همین محمد خاتمی بارها تکرار کرد اما آنموقع بنابر اصل تزویر، موسوی خوئینیها سکوت کرد.
وقتی که اعتراض دانشجویان در سال 78 بهجهت توقیف جریدهی او میرفت که ثبات جمهوری اسلامی را بهخطر اندازد، همین موسوی خوئینیها سکوت کرد. چطور در آنزمان مسالهی اصلی سلام بود ولو به قیمت دم تیغ دادن صدها دانشجو و بیثباتی کشور اما حالا مسالهی اصلی حفظ جمهوری اسلامی است؟!!
این متخصص در وادی علوم انسانی همچنین گفته است که وقتی نظریهای بیان میشود این وسواس پیش میآید که با تفکر بیان شده یا از روی غرض.
البته این وسواس برای حضرت ایشان تنها زمانی پیش میآید که نتیجهی تاملات بر خلاف اسلام یا جمهوری اسلامی باشد؛ و این دو مرزهائی هستند که برای موسوی خوئینیها ورای هر حقیقت و تأملی قرار دارند.
او با گفتن این سخن که «اگر رای مردم را میخواهید نباید خلاف اعتقادات مذهبی عامهی مردم سخنی بگوئید» بهخوبی نشان داد که در قاموس معممین جائی برای نقد دین و فرهنگ دینی وجود ندارد و برای بهدست آوردن قدرت باید عوامفریب بود و البته این عوامزدگی و عوامفریبی در مورد امام به همزبانی او با عامهی مردم و فهم بالای عوام در لزوم پیروی از او تعبیر شده است!!!
روشنفکران دینی نظير سروش بر باطل اند صرفا به اين دليل که این پرسش مخاطرهانگیز را در برابر یک هزار سال سنت دینی شیعی قرار دادهاند که: «تکلیف معنا و مفهوم خاتمیت محمد در پیامبری و وحی با جایگاهی که شما برای امامان معصوم قائل شدهاید (که در مواردی حتی فرا پیامبرانه است) چه می شود؟»
و اتفاقا اين يکی از آن مواردی است که کاملا در داخل مرزهای ادعائی روشنفکران دينی قرار دارد و حداکثر آن است که گذار از تشيع به نوعی اسلام فرامذهبی ست و در هر صورت چنين ناقدانی همچنان در دائرهی مرزهای مسلمانی قرار دارند گرچه اين حقيقت به مذاق امثال خوئينیها خوش نيايد.
در سخنان خوئینیها دو نکتهی مهم بهچشم میخورد:
1.نه تنها اسلام بلکه برداشتهای آمیخته با جهل و خرافهی عامهی مردم از این اسلام را نیز نباید نقد کرد.
2. قدرتطلبی در عین اسلامخواهی و علاوه بر آن دفاع از سلطهی روحانیت بر سامانهی سیاسی و اجتماعی جامعهی ایران. طبعا حقوق و آزادیهای ملت هم تا جائی بهرسمیت شناخته میشود که اسلام و معممین آنرا تایید کنند.
با توجه به این دو نکته اساسا چه تفاوتی میان اصلاحطلبی این آقایان و اصولگرائی طرف مقابل وجود دارد؟!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر